امیر خلبان حسینعلی ذوالفقاری می‌گوید در روزهای درگیری‌های کردستان و پیش از شروع جنگ، عناصر ضدانقلاب اسامی خلبان‌هایی چون او و محمود اسکندری را منتشر کرده و در پی ترور و حذف آن‌ها بودند.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: سومین‌قسمت از گفتگوی مشروح با امیر خلبان حسینعلی ذوالفقاری، شرح مبسوط مأموریت بمباران نیروگاه هسته‌ای اوسیراک است که فرانسه برای صدام حسین می‌ساخت و توسط خلبان‌های فانتوم F4 ایران ازجمله محمود اسکندری و ذوالفقاری مورد هدف قرار گرفت. اما برخی بعدها مدعی شدند اسرائیل با بمباران دوباره نیروگاه اوسیراک کار نیمه‌تمام ایران را به سرانجام رساند که چنین حرف خلاف واقعی، به‌شدت توسط امیرْ ذوالفقاری مردود است. اما به‌هرحال یکی از نکات مهمی که در سخنان این‌خلبان شکاری مطرح می‌شود، این است که ایران، کار بمباران اوسیراک را طوری انجام داد که مجامع بین‌المللی با همه جانب‌داری‌هایشان از عراق، نتوانستند اتهامی درباره نقض حقوق بشر یا جنایت جنگی به ایران وارد کنند.

بخش دیگری از این‌گفتگو به تلاش‌های نیروهای ضدانقلاب برای ترور او و محمود اسکندری در برهه پیش از آغاز رسمی جنگ تحمیلی اختصاص دارد. اخلاق و منش پهلوانی محمود اسکندری هم از دیر موضوعاتی است که مانند قسمت‌های پیشین این‌گفتگو و دیگر گفتگوهای پرونده «محمود اسکندری» مورد توجه و مرور قرار گرفت.

پیش از این، مقاله زیر با هدف مرور زندگی و کارنامه این‌خلبان براساس کتاب «نقشه فرار از اسارت» شامل خاطرات این‌خلبان منتشر شد:

* گفتند حتماً هواپیمایتان را می‌زنند ولی شما را برمی گردانیم / مسائل کردستان ربطی به خلق کُرد نداشت

و سپس گفتگوی مشروح با ذوالفقاری آغاز شد که دو قسمت پیشین آن در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه‌اند:

* چهارکیلومتر از جاده عقب‌نشینی بعثیها چگونه به آتش‌کشیده شد / غبارروبی حرم امام‌رضا با محمود اسکندری

* پیامی که محمود اسکندری برای صدّام فرستاد و دنیا آن را شنید!

در ادامه، مشروح سومین و آخرین قسمت از گفتگوی مشروح با امیر آزاده و جانباز خلبان حسینعلی ذوالفقاری را می‌خوانیم؛

ذوالفقاری: ضدانقلاب پیش از ماجرای کردستان در پایگاه ما (همدان) نفوذ داشت. مثلاً کسی بود که اخبار پایگاه و تیک‌آف‌ها را به دشمن می‌رساند...

* بله. این‌مساله را آقایان قره‌باغی و باقری هم گفتند؛ همان‌کسی که همسرش هم همان‌جا با او کار می‌کرد و در پست فرماندهی نفوذ کرده بود.

بله. اعدامش کردند. ما به‌خاطر وضعیت کردستان دو آلرت داشتیم؛ یکی برای جنگ‌های هوایی و یکی هم آلرت‌های کردستان. آن‌موقع رئیس عملیات، سرهنگ مولایی بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. یک‌روز که من آلرت بودم، به من گفتند «سریع پرواز کن و به سنندج برو! باشگاه افسران پادگان سنندج را هم گرفته‌اند.» ما هم که از خدا خواسته سریع اقدام کردیم و به‌سمت سنندج رفتیم.

اف‌فور یک‌سیستم به‌اسم TZO دارد. یک‌دوربین خیلی قوی روی بال چپش است که وقتی روشنش کنید، تصویر درشت بیرون را روی اسکوپ مقابل خلبان می‌اندازد و می‌تواند تصویر را تا ۱۰ برابر بزرگ کند. یک‌دوربین تاکتیکال و اپتیک دارد. خب کردستان مملکت ما بود و نمی‌شد هرجایش را بمباران کرد. پای زن‌وبچه مردم وسط بود و این‌ضدانقلاب‌ها گاهی خانواده‌ها را گروگان می‌گرفتند. به‌همین‌دلیل باید مراقبت بودیم. برای همین‌حساسیت‌ها بود که TZO را On می‌کردیم تا تصویر بهتری از منطقه مأموریت به ما بدهد.

