سعید قاسمی در میزگرد «کوهستان آتش» گفت: ما بچه‌تهرانی‌ها پس از عملیات والفجر۴، با بیرون‌آمدن‌مان از اطلاعات‌عملیات، یک‌ضربه روحی‌روانی به حاج‌همت زدیم اما زمان نشان داد حق با او بود.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: پس از مقالات مقدماتی درباره کارنامه عملیاتی لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله در عملیات‌های والفجر ۳، ۵ و ۴ و بررسی کتاب «کوهستان آتش» که به این کارنامه اختصاص دارد، نوبت به انتشار گزارش میزگرد بررسی این کتاب و عملکرد لشکر ۲۷ در عملیات‌های مورد اشاره می‌رسد. این ‌میزگرد در یکی از روزهای آبان‌ماه با حضور گلعلی بابایی نویسنده کتاب، جعفر جهروتی‌زاده فرمانده وقت گردان تخریب لشکر ۲۷، سعید قاسمی فرمانده گروه اطلاعات عملیات لشکر ۲۷ در آن ‌مقطع و مجید محمدولی یکی از مخاطبان کتاب و فرزند ابوالقاسم محمدولی یکی از خلبانان جنگی دوران دفاع مقدس برگزار شد.

سه قسمت پیشین پرونده بررسی «کوهستان آتش» که دربرگیرنده مطالب تاریخی مربوط به حضور لشکر ۲۷ در سه‌عملیات مورد اشاره هستند، در پیوندهای «گلایه‌های همت از شیوه نبرد در والفجر مقدماتی / چندنوع پاسدار داریم؟» و «اختلاف همت باسعیدقاسمی و چالشش با صفوی و شمخانی / چراعملیات لغو شد؟»، «نبرد همت با ماهرعبدالرشید و بحث و جدلش با صیاد شیرازی در والفجر۴» قابل دسترسی و مطالعه‌اند.

گفتگوهای میزگرد به‌ترتیب وقایع مندرج در کتاب پیش رفتند؛ به این ترتیب که ابتدا به مقطع پس از عملیات‌های والفجر مقدماتی و والفجر یک، و چالش‌های همت با سپاه منطقه ۱۰ تهران، ازجمله درگیری مشهور او با اکبر گنجی پرداختیم. سپس نوبت به حضور کمکی لشکر ۲۷ در عملیات والفجر ۳ و پس از بازه پنج‌تاشش‌ماهه شناسایی‌های گسترده بمو-دربندی‌خان و عملیات لغوشده والفجر ۵ رسید. در ادامه هم حضور پررنگ و تاثیرگذار لشکر ۲۷ و فرماندهی همت در عملیات کوهستانی و دشوار والفجر ۴ مورد بررسی قرار گرفت. اما در کنار همه این موارد، موضوعات دیگری از جمله تفاوت‌های فرماندهی و مساله اسارت و شهادت احمد متوسلیان در لبنان هم از نظر دور نماندند.

در ادامه مشروح اولین‌بخش از میزگرد بررسی «کوهستان آتش» را می‌خوانیم:

قاسمی: آقا، برو برویم!

[تلفن همراه قاسمی زنگ می‌خورد.]

بابایی: هیچی دیگر! این تلفنش هم بناست همه‌اش زنگ بخورد!

قاسمی: الان خاموشش می‌کنم! کلاً کسی با ما کاری ندارد زنگ بزند بگوید بلیط‌ت برد!

بابایی: آقای وفایی، شروع کنیم.

* خب، اول از ساختار کتاب شروع کنیم. آقای بابایی، شما در مقدمه گفته‌اید در مسیر تحقیقات «دستم از دامان پنجمین فرمانده کل سپاه، مسئول واحد عملیات در قرارگاه مرکزی خاتم و فرمانده قرارگاه مقدم حمزه سیدالشهدا از آغاز مرحله دوم تا پایان مرحله چهارم والفجر ۴ کوتاه ماند.» چرا؟

بابایی: (می‌خندد) یعنی از همان اول بحث، می‌خواهید سیاسی‌اش کنید؟

* حالا، علتش چه بود؟ عملیات‌های والفجر ۳ و ۴ و ۵ مساله‌ساز بودند یا آن‌ها وقت نداشتند؟

بابایی: قبلش بگویم که در زمینه نقل مطالب در کتاب، کم‌کاری انجام نشده و تلاش کردیم همه‌مطالب، ناگفته‌ها و اتفاقاتی را که افتاده، در کتاب بیاوریم، و همین‌هاست که اثر را جذاب می‌کند؛ مثلاً همان‌جلسه‌ای که بچه‌های اطلاعات عملیات لشکر با فرماندهان عالی جنگ می‌گذارند و ۲۴ ساعت مانده به عملیات، آن را لغو می‌کنند؛ این، شاید به‌ظاهر خیلی تلخ باشد اما عقلانیت فرمانده‌های ما را در جنگ نشان می‌دهد. یعنی در جنگ عقلانیت حاکم بود نه احساس.

اما درباره سوال شما درباره پنجمین‌فرمانده سپاه، باید بگویم که علتش را نمی‌دانم. اما از جانب خودم، چندبار با دفتر ایشان تماس گرفتم که حضوری مصاحبه و گفتگو کنم اما هربار، یا قرار لغو شد یا اصلاً وقت ندادند و فقط توانستیم از آرشیو استفاده کنیم. یعنی از مطالبی که این فرمانده عزیزمان گفته و اسنادش در آرشیو نگهداری می‌شده، بهره ببرم. چون ایشان در عملیاتی که در کتاب داریم، مسئولیت داشته است. ولی در کل، برای کتاب، مصاحبه به‌روز و پرسش و پاسخی با ایشان انجام ندادم.

* شما از همسر شهیدهمت هم تشکر کرده‌اید. با ایشان مصاحبه به‌روز داشتید؟

بابایی: بله. بخشی در کتاب هست که همت خانواده‌اش را به پادگان الله‌اکبر اسلام‌آباد می‌برد و بعد برمی‌گردد و منتظرشان می‌شود و نمی‌آیند. در نتیجه یادداشتی می‌گذارد و می‌رود. آن‌ها هم می‌آیند و یادداشت را می‌بینند. روایت کامل‌تر این قضیه را خانم همت در گفتگو توضیح داد.

* آقای (حسین) بهزاد را هم گفته‌اید در پژوهش و نگارش مشترک همکاری نکرده اما علاوه بر مشاوره، ویرایش ساختاری ۱۰ فصل کتاب را به عهده داشته است. چرا؟

بابایی: بله. آقای بهزاد می‌گفت «من نیستم.»

* به‌خاطر همان فشار و مشکلات روانی؟

بابایی: (می‌خندد) روان‌ای که نه! روحی.

* (خنده) بله. منظورم همان مسائل روحی و روانی بود. همان که گفتید موقع پیاده‌کردن نوار مکالمات حالتی مثل سکته به او دست داده بود.

بابایی: خلاصه به‌خاطر برخوردهایی که با ایشان می‌شود، مستقیم وارد کار نمی‌شود. مثلاً همین‌الان که من دارم روی والفجر مقدماتی کار می‌کنم...

* «زمین‌های مسلح»!

بابایی: بله. آخرهای کتاب هستم. روزی نیست که سه‌چهاربار نپرسد کجای کاری؟ آخرسر هم می‌گوید «من هم یه نگاهی بکنم!» و طبیعتاً یک‌دستی به سر و گوش مطالب می‌کشد.

* یک‌سری اسامی آشنا هم بین فیلمبردارها، عکاس‌ها و کارگردان‌ها وجود دارد که از آثارشان در کتاب استفاده کرده‌اید؛ ابراهیم حاتمی‌کیا و محمد دانش‌راد که تصویربرداری از جلسات توجیهی فرماندهی لشکر ۲۷ را به عهده داشته‌اند؛ همین‌طور عکاس‌هایی چون کمال‌الدین شاهرخ، محمدحسین حیدری، اباصلت بیات، اصغر نقی‌زاده و علی سلطانی‌محمدی. درباره کاست فیلم جلسات، چه‌طور بود؟ سراغ‌شان رفتید یا...

