بدین ترتیب رازی که بدان پی بردهاند ناگفتنی است. عرفای معاصر که تجربههای عرفانی داشتهاند این مشکل را درست با همان شدتی احساس میکنند که عرفای قدیمی احساس مینمایند و بیانناپذیری تجربیات عرفانی، به صورت وجه مشترک عرفا در هر مکتب و فرهنگی به حساب میآید.
عرفا عموماً یا از تجربۀ انفسی دم میزنند و یا از تجربۀ آفاقی یا هر دو. ولی گاهی اوقات پیش میآید که عرفا ادعا میکنند تجربهای عرفانی از حقایق علمی و معارف عمومی داشتهاند که کاملاً خارج از حوزۀ عرفان است. معمولاً عرفا در این موارد ادعا میکنند که از درمیان نهادن آن حقایق که با معرفت عرفانی بدانها دست یافتهاند بکلی ناتوانند و دلایل گوناگونی در توجیه این ناتوانی بیان میکنند؛ هرچند گاهی اوقات اصلاً دلیلی ندارند.
قدیس فرانسیسکو چنین نوشته است: "چنین به نظرم آمد که پرده از برابر دیدگان درونم برافتاد و حقیقت علوم بشری، حتی علومی که هرگز نخوانده بودم در شهودی پرفیض بر من آشکار شد . این شهود بیست و چهار ساعت دوام یافت ، سپس گویی آن پرده دوباره حایل شد و من خود را چون پیش نادان یافتم. "
این گفته بیانی است که از نظر منطق و اثباتهای علمی چندان صادق نیست. اگر کسی با کشف و شهود ، رحمت خداوند را دریابد این یک مسئله است و ادعای کشف حقایق نجوم، زیست شناسی و شیمی بر اثر تجربۀ عرفانی و سپس فراموش کردن آنها، مسئلهای کاملاً جداست. این ادعا را که حقایق علمی در خلسههای عرفا کشف شده و سپس فراموش شدهاند باید ناشی از وهم باشد و بنابراین مردود است. البته این بدان معنا نیست که باید در صداقت این افراد شک کنیم شاید بتوان ادعاهایشان را به گونهای توجیه و تفسیر کرد که در صداقتشان خدشهای وارد نشود.
این احتمال نیز وجود دارد که ادعای کشفیات عرفانی مربوط به نجوم و سایر علوم که عرفا در توجیه آنها درماندهاند هرچند وهمآمیز است توجیه روانشناسی دارد. بررسی مدارک معتبری که در لابه لای متون عرفانی جهان نهفتهاند شکی باقی نمیگذارد که بیانناپذیر بودن تجربۀ عرفانی، با هیچ یک از اصول روانشناسی که بر آگاهی روزمرۀ ما قابل اطلاق است توجیه نمیشود.
عرفا بر این اعتقادند که نوع آگاهی که آنها بدان دست مییابند با آگاهی عرفی و روزمره کاملاً متفاوت است و چون فقط عرفا دارای هر دو نوع آگاهی هستند تنها آنها میتوانند این دو نوع را بشناسند. البته این امکان نیز وجود دارد که از حالات خویش در گمان افتاده باشند یا راجع به تجربهشان شبهه داشته باشند.
اگر حق با عرفا باشد آن نوع آگاهی که مدنظر آنهاست چیزی است که در قالب تجربهها و آگاهیهای عرفی عادی نمیگنجد زیرا این دو نوع بجز یک وجه اشتراک و اینکه هر دو آگاهی هستند ندارند. بنابراین شاید مشکل زبان، ناشی از تفاوت این دو نوع آگاهی باشد و لذا با روانشناسی عادی نمی توان توجیهش کرد. نظریهای که در موردش بحث شد بیانناپذیر بودن حالت عرفانی است که در واقع ناشی از عجز فهم و فکر در شناخت تجربۀ عرفانی به حساب میآید. بنابراین تجربۀ عرفانی در ذات خود به قالب مفاهیم در نمیآید.
این نظریه بر آن است که حالات عرفانی مستقیماً به دست میآیند و دریافت میشوند و نمیتوانند به صورت تجربیاتی باشند که در قالب مفهوم درآیند. چون هر کلمهای در زبان بیانگر یک مفهوم است، آنجا که مفهومی نباشد، کلمهای نیز در برابر آن و برای آن نمیتوانیم بیابیم.
بنابراین احوال عرفانی چون به صورت مفهوم در نمیآیند به صورت منطوق هم در نمیآیند و این نظریهای است که هممۀ عرفا بر آن اتفاق نظر دارند. البته باید این نظریه را تحلیل کرد و دید چرا تجربۀ عرفانی به شکل مفهوم در نمیآید.
در مورد تجربه ذهنی و انفسی شاید دلیل این امر آن باشد که عارف وحدتی بیتمایز را که عاری از همۀ محتویات تجربی است درمییابد؛ یعنی اجزای مشخصی در آن نیست. ولی مفاهیم همیشه به کثرتی از اجزای مشخص و متمایز تعلق میگیرند، ذهن وجوه مشابه و متفاوت آنها را درمییابد و مشابهات را در یک رده قرار میدهد. با ردهبندی است که مفاهیم پدید میآیند ، لذا جایی که کثرت باشد مفهوم نخواهد بود و کلمه نیز به وجود نمیآید.
نظر شما