با رسیدن به آسمان سنندج، TZO را انداختم و دیدم ای‌بابا! این‌جا که اصلاً خبری نیست! همه‌جا امن و امان است. دوری زدم و دیدم همه‌چیز معمولیِ معمولی است. نه تیراندازی، نه جنگی و نه درگیری‌ای! به من ۶ بمب ۷۵۰ پوندی داده بودند که بزنم ولی هیچ‌کدام را نزدم. محوطه پادگان نیرو زمینی سنندج هم روی تپه‌ای بود که دورتادورش خانه‌زندگی مردم بود. من برگشتم و هیچ‌بمبی نزدم. وقتی به پایگاه برگشتم، رئیس‌عملیات یقه من را گرفت که چرا بمب‌هایت را نزدی؟ گفتم من چیزی ندیدم جناب سرهنگ! همه‌چیز امن و امان بود. نه دودی نه انفجاری! گفت مگر می‌شود؟ می‌دهم دادگاهی نظامی‌ات کنند! من در آن‌دوره یکی از خلبان‌هایی بودم که زیاد در کردستان مأموریت رفته بودم. به همین‌دلیل خیلی به من برخورد. وقتی بعد از مأموریت به پست فرماندهی رفتم که گزارش مأموریت را بدهم، فرمانده وقت پایگاه هم در اتاق هدف بود که خیلی هم مرد خوبی بود. گفت «آقای ذوالفقاری چه شده؟ چرا نزدی عزیز من؟» گفتم «تیمسار، من هیچ‌چیزی ندیدم. هیچ‌خبری نبود. اگر واقعاً سنندج سقوط کرده بود، من با چشمم باید چیزی می‌دیدم! من TZO ام را آن کرده بودم و دور سنندج گشت زدم.» آن رئیس‌عملیات شلوغش کرد که نه! شما تمرد کرده‌ای! گفتم جناب سرهنگ هر کاری دوست دارید بکنید! چرا اعصاب خلبان را خرد می‌کنید؟ همان‌زمان صدای SSB بلند شد.

کار ضدانقلاب بود. فرکانس SSB را گرفته بودند و به دروغ پیام فرستاده بودند که هواپیما برود آن‌جا را بزند! SSB اسم یک‌سیستم است که نیروی زمینی با استفاده از آن با پست فرماندهی ما در تماس است و درخواست کمک می‌کند. پیام SSB را که آوردند به فرمانده پایگاه دادند، ایشان به آن‌جناب سرهنگ گفت «این‌پیام چیست؟ می‌گویند یک‌هواپیما آمده سنندج، در ارتفاع پایین پرواز کرده و رفته است!» فرمانده پایگاه رفت پشت SSB به بچه‌های سنندج گفت «آقا آن‌جا چه خبر است؟ گفته‌اند پادگان سقوط کرده و ضدانقلاب وارد ناهارخوری شما شده است!» از آن‌طرف گفتند نه آقا! این‌جا از این‌خبرها نیست!

* یعنی کل پیام و درخواست کمک، یک‌فریب و اصطلاحاً سرِ کاری بود؟

کار ضدانقلاب بود. فرکانس SSB را گرفته بودند و به دروغ پیام فرستاده بودند که هواپیما برود آن‌جا را بزند!

* تا مردم کشته شوند؟

بله. ولی ما که اصلاً مردم را نمی‌زدیم.

* جناب ذوالفقاری آن‌ماجرا که پیش‌تر گفتید اسم شما و اسکندری را به دیوار دانشگاه‌ها زده بودند و ضد انقلاب دنبال ترورتان بود، مربوط به همین‌حوادث کردستان است؟

بله.

* یعنی اسکندری در پروازهای کردستان، نقش مهمی داشته ولی همراه شما نبوده.

بله. ببینید، پروازهای کردستان، مأموریت برون‌مرزی نبودند. آرایش پرواز جنگی به این‌صورت است که یک‌لیدر دو یا سه ی قدیمی، لیدر دسته پروازی است. شماره سه، ساب‌لیدر است که او هم باید لیدرسه باشد. شماره‌های سه و دو هم می‌توانند لیدرچهار باشند. در کردستان، چون خاک خودمان بود، مثلاً وقتی پرواز می‌کردم، خودم لیدر بودم، خودم تصمیم می‌گرفتم و وینگ‌من داشتم.

خودش به من گفت دوبار می‌خواستند ترورش کنند. از همدان که می‌آمدیم، به رزن می‌رسیدیم و بعدش گردنه آوج بود. زمستان‌ها از جاده ساوه و بویین‌زهرا می‌رفتیم و به آوج می‌رسیدیم. افسری بود به‌نام جناب‌سرگرد رستگار – خدا حفظش کند – که پنجشنبه‌جمعه‌ها سوار هواپیما می‌شد و TZO را آن می‌کرد و ماشین بچه‌ها را در جاده پوشش می‌داد. به بچه‌ها هم گفته بودند سعی کنیم با هم برویم. یک‌بار هم در جاده دنبال خود من گذاشتند * برای تقدیر و تشکر از شما بود که اسم‌تان را به دیوار زده بودند؟

نه. کار ضد انقلاب بود. من خودم وقتی شنیدم باور نکردم. رفتم دانشگاه تهران و دانشگاه امیرکبیر و دیدم روی دیوار اسم ما را به‌عنوان قاتلین کردستان نوشته‌اند. (می‌خندد) ما یک‌نفر را هم از مردم نکشته بودیم ولی این‌طور علیه‌مان تبلیغ می‌کردند.