بابایی: نه. فیلم‌ها در آرشیو سپاه بودند. همان فیلمی است که همت...

* آنتن دستش است و دارد صحبت می‌کند...

بابایی: بله. همان‌فیلم.

* آن فیلم را ابراهیم حاتمی‌کیا گرفته؟

بابایی: بله. نوار VHS بوده. نه، نه! بتاماکس بوده.

محمدولی: بتاماکس رنگی بوده.

* آقایی بابایی شما یک‌نکته را در مقدمه کتاب تذکر داده‌اید؛ در صفحه ۲۲. نوشته‌اید: «تا آن زمان که تمامیت اسناد و مدارک معتبر قرارگاه مرکزی خاتم‌الانبیا، قرارگاه مقدم حمزه سیدالشهدا و قرارگاه‌های فرعی تابعه آنان از یگان‌های رزم زمینی سپاه و نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران درباره زمانی بهار، تابستان و پاییز ۱۳۶۲ بی‌کم‌وکاست از بایگانی‌ها خارج و منتشر نشوند، احدی از صاحبان قلم در این کشور، مجاز نیستند مدعی شوند روایت مبسوط و جامعی را از نبردهای کوهستانی والفجر ۳ و والفجر ۴ به رشته تحریر درآورده‌اند.» پس یعنی همه آرشیوها هنوز تخلیه نشده‌اند.

بابایی: گفته‌اند همه‌چیز را همگان دانند. همگان هم که خب، هنوز به دنیا نیامده‌اند. با گفتن این مساله، در واقع یک‌سپر برای خودمان ساخته‌ایم. تا اگر فردا، کسی آمد و گفت «آقا چرا این مساله را نگفتی؟» یا «چرا فلان چیز را کم گفتی؟» بگوییم آقا ما تا این ‌حد توانستیم.

* یعنی حد وسعمان این بوده؟

بابایی: بله. این مطلب را به این دلیل نوشتم که بگویم کتاب براساس اسنادی که در اختیارمان قرار گرفت، نوشته شد.

* خب، بحث درباره ساختار کتاب تمام شد. وارد بحث تاریخ بشویم. به‌ترتیب تقدم اتفاقات هم جلو برویم. می‌خواهم سوال اول را از آقای قاسمی بکنم. شما خودتان شاهد عینی ماجرا دعوای همت و اکبر گنجی در تهران بودید. درست است؟

قاسمی: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. عرضم به حضور شما، مقدمه این داستان برمی‌گردد به این مساله که بچه‌های تهران نسبت به مدیریت آقای محسن رضایی مشکل‌دار شدند. و این ‌مشکلات را با مدل‌های مختلف ابراز کردند.

این کار به‌گونه‌ای گره خورد که به حضرت امام نامه نوشته شده و محسن هم به منطقه ۱۰ آمد و آن‌جا بچه‌ها به‌نوعی با او دهن به دهن شدند و در این قصه، این ‌آقای اکبر گنجی که در دفتر سیاسی بود و هیچ ‌نقشی در جنگ و عملیات نداشت، خودش را به‌عنوان یکی از مخالفین جا زد بابایی: این ماجرا برای چه‌زمانی است حاجی؟ عملیاتی بگو!

قاسمی: مشخصاً می‌شود… بعد از رمضان. اتفاقی که افتاد این بود که بچه‌های سپاه منطقه ۱۰، به‌خصوص حسن بهمنی، حاج‌داود کریمی رحمت‌الله علیه، کاظم رستگار و جمع دیگری از دوستانی که بعداً به «پله‌نشینان منطقه ۱۰» معروف شدند، اعتراض داشتند. آن موقع ساختمان سپاه منطقه ۱۰ کشوری، همین‌جایی است که الان آقای جلیلی و آقای شمخانی در آن هستند؛ شورای عالی امنیت ملی.

این کار به‌گونه‌ای گره خورد که به حضرت امام نامه نوشته شده و محسن هم به منطقه ۱۰ آمد و آن‌جا بچه‌ها به‌نوعی با او دهن به دهن شدند و در این قصه، این ‌آقای اکبر گنجی که در دفتر سیاسی بود و هیچ ‌نقشی در جنگ و عملیات نداشت، خودش را به‌عنوان یکی از مخالفین جا زد. جان کلام این ‌ماجرا باعث شد آقای محلاتی گلایه این ‌بچه‌ها را به حضرت امام برساند که بچه‌های تهران با مدیریت جنگ محسن رضایی مخالف هستند. در جلسه‌ای که آقای محلاتی بچه‌ها را در پادگان ولی‌عصر خواست، حکم حضرت امام را خواند که «من به آقایان می‌گویم الان وقتش نیست و باید سر مسئولیت‌هایشان برگردند و اگر این ‌وضع را ادامه بدهند، به‌گونه دیگری با این‌ها برخورد می‌کنم و به آقایان هم می‌گویم که با این ‌دوستان با تحبیب‌القلوب برخورد کنند.» یعنی آقا به محسن سفارش کرده بودند که با بچه‌ها نرم باشد.

یک‌شقه، آن‌هایی بودند که کلاً بیرون رفتند و گفتند حالا که حضرت امام، حرف ما را گوش نمی‌دهد، این جنگ قطعاً با شکست روبرو می‌شود. پس تکلیفی نداریم. حرفمان را گفتیم و می‌رویم دنبال کار و زندگی خودمان. یکی از این افراد، همین آقا (گنجی) بود که استعفا داد و آمد بیرون؛ شد اپوزوسیون سیاسی. از یک‌طرف نان بچه‌رزمنده‌ها را می‌خورد و حرف‌های این‌ها را بلغور می‌کرد و از طرف دیگر کارهای سیاسی می‌کرد. از همان‌اول راه ما با مدل اکبر گنجی و امثالش جدا بود بعد از این داستان، جلساتی گرفتیم که باید چه بکنیم. یعنی بعد از فرمایش حضرت امام باید چه کرد؟ این را کمتر کسی می‌داند. آقای گلعلی بابایی می‌داند ولی تاریخ نمی‌داند که در نهایت، بچه‌های معارض با مدیریت محسن رضایی در تهران سه‌شقّه شدند. یک‌شقه، آن‌هایی بودند که کلاً بیرون رفتند و گفتند حالا که حضرت امام، حرف ما را گوش نمی‌دهد، این جنگ قطعاً با شکست روبرو می‌شود. پس تکلیفی نداریم. حرفمان را گفتیم و می‌رویم دنبال کار و زندگی خودمان. یکی از این ‌افراد، همین آقا (گنجی) بود که استعفا داد و آمد بیرون؛ شد اپوزوسیون سیاسی. از یک‌طرف نان بچه‌رزمنده‌ها را می‌خورد و حرف‌های این‌ها را بلغور می‌کرد و از طرف دیگر کارهای سیاسی می‌کرد. از همان‌اول راه ما با مدل اکبر گنجی و امثالش جدا بود. یک‌قشر دیگر، کسانی بودند که تصمیم گرفتند برگردند و مسئولیت داشته باشند و هرچه را که تکلیف شد، انجام دهند. یک‌قسم دیگر هم ما بودیم که گفتیم به جنگ می‌آییم چون جنگ حق است، ولی مسئولیت نمی‌گیریم و به‌عنوان عنصر و رزمنده ساده در جنگ حضور پیدا می‌کنیم. کاظم رستگار، حسن بهمنی، مرتضی سلمان طرقی، خود ماها و بچه‌های دیگر جزو این ‌گروه بودیم که گفتیم به عملیات خیبر می‌آییم اما مسئولیت نمی‌گیریم. یک‌عده از این ‌بچه‌ها، در همان عملیات خیبر شهید شدند.

