امیر خلبان ناصر باقری در بیان خاطرات پروازی‌اش از روزگار جنگ می‌گوید: خیلی‌ها بودند که تمارض می‌کردند و شاید امروز وضع مالی و زندگی‌شان خیلی بهتر از من باشد. اما من حداقل یک‌وجدان راحت دارم.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: پرونده گرامیداشت یاد و خاطره محمود اسکندری خلبان فقید نیروی هوایی ارتش از هفته دفاع مقدس امسال آغاز شد و تا امروز ۱۱ قسمت از آن منتشر شده است. قسمت جدید و پایانی این‌پرونده میزگرد دیگری با دوستان و همرزمان اسکندری است.

در این‌بخش از پرونده «پهلوان محمود اسکندری؛ قهرمانی که باید از نو شناخت» به گپ‌وگفت با امیران خلبان ناصر باقری و محمدرضا قره‌باغی پرداختیم که هردو از جانبازان دفاع مقدس هستند و البته طی سال‌های گذشته، توجه زیادی به این‌مساله یعنی جراحت و جانبازی خود نشان نداده‌اند.

ناصر باقری دارنده مدال افتخار فتح ۲، نیاز به معرفی ندارد اما خلبانی است که در عملیات دوفروندی حمله به پالایشگاه الدوره و شکستن دیوار صوتی بر فراز شهر بغداد برای لغو کنفرانس جنبش عدم تعهدها در بغداد، کابین عقب محمود اسکندری بوده است؛ عملیاتی که منجر به شهادت عباس دوران و اسارت منصور کاظمیان خلبان کابین‌عقب او شد. باقری پس از جراحت در عملیات بغداد و انفجار گلوله توپ ضدهوایی مقابل صورتش، جانباز شد. محمدرضا قره‌باغی هم از خلبانان پایگاه سوم شکاری همدان و افتخارآفرینان سال‌های جنگ است که دوست نزدیک محمود اسکندری بوده و پس از سانحه تصادف این‌خلبان، اولین‌فردی بوده که خود را به او رسانده است. قره‌باغی نیز در یک‌عملیات ناچار به خروج اضطراری از هواپیما شد که این‌اجکت، موجب ضربه شدید به کمر و بروز مشکلات جسمی بعدی برای او شد.

مصاحبه و گفتگو با دو خلبان مورد اشاره، در یک عصر آذرماهی هماهنگ شد و هر دو به خبرگزاری مهر آمدند؛ باقری در حالی‌که سال‌هاست ترکش ناشی از شرکت در عملیات بغداد را در گردن دارد و قره‌باغی در حالی‌که گاه به گاه از درد کتف و دست می‌نالید و روی در هم می‌فشرد.

هر دو خلبان پس از جنگ، آموزش‌های خلبانی مسافربری را دیدند که این‌میان، باقری چندسالی است از مقام کاپیتانی این‌هواپیماها بازنشست شده است.

در روز برگزاری نشست، قره‌باغی به‌دلیل مسافرت به شهرستان، برای حضور در میزگرد، ناچار به بازگشت به تهران بود و کمی دیر به جلسه رسید. به‌همین‌دلیل گفتگو با حضور کاپیتان باقری آغاز شد و با حضور کاپیتان قره‌باغی با شور و حرارت مضاعف ادامه پیدا کرد. چون دو همرزم قدیمی، پس از مدتی یکدیگر را دیده و باب شوخی و مطایبه را باز کرده بودند.

پیش از ورود به آخرین قسمت پرونده «محمود اسکندری»، قسمت‌های پیشین این‌پرونده را مرور می‌کنیم:

***

نگاهی به کتاب «ناصر ایجکت نکن!»:

*۱- آشنایی با قهرمان غریب / وقتی وزارت خارجه نتوانست و ارتش توانست

میزگرد محمود اسکندری با حضور امیران خلبان، فرج‌الله براتپور، اکبر زمانی و محمود ضرابی:

*۲- انجام کودتای نقاب یک توهم بود / در حق محمود اسکندری ظلم کردند

*۳- روایت صفرتاصد حمله به H۳/ وقتی نشانگرها تل‌آویو را نشان دادند!

*۴- آزادی خرمشهر را مدیون محمود اسکندری هستیم / غریب هستیم وخواهیم ماند

*۵- محمود اسکندری و لقب لیدرِ شهیدپرور / از تکه‌تکه‌شدن نمی‌ترسیدیم

میزگرد محمود اسکندری با حضور امیران خلبان اسماعیل امیدی و روح‌الدین ابوطالبی:

*۶- عملیات افسانه‌ای زدن کرکوک چگونه رقم خورد؟ / خاطره خلبان F۱۴ از مرگ

*۷- ماجرای عبور فانتوم ایرانی از روی ناو آمریکایی / وقتی خلبان آمریکایی وحشت کرد

*۸- ماجرای درگیری خلبان شکاری با کاپیتان مسافربری / علت خیانت دو خلبان ایرانی چه بود؟

گفتگو با امیر خلبان فریدون صمدی معلم پرواز محمود اسکندری:

*۹- کاش قدر قهرمان ملی‌مان را می‌دانستیم / محمود اسکندری به‌روایت معلمش

نگاهی به کتاب «عرصه سیمرغ»:

*۱۰- مقایسه خلبانان ایران، آمریکاواسرائیل درحمله به H۳، تان‌هوا واوسیراک

گفتگو با امیر خلبان اسماعیل امیدی دوست نزدیک محمود اسکندری:

*۱۱- محمود اسکندری چگونه معلم‌خلبان شد / روایت فرود با یک موتور خاموش

***

در ادامه مشروح اولین‌قسمت از گفتگو با امیران خلبان باقری و قره‌باغی را می‌خوانیم؛

* خب، شروع کنیم تا جناب قره‌باغی هم تشریف بیاورند. جناب باقری یک‌بار که تلفنی صحبت می‌کردیم، مساله جانبازی شما مطرح شد. این‌موضوع مربوط به همان پرواز عملیات بغداد و انفجار گلوله توپ ضدهوایی مقابل صورت شما است؟

بله. ترکش‌اش هنوز در گردنم است.

