هر عکاسی، شیوه مخصوص برای ثبت لحظه ها و تاریخ دارد، مجتبی را چندبار موقع عکاسی دیده بودم، با حاشیه و شلوغ کاری؛ عجله و شتاب و فریاد و ...میانه ای نداشت، آرام و با وقار، چشم به ویزور دوربین می دوخت تا بهترین نما شکل بگیرد؛ خدا روزی اش را نصیب بکند و شاتر را بچکاند و تمام!
***
آنها که با جماعت روزنامه نگار و عکاس و خبرنگار آشنا هستند می دانند یکی از دردهای اکثریت شان، گرفتاری و هیجان اعتیاد گونه به چیزهای نه چندان تمیزی مثل "سیاست" یا حاشیه های پرسروصدایی از این دست است، طوری که ممکن است همه زندگی و وقت و "مهلت" خود را فدای این هیجان کنند...اما "مجتبی" با آن چشمهای آرام، صدای آرامتر و لبخند نمکین، از جنس دیگری بود...
مجتبی تکین ما، رسم خوشایند زندگی را خوب بلد بود، ساعت اداری که تمام می شد، تلفن همراهش را خاموش می کرد و هیچ رئیس و مرئوسی نداشت و نمی شناخت جز خانواده، از پوسته و قالب عکاس درمی آمد و تماما "پدری" می شد که دلش را شش دانگ به خانه و همسر و نزد "شکیلا کوچولو"-که خیلی دوستش می داشت- می برد، تا فردا صبح که دوباره سرکارمی آمد و باز همان آقای تکین آرام و ساعی و کاربلد می شد، هرچند که بچه های عکس یادشان می آید که مجتبی در طول روز هم بازهم طاقت نمی آورد و از شیرین کاری ها و سخنان نغز شکیلا کوچولو برایشان می گفت.
***
هیچ کس از مجتبی خاطره یک فریاد بلند، عصبانیت، حتی یک نگاه غیظ آلود نداشت و ندارد، حتی در اوج گرفتاری ها و مشکلات و احیانا کم طاقتی ها، حتی اگر همکار جوانی صدایش را روی مجتبی بلند می کرد، تکین مهربان ما لبخند می زد و می رفت، شاید همین نجابت و حسن خلق اش بود که هق هق بچه های خبرگزاری، از دیدن عکسش با آن لبخند نمکین همیشگی -که امروز بر صفحه همه کامپیوترهای خبرگزاری جاخوش کرده- تمام شدنی نیست.
***
مجتبی یادت هست؟ به "شکیلا کوچولو"-دخترت- قول داده بودی که این بار هر اتفاقی هم بیفتد و حتی "هزار نفر هم بمیرند" ، ببری اش "دریا" و مثل هفته قبل - که بخاطر از دست دادن عزیزی- سفر شمال را نیمه تمام گذاشته بودی، این بار دیگر از "دریا" نمی گذری... از بچه های گروه عکس سراغ دیدنی ترین و بهترین جاهای شمال و اردبیل را گرفته بودی و شکیلا را بردی "دریا" و...پروازی برای تو و داغی همیشگی برای ما، خداحافظ ای داغ بر دل نشسته!
--------------------
بهمن هدایتی
نظر شما