در همان‌روزهای بحث و گفتگو درباره مساله مدیریت محسن رضایی، یک روز که حاج‌همت به سپاه منطقه ۱۰ رفته بود، بالای راه‌پله...

محمدولی: بعد از والفجر یک بود؟

بابایی: بله. که گنجی به همت می‌گفت «کانال‌پرکن»! «چه‌طوری کانال پرکن؟»

* بله. این ماجرا مربوط به بعد از شکست‌های والفجر مقدماتی و والفجر یک بود.

قاسمی: درست است. عزیزی که شما باشید، بعد از آن دو عملیات، یک‌عده شروع به شیطنت و آزار حاجی (همت) کردند که «تو بچه شهرستانی و تهرون را نمی‌شناسی! تهرون وقتی نیروهای قدری مثل علی موحد (دانش) یا کاظم رستگار دارد، به تو نیازی ندارد.» شروع کردند به حرف درآوردن. آن درگیری که شما می‌پرسید، بالای راه‌پله ساختمان سپاه منطقه ۱۰ راه افتاد؛ بین این مارمولک (گنجی) بود و حاج‌همت.

* جایی از روایت این ماجرا در کتاب هست که همت به آقای قاسمی می‌گوید «سعید تو برو تو ماشین، من سری به […] می‌زنم و می‌آیم.» سه‌نقطه داخل این کروشه چیست؟ آیا همت داشته لقب یا فحشی را به اکبر گنجی اطلاق می‌کرده یا منظورش جا و مکان خاصی بوده؟ مثلاً به دفتر این ‌گروه با عبارت خاصی اشاره کرده است؟

بابایی: نه. اشاره‌اش به اکبر گنجی بوده. اصطلاحی به کار برده.

قاسمی: جمعی بودند که هل من مبارز می‌طلبیدند.

بابایی: [خطاب به بابایی] تِژ هم بود؟

قاسمی: بله بود. کجاست الان؟ زنده است؟

بابایی: نه.

* خب آن عبارت همت چه بود؟

بابایی: ول کن این حرف‌ها را آقای وفایی! مسائل مهم‌تر در تاریخ آن برهه وجود دارند که باید به آن‌ها پرداخت.

* (با خنده) خیلی ناجور بود؟

قاسمی: نه! حاج‌همت، خیلی ماخوذ به حیا بود. اگر خیلی عصبانی می‌شد، آخرش دیگر بی‌شرف و سگ‌پدر بود.

جهروتی‌زاده: لامصب هم می‌گفت.

قاسمی: (می‌خندد) مدل ما فحش نمی‌داد.

* مثلاً لفظ «شاخ‌شکسته» از فحش‌های مورد علاقه‌اش بود؟ چون در روایت‌های مربوط به او، این لفظ را زیاد دیده‌ام.

بابایی: شاخ‌شکسته را بیشتر، حاجی‌پور می‌گفت.

* آقای قاسمی، شما گفته‌اید این ماجرای شهید همت و گنجی چهارپنج شاهد عینی دیگر دارد. درست است؟

قاسمی: بله.

* خب، اسم آن‌ها را هم بگویید که اگر مستندپژوه‌ها خواستند این ماجرا را بیشتر واکاوی کنند، سراغشان بروند.

قاسمی: (با خنده) خرج دارد! یکی‌شان، عزیزم آقامحسن کوچک‌محسنی است...

بابایی: منصور. منصور کوچک‌محسنی

قاسمی: بله. فکر می‌کنم محمد جوانبخت، حاج‌احمد کوچکی، آقا حجت معارف‌وند که چندسال پیش به رحمت خدا رفت...

بابایی: حمید میرزایی نبود؟

قاسمی: حمید هم که به رحمت ایزدی رفت...

بابایی: پارسال.

قاسمی: حسین الله‌کرم در این صحنه‌ی به‌خصوص نبود، ولی مابقی تنش‌ها را بود. عرضم به حضور شما، فکر می‌کنم محمد کوثری و اکبر نوجوان هم بودند.

* آقای بابایی، در صفحه ۸۶ که خاطرات مجتبی عسکری از جستجو برای پیداکردن مکان مناسب برای اردوگاه کوهستانی لشکر روایت می‌شود، گفته همت به او گفت «اگر اجازه یک عملیات محدود را در لبنان به ما می‌دادند، می‌توانستیم حاج‌احمد و همراهانش را از چنگ فالانژیست‌ها آزاد کنیم، اما چه کنیم، نگذاشتند.» یعنی همت فکر می‌کرده متوسلیان زنده است؟ واقعاً آن موقع نمی‌دانستند متوسلیان شهید شده؟

بابایی: نه.

* آن‌ها که خودشان آن‌جا بوده‌اند! یعنی حقیقت ماجرا را نمی‌دانسته‌اند؟

بابایی: این نقل‌قولی که شما می‌گویید، مربوط به وقتی است که هنوز سالگرد حاج‌احمد نشده بود. حاجی تیر ۶۱ اسیر می‌شود و این حرف همت مربوط به اردیبهشت ۶۲ است.

* خب اسناد همه می‌گویند متوسلیان...

بابایی: خب اسنادی هستند که الان ادعا می‌کنند. آن موقع این ‌اسناد نبودند.

* یعنی واقعاً نمی‌دانستند؟

بابایی: نه. ولی این سوال را باید از بچه‌هایی که [به قاسمی اشاره می‌کند] آن‌جا حضور داشتند، بپرسید.

قاسمی: این مساله یک‌پرونده جدا و مستقل است. می‌شود دوتای این مجلد [به کتاب کوهستان آتش اشاره می‌کند]. آن را هم ان‌شاالله باید خود آقای گلعلی و آقای بهزاد به آن بپردازند. کسی جز این‌ها نمی‌تواند وارد این ‌پرونده شود. آقاجعفر (جهروتی‌زاده) هم حواسش به این ‌قصه بود که، بعد از این‌که احمد این‌طور شد، اتفاقات زیادی افتاد. عماد مغنیه و بچه‌هایش در زحله، زدند چندتا از این ‌کله‌گنده‌های مسیحی فالانژ را گرفتند. و آمدند پیش محتشمی‌پور. زنده است یا نه؟

بابایی: نه.

جهروتی‌زاده: سفیر بود آن موقع.

قاسمی: آمدند پیش محتشمی‌پور و گفتند اگر اذن بدهید ما با دوسه‌عملیات مشابه احمد را آزاد می‌کنیم. در همان‌مقطع، شمخانی آمد آن‌جا...

جهروتی‌زاده: آقای رفیقدوست...

بابایی: عباس عبدی هم بود.

قاسمی: بله. همه این‌ها سرجمع، منع کردند.

جهروتی‌زاده: معاون صیاد (شیرازی) هم آمد.

قاسمی: بله. همه این‌ها، عماد و بچه‌هایش و حرکت اسلامی ابوهشام را منع کردند؛ از این‌که حرکت نظامی بکنند. گفتند ما سیاسی و دیپلماتیک این‌ها را آزاد می‌کنیم. دست به اقدامی نزنید! و الان چهل‌سال است دارند اقدام دیپلماتیک می‌کنند تا احمد را آزاد کنند. اتفاقاً حاجی (همت) دنبال این بود که این اتفاق بیافتد. میدانی ضربه بزنیم و از طرف دیگر هم کاری برای این‌ها (اسرا) بکنیم. ولی به‌هرحال، حاجی مقرراتی‌تر و تابع اوامر بالا بود. شاید اگر این اتفاق برای همت می‌افتاد، احمد این ‌کار را برای نجاتش می‌کرد. اما حاجی مقید بود اوامر را از بالا گوش کند. در این ‌قصه هم که داستان را می‌دانید. شمخانی نظرش را راجع به احمد گفته… همان‌چیزهایی که پخش شده و می‌دانید. آقای رفیقدوست و محتشمی‌پور و دیگران هم که همه مخالف اقدام نظامی بودند. این‌ها طالب رفتارهای دیپلماتیک بودند که از طریق مذاکره آزاد کنند.