* می‌شود بگویید دقیقاً چه شد؟ می‌دانم که یک گلوله توپ ۲۰ میلی‌متری وارد کابین عقب فانتوم شما و اسکندری شد و جلوی روی شما منفجر شد.

اصولاً این‌توپ‌ها ۲۳ میلی‌متری هستند. اندازه آن‌گلوله توپ را نمی‌دانم. بین ۲۰ تا ۲۳ میلی‌متری بود. گلوله که آمد، خورد به کاناپی جلو، کنار سر اسکندری. زاویه حرکتش از جلو به عقب هواپیما بود. از کابین جلو عبور کرد و یک‌مقدار از صندلی پران اسکندری را...

* کناره‌هایش را...

بله. کناره‌هایش را کَند و آمد در کابین عقب منفجر شد. وقتی می‌گویند «توپ» ضدهوایی یعنی می‌رود به‌سمت هدف و بعد منفجر می‌شود. وقتی می‌گویند «گلوله»، منظور همان‌گلوله یا سربی است که مثل گلوله اسلحه‌هایی مثل کُلت یا G3 می‌آید و به هدف می‌خورد. ولی گلوله توپ وارد محوطه‌ای می‌شود، بعداً منفجر و تبدیل به ترکش‌های ریز می‌شود.

* یعنی دو زمانه است.

بله. حتماً هم باید ضربه‌ای بخورد تا فیوزش آرم (مسلح) شود.

* وقتی گلوله توپ وارد کابین شد، موقعیت هواپیما چه‌طور بود؟ مستقیم بودید، اینورت (وارونه) بودید یا...

نه. اصلاً کسی در آن‌ارتفاع اینورت نمی‌کند. ما مستقیم می‌رفتیم. در مسیر رفت، پالایشگاه الدوره را زدیم و از آن‌طرفِ بغداد _ غرب شهر_ درآمدیم. به همین‌دلیل گشتیم به سمت شهر. پیش از آن کنار هم بودیم اما در این‌مقطع، دو فروندی بودیم که پشت سر هم قرار گرفته بودیم.

در مسیر رفت، ما سمت راست بودیم. اما وقتی گشتیم، ما افتادیم جلو و هواپیمای دوران افتاد عقب.

* آن‌موقع که گلوله وارد شد و شما زخمی شدید، دوران هنوز بود؟

بله.

* پس آن اتفاق (اصابت موشک به هواپیمای دوران) هنوز رخ نداده بود!

نه. چون زمانی که آن‌ها گفتند «ما را زدند!» اولین‌جمله‌ای که اسکندری گفت، این بود که «خب، ما را هم زدند!» گفتند «هواپیمای ما آتش گرفته!» که اسکندری گفت «خودت می‌دانی!» هواپیمای آن‌ها از پشت موشک خورد. من احتمال می‌دهم موشک هواپیما به آن‌ها خورده باشد. هرچه بود موشک حرارتی بود.

* ظاهراً موشک سامانه‌های اروپایی بوده که فانتوم توانایی شناسایی و خنثی‌کردنشان را نداشته! چون اگر تولید شوروی بود، شما می‌توانستید منحرفش کنید.

می‌توانسته SAM6 باشد.

* نه، آن‌طور که مطالعه کرده‌ام، این‌موشک یا رولند بوده یا کروتال.

وقتی دوران گفت «ما را زدند!» اسکندری گفت «ما را هم زدند!» بعدش اسکندری به این‌دلیل گفت «خودتان می‌دانید»، چون دوران گفت «هواپیما آتش گرفته!» و نمی‌شد کاری برایشان کرد ما، همه پدافندهای جنوب بغداد را که مربوط به شهر و پالایشگاه می‌شدند، رد کرده بودیم. رفته بودیم آن‌طرف شهر. یعنی از غرب بغداد سر درآوردیم. من چون در آن‌منطقه پروازهای مسافربری زیادی هم انجام داده‌ام، منطقه را خوب می‌شناسم. آن‌جا یک‌فرودگاه بین‌المللی دارد که در شمال غربی شهر قرار دارد. ما از آن‌جا به‌سمت شهر گشتیم و افتادیم جلو. دیگر کنار هم نبودیم، به‌صورت جلو و عقب بودیم. ما چون جلو بودیم، من هواپیمای دوران را از نظر چشمی نمی‌دیدم. مگر این‌که در آینه هواپیما ببینی که در آن‌ارتفاع نمی‌شد. شرایط هم که جنگی و پرهیجان بود. وقتی روی شهر رسیدیم، هواپیمای ما را زدند که پشت‌بندش هواپیمای دوران و کاظمیان را هم زدند؛ با یک‌فاصله زمانی که خیلی هم زیاد نبود.

وقتی دوران گفت «ما را زدند!» اسکندری گفت «ما را هم زدند!» بعدش اسکندری به این‌دلیل گفت «خودتان می‌دانید»، چون دوران گفت «هواپیما آتش گرفته!» و نمی‌شد کاری برایشان کرد.

با وقوع همه اتفاقات و زدن هواپیمای ما و دوران، تازه بعد از این‌که شهر را رد کردیم، به این‌فکر افتادم که چه به سرم آمده است. چون ترکش‌ها که یکی دو تا نبود! یکی به بازویم خورده بود، یکی به گلویم. تازه آن‌موقع بود که سوزش زخم‌ها را حس کردم.