* عکس‌تان هم بود یا فقط اسم زده بودند؟

نه. عکس‌مان را نتوانسته بودند پیدا کنند. عکس نمی‌گرفتیم. فقط از خود ارتش و نیروهوایی اجازه داشتند بیایند از خلبان‌ها عکس بگیرند.

* برای ترور شما یا اسکندری اقدامی شد؟

خودش به من گفت دوبار می‌خواستند ترورش کنند. از همدان که می‌آمدیم، به رزن می‌رسیدیم و بعدش گردنه آوج بود. زمستان‌ها از جاده ساوه و بویین‌زهرا می‌رفتیم و به آوج می‌رسیدیم. افسری بود به‌نام جناب‌سرگرد رستگار – خدا حفظش کند – که پنجشنبه‌جمعه‌ها سوار هواپیما می‌شد و TZO را آن می‌کرد و ماشین بچه‌ها را در جاده پوشش می‌داد. به بچه‌ها هم گفته بودند سعی کنیم با هم برویم.

یک‌بار هم در جاده دنبال خود من گذاشتند.

* متوجه شدید مربوط به کدام گروهک بودند؟

نه. ماشین‌شان از آن شورولت‌ایران‌ها بود که رهایش کرده بودند. این‌طوری می‌آمدند! ماشین‌شان نه نمره داشت و نه نام و نشانی. یک‌ماشین دیگر هم داشتند که با فاصله از اولی بود.

* اسکندری را چه‌طور؟ او را هم می‌خواستند در جاده بزنند یا در شهر هم علیه‌اش اقدام کردند؟

نه. در شهر نه. در پایگاه یا جاده اقدام کردند. یک‌چیزهایی تعریف می‌کرد ها! یک‌بار دنبال یکی از این‌ماشین‌ها رفته بود که به قول خودش بگیرد دهانشان را …!

* (خنده)

می‌خواست خفه‌شان کند! خب ماشالله هیکل‌دار بود. من در اسارت بود که ورزش کردم و روی فرم آمدم. چون اکثراً روزه بودم. غذایی که نمی‌دادند. کلش را به‌عنوان یک‌وعده سحری می‌خوردم. بچه خوبی بودم! (می‌خندد)

* خب برسیم به ماجرای بمباران نیروگاه هسته‌ای اوسیراک!

این یکی خیلی حرف دارد.

* فانتوم‌های ما یک‌بار آن‌جا رفتند زدند. درست است؟

بله.

* چند فروندی رفتید؟

چهارفروند؛ دو فروند جناب‌سرگرد اسکندری و لقمان‌نژاد که باید التاجی را به‌صورت ایذایی می‌زدند. بعد من و سرگرد پوررضایی...

* برای زدن خود اوسیراک!

بله. اوسیراک چالش‌های بزرگی داشت. چون براساس کنوانسیون ۱۹۴۴ ژنو و پروتکل الحاقی ۱۹۷۷ و قطعنامه ۳۰۶ سازمان ملل متحد، بازده حمله به تأسیسات اتمی فاجعه انسانی محسوب می‌شد؛ ممنوع بود و هرکشوری که بی‌محابا به تأسیسات اتمی یک‌کشور حمله می‌کرد، به‌عنوان جنایتکار جنگی معرفی می‌شد و تحت اختیار شورای امنیت سازمان ملل قرار می‌گرفت. همین‌لغت بی‌محابا بود که مهم بود و مورد توجه طراحان عملیات مثل جناب (بهرام) هوشیار قرار داشت.

صدام در حضور خبرنگارها با این‌سوال روبرو شده بود که «شما مگر نگفتید نیروی هوایی ایران را نابود کرده‌اید؟ پس چه شد؟» طریقه راه رفتنش در آن‌لحظات مهم بود. دستش را زده بود پشتش و مثل آدم‌هایی که کمرشان شکسته، داشت از دست خبرنگارها فرار می‌کرد. آن‌جا با گستاخی به خبرنگارها گفت «یک‌هفته دیگر در تهران جواب‌تان را می‌دهم!» آن‌زمان درست بود که ما داشتیم با عراق می‌جنگیدیم ولی این‌جنگ، اسمی بود. چون در واقع داشتیم همزمان با ۱۴ کشور می‌جنگیدیم که ۵ تایشان اعضای دائم شورای امنیت بودند.

* واقعاً مثل شوخی می‌ماند!