* آقای بابایی، یک مطالب ناگفته دیگر! در مقطع سازماندهی تیپ‌های لشکر ۲۷ در قلاجه، جایی از صفحه ۹۵ هست که سیدمحمدرضا دستواره در خاطراتش، می‌گوید بنا به دلایلی که مایل به بازکردنشان نیست، تیپ ۳ ابوذر در والفجر یک وارد عمل نشد. این دلایل چه هستند؟

بابایی: این مساله در کتاب شهید زمانی (معشوق بی‌نشان) گفته شده است. در عملیات والفجر مقدماتی، نیروی زیادی به منطقه اعزام شد؛ به‌قدری که وقتی به اردوگاه لشکر ۲۷ در چنانه منتقل شدند برای همه نیروها چادر نبود و عده‌ای مجبور بودند بیرون در هوای آزاد بخوابند. خب در بهمن‌ماه، هوای شب‌های خوزستان سرد است و شبنم می‌زند ولی بسیجی‌ها این‌طور می‌خوابیدند. یک‌روز دستواره و شهید زمانی و آقای (نصرت‌الله) قریب روز ۲۶ بهمن در حال برگشت به اردوگاه بودند. چندمرحله از عملیات والفجر مقدماتی انجام شده بود. می‌بینند در چادر تبلیغات، چندتا چادر افتاده است. می‌پرسند این‌ها برای چیست؟ می‌گویند برای تبلیغات‌اند.

این‌ها را به جرم سرقت مسلحانه برایشان حکم می‌بُرند؛ یک‌ماه حبس تعزیری، دو سال هم تعلیقی. (می‌خندد) چون آن موقع که داشتند چادرها را می‌بردند؛ اسلحه داشته‌اند. این‌ها هم به‌ناچار، حبس تعزیری‌شان را می‌کشند. آقای دستواره و حسن زمانی به‌عنوان عوامل مستقیم این کار، زندان می‌روند و آقای قریب هم چون آن ‌لحظه‌ای که عکس می‌گرفتند در چادر بغلی نماز می‌خوانده، در تصاویر و اسناد نبوده و به‌همین‌دلیل حبس تعزیری نمی‌گیرد و زندان نمی‌رود جهروتی‌زاده: چوب‌پرچم و چادرو پرچم بود.

بابایی: خود چادر هم که خالی بود. رضادستواره که فرمانده تیپ بود، به آن دوتا که معاونانش بودند می‌گوید این‌ها را ببریم بچه‌بسیجی‌ها شب در سرما نخوابند. حین این‌که داشتند این چادرها را جمع می‌کردند که ببرند برای بچه‌ها، نیروهای تبلیغات می‌آیند و ممانعت می‌کنند و از اقدام دستواره و زمانی و قریب فیلم و عکس می‌گیرند. این‌ها چادرها را می‌برند و برای بچه‌ها نصب می‌کنند و دو روز بعد برایشان احضاریه می‌آید که از شما شکایت شده؛ دادسرای نظامی اهواز. این‌ها هم می‌گویند حتماً شوخی است و نمی‌روند. به‌همین‌دلیل چندروز بعد حکم جلب‌شان می‌آید. آن موقع آقای قریب تهران بود اما دستواره و حسن‌زمانی را می‌برند. بعد وقتی آقای قریب می‌رسد، دادگاهشان تشکیل می‌شود و این‌ها را به جرم سرقت مسلحانه برایشان حکم می‌بُرند؛ یک‌ماه حبس تعزیری، دو سال هم تعلیقی. (می‌خندد) چون آن ‌موقع که داشتند چادرها را می‌بردند؛ اسلحه داشته‌اند. این‌ها هم به‌ناچار، حبس تعزیری‌شان را می‌کشند. آقای دستواره و حسن زمانی به‌عنوان عوامل مستقیم این ‌کار، زندان می‌روند و آقای قریب هم چون آن ‌لحظه‌ای که عکس می‌گرفتند در چادر بغلی نماز می‌خوانده، در تصاویر و اسناد نبوده و به‌همین‌دلیل حبس تعزیری نمی‌گیرد و زندان نمی‌رود.

یکی از دلایلی که تیپ ۳ در عملیات حضور نداشت، همین‌مساله زندان‌رفتن بود. روی این حساب، از تیپ استفاده نشد.

* همت، مخالفتی نکرد؟

بابایی: خیلی تلاش کرد این‌ها را آزاد کند ولی بخشی که از آن‌ها شکایت کرده بود، زیر نظر فرماندهی نبود. تبلیغات و عقیدتی زیرنظر مجموعه دیگری بودند و از فرمانده لشکر حرف‌شنوی نداشتند. در همان‌کتاب شهید زمانی گفته‌ایم که همت چه‌قدر دلایل می‌آورد و از مشکلات می‌گوید ولی خب، دوستان قانع نمی‌شوند و...

* حبس‌شان را کجا گذراندند؟ اهواز یا تهران؟

بابایی: نه. اهواز.

محمدولی: با خلافکارهای اهواز.

* جدی؟ بین خلافکارها بودند؟

بابایی: بله. بین زندانیان عادی بودند.

محمدولی: یعنی تنها علت عدم استفاده از تیپ ۳ ابوذر همین بود؟ یا مدل عملیات مزید بر علت شد؟ یعنی نمی‌شد فرماندهی تیپ را به دیگری بسپارند؟ من فکر می‌کنم باید یک دلیل فنی هم در کار بوده باشد!

بابایی: در (والفجر) مقدماتی که اصلاً جلوی عملیات گرفته شد و خواستند بیشتر از آن دو تیپ، نیرویی وارد عمل نشود. ولی در والفجر یک، نیاز بود. ولی این‌که چرا استفاده نکردند و کسی را بالای سر تیپ نگذاشتند، تا جایی که تحقیقات ما نشان داده، این بود که این تیپ چون فرماندهانش نبودند، استفاده نشد. شاید حاج‌جعفر (جهروتی‌زاده) بیشتر بداند. تیپ ۳ بعد از والفجر یک، وارد ریل واکاوی شد و بعد هم که وارد عملیات والفجر ۴ شد.

* سر ماجرای معاون‌شدن اکبر زجاجی در لشکر، در کتاب مواردی هست. ازجمله این‌که ضلع مریوان و ضلع پاوه مخالف این انتخاب شهید همت بودند. چون از قدیمی‌های لشکر نبوده است. آقای جهروتی‌زاده، تحلیل شما از این قضیه مخالفت‌ها چیست؟ به‌نظرتان مساله حب ریاست مطرح نیست؟

جهروتی‌زاده: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. راستش به‌نظرم این بحث‌ها زمانشان گذشته و شاید خیلی درست نباشد مطرح‌شان کنیم. بالاخره انسان است و گاهی بحث هوای نفس را دارد. این هوای نفس در دوران جنگ هم پیش می‌آمد. من هم خیلی زیرجزئیات را به یاد ندارم ولی خب، همان‌هوای نفسی بود که امروز چندبرابر بیشترش را می‌بینیم. شهید اکبر زجاجی نیروی توانمندی بود. آخرین برخوردم با او، در عملیات خیبر در منطقه طلائیه بود. بعد هم که از طلائیه به جزیره مجنون رفت، من او را ندیدم تا شهید شد. همت، خیلی به اکبر زجاجی علاقه داشت. اول حاجی‌اینا به جزیره رفتند و بعد ما هم جمع کردیم و رفتیم داخل جزیره. پدی بود که بنیه تدارکاتی ما از آن‌جا می‌آمد. جزایر هم که کلاً منطقه نیزار آبی و باتلاقی بودند و چندتا جاده، که به آن‌ها پد می‌گفتند. روی یکی از این‌پدها یک آلونک کوچک بود که بومی‌های آن ‌منطقه در آن زندگی می‌کردند. در آن اتاقک سه‌چهارنفر بیشتر جا نمی‌شدند.