* این‌ها همه نتیجه انفجار همان‌گلوله توپ بود؟

بله. گلوله توپ وقتی می‌آید، تبدیل به صدها ترکش ریز می‌شود. به همین‌دلیل در پیشانی‌ام خیلی ترکش نشسته بود؛ حدود ده‌پانزده‌تا! منتها این‌ترکش‌ها وقتی به استخوان می‌رسند، متوقف می‌شوند. حتی یکی از ترکش‌ها درست به کناره چشمم خورده بود؛ محل اتصال پلک بالا و پایین. چون عملیات صبح خیلی زود بود و هنوز خورشید طلوع نکرده بود، وقتی به بغداد رسیدیم، هوا گرگ‌ومیش بود. در نتیجه نمی‌شد وایزر مشکی (عینک ضدآفتاب کلاه خلبانی) را بزنی، باید وایزر سفید را می‌زدی! اما وایزر محدودیت دید می‌آورد. در نتیجه من جفت وایزرهایم را بالا داده بودم و جلوی صورتم وایزر نداشتم. خب اگر وایزر بود، ترکش به آن می‌خورد.

وقتی بیشتر نگاه کردم، دیدم به‌جز صورت و گردن و بازو، روی زانویم کلی تکه‌های آهن ریخته است. کابین عقب یک اسکوپ رادار دارد که رویش یک‌پلاستیک تقریباً مخروطی دارد...

* که خلبان کابین عقب مثل ویزور دوربین عکاسی چشمش را به آن می‌چسباند و نگاه می‌کند...

بله. منتهی این، کمی بلندتر است. برای این‌که نور، مزاحم دیدش نباشد تا بشود هدف را به‌طور دقیق در صفحه رادار دید. تکه‌های آهن صندلی اسکندری و داغی گلوله، پلاستیک اسکوپ را پاره کرده بود و همه‌چیز ریخته بود روی اسکوپ.

بعد از این‌که شهر را رد کردیم، دیدیم صدای دوران نمی‌آید. که محمود در رادیو گفت «عباس، می‌شنوی؟» وقتی جواب نیامد، گفت «تمومه!» که البته این «تمومه» در آن‌موقعیت معلوم نبود. چون نمی‌دانستیم (دوران و کاظمیان) بیرون پریده‌اند یا سقوط کرده‌اند.

* یعنی نمی‌دانستید کار خودشان تمام است یا کار هواپیما.

بله. به‌هرحال معنی‌اش این بود که برنمی‌گردند. به‌ویژه که هواپیمایشان آتش گرفته بود. البته وقتی دوران در رادیو گفت خورده‌اند، هرچه در آینه نگاه کردم، ندیدمشان! چون کابین عقب، دید بهتری از کابین جلو دارد. چهار آینه دارد؛ دوتا درون کابین و دو تا بیرون و اصلاً خلبان کابین‌عقب کارش این است که عقب هواپیما را خوب ببیند. من هواپیمایشان را ندیدم.

می‌دانید که صندلی هواپیما، وقتی خلبان اجکت می‌کند، یک‌پالس می‌فرستد.

* بله پالس PLB.

بله درست است. دستگاه مربوط به این‌پالس، سیگنال SOS می‌فرستد. هواپیمایی که کراش می‌کند، هم همین‌پالس را دارد؛ حتی هواپیمای مسافربری. که این‌سیگنال را هواپیماهای دیگر روی فرکانس گارد، می‌گیرند؛ چه UHF چه VHF. بعداً می‌توانند با استفاده از آن جهت بگیرند و به‌سمت جایی که صندلی افتاده بروند. این‌دستگاه در چتر خلبان هم هست. وقتی خلبان از صندلی جدا و چترش باز می‌شود، این PLB می‌زند. وقتی هواپیما به زمین بخورد، هم می‌زند. همه هواپیماها هم که روی فرکانس گارد به گوش هستند. ما همیشه یک رادیویمان روی گارد است. اگر یک هواپیمای دیگر بخواهد با شما صحبت کند و نداند روی چه فرکانسی هستی، روی فرکانس گارد با شما صحبت می‌کند. این، یک‌فرکانس عمومی و بیشتر برای مواقع اضطراری است.

همان‌موقع استخبارات او را اسیر کرده بودند و او هم به‌خاطر این‌جمله ما که «ما را هم زدند!» فضای ذهنی‌اش این بود که ما هم سقوط کرده‌ایم. ماموران استخبارات به دروغ گفته بودند «آن‌یکی هواپیما را هم زدیم و فقط تو زنده مانده‌ای!» او هم با این‌برداشت، در رادیوعراق حرف می‌زد ما از هواپیمای دوران و کاظمیان PLB هم نگرفتیم. چون سابقه داشت که بچه‌ها بیرون پریده بودند و PLB شان را گرفته بودیم. ولی آن‌روز هیچ‌فرکانسی از هواپیمای آن‌ها نگرفتیم. به همین‌دلیل مطمئن نبودیم چه‌اتفاقی برایشان افتاده است.

بعداً در بیمارستان وقتی از اتاق عمل بیرون آمدم، بچه‌ها گفتند کاظمیان دارد در رادیو عراق صحبت می‌کند. همان‌موقع استخبارات او را اسیر کرده بودند و او هم به‌خاطر این‌جمله ما که «ما را هم زدند!» فضای ذهنی‌اش این بود که ما هم سقوط کرده‌ایم. ماموران استخبارات هم به دروغ گفته بودند «آن‌یکی هواپیما را هم زدیم و فقط تو زنده مانده‌ای!» او هم با این‌برداشت، در رادیوعراق حرف می‌زد.

* شما بعد از این‌عملیات ترکش یا جراحت دیگری هم برداشتید؟

نه. و این‌پرواز، آخرین راید کابین‌عقب‌ام بود.