این، اولین‌چالش بود. چالش دوم، زمان زدن نیروگاه بود. این‌ها همه در آرشیو صداوسیما و روزنامه‌های کیهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی هست. چالش دوم مربوط است به بعد از عملیات کمان ۹۹ (۱۴۰ فروندی) که صدام در حضور خبرنگارها با این‌سوال روبرو شده بود که «شما مگر نگفتید نیروی هوایی ایران را نابود کرده‌اید؟ پس چه شد؟» طریقه راه رفتنش در آن‌لحظات مهم بود. دستش را زده بود پشتش و مثل آدم‌هایی که کمرشان شکسته، داشت از دست خبرنگارها فرار می‌کرد. آن‌جا با گستاخی به خبرنگارها گفت «یک‌هفته دیگر در تهران جواب‌تان را می‌دهم!»

هشتم بهمن یعنی روزی که اوسیراک را زدیم، شبی بود که ما در تهران منتظر جواب این‌آقا بودیم.

* یعنی تاریخی که می‌شد یک‌هفته دیگر، و قرار بود صدام در آن‌روز در تهران باشد، شد زمان زدن اوسیراک!

بله. اصلاً پلن مأموریت، این بود و برای انجام آن از مقامات و چهره‌های رده‌بالای مملکت کسب تکلیف کردند. بنی‌صدر را که تحویل نمی‌گرفتند. اگر هم به او می‌گفتند، جراتش را نداشت دستورش را بدهد. این را مطمئن نیستم ولی شنیدم که آقا گفته بودند «به نجم‌های ثاقب من بگویید کاری از دستم برنمی‌آید، فقط برایشان دعا می‌کنم!» چالش سوم هم نوع مهمات بود که مهمات هواپیماهای من و سرگرد پوررضایی بمب گلاستر (خوشه‌ای) بود.

* منظورتان از آقا، امام خمینی (ره) است یا آقای خامنه‌ای؟

نه. امام عزیزمان! چالش سوم همان‌طور که گفتم، نوع مهمات‌مان بود. چون اطلاعات دقیقی وجود نداشت که خوراک اتمی به راکتور تزریق شده یا نه. ۴۰۰ مهندس و تکنیسین فرانسوی داشتند روی این‌نیروگاه کار می‌کردند و صدام می‌خواست با راه‌اندازی آن و فتح خرمشهر و پایان جنگ، قادسیه دومش را تکمیل کند. بنا بود اولین‌کشور عربی باشد که نیروگاه اتمی دارد و خیلی به این‌ماجرا می‌نازید.

پرواز من در مأموریت زدن اوسیراک، ساعت ۹ و ۳۰ دقیقه صبح بود.

* از همدان رفتید؟

بله. همه عملیات‌های سنگین از پایگاه همدان بودند. در خلیج‌فارس هم اگر پرواز مهمی بود، با تعدادی از خلبان‌های همدان بود.

* از این‌جهت پرسیدم چون شاید به‌عنوان مهمان از همدان به پایگاه دیگری مأمور شده بودید؛ مثل همان پرواز آخرتان که از پایگاه دزفول انجام شد.

اوایل جنگ که اصلاً فرمانده پایگاهمان اجازه نمی‌داد ما به‌عنوان خلبان‌هایش جایی برویم. (سرهنگ گلچین) به فرمانده نیرو گفته بود من این‌جا دارم هزار کیلومتر را پوشش می‌دهم. باید خلبان‌های خودم باشند.

خلاصه در حالی‌که پایگاه همدان، شدیداً درگیر سرپل‌ذهاب، قصر شیرین و به‌خصوص بلندی‌های بازی‌دراز بود، این‌ماموریت ابلاغ شد. آن‌موقع، روزی سه‌راید پروازی می‌رفتیم تانک‌ها را می‌زدیم؛ و ما بودیم که زیر خاک‌شان کردیم. روز ششم در یکی از همین‌پروازها بود که گلوله درست به زیر آگزور هواپیمای من خورد و دسته‌گاز سمت راستم آمد بالا. آگزور جایی است که دو دریچه دارد؛ هم برای چک‌کردن روغن بعد از پرواز و هم جایی است که کابل‌ها و میله‌های دسته گاز در آن قرار دارد. خلاصه گلوله طوری به آگزور خورد که نمی‌توانستم از تراتل استفاده کنم. به کابین عقبم شهید (مصطفی) صغیری گفتم «هواپیما با تو!» گفت «جناب سروان؟» با تاکید گفتم «بگیر! هواپیما با تو!» هرکاری کردم دسته‌گاز سمت‌راست درست نشد. این‌جور جاهاست که آدم قدرت خدا را می‌بیند؛ وقتی در قرآن درباره خلقت انسان و دست و بدنش حرف می‌زند! خودم طوری نشدم ولی دسته گاز از کار افتاد و چون یکی از دو دستم از مدار خارج شده بود، تعادلم به هم خورده بود. هواپیما هم سالم بود. فقط چهارتاگلوله خورده بود زیرش. صغیری هم موقع فرود، ماه نشست!