چیزی به اسم سر نداشت. دست‌هایش قطع و بدنش داغان شده بود. آن‌جا شهیدهمت با یک عشق و علاقه عجیبی بالاسر این شهید نشست و رو کرد به اکبر. گفت: «ببین! چه‌قدر زیباست آدم این‌طوری به دیدار خدا برود!» و شهادت خود شهیدهمت هم این‌طور بود که سرش متلاشی شد در روزهای درگیری، یک‌بار که وارد آن اتاقک شدم، شهید همت داشت نماز می‌خواند. سلام نمازش را که داد، احوالپرسی کردیم و همان‌موقع اکبر از راه رسید. چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که یک‌هواپیما آمد منطقه را بمباران کرد. آن موقع یک‌گردان آمده بود کنار پد مستقر شده بود که برود جلو. هواپیما آمد این گردان را بمباران کرد و خیلی صحنه وحشتناکی پیش آمد. از آلونک آمدیم بیرون و شروع کردیم به جابه‌جایی شهدا و مجروحان. به‌خاطر کمبود امکانات، خیلی با سختی، مجروحان را به عقب می‌بردند. آن‌جا همت و زجاجی، یک‌شهید را جابه‌جا کردند که سر نداشت. سرش کلاً متلاشی شده بود.

* متلاشی شده بود یا سر نداشت؟

جهروتی‌زاده: نه. چیزی به اسم سر نداشت. دست‌هایش قطع و بدنش داغان شده بود. آن‌جا شهیدهمت با یک عشق و علاقه عجیبی بالاسر این شهید نشست و رو کرد به اکبر. گفت: «ببین! چه‌قدر زیباست آدم این‌طوری به دیدار خدا برود!» و شهادت خود شهیدهمت هم این‌طور بود که سرش متلاشی شد.

ولی این بحثی که شما می‌کنید، آن زمان بود و خب، من زیاد به این ‌مسائل ورود نمی‌کنم. چون جوان امروز ما ممکن است فکر کند ما هر روز با هم دعوا می‌کردیم؛ سر پست و مقام. در حالی‌که این‌طور نبود. بحثی هم اگر بود به‌خاطر دلسوزی بود. ۹۹ درصد این ‌بحث‌ها روی دلسوزی بود ولی خب، یک‌درصد هم از آن ‌بحث‌های هوای نفس بود. همه‌مان هم هرکاری می‌کردیم و این‌طور نبود که در تخصص خودمان محدود بشویم. یعنی مثلاً اگر من تخریب‌چی بودم، بخواهم فقط کار تخریب بکنم.

بابایی: ببینید، بحث حب مقام و پست نبود.

* یعنی می‌گویید زجاجی را شایسته نمی‌دیدند؟

بابایی: بحث عِرق سازمانی بودند. در ابتدا برای تشکیل تیپ ۲۷، یک‌گروه از مریوان آمدند، یک‌گروه از پاوه آمدند، یک‌گروه هم از همدان آمدند. در تقسیم مسئولیت‌ها، فرمانده‌های این‌سه‌ضلع یعنی حاج‌احمد، همت و شهبازی، یک‌هماهنگی‌هایی بین خودشان کرده بودند. مثلاً بعضی فرمانده‌گردان‌ها از بچه‌های همدان باشند، بعضی طیف مریوان و بعضی هم از پاوه. بعد از عملیات بیت‌المقدس که بچه‌های همدان رفتند و جدا شدند، همین‌بچه‌های مریوان و پاوه ماندند. یک‌اتفاقاتی در عملیات رمضان افتاد که باز هم به خناس‌بازی‌های منطقه ۱۰ برمی‌گردد که یک‌دعواهایی را راه انداختند که اصلاً چرا همت که تهرانی نیست باید فرمانده باشد؟ کار باید دست منطقه ۱۰ باشد و از این حرف‌ها. این مساله بیشتر از این موضوع ریشه می‌گیرد که می‌خواستند اختلاف بیاندازد و لشکر را از هم بپاشند؛ کاری که بعدها سر لشکر ۱۰ سیدالشهدا آوردند و بی‌اثرش کردند.

در کتاب خاطره‌ای هست که کاظمینی می‌گوید...

* بله، خاطرم هست...

بابایی: که می‌گوید به همت گفتم حاجی تو چرا رفته‌ای همشهری ما را از کاشان آورده‌ای؟ که گفت من دیگر خسته شده‌ام از این دعواهای خاله‌زنکی! یک‌نفر را از بیرون آورده‌ام بیاید کار کند. در مجموع، زیاد بحث حب مقام و این‌ها نبود. بحث سازمانی بود.

* هنگام نقل و انتقالات به قلاجه، گردان حبیب که نیروهایش از فردای خاتمه والفجر مقدماتی در گردان یاسر، ادغام و تحت دستور این گردان به عملیات والفجر ۱ رفتند، قرار شد دوباره با هویت مستقل تحت امر تیپ ۲ پیاده سلمان سر و سامان بگیرد. این‌که عمران پستی مامور شد دوباره گردان حبیب را تشکیل دهد، موضوع کتاب «حبیب تولدی دیگر» است؟

بابایی: بله. همان‌مقطع است. که آن کتاب فقط درباره گردان حبیب است.

* در بحث سازماندهی تیپ ۴ مکانیزه ذوالفقار، صحبت از گردان‌های مختلف و واحد تک‌تیراندازان می‌شود. تک‌تیراندازها در لشگر مکانیزه بودند؟ مگر در تیپ مکانیزه نباید فقط نیروی زرهی و نفربر و تانک باشد؟

بابایی: جزو ادوات بودند. بحث ادواتی مثل دوشکا و تفنگ‌های تک‌تیراندازها زیرمجموعه تیپ مکانیزه بودند.

* یک‌سوال درباره والفجر ۳؛ در این عملیات، از لشگر ۵ نصر گزارشات ضد و نقیض به قرارگاه نجف می‌رسیده است. یعنی اخبار آن‌گونه که بودند به فرماندهی گزارش نمی‌شدند. مثلاً فرماندهی لشگر ۵ ساعت ۱:۴۵ نیمه شب خبر داد ارتفاعات زالوآب به تصرف درآمده اما به‌قول مطالب کتاب، ساعت ۸ صبح معلوم شد نه‌تنها زالواب در دست دشمن باقی مانده، بلکه پاسگاه زالوآب هم سقوط نکرده است. چرا لشگر ۵ نصر این‌طور عمل می‌کرد؟

بابایی: آقای وفایی ول کن تو را به خدا! لشکر ۲۷ در والفجر ۳ به‌عنوان نیروی کمکی رفت. یعنی دو گردان ما به این عملیات رفته بودند. این‌هایی را که گفتید، راوی دارد می‌گوید. بگذارید به والفجر ۴ برسیم. آقای محمدولی که کتاب را خوانده، درباره انتخاب زمین عملیات یک‌سوال از من پرسید که به‌نظرم بهتر است از حاج‌سعید بپرسد!

محمدولی: آقای قاسمی؛ کسانی که در ماموریت شناسایی محور بمو بودند، از قدیمی‌های اطلاعات عملیات تیپ و بعداً لشکر ۲۷ بودند. همت هم جنوب و غرب را می‌شناخت. توانایی نیروهای لشکرش را هم می‌شناخت. چه‌طور است که شما بعد از ۶ ماه شناسایی به این نتیجه رسیدید که این زمین برای عملیات خوب نیست؟ شاید اگر نیروهای کم‌تجربه‌تری بودند ظرف یکی‌دوهفته متوجه می‌شدند که این ‌منطقه برای عملیات خوب نیست؟ به‌خلاف شما، همت پافشاری کرد عملیات باید انجام شود. حدس من این است که اختلاف بین بچه‌های اطلاعات عملیات و همت باعث شد این‌جا پافشاری کنند که حرف، باید حرف ما باشد!

