رضا ثابت‌پور کارگردان و نویسنده فیلم کوتاه «قلاب» به ارائه توضیحاتی درباره شکل‌گیری ایده این فیلم با محوریت پیرمردی که در حوض خانه‌اش ماهیگیری می‌کند، پرداخت.

خبرگزاری مهر - گروه هنر- زهرا منصوری: درست در همین سال‌هایی که سینمای ایران به‌واسطه قهر مخاطبان سایه سنگین رکود حاکم بر گیشه‌ها را تجربه می‌کند و فرآیند عرضه محصولات نمایشی در آستانه ورود به دورانی تازه به‌واسطه فراگیر شدن بسترهای عرضه جدید در فضای مجازی قرار دارد، «سینمای کوتاه ایران» انگیزه بالایی برای یافتن مخاطبانی تازه برای خود دارد.

«فیلم کوتاه» یکی از محصولات بصری مهم و جریان‌ساز در دنیای جدید محسوب می‌شود و به همین دلیل دیگر به‌سختی می‌توان تولیدات این حوزه را نادیده گرفت.

به همین منظور سرویس هنر خبرگزاری مهر قصد دارد با سرفصل ثابت «هر هفته یک فیلم کوتاه در مهر» به معرفی بخشی از تولیدات «سینمای کوتاه ایران» در قالب گفتگو با عوامل این آثار بپردازد.

فیلم کوتاه «قلاب» هفدهمین اثری است که در این قالب اکران کردیم و میزبان کارگردانش برای گفتگو بودیم.

«قلاب» روایتی خاص از تنهایی یک پیرمرد در روزگار معاصر دارد که به واسطه مهاجرت پسرش گویی تنهاتر هم شده است.

رضا ثابت‌پور نویسنده و کارگردان فیلم کوتاه «نقاب» در این گفتگو از دغدغه‌های خود می‌گوید.

* هفته گذشته هم میزبان نمایش فیلم کوتاهی با موضوع تنهایی آدم‌ها بودیم. آدم‌هایی که سن‌شان بالاست و اتفاقات شرایط مالی بدی هم ندارند اما به دلیل احساس تنهایی گویی دچار افسردگی شده‌اند. برای شروع هم درباره انتخاب این مضمون بگویید و هم اینکه قبول دارید خیلی به‌دنبال تعریف کردن قصه نبودید و تنها می‌خواستید این تنهایی را به تصویر بکشید؟

اساساً فیلم «قلاب» درباره تنهایی است. تنهایی پیرمردی که شرایط منزلش نشان می‌دهد زمانی، خانواده‌ای داشته است. در این مدل خانه‌های ایرانی، مراسم آیینی بسیاری برگزار می‌شده و معمولاً محل رفت و آمد افراد مختلف بوده‌اند. امروز اما این پیرمرد گرفتاری تنهایی شده و لوکیشن فیلم به ما این حس را منتقل می‌کند که او در دوره‌ای از زندگی خود حبس شده و کار هم از دستش برنمی‌آید. تقدیر او را به سمت این تنهایی سوق داده است. اما درباره اینکه می‌گویید فیلم قصه دارد یا ندارد، معتقدم فیلم یک خط داستانی مشخص دارد. پیرمرد تنهایی در شرایطی که دارد، تبدیل به موش آزمایشگاهی یک پزشک شده است تا آن پزشک بتواند مقاله خود را بنویسد. گویی پزشک می‌خواهد از او بهره‌ای برای خودش ببرد و در فیلم هم مشخص نمی‌کنیم که آیا در این کار موفق می‌شود یا خیر. در حقیقت این پیرمرد یک کار روتینی را انجام می‌دهد که در تنهایی‌اش مزید بر علت شده چراکه مجبور است هر روز ماهی هم بخورد! او حتی کسی را در اطراف خود ندارد که به او بگوید اگر از ماهی بدت آمده است، مجبور نیستی هر روز بخوری. داستان در همین فضا جلو می‌رود و از نظر فرمی هم ما از ساختار «شروع از میانه» استفاده کردیم.

