امیر روح‌الدین ابوطالبی می‌گوید با غفلت‌هایی که نسبت به سرمایه‌های کشور داریم، باعث فرار برخی از آن‌ها و حوادثی مشابه فرار دو خلبان فانتوم و تامکت و پناهنده‌شدن‌شان به دامان دشمن می‌شویم.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: سومین‌قسمت از گزارش میزگرد و گفتگو با اسماعیل امیدی و روح‌الدین ابوطالبی از خلبانان شکاری دوران دفاع مقدس و همرزمان محمود اسکندری، به مطالبی درباره ویژگی‌های اخلاقی اسکندری، ماجرای انتقالش به هواپیمایی کشوری و درگیری او با یکی از کاپیتان‌های هواپیمای مسافربری، اتهام خیانت و اخراجش از ارتش، و همچنین ریشه‌یابی خیانت دوتن از خلبانان نیروی هوایی در سال‌های جنگ اختصاص دارد.

مطالعه این ‌بخش از گفتگو، میزان ایثار و فداکاری خلبانانی چون اسکندری، امیدی، ابوطالبی و … را نشان می‌دهد که با وجود همه سختی‌ها و بی‌مهری‌ها در ایران مانده و از خاک کشورشان دفاع کردند. اما برخی از خلبانان که تعداد انگشت‌شماری دارند، رفتن را به ماندن و جنگیدن ترجیح دادند. حفاظت از سرمایه‌ها و دانستن قدر خلبانان و ایثارگران نیروی هوایی و ارتش یکی از درد دل‌ها و گلایه‌های امیدی و ابوطالبی در این ‌بخش از گفتگو بود.

در ادامه، مشروح قسمت سوم و پایانی گفتگو با امیر سرتیپ امیدی و امیر سرتیپ ابوطالبی را می‌خوانیم؛

* فیلم سینمایی عقاب‌ها همان‌طور که می‌دانید سال ۶۳ ساخته شد و خب، خیلی از خاطرات کودکی ما دهه شصتی‌ها را ساخت. وقتی عکس‌های مرحوم اسکندری را می‌دیدم، تصاویر یک‌مراسم صبحگاه را دیدم که خیلی شبیه به صبحگاه تیتراژ اول فیلم عقاب‌ها بود. دقیق‌تر که نگاه کردم دیدم بله، محمود اسکندری در آن‌صبح‌گاه حضور داشته است.

امیدی: بله. درست است. به‌جز آن ‌مراسم صبحگاه، در آمفی‌تئاتر پایگاه یکم هم صحنه‌هایی را فیلمبرداری کردند.

* دقیقاً! و وقتی دوباره فیلم را برای نمی‌دانم بار چندم دیدم، دقت کردم دیدم اسکندری در ردیف اول صندلی‌های آن ‌سخنرانی فرمانده در سالن آمفی‌تئاتر نشسته است.

امیدی: محمود اسکندری، آن ‌موقع معاون عملیات پایگاه بود. و اگر اشتباه نکنم فرد بغل‌دستی‌اش هم باید خادم‌العلما باشد.

ابوطالبی: حاجی! حاجی!

امیدی: ها؟ بله، حاجی، بیژن حاجی را می‌گویی.

ابوطالبی: بله. حاجی هم هم‌گردانی بود. خیلی هم خلبان خوبی بود!

امیدی: خیلی خوب بود. درهرصورت، بعد از فیلمبرداری مراسم صبحگاه آمدند در سالن آمفی‌تئاتر هم فیلمبرداری کردند. ولی محمود اسکندری در فیلم هیچ ‌نقش یا دیالوگی نداشت.

* درباره روحیات شخصی‌اش که می‌خواهیم صحبت کنیم؛ بگذارید بگویم هرچه درباره‌اش خوانده‌ام بیشتر به این ‌نتیجه رسیده‌ام که آدم درویش‌مسلکی بوده است.

امیدی: دقیقاً! بسیار بسیار درویش بود.

* ببینید، هم شما می‌گوئید، هم من خوانده‌ام و شنیده‌ام که اسکندری آدمی بوده که ظاهر و باطن‌اش پیش از انقلاب تغییر نکرد. شاید ظاهرش به مذهبی‌های آن‌دوره‌زمانه شبیه نبوده اما نماز و اعتقادش همیشگی بوده؛ آقای زمانی هم که یک‌بار از نماز خاص او در حرم امام رضا (ع) خاطره گفته است. چنین‌شخصیتی به‌نظر من، یک آدم عارف است.

امیدی: همان‌طور که گفتم سجاده‌اش را وقتی باز می‌کردی، دشداشه‌اش در آن بود. یعنی وقت نماز فقط همین‌دشداشه را به تن می‌کرد که مبادا با لباس آلوده به نماز نایستد. برای نماز، همه لباس‌هایش را عوض می‌کرد و این‌دشداشه مخصوص را می‌پوشید. یک‌اعتقادات خاص و حالت عرفانی داشت. سرتاسر ماه رمضان را بلااستثنا روزه می‌گرفت و اصلاً نمی‌دیدید روزه‌اش را به‌خاطر فشار یا هردلیلی بشکند.

* چرا؟ خلبان‌های شکاری نباید حین مأموریت روزه می‌گرفتند؟

امیدی: بله. گرسنگی و تشنگی روزه باعث می‌شود قند خونت پایین بیاید. وقتی قند خون شما پایین بیاید، ممکن است هزار و یک مساله در پرواز برائت به‌وجود بیاید.

ابوطالبی: پرواز خیلی پیچیده است. یک‌خلبان آمریکایی بود که امروز زنبور او را گزید، و فردا سانحه داد. وقتی مساله را بررسی کردند، دیدند در خونش، مقداری زهر زنبور بوده که در ارتفاع بالا، در خون و بدنش پخش شده است. به‌خاطر همین وقتی خواست بنشیند، تمرکزش را از دست داد و هنگام فرود، خورد زمین.

* یعنی اسکندری، با زبان روزه مأموریت می‌رفت؟

امیدی: بله.

* عباس دوران را هم شنیده‌ام که روز شهادتش که می‌خواستند به بغداد بروند، روزه بوده!