بابایی: [خطاب به قاسمی] می‌خواهد بگوید قضیه رنگ و بوی سیاسی داشته!

محمدولی: این‌همه آماده‌سازی برای عملیات؛ این‌همه مواد غذایی کنار جاده ریخته بود...

بابایی:... که شبش عملیات شود.

محمدولی: بله، همه‌چیز آماده بود ولی لحظه آخر، بچه‌های اطلاعات عملیات گفتند نباید عملیات شود.

قاسمی: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم مجداً. ببینید، شروع داستان از این‌جاست که همت مثل سایر فرماندهان قدر ما، محمد بروجردی و حاج‌احمد موافق استراتژی عملیات در منطقه غرب بود. به چندعلت هم روی این قصه پافشاری می‌کرد؛ یکی این‌که ما در جنوب سازوکار زرهی نداریم و جنوب، جنگ زرهی و جنگ خاکریزهاست و در این نبرد، به‌دلیل محدودیت‌هایی که داریم، بُرد نداریم. اما در کوهستان با استفاده از عوارض زمین می‌توانیم کم‌کم خودمان را به بغداد نزدیک کنیم. این‌یک‌دلیل که خب، خیلی هم بحث مفصلی می‌طلبد.

یک‌اختلاف عمده استراتژیک بین دیدگاه نظامی فرماندهانی مثل حاج داود کریمی، حسن بهمنی، احمد، همت و محمد بروجردی با دیگر فرماندهان ما بود که جنوبی و جنوب‌زاده بودند؛ از خود محسن (رضایی) گرفته، تا رحیم (صفوی) و شمخانی که طالب این بودند که ما بکشیم به‌سمت جنوب. این فرمانده‌ها استدلال‌هایی هم داشتند که درست بود؛ مثلاً ما در غرب راه‌آهن نداشتیم و نمی‌توانستیم یک‌دفعه ۵۰۰ یا ۶۰۰ گردانی را که در (والفجر) مقدماتی به خط لجمن کشاندیم، به غرب ببریم. سازوکارهای حمل‌ونقل، خودرو، ماشین، کامیون، بیمارستان و همه این‌ها اجازه نمی‌داد. مثلاً در غرب، یک‌راهکار به مهران داریم، یکی به قصرشیرین و جاده پاطاق (سرپل ذهاب) که عملیات مرصاد در آن انجام شد. این راهکارها بسیار محدودند. وقتی بیاییم بالاتر دیگر جاده‌ای نداریم تا به سمت جوانرود بیاییم. بعد هم محور نوسود و پاوه. خلاصه اینکه شریان‌های اصلی غرب برای انجام عملیات‌های بزرگ، محدود بودند.

این فرماندهان (جنوب‌گرا) با استناد به این محدودیت‌ها می‌گفتند بکشیم به سمت جبهه جنوب و اهدافی مثل العماره و بصره را زیر آتش قرار بدهیم و امتیاز بگیریم. یعنی خودمان را به پشت فرات و دجله بچسبانیم و نهایتاً سه‌راهی نشوه، تا بتوانیم اتفاقات بزرگی رقم بزنیم. دشمن هم این تاکتیک را می‌دانست و فرماندهان بزرگی مثل کنت الکساندر دومارانژ و بیش از ۶۰ کارشناس خبره جنگ‌جهانی‌دوم دیده، مرحله به مرحله ما را رصد می‌کردند و متر به متر برای مسلح‌کردن زمین برنامه ریخته بودند این فرماندهان (جنوب‌گرا) با استناد به این محدودیت‌ها می‌گفتند بکشیم به سمت جبهه جنوب و اهدافی مثل العماره و بصره را زیر آتش قرار بدهیم و امتیاز بگیریم. یعنی خودمان را به پشت فرات و دجله بچسبانیم و نهایتاً سه‌راهی نشوه، تا بتوانیم اتفاقات بزرگی رقم بزنیم. دشمن هم این تاکتیک را می‌دانست و فرماندهان بزرگی مثل کنت الکساندر دومارانژ و بیش از ۶۰ کارشناس خبره جنگ‌جهانی‌دوم دیده، مرحله به مرحله ما را رصد می‌کردند و متر به متر برای مسلح‌کردن زمین برنامه ریخته بودند. به‌همین‌دلیل به این ‌راحتی نبود که این ‌فرمانده‌های ما برنامه‌ریزی کرده بودند. به‌همین‌دلیل می‌بینید که وقتی در کربلای ۴ و ۵ وارد نوک‌مدادی و پنج‌ضلعی شدیم، نبرد در خاکریزها میلی‌متری بود. شب می‌زدی به یک خاکریز که قرار بود نانی باشد، هرچی می‌رفتی جلو می‌دیدی نان پاک شده و نانی وجود ندارد اصلاً! نبرد خاکریز و نبرد سنگین مهندسی؛ اتفاقاتی که یک‌بار در طول تاریخ جنگ نظامی مابین ما و عراق اتفاق افتاد که هنوز که هنوز است، راجع به آن فیلم و مستند نمی‌سازند. یعنی در سالگرد این عملیات‌ها، حرف‌های پَرچ و پورچ زده می‌شود و حرف‌های اصلی را نمی‌گویند. این ‌مساله از زوایای مختلف، از دید رزمنده‌ها، و از دید فرماندهانی که هنوز هستند و البته بعضی‌هایشان متاسفانه آلزایمر گرفته‌اند قابل طرح است. آلزایمر دارند که بنی‌صدر از دیدگاهشان خائن نیست.

اما اگر به سوال برگردیم؛ باید بگویم که اختلاف با همت، آن‌جا بالا گرفت.

بابایی: مگر شما به‌عنوان چشم و گوش همت، نرفتید و زمین را انتخاب نکردید؟

قاسمی: چرا! اما عنایت کنید که بعد از والفجر یک، وقتی هنوز فرمانده‌ها دنبال این بودند که جنوب را انتخاب کنند یا غرب، در این خلا تصمیم‌گیری حاجی ما را آورد به محور آق‌داغ. اول هم قرار بود از محور قصرشیرین بیاییم ارتفاعات آق‌داغ را بگیریم. پهلویمان هم که رودخانه قره‌سو است… از آق‌داغ… اسمش یادم رفته… اللهم‌صل‌علی‌محمد و آل محمد...

بابایی: (با خنده) همان‌جایی که خانه (جهادی) ساختی.

قاسمی: اسم ارتفاع اولِ بشکان چه بود هردفعه با حاج (حسین) همدانی می‌رفتیم...

بابایی: آهان! قراویز.

قاسمی: قراویز! قرار بود از قراویز تا آق‌داغ پهلوی قره‌سو، ۳۰ کیلومتر را پهلو بپوشانیم؛ از آن‌طرف هم برویم روی آق‌داغ. شناسایی اولیه را خودِ ما انجام دادیم. رفتم در قصر شیرین مقر زدم و از آن‌جا شروع کردیم؛ دیدیم یاابالفضل! عجب زمینی! یک‌باتلاقی است مثل والفجر مقدماتی که دشمن کاملاً زمین را مسلح کرده و همین الان که با هم صحبت می‌کنیم، فکر نکنم تا ۱۰ سال دیگر تجهیزات مهندسی ما قادر باشد زمین آلوده و مین‌گذاری‌شده آق‌داغ را پاک کند. موانعش خیلی پیچیده بود. چون می‌دانستند که ما روزی خواهیم آمد و این شیار را می‌گیریم و جلو می‌رویم. ولی خب دیدیم این راهکار قفل است و به حاجی گفتیم.