پیرمرد تنهایی در شرایطی که دارد، تبدیل به موش آزمایشگاهی یک پزشک شده است تا آن پزشک بتواند مقاله خود را بنویسد. گویی پزشک می‌خواهد از او بهره‌ای برای خودش ببرد و در فیلم هم مشخص نمی‌کنیم که آیا در این کار موفق می‌شود یا خیر

* ماجرای آن سوءاستفاده پزشک و آدم تنهایی که به آزمایشی این چنینی تن داده است، می‌توانست جذابیت بیشتری در داستان داشته باشد، چرا روی آن متمرکز نشدید؟

مدل داستان اینگونه اقتضا می‌کرد. ما به دنبال راهکاری برای خلاصی این پیرمرد بودیم. از جایی به بعد به واسطه مواجهه با آن کودک در ماهی فروشی، این اتفاق برای او رخ می‌دهد و گویی نگرشش تغییر می‌کند. او می‌فهمد که خودش می‌تواند تغییری در زندگی‌اش ایجاد کند. آن پدر و بچه هم گویی یک رجعت به گذشته برای این پیرمرد ایجاد می‌کنند.

شاید جالب باشد بگویم ایده این فیلم چگونه شکل گرفت؛ روزی فیلمی را می‌دیدم که در گوشه‌ای از تصویر آن استخر بزرگی در یک خانه وجود داشت و با خودم گفتم چه جالب می‌شود اگر کسی در استخر خانه‌اش مشغول ماهی‌گیری شود. فضای جالبی برایم بود. بعد خرده‌پیرنگ‌های دیگری به داستان اضافه کردم و در ادامه به این رسیدم که چرا استخر؟ سراغ جایگاه حوض در معماری ایرانی رفتم که سابقه در پیش از اسلام دارد. این جایگاه واجد نشانه‌هایی بود که از استخر خودمان را نجات بدهیم و به حوض برسیم. ایده اولیه از اینجا شکل گرفت و بسط پیدا کرد.

* هنوز هم معتقدم که فیلم‌تان روایتی ضدقصه دارد و اتفاقی در آن رخ نمی‌دهد.

شاید این حس از اینجا شکل بگیرد که روایت ما در میانه شاه‌پیرنگ و خرده‌پیرنگ قرار دارد. داستان فیلم از منظری رمزآلود هم هست و همان «شروع از میانه» باعث رازآلودگی روایت می‌شود. همین عوامل شاید باعث شده است احساس کنید فیلم قصه‌ای ندارد. من ولی معتقدم قصه دارد. ماجرای پیرمرد تنهایی است که از جایی شروع به حرکت می‌کند، سفر قهرمان را طی می‌کند و در پایان هم به انتهای مشخصی می‌رسد. در پایان فیلم به پرسش‌های پاسخ داده می‌شود و فیلم از یک روایت شاه‌پیرنگی هم برخوردار است. وقتی برخی خرده پیرنگ‌ها مانند ماجرای پزشک و یا دختر پرستار را رها می‌کنیم، که تنها قرار است نشانه‌هایی از جامعه را به ما نشان بدهند، شاید این حس را بدهد که قصه، شاه‌پیرنگ هم ندارد. از این منظر با شما موافقم اما معتقدم اگر بخواهیم قصه خطی فیلم را تعریف کنیم، می‌توانیم. البته که فیلم نشانه‌های بسیاری هم دارد که نمی‌دانم چقدر در نمایش آن‌ها موافق بوده‌ام. مثل ماهی در حوض که گویی خود پیرمرد و در پایان هم پیرمرد با گرفتن خودش به رستگاری می‌رسد، به همین دلیل هم قلاب در دست خودش فرو می‌رود و گویی پیرمرد در قلاب خوش می‌افتد.

* این‌ها توضیحات بعدی است که می‌تواند به فیلم سنجاق شود اما در لحظه چنین نکاتی به ذهن مخاطب نمی‌رسد!

بله این‌ها در لایه‌های بعدی فیلم قابل طرح است. اگر بخواهیم قصه کلی را روایت بکنیم، می‌توانیم به پیرمرد تنهایی اشاره کنیم که مجبور است، هر روز ماهی بخورد، چرا؟ چون کسی به او گفته است اینگونه، از افسردگی نجات پیدا خواهی کرد.

* برخی از نشانه‌ها مانند پسرکی که بادکنک قرمز در دست دارد و بادکنک از دستش رها می‌شود هم خیلی کلیشه‌ای است برای مخاطب بارها تکرار شده است!