تنها نگرانی ما این بود که RHAW system هایمان که لاک موشک را هشدار می‌داد، فرکانس این‌موشک‌ها را می‌گیرد یا نه. مهمات‌مان هم خوشه‌ای بود. چون اگر بمب سنگین بود، نیروگاه را درب‌وداغان می‌کرد؛ اما قرار بود تأسیسات هسته‌ای موردنظر فقط آبکش شود. ما در مأموریت‌ها بمب خوشه‌ای را عموماً ۴ تا بیشتر نمی‌بردیم ولی در این‌ماموریت ۶ بمب با خودمان بردیم ما در حال پیگیری سرپل‌ذهاب و بازی‌دراز و شاهین‌دژ بودیم که ماجرای اوسیراک پیش آمد. صبح روز مأموریت، جناب‌سرگرد پوررضایی کمی دیرتر آمد. به همین‌دلیل جناب سرگرد اسکندری، جناب سرهنگ گلچین و من بیریفینگ اوسیراک را انجام دادیم. حالا پوررضایی، خواب مانده بود یا چه نمی‌دانم. دستور اکید داده شده بود که نباید به راکتور صدمه بخورد.

* یعنی اگر کامپیوتر و اتاق مغز نیروگاه را می‌زدید کافی بود؟

نه. قرار بود یک‌عملیات نمادین و جوابی برای صدام باشد که گفته بود یک‌هفته دیگر در تهران جواب‌تان را می‌دهم. قرار بود نفسش را بگیریم. حالا، پدافند بغداد که جهنم بود؛ پدافند اوسیراک جهنم اندر جهنم بود!

* یعنی واقعاً از بغداد وحشتناک‌تر بود؟

بله. چون کارکنان آن‌جا فرانسوی بودند، فرانسه موشک‌های درجه اول رولند دوی خود را اطراف نیروگاه گذاشته بود. تنها نگرانی ما این بود که RHAW system هایمان که لاک موشک را هشدار می‌داد، فرکانس این‌موشک‌ها را می‌گیرد یا نه. مهمات‌مان هم خوشه‌ای بود. چون اگر بمب سنگین بود، نیروگاه را درب‌وداغان می‌کرد؛ اما قرار بود تأسیسات هسته‌ای موردنظر فقط آبکش شود. ما در مأموریت‌ها بمب خوشه‌ای را عموماً ۴ تا بیشتر نمی‌بردیم ولی در این‌ماموریت ۶ بمب با خودمان بردیم. چون قلاف است دیگر! اگر بمب‌ها به هم بخورند خطرناک می‌شود. به‌همین‌دلیل در مأموریت‌های عادی اگر بنا بود خوشه‌ای ببریم، ۴ تا بیشتر نمی‌بردیم.

قرار بود اول ما بزنیم، بعد دو فروند دیگر بیایند التاجی (نیروگاه اصلی) را بزنند.

* نیروگاه اصلی؟

بله. ۱۰ تا اسم برایش گذاشته بودند. نیروگاه اصلی که اصلاً اسمش تموز بود.

* اوسیراک اسم فرانسوی‌اش بود.

بله. حالا این‌جا ابابیل ما (اسکندری) به گلچین گفت «جناب سرهنگ اجازه بدهید من اول می‌روم التاجی را می‌زنم. بعد بچه‌ها بخوابند کف زمین و بیایند.» التاجی ۱۹ مایل جنوب شرقی اوسیراک بود. می‌دانید که نیروگاه اتمی آب می‌خواهد. این‌نیروگاه جایی قرار داشت که دجله و فرات به هم نزدیک می‌شوند، و دریاچه‌ای هم درست کرده بودند که...

* راکتور را خنک کند.

بله. ما خیلی خوشحال بودیم و اسم مأموریت را گذاشته بودیم «Attack to Hell» (حمله به جهنم). خود اسکندری می‌گفت «می‌خواهیم برویم جهنم!» (می‌خندد.)

هنگام مأموریت، جناب‌سرگرد (اسکندری) لیدر دسته شد. در نقطه IP ما کشیدیم عقب و کمی فاصله گرفتیم تا دو فروند دیگر جلوتر رفتند. تا این‌دو جلو افتادند، پدافند شروع کرد به زدن. تا حالا در عمرم، این‌قدر پایین پرواز نکرده بودم. سرگرد پوررضایی هم یکی از خلبان‌های آس بود؛ از آن‌هایی که در پاکستان آموزش دیده و شمشیر طلا گرفته بود.

* پس مثل اسکندری در پاکستان آموزش دیده بود!

بله. این‌ها هم‌دوره بودند. تک‌ستاره‌ها بودند.

* خاطرات امیر عتیقه‌چی را که می‌خواندم، ایشان گفته خلبان‌هایی که در پاکستان آموزش دیدند، لُو پَس را خیل خوب از پاکستانی‌ها یاد گرفتند. چون خلبان‌های پاکستان به‌واسطه جنگ با هند لو پس‌های خوبی داشته‌اند.