این‌که شما می‌فرمائید چرا طی چهارپنج‌ماه نفهمیدیم زمین خوب نیست، به این علت است که از اول اصلاً قرار نبود برویم بالا و هدف‌مان به‌سمت تصرف سد دربندی‌خان برود. این‌ها بحث‌های قبل از کانی‌مانگا (والفجر ۴) است. حاجی در قرارگاه نجف، عزیز جعفری، امین شریعتی، مهدی باکری رحمت‌الله و مهدی زین‌الدین را متقاعد کرد که بیایید جنوب نرویم و روی این محور عملیات انجام دهیم. اعتقادش این بود که ما در این ‌محور کمتر تلفات می‌دهیم و البته تاریخ ثابت کرد که تز حاج همت و احمد و همفکرانشان درست بود. چرا که وقتی وارد نبرد جنوب شدیم، تلفات ما در مقدماتی به‌حدی بود که هنوز (پیکر) ابراهیم هادی‌های ما (در منطقه) مانده‌اند؛ همین‌الان که داریم صحبت می‌کنیم. دوبرابر فهرست همین‌آقای گلعلی بابایی که خدمت شماست، مفقود درآورده‌ایم و هنوز هم ابراهیم هادی‌ها پیدا نشده‌اند. این‌، یعنی واقعاً آن‌طرفِ قتال در زمین چزابه، فکه، جفیر، کنج طلائیه، کوشک و پاسگاه زید، کارشناس‌هایی نشسته بودند که متر به متر ما را رصد می‌کردند. بعد، ما دوستانی داشتیم که آنتن‌شان را روی نقشه می‌گذاشتند و می‌گفتند بچه‌ها امشب ۴۰ کیلومتر در عمق پیش‌روی می‌کنند و فردایش در قرارگاه سر ۲ کیلومتر و این‌که بچه‌ها چه‌طور با هم الحاق کنند، دعوا بود. خدا رحمت کند بهمن نجفی سر قصه پل غزیله، ادای حاج‌همت را با آنتن درمی‌آورد و بچه‌ها می‌خندیدند. خدا همه‌شان را رحمت کند. این‌که الان آن ‌بالا چه دعوایی بین‌شان هست نمی‌دانیم!

اعتقادش این بود که ما در این محور کمتر تلفات می‌دهیم و البته تاریخ ثابت کرد که تز حاج همت و احمد و همفکرانشان درست بود. چرا که وقتی وارد نبرد جنوب شدیم، تلفات ما در مقدماتی به‌حدی بود که هنوز (پیکر) ابراهیم هادی‌های ما (در منطقه) مانده‌اند؛ همین‌الان که داریم صحبت می‌کنیم. دوبرابر فهرست همین‌آقای گلعلی بابایی که خدمت شماست، مفقود درآورده‌ایم و هنوز هم ابراهیم هادی‌ها پیدا نشده‌اند آقایی که شما باشید، ما به‌خاطر قفل‌بودن راهکارها مرتب و به‌مرور آمدیم بالا. آمدیم به پیچ قراویز، از قراویز آمدیم به بشکان. کوه بمو را هرکه نگاه می‌کرد، کرک و پرش می‌ریخت. همین الان هم که جاده کشیده شده، هیبت ترسناکی دارد؛ مثل یک‌نهنگ بزرگ! گفتیم خب بیاییم از پیچ قراویز تا تنگه باویسی و بمو کوچکه که کار کنیم؛ چیزی حدود ۴۰، تا ۴۵ کیلومتر. باز تیم گذاشتیم و بچه‌ها رفتند شناسایی؛ شهید مرادی و مجید زادبود روی این تکه کار کردند. دومرتبه حاجی آمد گفت «بیایید بکشیم توی بمو راهکار پیدا کنیم؛ بریم بالای بمو.» بعد کم‌کم توجهات به‌سمت سد دربندی‌خان جلب شد. چون می‌گفتند اگر برویم بشکان را بگیریم و برویم بالا، ارتفاعات مرزی خوب است ولی می‌شود مثل سومار و مندلی. روی دشتِ آن‌طرف شهر میدان را داریم که اگر آن را بگیریم، با وجود مهم‌بودنش، مکان دهن‌پرکنی نیست و در تبلیغات نمی‌شود گفت آقا ما فلان‌جا را گرفتیم! یعنی اسمش در دهان نمی‌آمد. مثل این نبود که بگوییم جزیره مجنون را گرفتیم، یا رسیدیم پشت ابوالخصیب یا پشت فاو.

از طرفی فرماندهان جنوب‌گرای ما اصلاً حاضر نبودند این اهداف کوچک را مد نظر قرار بدهند. همت یک‌بکسل انداخته بود و مثل بولدوزر این‌ها را دنبال خود می‌کشید؛ عزیز جعفری که فرمانده قرارگاه نجف بود، باکری، زین‌الدین، شریعتی و … این‌ها را. سعی می‌کرد متقاعدشان کند که ما را نبرید جنوب خرج کنید. جنوب جنگ زرهی و جنگ خاکریز است. ما ادوات نداریم. درست است که راه‌هایش سهل است ولی به همین‌راحتی که می‌چسبیم به خاکریز دشمن، به همین راحتی هم گردان‌گردان کشته می‌دهیم. می‌فهمید این را.

این‌جا، مباحث سیاسی، مقداری با ما خلط شد. یکی از دلایلش این بود که ما به‌تازگی احمد (متوسلیان) را از دست داده بودیم. ما از اول با احمد بزرگ شده بودیم و او از همان اول، با ستادی‌ها سر جنگ داشت. ما هم این روحیه را دوست داشتیم و یاغی بار آمده بودیم. اسمش را هرچه می‌خواهید بگذارید ولی این مدل ستیز با فرماندهان، روش و مدل احمد است. اما این‌جا یک‌مقدار مسائل سیاسی هم با آن خلط شد که همت، تو چرا حرف این‌ها را گوش می‌دهی؟

محمدولی: شما می‌گویید این‌، انتخاب خود همت بود. یعنی از بلاتکلیفی روی دوشش نبود که در این منطقه عملیات کند!

قاسمی: تکمیل می‌کنم، تکمیل می‌کنم فرمایش شما را! ما شناسایی را در بشکان به نقطه‌های خوبی رساندیم. در بمو ۱۱ کیلومتر تیغه است که بعد از سه‌چهارماه وجب‌به‌وجب‌کردن و متر به متر جلو رفتن، ۳ راهکار در آن پیدا کردیم؛ یکی در تنگه سرتَک که به‌سمت شمال است، تا زیر پای دشمن رفتیم. یکی راهکار سوراخ بود و یکی هم این‌طرف‌تر، معروف به راهکار بزمرده. این راهکار بزمرده، پرتگاهی بود که می‌گفتند بز کوهی از آن پرت شده و راهکار سوراخ هم راه مناسبی نبود. خدا رحمت کند اکبر حاجی‌پور را که هم‌هیکل جعفر (جهروتی‌زاده) بود. آن موقع که به راهکار سوراخ آمد، با کوله‌پشتی در معبر سوراخ گیر کرد. بچه‌ها دستانش را از بالا می‌کشیدند و عده‌ای هم از پایین پاهایش را هل می‌دادند و به‌شوخی می‌گفتند «لعنتی یه‌کم این‌شیکم را آب کن!» همین‌، یک‌بحثی بود که به حاج‌همت گفتیم آقا ما دو تا راهکار پیدا کردیم اما این راهکارها اطلاعات‌عملیاتی هستند نه این‌که تو دوتا گردانت را با ۴۵۰ و ۵۰۰ نفر از آن‌ها رد کنی! اگر ۷ شب حرکت کردیم و نماز مغرب را هم در راه خواندیم، کِی از این ‌راهکار برویم بالا؟ اگر برسیم فقط می‌توانیم دوسه‌سنگر سر بمو را بزنیم. مابقی ۱۱ کیلومتر خط را که هر ۵۰۰ مترش سنگر چیده شده، چه می‌شود؟

خدا رحمت کند، صیاد شیرازی را، آن موقع به ما گفت بیایید برویم یک‌ارتفاعی را نشان‌تان بدهم. راه افتادیم رفتیم ارتفاعات برآفتاب گیلانغرب. دقیقاً هم مثل همان‌جا بود. گفتیم آقا این سنگرهای خط مقدم را چه‌طور می‌زنی؟ صیاد در جلسه‌ای که همت و شمخانی‌این‌ها هم بودند، گفت وقتی بچه‌ها (از بمو) آمدند بالا، مابقی را با نبرد هوایی با هلی‌کوپتر کبری می‌زنیم. همان‌جا در جلسه بچه‌ها گفتند آقای صیاد این‌هایی که شما می‌گویی، مربوط به فیلم‌های آمریکایی است! نهایتاً بتوانید یک‌پشتیبانی بکنید! اما این‌که همزمان خط را با کبری بشکنی و ما هم که راهی به جلو نداریم، پیشروی کنیم، نمی‌شود.