مثلاً می‌گفتند ۱۰۰ تا ساعت آمده. این‌ها را بین خلبان‌های گردان شکاری تقسیم کنید. باورت نمی‌شود که محمود یک‌قلم از این ‌اجناس را به خانه‌اش نمی‌بُرد. حتی صدای خانمش درآمده بود که بابا این ‌وسیله یا ساعت را همسایه روبرویی نشان داده و می‌گوید شوهرش از گردان آن را گرفته است. محمود هم می‌گفت «این‌چیزها مال شمایی که احتیاج ندارید، نیست! مال آن‌هاست.» در پایگاه کوپن بنزین می‌دادند اما محمود از جیب خودش بنزین می‌زد امیدی: من چیزی در این‌باره نشنیده‌ام. به‌همین‌خاطر نمی‌توانم چیزی بگویم. اما یکی از خصوصیات دیگر رفتاری محمود اسکندری، این بود که حواسش زیاد به زیردستانش بود. در برهه‌ای جنس‌های بلااستفاده‌مانده در گمرکات را از انبارها بیرون می‌آوردند و به سازمان‌ها می‌دادند که بین نیروهای خودشان تقسیم کنند. به‌همین‌ترتیب، تلویزیون، رادیو، قاشق‌چنگال و لوازم خانگی و … را می‌آوردند در پایگاه‌ها تقسیم می‌کردند. مثلاً می‌گفتند ۱۰۰ تا ساعت آمده. این‌ها را بین خلبان‌های گردان شکاری تقسیم کنید. باورت نمی‌شود که محمود یک‌قلم از این ‌اجناس را به خانه‌اش نمی‌بُرد. حتی صدای خانمش درآمده بود که بابا این ‌وسیله یا ساعت را همسایه روبرویی نشان داده و می‌گوید شوهرش از گردان آن را گرفته است. محمود هم می‌گفت «این‌چیزها مال شمایی که احتیاج ندارید، نیست! مال آن‌هاست.» در پایگاه کوپن بنزین می‌دادند اما محمود از جیب خودش بنزین می‌زد. به او می‌گفتیم «بابا هر میشن (Mission) که می‌روی، چندسهمیه کوپن داری! این سهم توست!» گوش نمی‌کرد. می‌داد به این و آن.

* یعنی یک روحیه...

امیدی: بله. همین‌طور است...

* داش‌مشتی‌طور و پهلوانی!

امیدی: دقیقاً!

* تکه‌کلام خاصی هم داشت؟

امیدی: فقط؛ به من می‌گفت عوضی. مثلاً با بچه‌های من که حرف می‌زد می‌گفت «اون بابای عوضی‌ات کجاست؟» این ‌حرف را به من می‌زد ولی با دیگران شوخی کلامی نداشت. حرفی هم نمی‌زد که کسی را ناراحت کند.

محمود اسکندری (نفر اول سمت راست) در مراسم صبحگاه پایگاه یکم شکاری مهرآباد _ روز فیلمبرداری فیلم سینمایی عقاب‌ها

* فحش هم می‌داد؟

امیدی: فحش می‌داد. بله. ولی نه این‌که در روی طرف او را به فحش ببندد. بگذارید یک‌خاطره برایتان بگویم. در برهه‌ای خلبانان هواپیمای کشوری اعتصاب کردند. روزهای حاجی‌بَرون بود و خلبان‌ها نپریدند و حاجی‌ها را (به مکه) نبردند. البته حق هم داشتند. ایشان [به ابوطالبی اشاره می‌کند] رئیس هواپیمایی کشوری بوده، می‌داند چه وضعی بوده است. در هواپیمایی کشوری، هر هواپیما یک‌کتاب به اسم جیب‌سون (Gibson) دارد. چون خودم هم سیویل (Civil) پریده‌ام برایت می‌گویم. این ‌کتاب جیب‌سون را هرچه می‌خواهید اسمش را بگذارید، بگویید قرآن، انجیل، زبور داوود! اصلاً کتاب مقدس هواپیماست و باید در هواپیما باشد. و این ‌کتاب، تمام اطلاعات موردنیاز هواپیما و نام ونشان همه فرودگاه‌های جهان را در خود دارد.

ابوطالبی: چگونه نشستن‌ها، طرح‌های اَپروچ (Approach) و همه و همه در این ‌کتاب هست.

امیدی: خروجی، ورودی، بنزین، سمت هواپیما، چراغ‌های باند، این‌که چه بنزینی هست و … این‌ها همه در این ‌کتاب هستند. و بلااستثنا هر کپتِن (Captain) و هر فرست آفیسر (First Officer) باید یک‌نسخه از این ‌کتاب را داشته باشند و اگر در هر فرودگاهی، بازرسی بیاید بالا و شمای خلبان یا کمک‌خلبان کتاب را نداشته باشی، هم هواپیمایت را گراند می‌کنند هم لایسنس‌ات را می‌گیرند. آن ‌زمان، مقداری نسبت به این ‌مساله شُل‌بازی درآوردند. کتاب بود ولی گفته بودند نسخه کپی‌اش را در اختیار خلبانان بگذارند. هر ۱۵ روز یک‌بار ۱۰ تا ۵۰ برگ این ‌کتاب تغییر می‌کند.

* چرا؟

امیدی: به‌خاطر تغییرات در فرودگاه‌هاست. به‌خاطر این‌که هزینه نکنند، گفته بودند نسخه کپی را در اختیار خلبان‌ها بگذارند. در حالی که اگر یک‌برگه کپی در کتاب باشد، نیروهای بازرسی باز هم هواپیما را گراند می‌کنند و لایسنس را باطل می‌کنند. این‌، یک‌طرف قضیه که کمبود کتاب بود و طرف دیگر حقوق‌هایشان کم بود و یک‌دست لباسی که سالیانه به آن‌ها می‌دادند، نمی‌دادند. جمع این ‌مسائل باعث شد که خلبانان هواپیمایی کشوری اعتصاب کنند.

* خاطرتان هست چه سالی بود؟

امیدی: نزدیک‌های اتمام جنگ بود. و این ‌کار این‌قدر بالا گرفت که صدایش در مجلس پیچید. گفتند حاجی‌برون است ولی خلبان‌ها نمی‌پرند. (عباس) بابایی رفت تعدادی از خلبان‌های نیروی هوایی را که با بوئینگ می‌پریدند آورد روی هواپیماهای ایران‌ایر و حاجی‌برون را انجام داد. یعنی عملاً اعتصاب خلبان‌ها را بی ‌تاثیر کرد. از طرف دیگر هم، به مسئولان گفت که به وضعیت خلبان‌های کشوری توجه کنند و همین‌کارش باعث شد بلافاصله به آن‌ها هزینه و لباس دادند. به‌هرصورت بردن حاجی‌ها با خلبان‌های بچه‌های ترابری نیروی هوایی انجام شد و برگرداندن‌شان به کشور توسط خود خلبان‌های کشوری انجام شد.