* پس بعد از آن، رفتید کابین جلو.

بله. ترکش بازویم را همان‌جا در همدان درآوردند. ترکش گردنم اما نشست به این‌استخوان. [محل اتصال گردن و سینه را نشان می‌دهد.]

* هنوز هم هست دیگر! درست است؟

بله. گفتند «باید از آن عکس رنگی بگیریم که جای دقیقش معلوم شود تا مجبور نشویم زیاد بدنت را بشکافیم. برای این‌کار برو تهران!» من هم گفتم باشد و آمدم تهران؛ بیمارستان الغدیر! نه این‌مدل جدیدش؛ الغدیر قدیمی. آن‌جا از گردنم عکس گرفتند و گفتند «بله. چنین‌ترکشی هست.» گفتم «خب به نظرتان نیاز هست درش بیاوریم؟» گفتند «نه. اگر بخواهیم درش بیاوریم، باید این‌قدر بشکافیم و بخیه بزنیم. این رفته نشسته روی استخوان. جایی هم نیست که حرکت رویش باشد. جایی است که نه ماهیچه دورش است نه هیچی. بگذار باشد!» من هم گفتم باشد.

پزشک‌ها یک‌مدت استراحت دادند. چون بازویم را بخیه زده بودند، هر روز پانسمانش را عوض می‌کردند و بعد هم بخیه را کشیدند. این‌مساله یک‌هفته طول کشید. بعد هم گفتند «حالا که تهرانی، همان‌جا برو کلاس کابین جلو!»

* یعنی این‌مساله باعث نشد شما برای مدتی از پرواز دور شوید؟ به قول خود خلبان‌ها گراند (زمین‌گیر و معاف از پرواز) نشدید؟

نه.

* علتش چه بود؟ خودتان اصرار داشتید یا کمبود خلبان بود و می‌گفتند «حتما باید پروازی کنی!»

نکته اولش این است که من تحت هیچ‌شرایطی حاضر نبودم گراند شوم؛ چه موقت چه دائمی. حتی اوایل جنگ که دیسک کمر گرفتم...

* به خاطر ساعت پروازی بالا؟ عجیب است! اوایل جنگ؟

بله. صندلی هواپیمای شکاری فلزی است و هیچ‌انعطافی ندارد. فقط بالا و پایین و جلو و عقب می‌رود. اصلاً پشتی‌اش نمی‌خوابد و حالت فیکس دارد. در نتیجه فقط باید به یک‌حالت بنشینی. اما نیاز است کمی به جلو خم شوی تا بتوانی استیک را بگیری. وقتی هم مانور می‌کنی، طبیعتاً کمی به اطراف می‌چرخی. وقتی مانورهای پُر G انجام می‌دهی، مثلاً وقتی می‌خواهی یک لوپ بزنی، قرار است پنج G بِکِشی. یعنی پنج‌برابر وزن بدن به این‌ستون فقرات نیرو وارد می‌شود. نمی‌گوییم یک‌آدم ۹۰ کیلویی! حساب کنید یک‌آدم ۴۰ کیلویی در چنان‌موقعیتی می‌شود ۲۰۰ کیلو. سر یک‌آدم با کلاه خلبانی وزنی پنج‌برابر پیدا می‌کند و این‌فشار به گردن وارد می‌شود. حالا می‌خواهی در آن‌حالت، دنبال هدف بگردی یا در حال فرار از دست یک‌هواپیمای دیگر، سرت را بگردانی. مجبور هم هستی سرت را بگردانی.

به‌همین‌دلیل اکثر خلبان‌های شکاری که زیاد پرواز کرده‌اند، عموماً این‌مشکل دیسک کمر را دارند.

ما آن‌اوایل جنگ، خیلی پرواز می‌کردیم. مثلاً خودم همیشه در دسترس بودم و روزی دو سه راید می‌پریدم. یعنی ممکن بود صبح به یک‌ماموریت برون‌مرزی بروم، بعد عصر یک‌ماموریت پوشش هوایی داشته باشم. در ماموریت‌های پوشش هوایی هم که با سوخت‌گیری هوایی همراه بودند، شما مدت‌زمان بیشتری را در آن‌وضعیت نشسته در آن‌صندلی درگیر هستی * آخر عموماً این‌مشکل بعد از جنگ برای خلبان‌های ما پیش می‌آمد. چه‌طور شد برای شما همان اول جنگ پیش آمد؟ یعنی مانورهای پر G زیادی داشتید؟

خب پیش از جنگ هم پروازهای آموزشی و آمادگی زیادی داشتیم.

* نه منظورم ساعت پروازتان است. یعنی وقتی مثلاً ساعت پرواز از ۲ هزار و ۳ هزار می‌گذرد...

بله. کثرت پرواز هم باعثش می‌شود. شما در حالت عادی که هر روز پرواز نمی‌کنی و هر روز چند راید نمی‌پری. همچنین پروازهای طولانی نمی‌کنی. ما آن‌اوایل جنگ، خیلی پرواز می‌کردیم. مثلاً خودم همیشه در دسترس بودم و روزی دو سه راید می‌پریدم. یعنی ممکن بود صبح به یک‌ماموریت برون‌مرزی بروم، بعد عصر یک‌ماموریت پوشش هوایی داشته باشم. در ماموریت‌های پوشش هوایی هم که با سوخت‌گیری هوایی همراه بودند، شما مدت‌زمان بیشتری را در آن‌وضعیت نشسته در آن‌صندلی درگیر هستی. نه نمی‌توانی پایت را تکان بدهی نه پایت را روی پایت بیاندازی. در هواپیمای شکاری فقط می‌توانی در یک موقعیت باشی.