موشک‌های زیاد! تمام این RHAW system ما قرمز بود. این‌قدر فلش‌های موشک‌ها زیاد بودند که صفحه را یک‌رنگ قرمز می‌دیدی! ما رفتیم کف زمین و برای اولین‌بار در عمرم از زیر طاق درخت‌های نخل عبور کردم. قشنگ می‌دیدم! حساب کرده بودیم ۶ ثانیه شماره یک و ۱۰ ثانیه شماره دو وقت دارند مهماتشان را بزنند. بعد ما بودیم که باید خوشه‌ای‌ها را می‌زدیم اصلاً آن‌هایی که به پاکستان رفتند، خیلی بهتر از آمریکا آموزش دیدند. در پاکستان نفس این‌بچه‌ها را می‌گرفتند ولی ما در آمریکا عشق می‌کردیم. یعنی راحت بودیم. اگر دیر می‌رسیدیم یا خواب می‌ماندیم یا مریض می‌شدیم، مسئول بیچاره آمریکایی‌مان را توبیخ می‌کردند.

* پس اسکندری و لقمان‌نژاد افتادند جلو و شما و پوررضایی هم شدید دو فروند عقبی.

بله. آن‌ها که رفتند، پدافند وحشتناکی به‌سمت‌شان شلیک کرد.

* شلوغی آسمان، به‌خاطر گلوله‌های ضدهوایی بود یا موشک؟

موشک! موشک‌های زیاد! تمام این RHAW system ما قرمز بود. این‌قدر فلش‌های موشک‌ها زیاد بودند که صفحه را یک‌رنگ قرمز می‌دیدی! ما رفتیم کف زمین و برای اولین‌بار در عمرم از زیر طاق درخت‌های نخل عبور کردم. قشنگ می‌دیدم! حساب کرده بودیم ۶ ثانیه شماره یک و ۱۰ ثانیه شماره دو وقت دارند مهماتشان را بزنند. بعد ما بودیم که باید خوشه‌ای‌ها را می‌زدیم. چون بمب خوشه‌ای خطر انفجار و اصابت ترکش ندارد، در کنار هم در فاصله ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر حرکت کردیم. این‌فاصله هم برای این‌بود که هواپیمای من دوربین داشت. بنا بود دوربین جلویم، فیلم بمب‌های جناب سرگرد رضایی را بگیرد و دوربین عقبم هم نتیجه بمب‌های خودم را ثبت کند.

وقتی برگشتیم، فقط چندثانیه از فیلم را به ما نشان دادند. ۱۲ بمب خوشه‌ای ضرب در ۱۴۷ می‌شود بیش از ۱۵۰۰ بمبچه؛ که ما زدیم توی سر این‌نیروگاه! و فقط هم به خود نیروگاه زدیم، نه در و دیوارش! به مجرد این‌که پوررضایی زد، شمردم هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه و زدم!

همه بمب‌ها درست خورده بود. به‌همین‌دلیل نتوانستند برای ایران مشکلی درست کنند...

* یعنی …؟

متهم به جنایتش کنند. مثلاً روسیه در همین جنگ با اوکراین، حدود دو ماه پیش که چرنوبیل را گرفت، حتی یک‌گلوله هم شلیک نکرد. چون می‌دانست چه بلایی سرش می‌آورند.

* پس کار را خیلی تمیز درآوردید!

بله. ایران در سال ۱۳۳۴ پروتکلی را که طبق آن حمله بی‌محابا علیه تأسیسات هسته‌ای ممنوع است، امضا کرده بود.

* اسکندری در این‌ماموریت، در رفت یا برگشت، کار خاصی انجام نداد؟ حرفی نزد؟

نه. آن‌ها ۱۹ مایل از ما جلوتر بودند. او در برگشت در رادیو صدا می‌کرد «دماوند، چک!» ما هم به‌ترتیب، شماره‌هایمان را گفتیم تا بداند سالم هستیم. این‌ماموریت، تنها مأموریتی بود که دستورش از وزارت دفاع آمده بود نه از نیروهوایی. سرّی و آنی هم بود.

شب که شد، BBC گفت در شبی که صدام قول داده بود در تهران باشد، در بغداد دنبال شمع می‌گردد! چون اسکندری زده بود تمام بغداد را بی‌برق کرده بود. طوری که برای چندماه، امارات ایستگاه برق سیار برایش علم کرده بود. VOA هم گفت در شبی که صدام قول داده بود در تهران باشد، جنگنده‌های ایرانی بزرگ‌ترین آرزوی او را به فنا دادند. همان‌شب ۴۰۰ مهندس فرانسوی در عرض ۶ ساعت از بغداد فرار کردند و تعدادی از آن‌ها هم زخمی شدند که در اخبار چیزی درباره‌شان نگفتند. زخمی‌های این‌ماموریت، با هواپیمای C141 آمریکایی به کویت منتقل شدند. تازه ما خیلی مؤدبانه زدیم. اگر بمب General Purpose (همه‌منظوره) داشتیم، همه‌اش می‌رفت روی هوا.

