۲۵ مرداد ۱۳۸۸، ۷:۵۶

"خاک آشنا" درد مشترک همه ما را روایت می‌کند

"خاک آشنا" درد مشترک همه ما را روایت می‌کند

بهمن فرمان‌آرا در فیلم سینمایی "خاک آشنا" درد مشترک بسیاری از ما را فریاد کرده و لذت دیدن و شنیدن فیلم وقتی چند برابر می‌شود که در سالن‌هایی بدون صندلی خالی به تماشای آن بنشینیم.

به گزارش خبرنگار مهر، فرمان آرا اگر شعار هم بدهد شعارهایش از جنس دیگری است، با سایرین فرق می‌کند، شاید اثرش مانند "بوی کافور، عطر یاس" از آب درنیاید، شاید "خاک آشنا" از نظر تکنیک جزو کارهای ماندگار فرمان‌آرا نباشد، اما وقتی قلب عاشق فیلمساز اثرش را هدایت می‌کند حرف از تکنیک زدن به بیراهه رفتن است.

اصلاً اینها چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که پشت تمامی دیالوگ‌هایی که شاید برخی از آنها شعارگونه به نظر برسند یک چیز دیگری نهفته است. چیزی بیش از معنی و مفهوم دیالوگ، چیزی بیش از وظیفه‌ای که بر گردن هر دیالوگ است و چیزی بیش از به دوش کشیدن بخشی از بار داستان.

پشت تمام نماها و دیالوگ‌ها لرزیدن دل فیلمساز به وضوح حس می‌شود. فیلمسازی که دلش می‌خواهد با چنگ و دندان از این خاک زخم‌خورده حفاظت کند. فیلمسازی که بغض دارد و دلش گرفته است، ولی کوتاه نمی‌آید. فیلمسازی که نمی‌داند آیا پس از این باز هم فرصت فیلم ساختن خواهد یافت و می‌خواهد هر چه باید را در همین زمان کوتاه بگوید. در دیالوگ‌ها، در نماها، در نگاهها، در خاطره‌ها ... هر چه هست، هر چه باید گفت، هر چه در این سال‌ها باید می‌گفتند یا نگفته‌اند یا نتوانسته‌اند بگویند.

هر چه به حیثیت تک تک ما مربوط است، هر چه سرنوشت‌ساز است و تقدیرها را عوض می‌کند. می‌گویند آثار هنرمندان حقیقی بسیاری از اوقات خاصیت پیشگویانه دارد. شاید به این دلیل است که آنها با چشمی سالم و بدون پرده‌پوشی و پنهانکاری وقایع را می‌بینند و جمع‌بندی‌شان از دیده‌ها با دانش و بینش‌شان درهم می‌آمیزد و به به تصویر کشیدن گاه زودهنگام واقعیت می‌انجامد.

فرمان‌آرا از همین هنرمندان است و همین اثری که خودش معتقد است از فرط حذف‌های ارشاد "مثل عکسی می‌ماند که چشم‌هایش را درآورده باشند" هم از این امتیاز تهی نیست. فضای فیلم و گریم بازیگران، طوری طراحی شده که گویی از سال‌ها پیش تاکنون چیزی تغییر نکرده، گذشت زمان مانند گردی است که روی آدم‌ها و خاطره‌ها و حتی محیط پاشیده شده است.

گردی که به سادگی می‌توان آن را زدود و دوباره همه چیز، همان گذشته‌ای که از آن گریخته بودی، عریان پیش چشمت می‌آید و گریبانت را می‌گیرد تا این بار رهایش نکنی، حلش کنی. سعی نامدار در گریختن و فراموش کردن این واقعیت بیهوده است. زنی که دوستش داشته دوباره با همان شکل (و بدون آنکه آنطور که توقع داریم پیر شده باشد) این بار بیمار و رنجور برمی‌گردد.