* با وجود همه این‌جراحت‌ها و دردها شما به پرواز جنگی ادامه دادید. و بعد از جنگ هم که مسافربری پریدید.

بله. دیسک کمر که گرفتم، دکتر گفت «یا باید عمل بشوی یا باید دو ماه گراند شوی!» گفتم «اصلا از این‌حرف‌ها نزن! فقط بگو چه‌کار کنم که زودتر بپرم؟» گفت «تنها راهش این است که در خانه که هستی، به پشت بخوابی و پاهایت را در چنان‌موقعیتی قرار بدهی و مثلاً زیرت پتو بگذاری!» من هم آن‌دستورالعمل‌ها را انجام می‌دادم و می‌رفتم پرواز.

سرماخوردگی و دندان‌کشیدن و مسائل مشابه که مشمول گراندشدن خلبان هستند، هم پیش می‌آمدند. هرچه دکترها اصرار به استراحت می‌کردند، می‌گفتم «این‌ها را در نسخه و پرونده ننویس!» می‌گفت «آقا دندان عقلت را عمل کرده‌ام و کشیده‌ام بیرون! بخیه خورده! باید استراحت کنی!»

* این‌اصرار شما برای پرواز به چه علت بود؟ بیاییم بی‌تعارف حرف بزنیم! ببینید، حرف‌هایی مثل عشق به میهن و فداکاری را همه زیاد شنیده‌ایم. اما بی‌تعارف، دلیل این‌اصرار شما برای پریدن چه بود؟ لجبازی بود؟ یا می‌خواستید کم نیاورید؟

نه. این‌ها نبود. ببینید، نمی‌شود همه را متهم کرد که نمی‌آمدند و نخواستند. اما خب، آدم‌هایی مثل من، این‌طور بودند. دلیل اولش هم این بود که نمی‌ترسیدم.

* کلاً نمی‌ترسیدید؟

بله. هنوز هم همین‌طور است. از اول بچگی در خانه هم که بودم، چیزی به‌نام ترس را نمی‌فهمیدم. زمان خلبانی هم پیش نیامد که بگویند فلان‌پرواز یا فلان‌عملیات و ته دلم خالی شود.

* یعنی شما هم مثل اسکندری بودید دیگر!

حالا، به‌هرحال این‌شکلی بودم. داوطلب هم نبودم که تا فلانی نرفت من بگویم به جایش می‌روم. اما هرچه جلویم گذاشتند، قبول کردم. هیچ‌وقت هم تمارض نکردم. یعنی اگر قرار بود به‌خاطر سرماخوردگی سه‌روز نپرم، قرص می‌خوردم و می‌رفتم. اگر بینی‌ام آبریزش داشت، دستمال کاغذی‌ها را به قول معروف فیتیله می‌کردم در دو سوراخ دماغ و می‌رفتم پرواز.

* اذیت‌تان نمی‌کرد؟ برای تنفس هنگام پرواز...

می‌گویم که! اذیت می‌شدم؛ ولی می‌رفتم. در پایگاه بوشهر که بودم، حساسیت داشتم اما می‌پریدم. می‌گفتند منتقل‌ات کنیم، می‌گفتم نه و می‌پریدم.

* چه‌مدت در پایگاه بوشهر بودید؟

هفت سال.

* برای حساسیت‌تان چه‌کار می‌کردید؟

قرص اَنتی‌هیستامین می‌خوردم. می‌دانید که دکتر وقتی از این‌قرص‌ها تجویز می‌کند، می‌گوید اگر یک‌دانه خوردی، مجاز نیستی هیچ‌کار مکانیکی انجام بدهی! یا مثلاً پشت فرمان اتومبیل بنشینی!

* چون خیلی خواب‌آور است.

بله. شده بود روزی سه‌قرص انتی‌هیستامین در زمان‌های مختلف می‌خوردم و می‌رفتم پرواز.

* خب وسط پرواز خواب‌تان نمی‌گرفت؟

اگر می‌خواستم این‌طور فکر کنم که باید پرواز را می‌بوسیدم و می‌گذاشتم کنار! بالاخره حساسیت بود و اذیتم می‌کرد و برای چاره‌اش مجبور بودم از این‌قرص‌های ضدحساسیت بخورم تا به پرواز برسم.

اصلاً به ایدئولوژی دیگران کاری نداشتم؛ نه این‌طرفی، نه آن‌طرفی! سعی می‌کردم کار خودم را بکنم. اسم نمی‌برم ولی چون با گوش خودم شنیدم می‌گویم که بعضی از افرادی که به‌ظاهر انقلابی محسوب می‌شدند و قیافه موجه داشتند، از زیر پروازهای جنگی در می‌رفتند. تِزشان هم این بود که «ما باید خودمان را برای انقلاب نگه داریم. بگذار بقیه بروند!» نمی‌گویم نمی‌پریدند اما با این‌توجیه کم می‌پریدند یا فقط پروازهای پوشش هوایی را می‌پریدند. اما آدم‌هایی که من هم جزوشان بودم، نمی‌توانستند قبول کنند...