یک‌کارگردان گفته اسرائیلی‌ها، کار نیمه‌تمام خلبانان ایرانی را تمام کردند. بگو مرد مؤمن چه‌طور چنین‌حرفی می‌زنی؟ بعد از همین‌حمله بود که امام (ره) به نیروی هوایی عنوان نیروی هوایی الهی را دادند. آن عبارت نجم ثاقب‌شان هم خیلی مهم بود. حالا این‌آقای فیلمساز چنین‌حرفی زده که اسرائیلی‌ها کار نیمه‌تمام ما را تمام کرده‌اند. این‌ماموریت فقط و فقط براساس دستورالعملی که از وزارت دفاع رسید بود، انجام شد و بنا نبود راکتور صدمه بخورد حالا با این‌اوصاف یک‌کارگردان آمده گفته اسرائیلی‌ها، کار نیمه‌تمام خلبانان ایرانی را تمام کردند. بگو مرد مؤمن چه‌طور چنین‌حرفی می‌زنی؟ بعد از همین‌حمله بود که امام (ره) به نیروی هوایی عنوان نیروی هوایی الهی را دادند. آن عبارت نجم ثاقب‌شان هم خیلی مهم بود. حالا این‌آقای فیلمساز چنین‌حرفی زده که اسرائیلی‌ها کار نیمه‌تمام ما را تمام کرده‌اند. این‌ماموریت فقط و فقط براساس دستورالعملی که از وزارت دفاع رسید بود، انجام شد و بنا نبود راکتور صدمه بخورد. چون شائبه تزریق سوخت هسته‌ای به آن مطرح بود و شنیده بودیم دارند تست‌اش می‌کنند.

* آقای ذوالفقاری کمی بیشتر درباره محمود اسکندری صحبت کنیم.

کارش را انجام می‌داد، وظیفه‌اش را انجام می‌داد و زیر بار حرف زور نمی‌رفت. خیلی هم حرف شنید. واقعاً زحمت می‌کشید و سنگین‌ترین مأموریت‌های نیروی هوایی را انجام داد.

* به نظرم جریان ضد انقلاب که روزی دنبال ترور اسکندری و حذفش بوده، الان دنبال مصادره اوست. تلاش اخیر شبکه BBC در همین‌زمینه نمونه این‌قضیه است. می‌خواهند اسکندری را با این‌توجیه که صرفاً یک‌ایرانی وطن‌پرست بوده و بی‌مهری‌هایی به او شده، از ایران واقعی جدا و به ایرانی که خودشان می‌خواهند وصل کنند. البته این‌حرف‌ها نافی ظلم‌ها و بی‌مهری‌هایی که به اسکندری شد، نیست و همین بدخواهی‌ها بهانه دست ضدانقلاب دادند. سوال من این است که اگر اسکندری از جمهوری اسلامی ایران جدا بوده، چرا باید در آسمان بغداد با رادیوی هواپیما خطاب به صدام خودش را خلبان نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران بخواند و تهدیدش کند؛ چرا باید سخت‌ترین مأموریت‌ها را که کسی قادر به انجامشان نیست انجام بدهد و چرا بعد از عملیات حمله به H3 به دیدار امام خمینی برود؟ خب دارند از آب گل‌آلود ماهی می‌گیرند و می‌خواهند این‌خلبان‌ها را از ما بگیرند و بگویند این‌ها خلبان‌هایی بودند که زمان شاه تربیت شدند و فقط دغدغه خاک داشتند.

اصلاً نتوانسته‌اند چنین‌کاری بکنند. محمود اسکندری اصلاً در این‌سیلابِس‌ها نبود.

* اتهامی که به او زدند به‌خاطر حضور حمید نعمتی در ترکیه بوده است؛ خلبان هم‌دوره اسکندری که در کودتای نقاب نقش پررنگی داشت و پس از شکست کودتا به عراق فرار کرد.

این‌نعمتی برای خودش جرثومه‌ای بود! زمستان‌ها که از همدان به چابهار می‌رفتیم، نمی‌دانید چه کارها می‌کرد! کارهایی بود که نمی‌توانم بگویم چون شاید نتوانید منتشرشان کنید! اصلاً یک آدم...

* می‌خواهید بگویید از لحاظ اخلاقی سالم نبود؟

اصلاً و ابداً نبود! من مطمئنم در بازجویی‌های ما (در اسارت) بود و تشریف داشت.

* بله. آقای صلواتی که رسماً با او درگیر شده است.

در بازجویی من هم، آن زن که جلویم نشسته بود، با یک نفر فارسی حرف می‌زد که من می‌گویم نعمتی بود. یک پوشه قرمز روی میزشان بود که وقتی چشم‌بندم را بالا زدند، آدم‌های جلوی رویم و پرونده را دیدم. به من گفتند «پرونده تو این‌جاست. ما می‌دانیم تو چه ماموریت‌هایی رفته‌ای و چندسرباز ما را کشته‌ای؟» من هم گفتم خب حالا از من چه می‌خواهید؟ که گفتند می‌خواهیم بدانیم از نظر تو جنگ کی تمام می‌شود؟

* که شما هم همان جواب سوزنده را به آن‌ها دادید.