چنین‌مباحثی همزمان بود با شناسایی‌های ما برای تنگه سرتک. یک‌ارتفاع داریم به‌نام بَردَدکان که من شناسایی آن‌جا را با نیروهای کُرد رفتم. بعد از یک‌ماه راهکار گیر آوردم. از ارتفاعات بالا رفتم و سر از جایی درآوردم که مشرف به دربندی‌خان بود. که پیروزی و توفیق خیلی بزرگی بود که بعد از ۴ روز زندگی در کوهستان و شب خوابیدن در کوه و غار و شرایطی که عراقی‌ها به زیر پایمان رسیده بودند و کارمان تمام بود، موفق شویم به آن‌جا برسیم.

جان کلام این‌که آقا، این‌جا به درد این حجم نیرویی که ما می‌خواهیم بیاوریم، نمی‌خورد. کما این‌که وقتی بعداً در عملیات شاخ‌شمران راهکار باز شد، ثابت شد که نمی‌شود. چون آمدند شیمیایی زدند و همه را از بالای قله ریختند پایین.

* چه برهه‌ای بود؟

قاسمی: اواخر جنگ بود.

بابایی: سال ۶۷.

ما بچه‌تهرونی‌ها به‌هرحال بعد از والفجر ۴، با بیرون‌آمدن‌مان از اطلاعات‌عملیات، یک‌ضربه روحی‌روانی به حاجی زدیم. ولی باز هم حاجی درست می‌گفت. یعنی اگر می‌خواستیم درست نگاه کنیم، بله در کانی‌مانگا هم شکست می‌خوردیم، اما عُمْراً تلفات ما مثل جنوب نمی‌شد که تا الان، آقای سردار باقرزاده برای ما ۵۰۰ تا ۵۰۰ تا پیکر شهید بیاورد. خب، این‌ها اثرات همین‌مدل عملیات است که در کنج طلائیه کردیم قاسمی: یعنی آن عملیاتی که حاج‌همت می‌خواست در این منطقه انجام بدهد، بالاخره شد، ولی با شیمیایی زدند بچه‌ها را داغان کردند. همه‌مان را از بالای شاخ سورمر و برددکان و شاخ‌شمران ریختند پایین با شیمیایی. ثابت شد که کار در آن‌جا سخت است.

پارسال بود یا پیارسال که آقای بابایی و دوستانش مراسمی برای حاج‌همت گرفته بودند...

بابایی: رونمایی کتاب «شراره‌های خورشید» بود.

* سال ۹۶. بله در آن جلسه بودم.

قاسمی: آن‌جا یک‌اعترافی کردم. گفتم ما بچه‌تهرونی‌ها به‌هرحال بعد از والفجر ۴، با بیرون‌آمدن‌مان از اطلاعات‌عملیات، یک‌ضربه روحی‌روانی به حاجی زدیم. ولی باز هم حاجی درست می‌گفت. یعنی اگر می‌خواستیم درست نگاه کنیم، بله در کانی‌مانگا هم شکست می‌خوردیم، اما عُمْراً تلفات ما مثل جنوب نمی‌شد که تا الان، آقای سردار باقرزاده برای ما ۵۰۰ تا ۵۰۰ تا پیکر شهید بیاورد. خب، این‌ها اثرات همین‌مدل عملیات است که در کنج طلائیه کردیم دیگر! عمراً این اتفاق در کوهستان نمی‌افتاد. یعنی تلفات می‌دادیم اما جنازه‌ها را می‌آوردیم و دشمن نمی‌توانست با تانک از روی جنازه‌هایمان عبور کند. پس از حیث تاکتیکی هم ثابت شد که همت درست می‌گفت.

فرماندهان بالادستی، کار در غرب را به‌عنوان عملیات ایذایی می‌دیدند. یعنی آقای محسن رضایی، شمخانی و رحیم صفوی‌این‌ها، این‌جا را به‌عنوان عملیات ایذایی می‌دیدند. در نهایتِ قصه که با همت سر کل‌کل افتادیم، این‌ها بدون این‌که به همت بگویند، رفتند عملیات والفجر۴ معروف را مصوب کردند که در کانی‌مانگا اتفاق افتاد. ما با بچه‌های اطلاعات عملیاتِ مهدی باکری و مهدی زین‌الدین در حال همکاری بودیم و شناسایی می‌کردیم. همه‌چیز هم آماده بود که ظرف یک‌هفته آینده عملیات (والفجر ۵) بشود. حالا مواد غذایی که شما گفتید، به آن شکل در بنه‌ها نیامده بود ولی در کل، وقتی همه شرایط به این سمت و سو می‌رفت که بشود، یک‌دفعه زنگ این خورد که آقا، در منطقه عمومی پنجوین عملیات شده است. تا این ‌موقع هم هنوز حاج‌همت مساله‌ای نداشت. می‌گفت آن‌طرف دارد عملیاتی می‌شود و نیروهای دیگر درگیر شده‌اند. تا این‌که گفتند آن‌جا کار گره خورده و بیایید پشت آن ‌عملیات را بگیرید و از موفقیت‌های آن‌ها استفاده کنید که این‌جا حاجی خیلی اذیت شد. یک‌اذیت‌اش این بود که از جانب ما پالس‌هایی می‌رفت که عملیات نباید اجرا شود و بعد هم متوجه شد که ما این‌پالس‌هارا به عزیز و شمخانی و دیگران انتقال داده‌ایم. این بود که ناراحت شد و ناراحتی‌اش را ابراز کرد. که چرا بدون اجازه من می‌روید جلسه؟

* خب چرا رفتید؟

قاسمی: درباره جلسه اول، اصلاً توجیه نبودیم و اگر رکب خوردیم و به ایشان نگفتیم، عزیز من را در سرپل ذهاب خواسته بود. عزیز، من را خواسته بود و من هم حجت و شیخ احمد و دیگران را با خودم بردم. درآن‌جلسه، شمخانی خیلی بد با ما برخورد کرد. این‌قدر سخیف برخورد کرد، که مجید زادبود با این فکر که این آدم معاون سپاه است، همان‌جا بُرید و یک‌هفته بعد از اطلاعات‌عملیات زد بیرون.

محمدولی: سر اختلافش با همت رفت یا به‌خاطر برخورد شمخانی؟

قاسمی: در جلسه با شمخانی، تیر خلاص به او خورد. اگر بخواهم این بحث را جمع کنم، باید بگویم حاجی ضمن این‌که خودش صاحب تئوری جنگ در غرب بود، ولی از آن جایی که مطیع بود، کل‌کل نکرد. گفت باشد هرچه شما بگویید. این شد که ظرف دو روز بعد از اعلام عملیات والفجر ۴، همه‌چیز را جمع کردیم و آمدیم شرق پنجوین.

ادامه دارد...

برچسب‌ها