من به بقیه کاری نداشتم. خیلی‌ها بودند که تمارض می‌کردند و شاید امروز وضع مالی و زندگی‌شان خیلی بهتر از من باشد. اما حداقل یک‌وجدان راحت دارم. نمی‌دانم وجدان آن‌ها چه‌طور است * چه‌چیزی را نمی‌توانستید قبول کنید؟

این‌که من این‌تخصص خلبان شکاری را که از اول نداشته‌ام! آن را به دست آورده‌ام؛ با پول و هزینه مملکت‌ام هم به دست آورده‌ام. اگر من بخواهم شانه خالی کنم، جایگزینی برای انجام این‌کار نیست. هزینه این‌آموزش‌هایی هم که باعث شده من این‌تخصص را به دست بیاورم که از جیب پدر من نبوده، از جیب مردم بوده! از لفظ بیت‌المال هم استفاده نمی‌کنم اما می‌گویم پول ارتش و دولت از جیب و هزینه مردم تامین می‌شود که هزینه تربیت خلبان‌ها می‌شود. پس از جیب مردم خرج کرده‌اند که من یاد گرفته‌ام چه‌طور از جانشان حفاظت کنم. خب، حالا که وقت حفاظت رسیده، باید حفاظت کنم دیگر! چه‌طور آن‌پول‌گرفتن و حقوق خوب در زمان صلح خوب است، اما به‌کاربستن تخصص مورد اشاره و بازدهی‌دادن در زمان جنگ بد است؟

من به بقیه کاری نداشتم. خیلی‌ها بودند که تمارض می‌کردند و شاید امروز وضع مالی و زندگی‌شان خیلی بهتر از من باشد. اما حداقل یک‌وجدان راحت دارم. نمی‌دانم وجدان آن‌ها چه‌طور است.

ما درست در برهه‌ای خاص از زمان بودیم که با جنگ روبرو شدیم. خلبان‌های جنگی تربیت می‌شوند که در زمان جنگ به کار بیایند. بله، ممکن است خلبان شکاری آموزش ببیند و پروازهای آموزشی و تمرینی و سانحه هم داشته باشد. اما هیچ‌وقت با جنگ روبرو نشود و روی سر دشمن نرود. ولی هرچه بود، زمان ما این‌طور شد و با جنگ روبرو شدیم. و نظر من، این بود که باید بازدهی‌مان را در آن‌موقع پس بدهیم.

من می‌گویم اکثر آن‌هایی که می‌گویند «من داوطلب رفتم»، دروغ می‌گویند. من یادم نمی‌آید دیده باشم کسی پای ثابت داوطلبی بوده باشد و مرتب بگوید «من به جای این و آن می‌روم!» اگر هم بوده باشد، خیلی کم بوده است. ولی مثل من در نیروی هوایی زیاد بود؛ این‌که می‌گفتند برای این‌عملیات در نظر گرفته شده‌ای و او هم می‌گفت «بله. چشم!» اگر هم می‌دیدم فلانی ترسیده و نمی‌خواهد برود، نمی‌گفتم «من به جایش می‌روم!» ولی هرچه دادند، رفتم.

ببینید، اولین اف‌فوری که بعد از انقلاب پرواز کرد، سانحه داد.

* کدام پرواز بود؟

در همین منطقه دلتا وان، طرف دریاچه‌ی...

* قم؟

نه طرف کاشان، یک‌دریاچه خشک هست که یک‌جزیره خاکی وسط آن است. اسم منطقه‌اش دیوان است. کابین عقب این‌فانتوم، کیوان اولادی بود.

* آهان! همان فانتومی که دست‌کاری‌اش کردند!

این‌طور می‌گویند. ولی به‌هرحال اولین‌پروازی که بعد انقلاب سانحه داد...

* منظورتان این است که اولین‌سانحه پروازی بود یا نه...

اولین‌پرواز بود که دچار سانحه هم شد. کیوان اولادی هم‌دوره و رفیق من بود. با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. آن‌روز که این‌سانحه رخ داد، ما همه در گردان بودیم...

* در پایگاه همدان یا...

فرد دیگری قرار بود این‌پرواز را برود. اصلاً آن‌روزها پروازی نبود. از تهران تصمیم گرفتند، برای جلوگیری و مبارزه با شایعاتی که مجاهدین خلق و گروهک‌ها در دهان مردم انداخته بودند که «انقلاب شده و ارتش منحل شده» پروازی انجام شود. می‌خواستند بگویند «مردم نترسید! ارتش هست!» خلاصه قرار بود این‌پرواز را خلبان دیگری برود که متاهل بود. به اسمش کاری ندارم. کیوان مجرد بود. این‌آقای متاهل گفت «ای‌وای! اصلاً قرار نبود امروز پرواز کنم! شب مهمان دارم!» نه. همگی آموزشی در تهران بودیم.

* پایگاه یکم شکاری.

بله. فرد دیگری قرار بود این‌پرواز را برود. اصلاً آن‌روزها پروازی نبود. از تهران تصمیم گرفتند، برای جلوگیری و مبارزه با شایعاتی که مجاهدین خلق و گروهک‌ها در دهان مردم انداخته بودند که «انقلاب شده و ارتش منحل شده» پروازی انجام شود. می‌خواستند بگویند «مردم نترسید! ارتش هست!» خلاصه قرار بود این‌پرواز را خلبان دیگری برود که متاهل بود. به اسمش کاری ندارم. کیوان مجرد بود. این‌آقای متاهل گفت «ای‌وای! اصلاً قرار نبود امروز پرواز کنم! شب مهمان دارم!» و از این‌حرف‌ها. کیوان گفت «کاری ندارد که! من می‌روم!»

این را هم بگویم که اسم خلبان‌های این‌پرواز را، روی ملاحظه خاصی نداده بودند. یعنی فرمانده گردان همین‌طور هر اسمی جلوی چشمم آمده بود، برای پرواز نوشته بود و این‌طور نبود که بخواهد فرد خاصی را در نظر بگیرد و بگوید فلانی با فلانی بپرد.

* کابین جلوی آن پرواز که بود؟

این را یادم نیست. خلاصه کیوان گفت من می‌روم. رفت به دیسپچ گفت من می‌روم.

* شما آن‌موقع مسئولیتی داشتید؟

نه. همه ستوان‌دو بودیم و آمده بودیم آموزشی اف‌فور.

کیوان به آن پرواز رفت. و برنگشت. من هم آن‌جا ایستاده بودم و حرفی نزدم. اگر هم فرمانده گردان اسم من را می‌داد، هیچ‌چیز نمی‌گفتم. شاید خیلی هم دوست داشتم به پرواز بروم. چون مدتی بود پروازها تعطیل شده بودند. اما چیزی نگفتم. کیوان به آن پرواز رفت و برنگشت. آن‌یک‌نفری هم که کیوان به جایش رفت، دیوانه شد.

* این‌آقایی که اسمش را نمی‌گویید چه شد؟ آخر عاقبتش به کجا رسید؟ هنوز زنده است یا در جنگ شهید شد؟

نه. هست. اما همین‌مساله روانی باعث شد از رده پروازی بیرون بیاید.

* یعنی واقعاً جنبه روانی مساله این‌قدر زیاد بود که مانع پروازش می‌شد؟

بله دیگر! شما الان ساده می‌گویید ولی خیلی تاثیر داشت. این‌که شما احساس کنید فرد دیگری به جای شما کشته شده...

* و مسئول مرگ یک آدم دیگر هستی!

بله. همین‌موضوع خیلی به آن‌فرد ضربه زد. یعنی افکار زیادی به ذهن آدم هجوم می‌آورد؛ مثلاً این‌که اگر خودش به پرواز رفته بود، شاید این‌اتفاق نمی‌افتاد. شما نمی‌توانید بگویید «اگر من جای کیوان بودم، چه می‌کردم» اما شاید می‌توانستی طور دیگری پرواز کنی و سانحه ندهی! به‌هرحال آدم خودش را در مرگ رفیقش مقصر می‌داند و شرایطش بین خانواده و بین دوستان، خیلی سخت می‌شود. این‌افکار مثل یک‌دارکوب مرتب به مغزش ضربه می‌زنند. شاید اگر من هم بودم، همین‌طور می‌شدم. به همین‌دلیل هیچ‌وقت سعی نکردم جایم را با کسی عوض کنم یا جای خلبان دیگری را بگیرم. عقیده‌ام این بود که اگر کار داری و می‌خواهی نپری، برو بگو من کار دارم، نمی‌توانم این‌پرواز را بپرم. به من ربطی ندارد چه‌کسی را جایگزین من می‌کنند.

* بله. این‌طور وجدانتان راحت است.

هیچ‌وقت هم نرفتم بگویم «فلانی کار دارد، من به جایش بروم!» اگر هم اسم کسی را خط زدند و من به جایش رفتم، صدایم در نیامد. رفتم و پروازم را کردم؛ چه در شکاری و چه مسافربری.

* علت داشتن چنین‌نگاهی چیست؟

به دوره آموزشی‌ام در آمریکا برمی‌گردد.

* اتفاقاً می‌خواستم محل دوره آموزشی‌تان را بپرسم. پس شما در آمریکا آموزش دیدید!

بله. در پرواز با هواپیمای T37، معلم من نوشته‌ای زیر شیشه میز کارش گذاشته بود. البته کلیتش متن‌اش خوب نیست اما نکته مهمی دارد: «هیچ‌وقت برای کاری داوطلب نشو! حتی هرکاری!» من به او گفتم معنی این‌نوشته چیست؟ گفت «اگر خلبان شدی، خودت داوطلب نشو! اگر منتقل‌ات کردند به فلان شهر، برو! اگر گفتند فلان پرواز را تو برو، برو! اگر می‌خواهی نروی، برو به مسئولش بگو نمی‌روم! اما هیچ‌وقت خودت را جابه‌جا نکن!»

* شما چه‌سالی به آمریکا رفتید؟

یکِ یکِ پنجاه و چهار.

* و کِی برگشتید؟

مهر پنجاه و پنج.

* یعنی دو سال پیش از انقلاب. و وقتی برگشتید، دوره کابین عقب فانتوم در پایگاه یکم را شروع کردید.

بله. موقعی که آمدم، دوره آموزشی اف‌فور در تهران بود. من برای دیدن آموزش کابین عقب، گردان یازده آموزشی در تهران بودم. بعد، دقیقاً ۱۷ شهریور ۵۷ روزی که حکومت نظامی شروع شد، به همدان منتقل شدم.

* بله. شما یکی از خلبان‌های پایگاه همدان بودید. پس در عملیات بغداد هم که همراه اسکندری رفتید، از خود پایگاه همدان بودید و از پایگاه دیگری مامور نشده بودید!

بله. اصلاً هیچ‌وقت مهمان یا مامور پایگاه دیگری نبودم. جمعی خودِ پایگاه همدان بودم. همان‌طور که گفتم از ۱۷ شهریور ۵۷ به همدان منتقل شدم. دوران انقلاب و جنگ هم در این‌پایگاه بودم. متاهل هم بودم.

* پس زن و بچه داشتید.

زن داشتم، بچه نداشتم. تازه ازدواج کرده بودم. سنی هم نداشتم. بیست و دوسه‌ساله بودم.

* جناب‌باقری متولد چه سالی هستید؟

سی و سه (۱۳۳۳) اصولاً خلبان‌های شکاری آن‌موقع (می‌خندد) زیر سی‌سال زن نمی‌گرفتند. یعنی متاهل‌ها را که می‌دیدی، سن‌شان بالای سی‌سال بود.

* چرا؟ فرصت ازدواج نداشتند یا اگر بخواهیم بی‌تعارف بپرسیم (با خنده) خوش‌تیپ بودند و طرفداران زیاد داشتند؟

نه. نه. اولاً خیلی‌ها از آدم‌ها وقتی در موقعیتی هستند که پول و همه امکانات را دارند، احتمالاً ترجیح می‌دهند ازدواج نکنند. نکته مهم‌ترش این است که وقتی مرتب از این‌پایگاه به آن‌پایگاه و از این‌شهر به آن‌شهر می‌روند، خیلی مایل نیستند خانواده‌شان را آواره کنند. یا به هر دلیل دیگری.