بچه‌های ایران ایر وقتی حس کردند رودست خورده‌اند، برنامه چیدند که بچه‌های آمده از نیروی هوایی را اذیت کنند. خب البته به خیال خودشان رودست خورده بودند. اما در واقع بچه‌های نیروی هوایی برای کمک به آن‌ها مأمور شده بودند و به استخدام سازمان هواپیمایی کشوری در نیامده بودند. به‌هرصورت این‌ها شروع به اذیت‌کردن کردند هواپیمایی کشوری چون خلبان نداشت و با کمبود خلبان روبرو شده بود، به بابایی گفت «آقا تعدادی از این خلبان‌های ترابری‌تان را به ما بدهید.» بابایی هم رفت در ستاد و هرچه بچه‌های درجه‌بالا بود، انتخاب کرد و آورد به پایگاه یکم. برای این‌ها کلاس گذاشتند. تمام بچه‌هایی که بیرون رفتند و در ایرلاین‌ها شروع به پرواز کردند، از این ‌گروه بودند؛ حدود ۲۵ و ۲۶ نفر که برای آن‌ها در خود نیروهوایی به‌طور چراغ‌خاموش کلاس گذاشتند. همه هم در هواپیمایی کشوری قبول شدند و لایسنس‌هایشان را گرفتند. هواپیمایی کشوری هم براساس نیازهایش و هماهنگی با عباس بابایی، اعلام کرد چه نیازهایی دارد؛ مثلاً ۵ نفر را برای ایرباس می‌خواست، ۵ نفر را برای ۷۰۷ یا چندنفر دیگر را برای ۷۳۷. این‌ها چراغ‌خاموش به خارج رفتند و دوره سیمیلیتور را دیدند و برگشتند. وقتی برگشتند، به‌صورت مأمور توسط بابایی به هواپیمایی کشوری فرستاده شدند. به این ‌ترتیب، خلبان‌های هواپیمایی کشوری به خیال خودشان رودست خوردند. چون خلبان نبود و ناگهان دیدند حدود ۳۰ نفر خلبان جدید آمده! البته این ‌بچه‌های ما کپتن نبودند؛ همه فرست‌آفیسر بودند. فقط یک‌تعداد محدودشان که در ترابری پریده و کپتن ۷۰۷ و ۷۴۷ بودند، آن‌جا کپتن و خلبان شدند. همه هم سرهنگ به بالا بودند. تعدادی هم که در هواپیمای شکاری سانحه داده و نمی‌توانستند بپرند، بین این ‌بچه‌ها وارد هواپیمایی کشوری شدند و همه فرست‌آفیسر شدند.

بچه‌های ایران ایر وقتی حس کردند رودست خورده‌اند، برنامه چیدند که بچه‌های آمده از نیروی هوایی را اذیت کنند. خب البته به خیال خودشان رودست خورده بودند. اما در واقع بچه‌های نیروی هوایی برای کمک به آن‌ها مأمور شده بودند و به استخدام سازمان هواپیمایی کشوری در نیامده بودند. به‌هرصورت این‌ها شروع به اذیت‌کردن کردند. مثلاً یکی از خاطرات آقای جاویدنیا این است که طحانی با بچه‌های ایران‌ایر به مشهد رفت و چون زودتر از کپتن پایین آمد، در مسیر برگشت، کپتن گفت «من به تو احتیاج ندارم» و فرد دیگری را جایگزین‌اش کرد.

کپتن در هواپیمایی کشوری در آن ‌برهه خدایی می‌کرد و هرچه می‌گفت، همان بود. از قضا یکی از بچه‌هایی که رفت ایران‌ایر، محمود اسکندری بود.

کاپیتان اسماعیل امیدی در گذر سال‌ها

* یعنی خلبان هواپیمای مسافربری شد؟

امیدی: بله.

* این‌ها برای بعد از ماجرای اخراجش از ارتش است؟

امیدی: نه. هنوز اخراج نشده بود.

* یعنی دیگر با شکاری نمی‌پرید؟

امیدی: چرا پرواز بود ولی دیگر آن ‌حالت تاپ‌میشن نبود. جنگ در اواخر و حالت‌های رخوت خودش بود. دیگر اگر می‌رفت، شاید ماهی یک‌ماموریت می‌رفت. شرایط این‌طور بود. خلاصه یک‌روز محمود جلوی خانه ما گفت «دارم می‌روم مشهد، اگر چیزی می‌خواهی بگو بردارم برائت بیاورم.» من پدرومادرم مشهد زندگی می‌کردند. گفتم «نه. کاری ندارم. برو به سلامت!» محمود گفت: «صبح ساعت ۹ یا ۱۰ تیک‌آف دارم. صبح باید بروم برای جلسه بیریفینگ.» خلاصه شب رفت و صبح‌اش هم رفت برای جلسه بریف. اما ساعت ۱۰ و نیم به خانه ما زنگ زد که خانم‌ام به او گفته بود رفته دفتر پسرخاله‌اش. من در دفتر پسرخاله‌ام در جنت‌آباد بودم که محمود به آن‌جا زنگ زد. گفتم «عه! محمود نرفتی؟» گفت «نه! بیا خونه! کارت دارم! سریع بیا!» «چی شده؟» «بیا! سریع بیا!» گفتم «بیایم دنبالت؟» گفت «نه، خودم می‌آیم.» گفتم «حالا چی شده مگر؟» گفت «بیا تا بگویم!» این ‌خاطره را برای آن ‌سوالت که پرسیدی محمود فحش می‌داد یا نه، تعریف می‌کنم.

بعد از این‌که آمد خانه، ماجرا را این‌گونه برای من تعریف کرد. گفت کپتن در جلسه بریفینگ گفت «تیک‌آف در تهران با من، بقیه مسیر با شما. لندینگ مشهد هم با من!» خلاصه این‌ها می‌روند روی باند که تیک‌آف کنند، خلبان به‌خلاف جلسه بریفینگ به محمود می‌گوید «تیک‌آف هم با خودت!» محمود خیلی تیز و باهوش بود و باخودش گفته بود چه شده که این ‌خلبان می‌خواهد من تیک‌آف کنم و چه شده که حرفش را عوض کرده؟

