روضه‎ هفتگی کوچک آن خانه نیم ساعت مانده به مغرب با روشن شدن چراغ‌ها و سماور به دست عمو شروع می‌شد و یک ساعت بعد از نماز با رفتن آخرین مهمان‌ها تمام می‌شد.

خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: کتاب «کآشوب: بیست و سه روایت از روضه‌هایی که زندگی می‌کنیم» به کوشش نفیسه مرشدزاده جمع شده و در نشر اطراف به چاپ رسیده است.

کآشوب روایت‌های واقعی و مستند از نسبت نسل‌های متفاوت امروز با واقعه‌ٔ سال ۶۱ هجری (شهادت مظلومانهٔ امام حسین علیه‌السلام) است. روایت‌هایی از:

حامد آقاجانی، اعظم ایرانشاهی، سیداحمد بطحائی، زهره ترابی، معصومه توکلی، علی جعفرآبادی، مریم‌سادات حسینی‌سیرت، احسان حسینی‌نسب، آرش سالاری، محبوبه سربی، هادی سهل‌آبادی، مهدی شادمانی، علی غبیشاوی، سیدحمیدرضا قادری، مرتضی کاردر، یاسر مالی، محمدحسین محمدی، حمید محمدی محمدی، نفیسه مرشدزاده، نرگس ولی‌بیگی و…

این نویسندگان که شغل و گرایش‌های مختلف دارند، قرار بوده با لحن توصیفی، نسبتِ شخصی و زیسته‌ٔ خودشان با مجالس گذشته و امروز را گزارش کنند که البته، همه، دل از دست داده‌اند و این‌جا و آن‌جا، شیفتگی از متن‌ها بیرون زده است. مجموعه کآشوب ذره‌ای از یک جریان مداوم است. هر اثری که در حوزه عاشورا و محرم تولید می‌شود به محض تولد یکی از هزارانی می‌شود که پیش‌تر در هر دوره‌ای به ساحت این واقعه‌ٔ تمام‌نشدنی پیشکش شده‌است.

در برشی از کتاب کأشوب با نام روایت «دیوانگان در پاییز» نوشته آرش سالاری می‌خوانیم:

پدربزرگ با دیوانه‌ها مهربان بود و عمو با آنها شوخی می‌کرد. در شب‌های روضه هفتگی. آن مشتری‌های ثابت که وفادارتر از همه‎ همسایه‌ها و شاگردها و فامیل‌ها بودند. مطرودان ابدی‎ که آن یک شب مطرود نبودند.

روضه‎ هفتگیِ کوچکِ آن خانه نیم ساعت مانده به مغرب با روشن شدن چراغ‌ها و سماور به دست عمو شروع می‌شد و یک ساعت بعد از نماز با رفتن آخرین مهمان‌ها تمام می‌شد. آن یک شب در هفته تنها شبی بود که دیوانه‌ها آدم‌هایی معمولی می‌شدند و می‌توانستند در جایی از زندگی اجتماعی معمولی‌ها حضور پیدا کنند. آن یک شب در هفته می‌توانستند یکی مثل همه باشند که سر ساعت وارد مجلس می‌شود، گریه می‌کند، چای روضه می‌خورد و مهم‌تر از همه احترام می بیند. در آن یک شب محترم بودند چون مهمان بودند. نه مهمان پدربزرگ که مهمان روضه. شب به رسمیت شناخته شدن بود. جبران موقت و گذرای دِین عقبمانده‎ای که معمولی‌ها به آنها داشتند. جبرانِ یک بار در هفته‌ی اینکه آنها را از جامعه حذف کرده بودند. روضه‌ها میزبان مهربان دیوانه‌ها بودند و روضه‎ی پدربزرگ یکی از مهربان‌ترین های شأن بود، به خاطر خودش و شرایطی که آن خانه و آن آدم‌ها داشتند.
به چهره و عادت می‌شناختیم شأن. به طرز خاصی که هر کدام شأن داشتند و برچسب شأن بود. حتی ما که فقط تابستان‌ها آنجا بودیم یک یک شأن را می‌شناختیم. با هم آشنا بودیم.