موافقم که این صحنه در جاهای دیگری هم دیده شده است اما از آنجایی که به روایت فیلم کمک می‌کرد، احساس کردم ایرادی ندارد از آن استفاده کنیم. بالاخره این اتفاق در فیلمسازی می‌افتد که ما از فیلم‌ها و سریال‌های دیگری که دیده‌ایم، الهام‌هایی هم بگیریم. تا اندازه‌ای که به روایت کمک می‌کرد از این نشانه‌ها استفاده کردیم. او با دیدن همین پسر بچه قلابی را می‌گیرد و در حوضی که به نوعی نشانه چارچوب زندگی شخصی همین آدم است، شروع به ماهیگیری می‌کند. تلاش‌های او برای ماهیگیری البته دیگر از جنس نما و نشانه نیست و کاملاً به‌صورت یک قصه روایت می‌شود. موقعیت پرستار در پایان داستان هم چیزی شبیه فرزند همین پیرمرد است. او هم در آستانه مهاجرت قرار دارد و آیا راهکاری نیست که او از رفتن منصرف شود؟ این موقعیت‌ها در دل قصه کاملاً واضح است و خیلی نمی‌توان به آن‌ها نگاه نشانه‌ای داشت.

به دنبال یک فضای خیال‌انگیز هم بودم. چیزی شبیه رئالیسم جادویی در ادبیات که به ظاهر همه چیز سر جای خودش قرار دارد و تنها یک عنصر است که از فضای رئالیسم خارج می‌شود؛ برای همین همه چیز در فیلم واقعی به نظر می‌رسد اما یک عنصر مانند همین ماجرای آزمایش علمی که برای شما این سوال را ایجاد کرده است، بر پایه تخیل در آن وارد شده است

* ایده مربوط به آزمایش آن پزشک و تبدیل شدن پیرمرد تنها به یک موش آزمایشگاهی، چقدر واقعی و مبتنی‌بر تحقیق بود و چقدر زاییده ذهن و خیال خودتان؟ یعنی در واقعیت هم چنین اتفاقی رخ می‌دهد؟

کلاً این ایده زاییده تخیل من است و مبتنی‌بر هیچ پژوهشی هم نیست. در حد اطلاعات کلی درباره فواید مصرف ماهی، جستجوهایی داشتم اما اصل ماجرا مربوط به عنصر آب در قصه است که همواره در تاریخ ایران به‌عنوان یک عنصر خیالی وجود داشته است. از دوران قنات و چاه تا همین دوران معاصر که دچار بی‌آبی هستیم، عنصر «آب» واقعاً در زندگی ما نقش مهمی دارد و به دنبال آن بودم که قصه‌ای را تعریف کنیم که آب در بستر آن جاری باشد. از آنجایی که عنصر خیال، در آب، بسیار معنا پیدا می‌کند، من هم این داستان را با خیال شکل دادم و با خیال‌پردازی این جزییات را روایت کردم.

به دنبال یک فضای خیال‌انگیز هم بودم. چیزی شبیه رئالیسم جادویی در ادبیات که به ظاهر همه چیز سر جای خودش قرار دارد و تنها یک عنصر است که از فضای رئالیسم خارج می‌شود. این زاویه نگاه هم در ذهنم تأثیر گذاشته بود و برای همین همه چیز در فیلم واقعی به نظر می‌رسد اما یک عنصر مانند همین ماجرای آزمایش علمی که برای شما این سوال را ایجاد کرده، بر پایه تخیل در آن وارد شده است.

* اجرا و کارگردانی شما خیلی واقعی است و چنین شیطنتی برای ورود به فضاهای رئالیسم جادویی در آن به چشم نمی‌آید. انگار همه چیز را در کارگردانی ساده برگزار کرده‌اید.

در فیلم‌های قبلی‌ام همین اتفاق رخ داده است. کمی در فرم تغییر داشته‌ام اما همواره به دنبال این سادگی در اجرا بوده‌ام. برداشت‌های بلند را دوست دارم که بخشی از آن طبیعتاً ناشی از علاقه‌ام به سینمای فیلمسازان محبوبم است. این جنس از برداشت‌های بلند در کارگردانی که فضای را به واقعیت نزدیک می‌کند، متأثر از سینمای کارگردان‌هایی است که به آثارشان علاقه‌مند هستم. مانند نظریات آندره بازن که البته خودم احساس می‌کنم نتوانستم به آن پایبند باشم و در بعضی سکانس‌ها، کات‌های زیادی دارم. در مجموع آنچه از این منظر در کارگردانی من می‌بینید، زاییده تئوری اساتیدی است که در دانشگاه به ما تدریس کرده‌اند. بخشی از ریتم کند هم اقتضای فیلم بود که با پس زمینه صدای حوض، ناخودآگاه این احساس را در من ایجاد می‌کرد که باید برداشت‌هایم بلندتر باشد. ریتم بالاتر شاید آن عنصر خیال که به دنبالش بودم را از فضای روایت خارج می‌کرد.