ابوطالبی: خلبان که بود؟

محمود هم با شنیدن دستور تیک‌آف، دسته‌گاز را می‌گیرد که آن را رو به جلو ببرد، اما کپتن می‌زند پشت دستش و پاور را می‌کشد عقب! رو می‌کند به محمود و می‌گوید «مگه بهت نگفته‌ن هرکاری می‌خوای بکنی باید از کپتن اجازه بگیری؟ حتی برای آب‌خوردن باید اجازه کپتن را بگیری!» محمود و این حرف‌ها؟ این حرف‌ها در کَت‌اش نمی‌رفت. همین‌طور که کپتن زد پشت دستش، همان پشت‌دست را بلند می‌کند و چنان می‌کوبد توی صورت کپتن که صورتش پر خون می‌شود. محمود می‌گوید «مگه بهت ادب یاد ندادن که به بزرگ‌ترت بی‌احترامی نکنی؟» امیدی: پسر جوانی بود که تازه چهارپنج‌ماه کپتن شده بود. بعدش هم سر همین‌موضوع رفت. رفت آفریقای جنوبی و آن‌جا پرواز کرد. خب، ما (خلبان‌های شکاری) عادت داریم؛ با برج مراقبت که حرف می‌زنیم، تا به ما می‌گوید «تیک‌آف»، می‌گوئیم «راجر» و بلافاصله، دسته‌گاز می‌رود جلو و ترمزها رها می‌شود. این، عادت همه ماست؛ اتوماتیک‌لی! خلاصه، هواپیمای مسافری خطاب به برج می‌گوید «ما آماده تیک‌آف هستیم.» برج هم می‌گوید «هواپیمای فلان و فلان، کِلی‌یِر فور تیک‌آف!» محمود هم با شنیدن دستور تیک‌آف، دسته‌گاز را می‌گیرد که آن را رو به جلو ببرد، اما کپتن می‌زند پشت دستش و پاور را می‌کشد عقب! رو می‌کند به محمود و می‌گوید «مگه بهت نگفته‌ن هرکاری می‌خوای بکنی باید از کپتن اجازه بگیری؟ حتی برای آب‌خوردن باید اجازه کپتن را بگیری!» محمود و این حرف‌ها؟ این حرف‌ها در کَت‌اش نمی‌رفت. همین‌طور که کپتن زد پشت دستش، همان پشت‌دست را بلند می‌کند و چنان می‌کوبد توی صورت کپتن که صورتش پر خون می‌شود. محمود می‌گوید «مگه بهت ادب یاد ندادن که به بزرگ‌ترت بی‌احترامی نکنی؟» بعد میکروفن رادیو را برمی‌دارد و به برج می‌گوید «به‌علت درگیری کپتن و فرست‌آفیسر پرواز لغو می‌شود. برمی‌گردیم!» از جایش بلند می‌شود و به کپتن می‌گوید «برگرد برو پارکینگ!» خلبان می‌گوید «چی‌کار داری می‌کنی آقای اسکندری؟» محمود می‌گوید «گفتم برگرد برو پارکینگ!» برج دوباره می‌پرسد چه شده که کپتن می‌گوید «هواپیما ایراد دارد، برمی‌گردیم به پارکینگ!» محمود هم کیفش را برمی‌دارد و می‌آید جلوی در می‌ایستد. وقتی پلکان گذاشتند و در هواپیما باز شد، سرش را انداخت پایین و مستقیم آمد به من زنگ زد. نه دیسپچ (Dispatch) رفت نه عملیات. مستقیم از فرودگاه خارج شد و آمد خانه.

وقتی ماجرا را برای من تعریف کرد، گفتم «محمود کار بدی کردی‌ها!» گفت «نه بچه مزلف می‌خواست برنامه پیاده کند! من می‌دانم می‌خواست چه‌کار کند!» به او گفتم «زنگ بزن به عباس ماجرا را برای او بگو! وگرنه برائت شر درست می‌کنند.»

* پس بابایی هنوز شهید نشده بود!

امیدی: نه. هنوز نه. عین این ‌جمله را به بابایی گفت که «عباس این‌نون را تو برای ما پختی! خودت هم برو جمع‌اش کن! من با فلانی دعوایم شده! این ‌بچه‌های قدیمی ایران‌ایر دارند بچه‌های ما را از نظر روحی اذیت می‌کنند. برو جمع‌اش کن! من دیگر نمی‌روم پرواز!» بابایی هم گفت «بیا پیش من کارت دارم!» محمود گفت «امروز حوصله ندارم، نمی‌آیم.» عباس، خیلی محمود را دوست داشت. گفت «بیا پیش من! ماشین می‌فرستم!» در جوابش گفت «عباس امروز اصلاً حوصله ندارم، فردا می‌آیم.» بابایی هم قبول کرد و گفت «فردا ۹ صبح ماشین می‌فرستم جلوی خانه، بیا!» محمود هم گفت باشد. برای یکی دیگر از بچه‌ها هم، مساله مشابهی پیش آمده بود که بماند. خلاصه عباس هم با مسئولان هواپیمایی کشوری صحبت کرد که دیگر چنین اتفاقاتی نیافتد.

ابوطالبی: من خودم رئیس سازمان هواپیمایی بوده‌م. می‌دانم [امیدی] چه می‌گوید. رفتارهای مشابه را به چشم خودم دیده‌ام. یک‌وقت‌هایی گذشت‌هایی می‌کنم که بعداً پیشمان می‌شوم. یک‌بار، من هم بی‌ادبی خلبانی را دیدم اما گذشت کردم. در حالی که می‌توانستم پروانه پروازش را باطل کنم. در کل، رفتار خلبان‌های شکاری با خلبان‌های مسافری خیلی فرق دارد.

* بله، خلبان‌های شکاری، جان بر کف هستند. خیلی فرق دارند!

ابوطالبی: اصلاً این‌ها (مسافربری‌ها) را همین‌طور بار می‌آورند.

امیدی: چای می‌خورید؟

* نه. ممنونم!

ابوطالبی: نه!

* آقای امیدی، این ‌اتفاقات هم در اخراج اسکندری از ارتش و مشکلاتی که برایش پیش آمد، تأثیرگذار بودند؟

امیدی: نه. اتفاقاً این ‌مساله باعث شد در ایران‌ایر یک‌سری مسائل جا بیافتد و کادر پروازی یک‌نفس راحت بکشند.

* یعنی باعث شد دیکتاتوری کاپیتان‌ها تمام شود؟

امیدی: بله. آفرین. تعبیر خوبی بود. یعنی شرایط طوری شد که رابطه کپتن با خدمه، دوستانه‌تر شد. بعد هم بچه‌هایی که به ایران‌ایر رفته بودند، همه کپتن شدند. بچه‌های شکاری همه مدیریت و ضریب ذهنی بالا داشتند. این ‌مسائل باعث شد سیستم هواپیمایی کشوری به حالت عادی برگشت. دیگر کپتن نمی‌گفت «من خدا هستم!» نه به افسر اول، نه به سرمهماندار و نه حتی به مهماندارش.

* ولی دیگر محمود اسکندری با ایران ایر پرواز نکرد. درست است؟

امیدی: بله. گفت «من با این‌ها پرواز نمی‌کنم.» گفت «عباس برو خودت جمع‌اش کن!»

* فردایش که عباس بابایی ماشین فرستاد، پیش او رفت؟

امیدی: بله. رفت. عباس هم خیلی اصرار کرد که «بیا برو پرواز کن!» اما محمود گفت «آن‌جا به بچه‌های ما بی‌احترامی می‌کنند. من تحمل اش را ندارم. نمی‌گویم آدم فلان و بهمانی هستم ولی بی‌احترامی را به هیچ ‌عنوان نمی‌پذیریم. اگر کپتن است باشد، ولی حق بی‌ادبی ندارد.»

امامزاده حیدر در کلاک کرج؛ مدفن محمود اسکندری

* محمود اسکندری، عادت یا پاتق خاصی داشت؟

بیشتر وقت‌ها به همان‌امامزاده‌ای که الان آن‌جا مدفون است، می‌رفت. چون قبر مادر خودش هم آن‌جاست. خیلی از فامیل‌های اسکندری آن‌جا هستند. بلااستثنا هرهفته به آن‌جا می‌رفت و عجیب به زیارت خاک مادرش اعتقاد داشت. درباره خاک پدرش اطلاع ندارم ولی هر پنجشنبه عصر و شب جمعه سر خاک مادرش بود. چهار پنج کیلو از این‌شیرینی‌خامه‌ای‌ها که شبیه نارنجک هستند، می‌گرفت و خیرات می‌کرد امیدی: بیشتر وقت‌ها به همان‌امامزاده‌ای که الان آن‌جا مدفون است، می‌رفت. چون قبر مادر خودش هم آن‌جاست. خیلی از فامیل‌های اسکندری آن‌جا هستند. بلااستثنا هرهفته به آن‌جا می‌رفت و عجیب به زیارت خاک مادرش اعتقاد داشت. درباره خاک پدرش اطلاع ندارم ولی هر پنجشنبه عصر و شب جمعه سر خاک مادرش بود. چهارپنج‌کیلو از این‌شیرینی‌خامه‌ای‌ها که شبیه نارنجک هستند، می‌گرفت و خیرات می‌کرد. امامزاده طاهر هم می‌رفت.

به‌علاوه آدم ورزشکاری بود و هر روز صبح ساعت ۵ بلند می‌شد به راهپیمایی و کوهنوردی می‌رفت. ساعت ۷ و نیم هم با نان به خانه برمی‌گشت.

* زمان جنگ هم برنامه‌اش همین بود؟

امیدی: بله.

* خانه‌اش که همیشه در کرج بوده ولی وقتی در پایگاه یکم شکاری بود چه؟ فکر کنم آن ‌زمان دیگر نمی‌توانسته به کوهپیمایی برود!

امیدی: وقتی قرار بود به ایران‌ایر برود، خانه‌اش در پایگاه یکم بود؛ در آن ‌ساختمان‌های چهارطبقه. بله، آن ‌موقع نه. ولی همه سال‌هایی که در کرج بود، همیشه این ‌برنامه را داشت. بعد هم که آن ‌برنامه‌ها برایش پیش آمد و متهم‌اش کردند. به او گفتند «تو جاسوسی!» آخر کدام جاسوس؟ بعضی از همین بچه‌های ایران‌ایر خودمان بودند که رفته بودند ترکیه اسم پر کرده بودند برای پناهندگی. خیلی از آن‌هایی که فراری یا بازخرید بودند، اخراج شده و یا خودشان رفته بودند، قبل از مهاجرت در ترکیه گیر کرده بودند. خب این‌ها وقتی می‌شنیدند یکی از بچه‌های قدیم آمده، سعی می‌کردند با او تماس بگیرند. فرض کنید آقای ابوطالبی در ترکیه است. به او زنگ می‌زنند می‌گویند «سلام روحی! اِسی امیدی امروز آمده ترکیه ها! بریم او را ببینیم!» بعد عده‌ای بیایند من را ببینند. همه، این ‌مساله را می‌دانند. مسئولان هم می‌دانستند. خب، من هم وقتی برگردم ایران که نمی‌گویم فلانی آمده من را دیده!

* یعنی اتهام‌ها در این ‌حد بودند؟

امیدی: همین‌ها بود! می‌گفتند چرا با فلان‌جاسوس حرف زده‌ای؟ حالا بیا بگو بابا این ‌رفیق پروازی من بوده! من از کجا باید بدانم الان جاسوس است یا نه؟

* خب، آن ‌آقای (حمید) نعمتی چه شد؟

امیدی: نمی‌دانم. اما به روایتی شنیدم که کشته شد. حالا کجا و چه‌طورش را خبر ندارم.

* تلفن همین‌آقا به شما باعث مشکل شد. درست است؟

امیدی: بله. در ترکیه که بودیم، به هتل ما آمد. او هم‌دوره من و هم‌گردانی محمود بود. آمد گفت «بیا امشب برویم بیرون!» گفتم «نه من کار دارم.» یکی دوباری آمد سر زد و رفت.

* این آقای نعمتی، تصفیه شده بود؟

امیدی: نه. این، در کودتای نوژه فرار کرد.

* پس فرار کرد!

امیدی: این ‌حمید نعمتی کسی بود که در کودتای نوژه، [خطاب به ابوطالبی] با آن پسره که بود؟...

ابوطالبی: خودش لو داده بود دیگر!

امیدی: نه. کامبیز آنْت لو داد. آن پسره که بود که با نعمتی با هم با قایق از خرمشهر فرار کردند؟ اسمش یادم نیست ولی از بچه‌های اف‌فور بود. بعد از مسائل کودتا، این ‌دو نفر فرار کردند و رفتند خرمشهر. آن‌جا قایق گرفتند که گردش کنند. بعد قایق‌ران را پرت کردند توی آب و خودشان به عراق فرار کردند. رفتند پناهنده شدند و از آن‌طرف رفتند ترکیه. این‌؛ کارش این بود که در ترکیه برود سراغ بچه‌ها که «می‌خواهی بروی آمریکا؟ می‌خواهی برائت از سفارت وقت بگیرم؟» خب اصلاً برفرض که من بخواهم، واقعاً با خودش نمی‌گفت شش‌ماه طول می‌کشد نوبت به آدم برسد؟!

* یعنی قّپی می‌آمد؟

امیدی: بله. حمید نعمتی سراغ ما آمد اما خب، شما که می‌دانستید ما جوابش را نداده‌ایم و اصلاً می‌دانستید که طرح کودتا، برای بدنامی نیروی هوایی بوده، دیگر چه اتهامی؟

* خب الان می‌دانیم که کودتا توهم و برای ضربه‌زدن به نیروی هوایی بوده؛ اما چرا یک‌عده فرار کردند؟

امیدی: چون خیلی‌ها را اعدام کردند.

* به نظرتان نعمتی در کودتا دست داشت؟

امیدی: نمی‌دانم. من آن‌جا نبودم. نمی‌توانم دقیق بگویم.

* بالاخره تماس همین‌آقا با شما و آقای اسکندری باعث دردسر شد!

ابوطالبی: نعمتی را می‌گویند یکی از طراحان کودتا بوده!

* کلاف سردرگمی است این ‌مساله! از یک‌طرف می‌گوئیم کودتا، توهم است و از طرفی از طراحانش صحبت می‌کنیم.

امیدی: بله. صحبت‌کردن سخت است چون خیلی‌ها را همان اول کار اعدام کردند. ننشستند ریشه‌یابی کنند ببینند واقعیت چیست. در حالی که دشمن می‌خواست کمر نیروی هوایی را بشکند.

ابوطالبی: بگذارید برای بحث عدمِ ریشه‌یابی که اِسی می‌گوید، یک‌مساله را تعریف کنم. یک‌خلبان اف‌فور داشتیم که هواپیما را برداشت به عراق برد و خیانت کرد. برادر او را اعدام کرده بودند. من آن ‌موقع با F14 می‌پریدم. وقتی این ‌خلبان، این ‌کار را کرد، افسوس خوردم و گفتم «آقا، بیایید مسائل را ریشه‌یابی کنید و ببینید چرا این‌طور شده! بروید ببینید درد این‌طرف چه بوده که خیانت کرده! چرا خیانت کرده؟» درد او، برادرش بود! آن ‌برادر را به‌خاطر حمل‌ونقل ۷ یا ۱۰ کیلو تریاک اعدام کردند. آیا نمی‌شد این ‌برادر را نگه دارند بعد از جنگ اعدام کنند؟ خب، اعدامش کردند، او هم برادرش بود و خواست انتقام بگیرد.

یا مثلاً احمد مرادی که F14 را به عراق برد، ماجرای مشابهی دارد.

* بله. از این خیانت‌ها دوتا داشته‌ایم؛ یکی با فانتوم، یکی با تامکت! البته یک‌فانتوم دیگر هم بود که به عربستان رفت.

ابوطالبی: وقتی هنوز F14 در پایگاه بوشهر مستقر نشده بود، ارشدترین نفر را مدیر می‌گذاشتند. من آن ‌موقع مدیر بچه‌های F14 بودم. احمد مرادی هم از بچه‌های قدیمی بود. هم خلبان خوبی بود هم قدیمی بود.

من دیدم هواپیما دارد سیگنال می‌دهد. به کابین عقبم گفتم «پشت سر، سمت چپ را نگاه کن، سیگنال ECM داریم.» البته او خودش در کابین عقب سیگنال را دارد. ولی توجه نکرده بود. به من گفت «چیزی نمی‌بینم.» ولی من دیدم سیگنال قوی‌تر شد. با خودم گفتم این چیست که جرأت کرده جلو بیاید F14 را بزند؟ من که کسی نبودم ولی خب F14 برای خودش یلی بود. این شد که به من بر خورد. هواپیما را کج کردم که تایت بچرخم، دیدم صدای احمد مرادی در رادیو آمد که «هواپیمای اف‌چهاردهی که می‌خواهی به چپ بگردی، من پشت سرت هستم! نگران نباش، پشت سرت خودی است.» صدایش را شناختم و گفتم «احمد این‌جا چه کار می‌کنی؟» امیدی: خلبانی بود که از F5 رفت F14.

ابوطالبی: آن ‌موقع نمی‌خواستم رئیس‌بازی در بیاورم و اتاقم انحصاری و از بچه‌ها جدا باشد. یک‌بار به او گفتم «احمد، میوه در یخچال اتاق من هست. اگر خواستی بیا و بردار! یک تخت اضافه هم هست، اگر خواستی بیا در اتاق من استراحت کن!» به این ‌ترتیب یک‌شب شام را آمد پیش من. وقتی آمد گفت «روحی می‌خواهم برائت داستان اتفاقی را که برایم افتاده، بگویم.«من هم رد نکردم ولی به‌خاطر اتفاقات روز خیلی خسته بودم و هوای شرجی بوشهر هم خسته‌ترم کرده بود. مرادی، خودش رشتی بود و فکر می‌کنم خانمش ورامینی بود. یک‌بار هم رادار دزفول او را فرستاده بود که روی هوا من را بزند، ولی با زرنگی که داشت، این ‌کار را نکرد. یعنی ممکن بود به‌خاطر اشتباه رادار خودمان، من را هدف قرار دهد.

* یعنی F14 او F14 شما را بزند!

ابوطالبی: بله.

امیدی: فکر کرده بودند میراژ عراقی است.

ابوطالبی: دیده بود هواپیمای من سرعتش کم است. مانور خاصی هم ندارد. شک کرده بود. از رادار پرسیده بود «آقا مطمئن‌اید این‌، دشمن است؟» گفته بودند «آره بزن!» گفته بود «نمی‌خواهم با فینیکس بزنم. می‌روم از جلو با موشک‌های دو و سه بزنم.» شما وقتی با فینیکس می‌زنی، اصلاً هدف را با چشم نمی‌بینی! از فاصله ۱۰۰ کیلومتری موشک را رها می‌کنی و می‌رود می‌خورَد. خلاصه جلوتر آمد که من را یا با موشک اسپارو بزند یا سایدواندر. وقتی جلوتر آمد، رادار پرسیده بود «خب هدف را داری؟» گفته بود «بله دارم. می‌روم پایین برای زدن. ولی با اسپارو نمی‌زنم. می‌روم که با M9 (سایدوایندر) بزنم.» بعد که جلوتر می‌آید، تصمیم می‌گیرد با گان (مسلسل هواپیما) بزند. من دیدم هواپیما دارد سیگنال می‌دهد. به کابین عقبم گفتم «پشت سر، سمت چپ را نگاه کن، سیگنال ECM داریم.» البته او خودش در کابین عقب سیگنال را دارد. ولی توجه نکرده بود. به من گفت «چیزی نمی‌بینم.» ولی من دیدم سیگنال قوی‌تر شد. با خودم گفتم این چیست که جرأت کرده جلو بیاید F14 را بزند؟ من که کسی نبودم ولی خب F14 برای خودش یلی بود. این شد که به من بر خورد. هواپیما را کج کردم که تایت بچرخم، دیدم صدای احمد مرادی در رادیو آمد که «هواپیمای اف‌چهاردهی که می‌خواهی به چپ بگردی، من پشت سرت هستم! نگران نباش، پشت سرت خودی است.» صدایش را شناختم و گفتم «احمد این‌جا چه کار می‌کنی؟» گفت «من را فرستاده بودند تو را بزنم. شانس آوردی. آمدم نزدیک که با مسلسل تو را بزنم.»

این‌ها را گفتم که بگویم مرادی، خلبان مؤثر و خوبی بود اما با حرکت‌های اشتباه‌مان او را از دست دادیم و هنوز هم حرکت‌های اشتباه داریم که افراد مؤثر دیگر را از دست می‌دهیم. متأسفانه ما استاد این ‌کار هستیم.

* سرنوشت آن‌اف‌چهاردهی که مرادی با خودش برد، چه شد؟

ابوطالبی: برابر اطلاعاتی که ما داریم، آمریکایی‌ها آن‌جا (در عراق) آماده بودند که هواپیما دست روس‌ها نیافتد. از آن‌جا هواپیما را به‌سرعت بردند. احمد مرادی گفته بود هواپیما سقوط کرده ولی این ‌اتفاق نیافتاد و دست آمریکایی‌ها به هواپیما رسید. بعدها هم در سوئد مرادی را زدند و کشته شد.

* سرنوشت F4 چه شد؟

ابوطالبی: خود هواپیما را نمی‌دانم. اما خلبانش به این ‌دلیل رفت که برادرش را به‌خاطر تریاک اعدام کردند. رفته بود خواهش کرده بود «این‌طرف، برادر من است. من دارم می‌جنگم! روحیه من را خراب نکنید! یا حداقل صبر کنید تا پایان جنگ شاید نظرتان عوض شد.»

امیدی: آن F14 را، آمریکایی‌ها جلوجلو رفتند و همه قطعات اصلی‌اش را تعویض کردند.

* یعنی می‌گوئید F14 به آمریکا نرفت؟

امیدی: همه قطعات اصلی‌اش رفت. اما قطعات فِیک (جعلی) که آمریکایی‌ها روی آن کار گذاشتند به دست روس‌ها افتاد. این شد که دیدند فایده‌ای ندارد و گفتند «بیایید ببریدش!» به این ‌ترتیب خود آمریکایی‌ها آمدند و آن را بردند و درستش کردند.

احمد مرادی طالبی؛ خلبانی که با هواپیمای F14 به عراق فرار کرد و پناهنده شد

* چه ماجرایی باعث شد مرادی F14 را ببرد؟

ابوطالبی: ماجرا را آن ‌شب که در اتاق من بود، تعریف کرد. گفت یک‌شب با خانمش به ورامین رفته بودند. پیش از ورامین، یک پست بازرسی سر راهشان بوده که آن ‌موقع … چه بود اسمش؟

* کمیته؟

ابوطالبی: بله. از این ‌پست‌های بازرسی که کمیته می‌گذاشت. این‌ها به آن ‌ایست بازرسی می‌رسند. به مرادی گفته بودند «صندوق عقب را باز کن!» او هم گفته بود باشد و در صندوق را باز کرده بود. در صندوق عقب، چمدان همسرش و لباس‌های پرواز خودش بوده. به او می‌گویند «در چمدان را باز کن!» او می‌گوید «این‌چمدان حاوی لباس‌های زن‌ام است. این‌ها هم که لباس خلبانی خودم است. من هم که نظامی هستم.» گفته بودند «نمی‌شود. باید در را باز کنی!» او هم می‌گوید در چمدان را باز نمی‌کنم. در نتیجه دعوایشان می‌شود و فحش و ناسزا بالا می‌رود. بعد او را به اتاق کنار جاده می‌برند و چهارپنج‌نفری کتکش می‌زنند. می‌گفت «خیلی من را زدند. من هم به همه فحش دادم.» اما در آن ‌خاطره جمله‌ای برای من گفت که اگر خوابم نمی‌آمد و درست دقت می‌کردم، شاید می‌توانستم حدس بزنم فکری در سر دارد. آن ‌جمله خیلی مهم بود. گفت «در گیرودار کتک‌خوردن، داد زدم و گفتم کاری می‌کنم مثل بمب در این ‌مملکت صدا کند.» من اصلاً به ذهنم نرسید بخواهد چندوقت بعد هواپیمای F14 را بردارد و ببرد!

امیدی: اصلاً به ذهن کسی نمی‌رسید.

ابوطالبی: آخر، اصلاً کار ساده‌ای نیست. یک‌خائن هم که می‌خواهد نقشه خیانت بکشد، به چنین‌کاری فکر نمی‌کند. اصلاً کار آسانی نبود که یک F14 را بر دارد و ببرد. اما خب، از قبل حادثه، هماهنگی‌هایش را کرده بود و در سوئد به سفارتِ ظاهراً آمریکا رفته و اطلاع داده بود. بعد هم که به ایران برگشت، زن و بچه‌اش را نیاورد. کسی هم نپرسید چرا زن و بچه‌ات را برنگرداندی! ۲ روز هم به پایان مرخصی‌اش مانده بود که به گردان می‌آید و می‌گوید «من خسته شده‌ام، می‌خواهم پرواز کنم!» فردایش برای او پروازی در نظر گفتند که این ‌بنده خدا (بهمن) نجفی را کابین عقب‌اش گذاشتند. این‌ها را (فریدون) مازندرانی بهتر از من یادش هست.

دستور می‌دهند «به کابین عقب بگویید اجکت کند و اجکت کابین جلو را هم بزند تا هواپیما سقوط کند و دست دشمن نیافتد.» این ‌دستور را به نجفی می‌دهند و می‌گویند «بپر بیرون!» می‌گوید «مگر دیوانه‌اید؟ با ۱.۸ سرعت صوت داریم می‌رویم. مگر می‌توانم بپرم بیرون؟ اگر بپرم اعضای بدنم را از کجا جمع می‌کنید؟ خلاصه در جایی از پرواز، سرعتش را به یک‌ونیم‌_دوبرابر سرعت صوت می‌رساند که زودتر از مرز عبور کند. کابین عقب با رادار دزفول تماس می‌گیرد که «آقا، کابین جلو، جواب من را نمی‌دهد ولی هواپیما با دوبرابر سرعت صوت دارد به‌سمت عراق می‌رود.» رادار دزفول هم با فرماندهی نیروی هوایی تماس می‌گیرد. آن‌ها هم دستور می‌دهند «به کابین عقب بگویید اجکت کند و اجکت کابین جلو را هم بزند تا هواپیما سقوط کند و دست دشمن نیافتد.» این ‌دستور را به نجفی می‌دهند و می‌گویند «بپر بیرون!» می‌گوید «مگر دیوانه‌اید؟ با ۱.۸ سرعت صوت داریم می‌رویم. مگر می‌توانم بپرم بیرون؟ اگر بپرم اعضای بدنم را از کجا جمع می‌کنید؟ گوشم یک‌جا، سرم یک‌جا، دستم یک‌جا و تنه و پاهایم یک‌جای دیگر می‌افتد.» واقعاً هم نمی‌شود در آن ‌سرعت...

امیدی: چیزی از بدنت باقی نمی‌ماند...