گویی این بازگشت نوعی اخطار است، نوعی تلنگر، بار پیش تنها بین او و محبوبش فاصله افتاده بود و این بار خطر جدیتر است. ممکن است او برای همیشه از دست برود. فرمان‌آرا حکایت اصحاب کهف را (گرچه با کنایه همراهش می‌کند) برای همین بیداری پیش کشیده است. مردی که قصد داشته با سکه‌ای تاریخی چیزی بخرد و ادعا می‌کرد آن سکه متعلق به خودش است و جشن شبانه نور در غار، سگی که از غار حفاظت می‌کند و سپس غیب شدن تمام آنها...

آدم‌هایی که پس از سال‌ها همانطور که خوابیده بودند بدون تغییری در ظاهر از خواب بیدار می‌شوند و دیگران آنها را خلافکار می‌پندارند. وضعیت روشنفکری جامعه ایران پیش چشم ماست. روشنفکران خسته و دلزده‌ای که سال‌ها است هر کدام به نوعی به خلوت خود پناه برده‌اند و اکنون باید از آن چه متعلق به آنهاست حراست کنند.

شاید شما هم فکر کنید این بار فریاد فرمان‌آرا کمی بلندتر از همیشه است. هنرمندی که تصور می‌کند به طبیعت پناه آورده، اما بیشتر ساعات روز را در زیرزمین خانه می‌گذراند که بسیار از سطح زمین پائین‌تر است (به درون خودش می‌رود) و تصاویری برکشیده از ناخودآگاهش را روی بوم می‌کشد. با محبوبش قطع ارتباط کرده، اما هنوز تنها تصویر زنده در میان آثارش تصویر اوست.

شرایط دشواری است و فیلمساز ما آن شرایط را خوب حس کرده است. گویی زمزمه و نجوا و استعاره اکنون چندان به کار نمی‌آیند. باید مستقیم بروی سر اصل مطلب... فرصتی نیست که تحلیل کنیم، بشکافیم و جر و بحث کنیم... فرمان‌آرا حتی این مضیقه زمانی را هم با اشاره به بیماری خطرناک محبوب به رخ می‌کشد.

نامدار باید با گذشته خود آشتی کند تا ارتباط گسسته میان او و زمان بهبود یابد، این خلوت، تنهایی و سکون دیگر چیزی برای او ندارد، او اینجا را به خواهرزاده‌اش می‌سپرد که تازه آمده است و فرصتی می‌خواهد برای بالیدن و فهمیدن و درک زندگی، فرصتی برای دوست داشتن این خاک که شاید در شهر و در میان شلوغی و رنگ و ماشین هر گز آن را نمی‌یافت.

نامدار تصور می‌کند پنهان شده، تصور می‌کند از تمامی چیزهایی که دوستشان نمی‌داشت فاصله گرفته است در حالیکه تمام آنها او را پیدا می‌کنند، خواهرش، فرزند او، دوستان جوان و باری به هر جهتش، ماموران و... هر چه از آن گریخته بود به سادگی او را یافته است و این دوری تنها بر فاصله میان او و دوستانش افزوده است. دوستی برای نجات به در خانه او می‌آید و او آنقدر از ترس غریبه‌ها در خانه را محکم کرده که صدای او را هم نمی‌شنود. هیچکدام اینها احتیاجی به تعبیر و تفسیر ندارد، حکایت روز است، شفاف است و پیش چشم ما.

شاید اگر فیلم وجه داستانی پررنگتری داشت یا فیلمساز ما پایه روابط را بر دیالوگ‌ها استوار نکرده و در کل از حجم نصیحت‌ها و اطلاعات حاشیه‌ای رد و بدل شده کم کرده بود، با اثری گیراتر طرف بودیم، اما اکنون با اثری روبروییم که حرف‌هایی را می‌زند که مدت‌هاست دوست داریم همه با هم در یک سالن عمومی بشنویم. حرف‌هایی که حرف دل بسیاری از ماست و این با هم شنیدنش نوعی همدلی و یگانگی ایجاد می‌کند.

ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ

نیوشا صدر

کد خبر 930228

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha