خدمه با عصبانیت در را بست. چنددقیقه بعد، پزشک بیهوشی آمد. آن‌شب، تنها او بود که جواب درست‌وحسابی به افسانه داد و با آرامش صحبت کرد. گفت: شریانای پای همسرتون چاقو خورده. شکم رو هم باز کردیم.

به گزارش خبرنگار مهر، چندروز پیش قطعه‌فیلمی در فضای مجازی پخش شد که دختر شهید مدافع امنیت پوریا احمدی در دیدار با رهبر انقلاب درخواست کرد چون هنوز به سن تکلیف نرسیده، ایشان را بغل کند. این‌فیلم به‌طور گسترده در فضای مجازی پخش شد و نام شهید احمدی را دوباره سر زبان‌ها انداخت.

شهید مدافع امنیت پوریا احمدی در اغتشاشات سال ۱۴۰۱ و هرج‌ومرج‌طلبی طرفداران جریان زن،‌زندگی،آزادی در خیابان پیروزی تهران مورد اصابت ضربات متعدد چاقو قرار گرفت و به شهادت رسید. شهید احمدی ۲۹ شهریور مضروب شد که اغتشاش‌گران برای ساعاتی مانع انتقالش به بیمارستان شدند. پس از انتقالش به بیمارستان فجر هم به‌علت حضور چندتن از ماموران زخمی مدافع امنیت در آن‌مکان، با اغتشاش دوباره، ساختمان بیمارستان را محاصره کردند تا زخمی‌ها به بیمارستان مجهزتر منتقل نشوند.

پوریا احمدی شامگاه ۲۹ شهریور در محاصره افتاده و با ضربات چاقو مجروح شد. او در نهایت روز ۱۲ مهر براثر جراحات وارد به شهادت رسید.

کتاب «زخم پاییز» نوشته فائزه طاووسی شامل روایتی از زندگی شهید احمدی، اوایل زمستان امسال توسط نشر ۲۷ بعثت منتشر شد. این‌کتاب سی‌وششمین‌عنوان از مجموعه «بیست‌وهفتی‌ها» است که این‌ناشر چاپ می‌کند. «زخم پاییز» در گفتگو با این‌افراد تهیه و تدوین شده است: نازی عبدالرحیم‌زاد آذری مادر شهید، حسام احمدی برادر شهید، افسانه فتحی همسر شهید، فاطمه و حلما احمدی دختران شهید، علیرضا لواسانی، احمد عرفانی، سعید کربلایی، مهدی حسن‌زاده، سعید کاظمی، حسین حافظی و سیدعلی سادات اخوی از دوستان هیئت و پایگاه بسیج شهید احمدی، سیدمحمد شجاعی، مسعود آهنگری، محسن آهنگری، حسن اسکندری، امیر کدخدازاده و داوود الماسی همکاران شهید در موسسه منتظران منجی و حجت‌الاسلام محمدعلی کارخانه شاهد جراحت و شهادت شهید احمدی.

نویسنده کتاب علاوه بر ۲۲ ساعت مصاحبه‌ای که در اختیار داشته، با ۴ زن تاثیرگذار زندگی شهید احمدی یعنی نازی، افسانه، فاطمه و حلما گفته کرده و از زاویه روایت سوم‌شخص استفاده کرده است. او همچنین برای تکمیل روایت با حجت‌الاسلام محمدعلی کارخانه نیز که همزمان با شهید احمدی مضروب شده و شاهد لحظات مجروح‌شدن او توسط اراذل و اغتشاشگران بوده، مصاحبه کرده است.

کتاب پیش‌رو به‌جز «سخن فرمانده» و «مقدمه نویسنده» در ابتدا و «عکس‌ها و اسناد» در انتها، ۵ فصل اصلی دارد که به‌ترتیب عبارت‌اند از: «نازی...»، «افسانه...»، «فاطمه...»، «حلما...» و «زخم پاییز...».

در بخش «سخن فرمانده» به‌عنوان اولین‌مطلب کتاب، یادداشت کوتاهی از سردار حسن حسن‌زاده فرمانده سپاه محمدرسول‌الله (ص) و دبیرکل کنگره ۲۴۰۰۰ شهید پایتخت درج شده است.

در برش‌هایی از این‌کتاب می‌خوانیم:

***

فاطمه پیامک داد: «بابا، کجایی؟ چرا تلفنت رو جواب نمی‌دی؟ می‌گن پیروزی شلوغ شده. من خیلی می‌ترسم.» گوشی پوریا دست امید، یکی از بچه‌های پایگاه بود. قاب گوشی پر از خون خشک‌شده بود. با شماره‌ای که پیام افتاده بود، تماس گرفت. گوشی زمین خورده و آسیب دیده بود. صدای فاطمه را نداشت. داد زد: «خانوم! اگه صدای من رو می‌شنوین، با این‌شماره تماس بگیرین.» و شماره خودش را بلند، پشت تلفن خواند. فاطمه گریه‌کنان به افسانه زنگ زد.

- گوشی بابا رو یکی دیگه جواب داد. شماره خودش رو هم داد؛ ولی یادم رفت. امید،‌ شماره افسانه را از تماس‌های پوریا پیدا کرد. به او هم زنگ زد و گفت: «آقای احمدی فقط سرش سنگ خورده. تا صبح مرخص می‌شه. اصلا شما نمی‌خواد بیاین بیمارستان.»

شماره آن‌آقا را از مامانم گرفتم. دوباره زنگ زدم و پرسیدم: «کدوم بیمارستان؟» گفت: «بیمارستان فجر.» هرچه توی گوگل زدم، بالا نمی‌آمد. اینترنت قطع شده بود. زنگ زدم ۱۱۸ جواب نداد. عقلم به جایی قد نمی‌داد. با ۱۱۵ تماس گرفتم، گفتما شمارش را نداریم. گفتم: «شما اورژانسین، چطور شماره بیمارستان رو ندارین؟!» چندبار دیگر ۱۱۸ را گرفتم تا آزاد شد. شماره بیمارستان را داد. آن‌جا را هم چندبار گرفتم تا به اپراتور وصل شد. در نهایت، یک‌نفر گفت بردنش اتاق عمل و اطلاعات بیشتری نمی‌تواند بدهد و گوشی را قطع کرد.

***

خدمه با عصبانیت در را بست. چند دقیقه بعد، پزشک بیهوشی آمد. آن‌شب، تنها او بود که جواب درست‌وحسابی به افسانه داد و با آرامش صحبت کرد. گفت: «شریانای پای همسرتون چاقو خورده. شکم رو هم باز کردیم. مریضتون ترسیده. حال روحی‌ش بَده. ان‌شالله تا فردا بهتر می‌شه.» افسانه، دست بچه‌ها را گرفت و به حیاط بیمارستان رفتند. دوستان پوریا ماشینش را از خیابان پاسدار گمنام آورده و نزدیک بیمارستان پارک کرده بودند. سوئیچ را به افسانه دادند ولی تمرکز رانندگی نداشت تاکسی گرفتند و ساعت پنج صبح به خانه برگشتند. حلما توی ماشین گریه می‌کرد.

بیست‌ونهم شهریور بود و جشن شکوفه‌ها. حلما به کلاس اول می‌رفت. اسمش را در دبستان قدوسی، نزدیک خانه‌شان نوشته بودند. افسانه چند ساعت بیشتر برای آماده‌کردنش وقت نداشت. روپوش و مقنعه حلما را روی چوب‌لباسی دید، زد زیر گریه. چندشب پیش، حلما برای اولین‌بار لباس مدرسه‌اش را جلوی پوریا پوشید. سورمه‌ای بود. پایین روپوش، سرآستین‌ها و دور مقنعه‌اش نوار قرمز با خال‌های سفید دوخته شده بود. پوریا سر به سرش گذاشت.

- حلما، با این‌خال‌خالا شبیه گوجه‌گیلاسی شدی بابا!

به لپ‌های حلما که از توی مقنعه تنگ بیرون افتاده بود، می‌خندید. حلما ذوق‌زده خودش را جلوی آینه برانداز کرد.

- بابا من رو مسخره می‌کنی؟

- نه عزیزم، خوشگل شدی.

- روز اول، خودت من رو می‌بری‌ها! بعدازظهرم مامان من رو میاره.

****

عکس نمایه این‌گزارش توسط حامد جعفرنژاد عکاس خبرگزاری فارس ثبت و ضبط شده است.