ابوطالبی: همه اعضایت از هم جدا می‌شود. چشمانت بیرون می‌زند. ۱.۸ سرعت صوت شوخی نیست. بهترین سرعت برای بیرون پریدن خلبان، ۳۰۰ تا ۳۵۰ نات است. با ۴۰۰ بپری بیرون...

امیدی: من خودم با ۴۰۰ نات پریدم بیرون، تمام بدنم خون‌مردگی بود؛ کبودِ کبود.

* شما پاهایتان بعد از آن اجکت نشکست؟

امیدی: (با خنده) کمرم شکست. سه مهره کمرم شکست.

* ولی یک‌سال بعد به عملیات برگشتید! درست می‌گویم؟

امیدی: نه. دیگر! دکتر اجازه نداد. که رفتم سیویل پریدم.

ابوطالبی: یکی از بچه‌های حفاظت اطلاعات بود که رفیق من بود. بعدها هم مسئول حفاظت اطلاعات پایگاه بوشهر شد. من را امین خودش می‌دانست و می‌خواست نظراتم را بپرسد و اعمال کند. به او گفتم «آقا خلبان عراقی را سالی ۱۵ تا ۲۰ روز به پاریس می‌فرستند تا بگردد. بهترین بنز را هم در اختیارش می‌گذارند که در کشورش رفت و آمد کند. امکانات زندگی این خلبان‌ها را تأمین کنید و بگذارید نفسی بکشند!» خدا شاهد است خودم، ماشین درست و حسابی که نداشتم هیچ، از ۳۰ کوپنی که برای بنزین به پایگاه می‌آمد، یکی‌اش سهم من بود.

امیدی: بله، یک کوپن سهم‌مان بود.

کاپیتان روح‌الدین ابوطالبی در گذر سال‌ها

ابوطالبی: یک‌بار، با کوپن‌ام بنزین‌ام را زده بودم که بچه‌ام مریض شد؛ پسر بزرگم که الان ۴۳ سالش است. گفتم ببریمش شهر. به عیالم گفتم چراغ بنزین ماشین روشن شده. نمی‌دانم به شهر می‌رسیم یا نه. برویم بچه را به شهر برسانیم، اگر بنزین تمام شد، ماشین را همان‌جا رها می‌کنیم. حداقل بچه به دکتر برسد. بعد از مطب دکتر هم گفتم بنزین بزنم که ماشین در راه نماند. رفتم یک‌کوپن بنزین خریدم و بعد در صف پمپ بنزین منتظر ماندم. ۵ ساعت انتظار کشیدیم که در نهایت گفتند بنزین تمام شد! با این ‌وضعیت ساعت چهاروپنج صبح پرواز داشتم. چون هر روز می‌پریدیم دیگر!

درد این است که خلبان‌ها باید چنین‌وضعی داشته باشند؛ بعد افرادی که سابقه مبارزه و هیچ‌گونه پیش‌گامی در انقلاب نداشته‌اند، مسئول بشوند. یادم هست ۲۰ بهمن در شیراز، ۱۲ هزار قبضه G3 را از پایگاه خارج کردم. مادرزنم، کوکتل‌مولوتف درست می‌کرد و بچه‌های انقلابی به‌سمت مامورها پرتاب می‌کردند. خیلی کارهای دیگر بوده که انجام داده‌ایم اما بعضی از این ‌مسئولان که وزیر و وکیل می‌شوند، کدام‌شان چنین‌کارهایی برای کشور انجام داده‌اند که حق خلبان‌ها و دیگران را می‌خورند؟ خلاصه با همان‌وضع به‌سمت پایگاه حرکت کردم. ماشین در ۲ کیلومتری پایگاه خاموش شد و موفق شدم تا ۱ کیلومتری پایگاه خلاص بیایم. وقتی ماشین ایستاد به عیالم گفتم «تو بشین پشت رل، من ماشین را هل بدهم تا برسیم جلوی پایگاه.» خدا می‌داند، یک‌کیلومتر ماشین هل دادم. یعنی ماهیچه‌های پای من دیگر قدرت نداشت! شبیه سنگ شده بود و وقتی در هواپیما نشستم که پرواز کنم، پاهایم دیگر جواب نمی‌داد. ترمز را نمی‌توانستم بگیرم. خلاصه وقتی با هل‌دادن، ماشین را به مقابل در ورودی پایگاه رساندم، دژبان‌ها آمدند و پرسیدند چه شده؟ گفتم «بنزین تمام کرده‌ام! اگر دارید یک‌لیتر بنزین برایم بیاورید. این را روشن کنم و به خانه برسم.» گفتند «بنزین که نه! _چون مجاز نبودند بنزین از باک بکشند_ ولی ماشین را بگذار این‌جا فردا بکسل می‌کنیم و آن را می‌آوریم در منزل.» این شد وضعیت خلبان جنگی کشور با بچه مریض‌اش. با وجود این‌که کمرم سال ۶۰ شکسته بود، هر روز می‌پریدم. ۱۰ روز پیش از آن‌که هوشیار را بزنند، برای من طراحی کردند که من را بزنند. ۶ هواپیما به من حمله کردند که توانستم یکی را بزنم. ۷ فروند موشک به سمتم زدند. یعنی در آسمان همین‌طور رد موشک بود که می‌دیدی!

خلاصه وقتی آن ‌دوست حفاظت اطلاعاتی‌ام نظرم را پرسید، گفتم «به این خلبان‌ها یکی یک‌ماشین بدهید، پول بدهید به مسافرت و استراحت بروند. بگذارید روحیه‌شان عوض شود.»

درد این است که خلبان‌ها باید چنین‌وضعی داشته باشند؛ بعد افرادی که سابقه مبارزه و هیچ‌گونه پیش‌گامی در انقلاب نداشته‌اند، مسئول بشوند. یادم هست ۲۰ بهمن در شیراز، ۱۲ هزار قبضه G3 را از پایگاه خارج کردم. مادرزنم، کوکتل‌مولوتف درست می‌کرد و بچه‌های انقلابی به‌سمت مامورها پرتاب می‌کردند. خیلی کارهای دیگر بوده که انجام داده‌ایم اما بعضی از این ‌مسئولان که وزیر و وکیل می‌شوند، کدام‌شان چنین‌کارهایی برای کشور انجام داده‌اند که حق خلبان‌ها و دیگران را می‌خورند؟

امیدی: خیلی‌ها که اصلاً در جنگ نبودند، مدعی هستند.

ابوطالبی: ما هم دیگر نشسته‌ایم و تماشا می‌کنیم. دیگر از گفتن گذشته است. خب در نتیجه، گه‌گاهی اتفاقاتی مثل خیانت احمد مرادی را می‌بینیم. اما غافل‌ایم که خودمان باید از سرمایه‌هایمان محافظت کنیم.

برچسب‌ها