همه در مدح و ستایشت خواندند و نوشتند حتی منتقدان با منطق و بی منطقت اما من باور نداشتم. یک روز سکوت کردم و تنها نگریستم. هر چند که می دانستم سرنوشت پر زورتر از من و توست اما باز هم باور نداشتم و تقدیری که مکرر بر زبان همکاران من و تو جاری می شد را قابل تغییر می دانستم چرا که همیشه معتقد بودم بی گمان نا آگاهی است آنچه آسان جو را وا می دارد که سراشیبی را نام بگذارد تقدیر و مقدر را چیزی بپندارد که نمی یابد تغییر.
در غیبت روز گذشته ات همه آمدند و یادها و خاطره ها را زنده کردند و گلایول تقدیمت کردند اما من باز هم باور نداشتم. یک روز سکوت کردم و تنها نگریستم چرا که نمی خواستم سراشیبی را نام بگذارم تقدیر و مقدر را چیزی بپندارم که نمی یابد تغییر.
کوچه را با نقش و تصویرت و با آن پیراهن پر از ستاره ات آذین کرده اند و پیام تسلیت به دیوار میخکوب اما من باز هم باور نداشتم. یک روز سکوت کردم و تنها نگریستم چرا که نمی خواستم سرنوشت را پر زورتر از من و تو بدانم و سراشیبی را نام بگذارم تقدیر و مقدر را چیزی بپندارم که نمی یابد تغییر.
روبان سیاه بر تن "مهر" کرده اند و خبر تشییع پیکر پاکت را منتشر اما من باز هم باور نداشتم. یک روز سکوت کردم و تنها نگریستم. این بار هم نتوانستم خودم و تو را مغلوب تقدیر بدانم چرا که نمی خواستم سراشیبی را نام بگذارم تقدیر و مقدر را چیزی بپندارم که نمی یابد تغییر.
...
اما امروز پس از یک روز سکوت و تنها نگاه، آثار پر زور بودن سرنوشت را احساس کردم. تو دیگر در میان ما نیستی. من و تو تسلیم شدیم، تسلیم سرنوشت. باری چه می شود کرد؟ سرنوشت پر زورتر از من و تو بود.
...
تو همیشه شکارچی لحظات بودی اما این بار شکار لحظات شدی اما شکاری که هیچ ناملایمتی از خود به جای نگذاشت. امروز نمی دانی بر سر مزارت چه خبر بود. همه بودند و همه اشک می ریختند برای تو، برای دخترک معصوم تو و برای همسر وفادارت.
امروز هنگامی خاک بر روی پیکرت می ریختند و تو را از ما دور و به آرامگاه ابدی نزدیک می کردند بر عکست تکیه زده بودم و از کاستیهایی که همیشه با هم درباره آن می گفتیم حرف زدم. می گفتی آرشیو و حالا خودت در آرشیو دلهایی. می گفتی دوربین و حالا دوربینهای بسیاری لحظه خداحافظی با پیکرت را به تصویر می کشند. می گفتی بچه های استانها و امروز همه همکارانمان در استانها اینجا اشک می ریختند. می گفتی ...
متاسفانه حالا به جای صحبت از کاستیها و پیشرفتها باید از داستان مرگ بگوییم. همیشه به دنبال راز مرگ بودم و بسیار خواندم تا بدانم راز این واقعه غمناک چیست. در میان آنچه خوانده ام این جملات جبران خلیل جبران را به یاد دارم که همیشه آرامم می کند: "بوم که چشمان شب گیرش در روز کور است از راز روشنایی سر در نمی آورد. اگر به راستی می خواهید روح مرگ را ببینید دروازه دل خود را بر روی زندگی باز کنید زیرا که زندگی و مرگ یک چیزند چنان که رودخانه و دریا هم یک چیزند."
آزمودم مرگ من در زندگی است چون رهم زین زندگی پایندگی است
همیشه می گفتی عکسها سرشار از عشق و احساسند و حاوی ذوق هنرمندانه. زیبایی یک عکس یا زشتی آن مهم نیست. مهم نوری است که در پس نگاه ظریف عکاس به لنز تابیده و در نهایت جاودانه شده است. و امروز عکاسباشی سرنوشت و تقدیر، تصویر تو را جاودانه کرد.
جاودانه خواهی ماند ای برادر بزرگم که هیچگاه نتوانستم به خود اجازه دهم به رسم بزرگ مردیت "مجتبی" صدایت کنم اما امروز بر سر مزارت تا توان داشتم "مجتبی" صدایت کردم.
----------------------------------------
همکارت در سرویس حوزه و دانشگاه
نظر شما