آشنایی که یا ناشی از طولانی بودن حضور تابستانی ما در آن خانه بود یا ناشی از پایه بودن دیوانه‌ها و حضور همیشگی شأن در روضه. از گذر سال‌ها تصویرشان حتی در ذهن ما که کمتر آنجا بودیم، باقی مانده بود. پدیده‎ی غریب احساس آشنایی دیرینه و عمیق با مشتری‌های ثابت روضه که حتی اسمشان را هم نمی‌دانیم. هیچ وقت اسمشان را نمی‌فهمیم ولی آن حضور مداوم هفتگی در آن آئین خانگی باعث می‌شود طوری در ذهن حک بشوند و هویت شخصی پیدا کنند که با گذر سال‌ها شناختمان از آنها تنه به تنه‎ی آشنایی و فامیلی بزند. در چنین فرایند پیچیده ولی فراگیری که اسم و رسم و هویت واقعی نقشی ندارد، دیوانه‌ها هم به راحتی می‌توانستند جزئی از آن آدم‌ها بشوند. یکی دیگر از چیزهای روضه که مثل آدم‌های معمولی به آنها هم می‌رسید و خارج از روضه هرگز امکانش را نداشتند. حس آشنا بودن.

روضه‌های هفتگی نه شبیه مجالس هیأتی اند و نه شبیه مجالس عمومی. نه از کتیبه و پارچه سیاه خبری هست و نه از مداح و سینه زنی. روضه‎ هفتگی از اولین هفته ‎ای که برپا می‌شود بخشی از زندگی روزمره می‌شود. یک چیز معمولی مثل سر زدن بچه‌ها به خانه‎ پدرشان در میانه هفته و نه مهمانی یا مراسم خاص. هر چیز متمایزکننده و مناسبتی و خلاف زندگی روزمره در آن جا ندارد. همانطور که پذیرایی اش هم مثل مهمانی یا روضه‎ مناسبتی‎ نیست و فقط چای است. چای که همیشه در خانه هست برای خود خانواده است و نه شام که مال مهمان است. در روضه‌های هفتگی محور به جای تاریخ و مناسبت، برگزارکننده‎ مجلس است و جهان شخصی اش. برگزارکننده است که آن یک روز در هفته را مشخص می‌کند و حرف‌هایی که در مجلسش باید زده شود و جنسِ آدم‌هایی که به خاطر سلیقه او در آن مجلس حاضر می‌شوند. اختیار و اثر گسترده‎ای که طبیعتاً از هر کسی برنمی آید، پس هر کسی نمی‌تواند روضه‎ هفتگی داشته باشد. چیز خاصی هست که شخص یا نسبش باید داشته باشند و پدربزرگ آن را داشت. همانطور که اجدادش داشتند که روضه را پایه گذاشتند تا به او برسد تا سال‌های آخر که جهان و نظم و قواعدش طوری پیش رفت که دیگر آن چیز باقی نمانَد. نتواند بماند.

***

همچنین در برش دیگری به نام روایت «مرد کویر کجا گریه می کند» نوشته زهرا کارداری از کتاب رستاخیز می‌خوانیم:

مثل راننده‌ای شده بود که کنترل ماشین از دستش در رفته و فرمان توی دستش بی هوا از این طرف به آن طرف می تابد. چند بار از مقطعی به مقطع دیگرِ داستان پرید. از زهیر گفت که توی خیمه به زنش هشدار داده تا برگردد پیش خانواده اش، این راه برگشتنی ندارد، حسین هم می‌داند که زنده به مدینه برنمی گردد. باز برگشت به تکاپوی زهیر برای مواجه نشدن با کاروان امام. بین روضه مدام مکث می‌کرد و صدای کاغذ می‌آمد.

زن‌ها کاری به این کارها نداشتند. نه به داستان تکه پاره، نه به آهنگ‌های مختلف و فالش، نه به دعای کوتاه بعد روضه. انگار به همین راضی بودند. سرشان را انداخته بودند پایین، چادر را کشیده بودند توی صورت و گریه می‌کردند. فقط من بودم که سرم به طرف قسمت مردانه خشک شده بود و دهانم باز مانده بود. اگر همسرش نبودم، می‌گفتم یا حالش خوب نیست یا بار اولی است که توی جمع روضه می‌خواند.

بعدِ مجلس، او دیرتر از من برگشت. در را که به رویش باز کردم قبل از هر چیز شانه‌های افتاده اش را دیدم. کبود و گُرگرفته بود. موهایش پریشان از زیر عمامه ریخته بود بیرون. حس می‌کردم نرم شده، اگر دست بهش بزنم دستم توی وجودش فرو می‌رود. خیس عرق بود. عمامه اش را برداشت. همانطور عبا به دوش نشست روی زمین و عمامه‌ی خیس را گذاشت روی زانو.

«خوب روضه می خونم؟ زن‌ها گریه شون می گیره؟»

باید می‌گفتم زن‌ها برایشان فرقی نمی‌کند. دشتی بخوانی یا معمولی، آواز بخوانی یا مداحی، بسم الله را که بگویی چادر می کشند توی صورتشان و می‌روند. وقتی روضه خوان قصه‌ی حُر را می‌گوید، همراه مخدرات توی کجاوه‌ها نشسته اند و از دور، از پشت حصیر به حُر و سربازهایش نگاه می‌کنند که راه بر حضرت بسته اند. وقتی از شش ماهه می‌گوید، خودشان را رباب می‌بینند. علی اصغر را می‌دهند دست امام و بدون آنکه نگاه شأن به نگاه آقا بگیرد، سرشان را می‌اندازند پایین و می‌روند توی خیمه. صدای گریه‌های علی که ضعیف‌تر بیاید، ته دلشان آشوب می‌شود. نگاهشان دودو میزند. می‌نشینند یک گوشه و گوش تیز می‌کنند تا صدای امام را بشنوند. دنبال امام می دوند پشت خیمه، صدا می‌زنند «آقا! خودتان سلامتید؟» همین است که تا بسم اللهِ روضه خوان را می‌شنوند چادر را می کشند توی صورت و شانه‌هایشان تکان می‌خورد.

«تا دلت بخواد. ولی امشب فاجعه بودی. شانس آوردی که دلشون آماده بود. چند خط دیگه می‌گفتی، افتضاح می‌شد.»

انگار نشنید. گفت «مرداشون سخنرانی رو خوب گوش میدن. تسبیح میندازن، ذکر میگن، سر تکون میدن، اما همین که پل میزنم به روضه صاف میشینن و نگاهم میکنن. اول تا آخر روضه نگاه میکنن. تو دعاهای آخر روضه سرشون رو میندازن پایین و زل میزنن به تسبیح یا فرش.»

می‌گفت این حالت مردها استرس می‌اندازد به جانش. کف دست‌هایش عرق می‌کند، رشته‌ی کلام از دستش در می‌رود و حال روضه خواندنش به هم می‌ریزد.

«شاید هر منطقه‌ای روضه‌ی خاصی می طلبه. شاید فقط با سبک خوندن خاصی ارتباط برقرار می کنن. ممکنه لحن خاص یا دستگاه خاصی به دلشون بشینه.»

***
در برشی دیگری با نام «روایت مدار بسته» نوشته سلمان باهنر از کتاب زان‌تشنگان می‌خوانیم:

از شب دوم فیلمبرداری یاد گرفتم به چشم‌های بیرون دوربین نگاه نکنم. کار مهمتری از ترس و خجالت داشتم و آن خلاقیت بود. می‌شد دوربین را روشن کرد و کم و زیاد چیزهایی را روانه تلویزیون‌ها کرد اما نمایش شبانه من مخاطب خاص پیدا کرده بود. دخترخاله‌ها، خاله‌ها و البته همسایه‌های محله خودمان، محض تعریف تمجیدها و شلوغ بازی‌های مادر، چادر چاقچور کرده بودند آمده بودند روضه‌ی حج عباس تا تصویربرداری پسر وسطی حج محمود را ببینند. کمکم باید حواس مختلف را همزمان به کار می‌گرفتم. باید همانطور که غرق دیدن بودم، خوب هم می‌شنیدم، معنی جملات را می‌فهمیدم و بهترین چیزی را که تصویری برای آن معنا بود پیدا می‌کردم.

کم کم یاد گرفتم وقتی مداح «باز این چه شورش است» می‌خواند یک حرکت نرم بکنم روی کتیبه‌ها. وقتی می‌خواند «خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا» بروم روی نقش‌های خیمه پوش حیاط، نقش برجسته‌های عَلَم سینه‌ی ایوان، شال و ترمه‌های آویخته به علم‌ها، پرهای سفید، سبز، سرخ و سیاه فرق علم‌ها. یاد گرفتم هر واعظی که عباس را می‌برد طرف علقمه، جَلدی نگاه دوربین را ببرم سراغ حوض و قوس آب فواره اش. روی نقشِ نخ دوزی شده سوارِ بیدستِ مشک به دندان، بَشنه رف ایوان بود. کشف روضه از دریچه‌ی دوربین تمامی نداشت. نیم رخ پیرمردهای محاسن سفید، انگشترهای خوش نگین، رفتار خطیبی که به عادت روی پله پایینی یا بالایی منبر می‌نشست، مداحی که مؤدب کنار منبر می‌ایستاد، گل‌های باغچه که محض آبپاشیِ حیاط روی بیشتر گلبرگ‌ها و برگ‌هایشان شبنم داشتند اگر گل تک افتاده‌ای بود جان می‌داد که قامت رعنای علی اکبر باشد تک و توک شمع‌هایی در طاقچه‌های روبه رو که برخی الحق و الانصاف تا صلوات آخر منبر عمر می‌کردند، همه اینها را نشان می‌کردم تا کی و کجا بروم سراغشان، سراغ نقش ذوالجناح، خون، پنجه‌های میان پیاله‌های برنجی و بیرق بزرگ بالای منبر که کلمه‌ی حسین به شکل کِشتی رویش نقاشی خط شده بود. کشتی نجات.

با چشم دوربین بزرگترها را بیشتر از آنچه بتوانند حدس بزنند کشف کرده بودم که در طول روضه کدام شأن چرت می‌زنند و وقتی چرتشان پاره می‌شود برای اینکه ضایع نشوند چروکی، گره‌ای، چیزی به پیشانی می‌اندازند و چشم تو چشم سخنران، سرشان را ریز و فهیم بالا پایین می‌کنند که یعنی «بله بله. چه نکته‌ی خوبی گفتین. البته که درسته.» خبره شده بودم که کدامشان زود اشک می‌ریزند و کدامشان پدر مداح را درمی آورند تا یک نم مختصری روی مژه‌هایشان بنشیند. آن دست‌های را هم که فقط تباکی می‌کردند، خاصه وقتی حس می‌کردند دوربین چرخیده طرفشان، شناخته بودم. اینها را اگر می‌چسبیدی بهشان، سینه زدنشان هم صدا نداشت… سینه زن‌های واقعی همان‌ها بودند که اشکشان دم مشکشان بود. از تک دکمه باز پیراهنشان هم می‌توانستی سرخی پوست سینه شأن را حتی تا بعد از خوردن قیمه‌ی آخر شب ببینی. یاد گرفته بودم هر یک از روضه خوان‌ها، چه ترفندهایی می‌زنند تا بیشتر دلبری کنند. از شما چه پنهان باید اعتراف کنم خود من هم داشتم کلک‌های خودم را می‌زدم و این آگاهی هنوز چیزی کم داشت. برای رسیدن به آن چیز باید آموخته می‌شدم، باید عادت می‌کردم، باید مثلاً ده شب می‌گذشت تا فراموش می‌کردم که دارم چه می‌کنم. تا بالاخره یک لحظه، یک آن، آن رؤیای مشترک بر من و دوربینم که یکی شده بودیم حلول کند. تا یک هو بی آنکه خودم هم بفهمم راه هزارساله را با چشم دوربین سفر کنم.