* غیر از کاراکتر اصلی، سایر کاراکترها که طبیعتاً قرار است در پس زمینه، جامعه امروز را نمایندگی کنند، به نظر خیلی فانتزی و غیرواقعی ترسیم شده‌اند. این آدم‌های مهربان و خوش برخورد، خیلی بی‌ارتباط با جامعه خشن امروز هستند. انگار فیلمساز هیچ توجهی به مابه‌ازای بیرونی و واقعی این کاراکترها نداشته است.

این کاملاً تعمدی است. حتی موقعیتی که در پایان در مطب دکتر شاهد هستیم، چه فضایی که در ماهی‌فروشی می‌بینیم، همه این فضاسازی‌ها تعمدی بوده است. اینکه چرا این کار را کرده‌ام هم به این موضوع برمی‌گردد که همه چیز در فیلم برآمده از یک دنیای خیالی است. خیلی دلم می‌خواست همه چیز در فیلم خیال‌انگیز باشد و خیلی خوشحالم که الان این پرسش برای شما به‌وجود آمده است. فکر می‌کنم فیلم توانسته است در زمینه خلق جهانی دیگر، موفق عمل کند. اساساً در جهان امروز کسی با یک قلاب، در حوض خانه‌اش ماهیگیری نمی‌کند. آن هم یک آدم سالخورده.

شخصاً همیشه فکر می‌کنم اگر آدم‌ها گرفتاری‌ای دارند، شاید نه صددرصد، اما بخش عمده‌ای از آن، ناشی از مشکل خودشان است. آدم‌ها اگر بخواهد، می‌توانند خودشان تغییری را ایجاد کنند. همین «خودشان» ها است که بستر کلی جامعه ما را شکل می‌دهد

* احتمالاً در دنیای واقعی وقتی پیرمرد به مرد قلاب‌فروش می‌گوید یک قلاب برای ماهیگیری در حوض خانه‌ام می‌خواهم، او از مغازه بیرونش می‌کند و می‌گوید برو خودت را مسخره کن!

دقیقاً. اما از همان ابتدا فیلم دارد این نشانی را می‌دهد که شما با جامعه‌ای مواجه هستید که خیلی منطبق با جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنید نیست. بیایید فیلمی را در فضایی خیالی تماشا کنیم. کما اینکه این پیرمرد هم با فضای جامعه پیرامون خودش درگیر نیست و همه آن‌ها خوب هستند، او گیرش با خودش است و اینکه در خانواده‌اش یک گسست اتفاق افتاده است. همه چیز به درون خودش برمی‌گردد.

* و به‌عنوان یک فیلمساز باید این گزاره را تحلیل شما از جامعه امروز و مشکلات آدم‌های امروز جامعه ایران بدانیم؟ یعنی بیشتر مشکلات را ناظر به خود افراد می‌دانید، تا جامعه پیرامون؟

بله. خودم شخصاً همیشه فکر می‌کنم اگر آدم‌ها گرفتاری‌ای دارند، شاید نه صددرصد، اما بخش عمده‌ای از آن، ناشی از مشکل خودشان است. آدم‌ها اگر بخواهند، می‌توانند خودشان تغییری را ایجاد کنند. همین «خودشان» ها است که بستر کلی جامعه ما را شکل می‌دهد. آدم‌هایی هم که در داستان ما وارد می‌شوند، بیشتر یک تیپ هستند و نمی‌خواستیم شخصیت‌پردازی برای آن‌ها داشته باشیم. دنبال آن نبودم که بگویم این آدم‌ها هر کدام چه تأثیری روی این پیرمرد گذاشته‌اند.

* فکر نمی‌کنید کمی تایم فیلم می‌تواند کوتاه‌تر باشد و ۲۵ دقیقه برای روایت این داستان، طولانی است؟

این فیلم هم می‌توانست بلندتر از این باشد و حتی تبدیل به یک فیلم بلند شود که در آن صورت باید خرده‌پیرنگ‌ها را پررنگ‌تر مطرح می‌کردیم، یا باید مقداری کوتاه‌تر شود. البته زیاد هم نمی‌توان آن را کوتاه‌تر کرد چرا که بالاخره یک سری روابط علی و معلولی در فیلم وجود دارد که قصه را می‌سازد و من نمی‌توانستم آن را کوتاه‌تر کنم. موافقم که فیلم می‌تواند در حد چهار یا پنج دقیقه کوتاه‌تر شود.

برچسب‌ها