«وقتی برای زندگی و وقتی برای مرگ» عنوان رمانی آلمانی از اریش ماریا مارک است که انتشارات امیرکبیر سال‌ها پیش آن را چاپ کرده بود و چند سال پیش نیز اقدام به تجدید چاپ آن کرد.

خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ: رمان جنگی «وقتی برای زندگی و وقتی برای مرگ»  در قالب یکی از مجموعه داستان های خارجی انتشارات امیرکبیر با ترجمه شریف لنکرانی چاپ شد. اولین چاپ این ترجمه در سال ۱۳۴۶ انجام شد و تجدید چاپ دوباره اش نیز در سال ۹۰ انجام شد. نویسنده این رمان، متولد سال ۱۸۹۸ و در گذشته در سال ۱۹۷۰ است. او نوشته های دیگری هم دارد که توسط مترجمان دیگر، به فارسی برگردانده شده اند.

بارها رمان و فیلم های جنگی مختلفی را دیده ایم که جنگ جهانی دوم را از زاویه دید سربازان آمریکایی یا دیگر سربازان متفقین روایت می‌کنند. اما «وقتی برای زندگی و وقتی برای مرگ» یکی از رمان های موفقی است که این جنگ را از دید سربازان آلمانی نگاه می‌کند. البته این رمان، نگاه حق به جانب ندارد و هدفش روایت برتری یا فداکاری‌های سربازان آلمانی در جنگ خانمان برانداز دوم نیست. بلکه نویسنده درصدد روایت صحنه های بکری از زندگی سربازان جنگی گیرکرده در گل و باتلاق های برفی استالین گراد و روسیه یخ‌زده بوده که عاشق می شوند و روی دیگری از شخصیت شان را نشان می دهد.

این رمان ۴۰۰ صفحه‌‌ای، ۲۷ فصل دارد و با اقتباس از آن، یک اثر سینمایی نیز ساخته شده است. داستان، درباره سربازی آلمانی است که فرسوده از جنگ استالین گراد به مرخصی می آید و شهرهای ویران شده آلمان را می بیند. او به مرور عاشق دختری می شود که اصلا حدس نمی زده زمانی عاشقش شود. اما این عشق به مرور بین او و دختر بیشتر شده و تصمیم به ازدواج می‌گیرند. این دو سعی به ساختن یک زندگی در میان خرابه های جنگ دارند اما میدان نبرد مرد را می خواند و او به شوق دیدن دوباره دختر و وصالش به جبهه نبرد با متفقین می رود.

پایان رمان نیز یک پایان تلخ است چون وصالی که قرار است رخ دهد، به دلیل کشته شدن ناباورانه مرد در جنگ، صورت نمی گیرد. او توسط اسیران دشمن که امان شان داده و به دلیل اسیر بودنشان، به آن ها شلیک نکرده کشته می شود و هیچ وقت به دختر مورد علاقه اش نمی رسد. اما شکل گیری وقایعی که در چند خط توضیح داده شدند، در یک کتاب ۴۰۰ صفحه‌ای انجام می شود. در راه وصال این دو، حتی نیروهای آلمانی و اس اس مانع هستند و مرد و زن، در پی مکانی دور از جنگ و قائله آدم کشی هستند تا با هم زندگی کنند. اما این اتفاق همان طور که بیان شد، رخ نمی دهد...

بریده های خواندنی؛

«هنگامی که صدای چند تک تیر را شنید، نمی دانست، چقدر دور شده است. به یاد شنایدر افتاد. شاید عصبی شده بود. بعد دوباره، صدای چند تک تیر و فریادهایی را شنید. به طرف جلو خم شد، در پناه مه تفنگ در دست، آماده منتظر ماند. صدای فریاد نزدیک تر شد. کسی نام او را صدا می زد. جواب داد: «کجایی؟»

- اینجا.

سرش را از توی مه بیرون آورد و یک قدم خودش را کنار کشید. کسی شلیک نکرد. اکنون صدا را از خیلی نزدیک می شنید؛ ولی در مه و تاریکی فواصل را مشکل می شد تشخیص داد. بعد اشتاین برنر را دید؛   «خوک ها! حساب شنایدر را رسیدند. توی مغزش زده اند!»

پارتیزان ها بودند. آن ها خودشان را توی مه نزدیک کرده بودند. ریش قرمز شنایدر ظاهرا برایشان هدف خوبی بوده است. پارتیزان ها می خواستند، گروهان را در خواب غافلگیر کنند؛ ولی جمع آوری آوار پس از حمله، نقشه آن ها را باطل کرده بود؛ با وجود این، شنایدر را گیر آورده بودند.

«راهزن ها! ما نمی توانیم توی این شیربرنج لعنتی آن ها را تعقیب کنیم!»

صورت اشتاین برنر را مه نمناک کرده بود. چشمانش برق می زدند: «راهه دستور داده است دو نفری کشیک بدهیم و زیاد هم دور نرویم.»

- باشد.

آن ها بیش از آن که نتوانند، یکدیگر را ببینند، از هم دور نمی شدند. اشتاین برنر خودش را در مه با احتیاط به جلو می کشید و به دقت مواظب اطرافش بود. او سرباز خوبی بود. زیر لب گفت: «دلم می خواست، یکی از آن ها را گیر بیاوریم. می دانستم چه بلایی توی این مه به سرش بیاورم. تکه کهنه ای توی پوزه اش می کردم که صدایش را کسی نشود، دست ها و پاهایش را محکم می‌بستم، بعد شروع می کردم! تو نمی دانی باور کنی تخم چشم آدم را بدون اینکه کنده بشود، چقدر می شوداز توی حدقه بیرون کشید!»

او حرکتی به دست هایش می داد که گویی دارد، چیزی را به آرامی در میان انگشتانش له می کند.

گربر جواب داد: «چرا، باور می کنم.»

گربر با خودش می اندیشید، اگر شنایدر به طرف چپ رفته بود و من به طرف راست من گیر آن‌ها می‌افتادم؛ ولی این فکر اهمیت زیادی برایش نداشت. از این اتفاقات زیاد می افتاد. زندگی یک سرباز بسته به همین اتفاقات بود.

آن ها تا وقتی که سرپرست بودند، به جست و جو ادامه دادند، ولی کسی را پیدا نکردند. صدای شلیک در طرف جبهه طنین انداز بود. حمله آغاز شده بود. اشتاین برنر گفت: «شروع شد. کاش آدم می‌توانست، آن جلو باشد. در چنین حمله ای، به جانشین احتیاج دارند. در عرض چند روز آدم می توانست، افسر بشود.»

_ یا این که زیر یک تانک له و لورده.

_ آخ! شماها پیر بزها فورا درباره چه چیزهایی فکر می کنید! با این حرف ها آدم نمی تواند ترقی کند. همه که کشته نمی شوند...

برچسب‌ها