بله. کتک‌ام را هم خوردم و عشق کردم.

* اتهاماتی که باعث اذیت و بی‌مهری به اسکندری شد، به‌خاطر همین آقای نعمتی بوده. اسکندری چه‌طور به این‌اتهامات جواب داد؟ اصلاً جواب داد؟

من نمی‌خواستم درباره این‌مسائل صحبت کنم اما یک‌بار که در فضای مجازی نام یکی از دیگر هم‌دستان نعمتی را بردم، عده‌ای آمدند...

اسکندری یک ویژگی قشنگی که داشت، این بود که پاچه‌خوار نبود. چه زمان شاه و چه بعد از انقلاب. برخی از دور و بری‌هایش سرهنگ دو یا سرهنگ تمام شده بودند ولی او هنوز سرگرد بود. خودش بود و خودش. عشق می‌کرد. نه دنبال پول بود، نه مقام و نه قرتی‌بازی * فحش‌بارانتان کردند؟

بله. که تو از کجا می‌دانی و فلان و فلان!

* شاید از آن‌هایی باشند که در آلبانی نشسته‌اند.

بله. اکثرشان از خارج کامنت می‌گذاشتند. ولی خب من که می‌دانم چه کرده‌ام. طلا که پاک است چه منتش به خاک است؟ وقتی هم بعد از اسارت به‌عنوان خلبان ایران‌ایرتور پرواز می‌کردم، از اذیت و آزارهای منافقین در امان نبودیم. مثلاً مواقعی بود که وقتی در آتن بودیم در خیابان جلو می‌آمدند و اذیت می‌کردند.

* مثلاً چه‌کار می‌کردند؟

می‌آمدند جلو و می‌گفتند پول بده که توی صورتت تف نکنم! چون ایدز دارم.

* درباره اسکندری چه‌طور؟ آن‌مساله خلبان تربیت‌شده زمان شاه چه؟

خب ما همه خلبان‌های تربیت‌شده زمان شاه بودیم که در جنگ شرکت کردیم. در مملکت ما هر ۴ سال یک‌بار رئیس جمهور عوض می‌شود. بنی‌صدر آمد از ما تقدیر کرد رفت. گورش را گم کرد و رفت. اصلاً هم به درد این‌مملکت نمی‌خورد. ولی این‌که دلیل نمی‌شود! من سرباز مملکت بودم و او آمد به من یک‌تقدیرنامه داد. در هر مملکتی شاه و رئیس‌جمهور عوض می‌شود، دولت عوض می‌شود. اصل ملت است که هرموقع رأی بدهد و انتخاب کند، میزان کار همان است.

اسکندری یک ویژگی قشنگی که داشت، این بود که پاچه‌خوار نبود. چه زمان شاه و چه بعد از انقلاب. برخی از دور و بری‌هایش سرهنگ دو یا سرهنگ تمام شده بودند ولی او هنوز سرگرد بود. خودش بود و خودش. عشق می‌کرد. نه دنبال پول بود، نه مقام و نه قرتی‌بازی!

* نکته اصلی را خود شما اول بحث گفتید. این که سربازم و با پول مردم رفته‌ام دوره دیده‌ام تا برایشان بجنگم. و دینی هم به گردن هیچ‌کس ندارم. زمان شاه، خلبان‌ها با پول همین‌مردم رفتند و آموزش دیدند که یک‌عده‌شان به آمریکا رفتند و عده دیگر هم به پاکستان. زمان جنگ هم یک‌دوره دیگر بود که خلبان‌ها برای آموزش به پاکستان رفتند و برگشتند ولی بعد از آن دیگر اعزامی به خارج برای آموزش نداشتیم و همه آموزش‌ها در داخل کشور انجام شد. ولی برای قهرمان‌هایی مثل اسکندری به‌واسطه ظلم‌هایی که به آن‌ها شده، این‌خطر مصادره وجود دارد.

اسکندری وقتی نابرابری‌ها و بی‌عدالتی‌ها را می‌دید و مثلاً می‌دید یک‌رده پایین‌تر را آورده‌اند و بالای سر باتجربه‌ها گذاشته‌اند، ناراحت می‌شد.

* با وجود آن‌روحیه خاکی و افتادگی اخلاقی که داشت، خیلی رنجیده می‌شد؟ به‌خاطر داش‌مشتی‌بودن و روح بزرگش این را می‌پرسم.

بالاخره قلب آدم است. جریحه‌دار می‌شود. من خودم نمونه‌های این‌مساله را زیاد دیده‌ام.

* بله متأسفانه طی دهه‌های گذشته، انتصابات بی‌ربط کم نداشته‌ایم.

نه. منظورم در دولت و دستگاه‌های حکومتی نیست. بین خود مردم هم از این‌مسائل زیاد است.

برچسب‌ها