اما من به محض این‌که به ایران برگشتم، نامزد کردم. یک‌سال نامزد داشتم. ۵۶ نامزد کردیم و ۵۷ ازدواج کردیم. خانمم هم وقت ازدواج کلاس دهم بود. یعنی تازه راهنمایی را تمام کرده بود و وارد دبیرستان شده بود. وقتی دیپلم گرفت بچه‌مان را داشتیم. (می‌خندد) من الان دختر چهل و خورده‌ای ساله دارم.

* چند فرزند دارید؟

دو تا. دخترم سال ۵۸ به دنیا آمد… مثل این‌که آقای قره‌باغی آمد!

[قره‌باغی وارد می‌شود.]

قره‌باغی: سلام… سلام به همه. [به باقری] چطوری؟

باقری: زنده‌ایم؛ شُکر!

قره‌باغی: [به میکروفن یقه‌ای که بناست به یقه‌اش بسته شود اشاره می‌کند] بابا، بگذار برسیم از راه! بعد این‌ها را ببنند!

* نه دیگر! این هم مثل آن هارنس‌هایی است که در هواپیما می‌بستند و شما را به صندلی محکم می‌کردند. این‌جا هم تا بنشینید، از این‌ها داریم!

[باقری می‌خندد.]

قره‌باغی: ببخشید دیر شد! در راه تصادف شده بود! چهارتا ماشین به هم زده بودند، راه‌بندان بود! هیچی! ماندیم پشت ترافیک!

باقری: (باخنده) دیدید گفتم دوش می‌گیرد و می‌آید؟

قره‌باغی: نگرفتم به خدا! سریع آمدم!

باقری: آخر با این‌موها می‌شود دوش نگرفته باشد؟

قره‌باغی: نه ناصر! خدا شاهد است اصلاً دوش نگرفتم! سریع آمدم!

* ولی وجدانا آقای قره‌باغی اصلاً به دوش و تیپ‌زدن احتیاجی ندارند. اتفاقاً الان بحث خوش‌تیپی خلبان‌ها بود آقای قره‌باغی!

باقری: حالا بگویید این‌ماسکش را برندارد که خوش‌تیپی‌اش ما را نگیرد!

قره‌باغی: ایشان واکسن نزده‌ها!

باقری: زده‌ام، هر سه‌تایش را هم زده‌ام!

قره‌باغی: [به دستش که دست‌کش دارد اشاره می‌کند] ببخشید، باید این‌دستکش را در بیاورم. دکتر گفته نباشد سرما بخورد! متاسفانه باید دوباره برویم عمل! یا این، یا آن‌یکی (دست)!

باقری: (با خنده) یعنی من هم پیر بشوم، این‌جوری می‌شوم؟

قره‌باغی: (می‌خندد) بله دیگر. این‌جوری می‌شوی!

[قره‌باغی به‌دلیل درد دست موفق نمی‌شود بسته نسکافه را باز کند.]

قره‌باغی: باقری‌جان، این را برای من باز می‌کنی؟

* آقای قره‌باغی وضعیت دست‌تان از عوارض پرواز است؟

قره‌باغی: بله. من باید دو سال پیش این‌جا [به کتفش اشاره می‌کند] را عمل می‌کردم. [به باقری که نسکافه را به او می‌دهد] قربان دستت! خدا محمود اسکندری را بیامرزد! یک‌اخلاق داشت؛ این بود که بچه‌های خوب و زرنگ را با خودش می‌برد پرواز! این از بدشانسی اکبر زمانی و ایشان (باقری) بود.

[باقری می‌خندد.]

قره‌باغی: من هم خودم بچه‌هایی را مثل پرویز دهقان و بهمن سلیمانی را (کابین عقب) می‌بردم؛ یا مثلاً (داریوش) یزدان‌فر.

* خب تا جناب قره‌باغی گلویی تازه کنند، ما بحث قبلی را با آقای باقری تمام می‌کنیم. جناب باقری در پایگاه همدان بودیم. شما به پایگاه بوشهر نرفتید.

باقری: چرا. آخرین پرواز کابین عقبم در پایگاه همدان، همان‌عملیات بغداد بود. ۳۱ تیر ۶۱.

* و بعد به بوشهر منتقل شدید؟

باقری: نه. اول آمدم گردان آموزشی در تهران.

قره‌باغی: اول آمد آموزش کابین جلو، بعد رفت بوشهر.

باقری: از نظر آموزشی در تهران و شیراز بودیم ولی از نظر سازمانی، هنوز خلبان پایگاه همدان محسوب می‌شدم. شهریور ۶۲ بود که به بوشهر منتقل شدم.

قره‌باغی: (سال) ۶۲، (فرمانده پایگاه) دادپی بود یا پوررضایی؟

باقری: دادپی بود.

قره‌باغی: (آن‌جا در بوشهر) ابراهیم کاکاوند هم بود خدابیامرز!

باقری: بله. علیرضا نمکی هم بود.

قره‌باغی: علیرضا بعداً فرمانده شد. پوررضایی، دادپی، کاکاوند و...

باقری: (اصغر) سفیدموی آذر هم بود. او اول آن‌جا بود بعد آمد تهران. بعد از (علیرضا) یاسینی هم روح‌الدین ابوطالبی آمد.

قره‌باغی: بله؛ روحی.

* یعنی زمانی را می‌گویید که اف‌چهارده به بوشهر گسترش پیدا کرد؟

قره‌باغی: نه. نه.

باقری: نه. دوباره از اف‌چهارده برگشت اف‌فور. این‌رایدهای ابوطالبی را خودم پراندمش. زمان یاسینی شد معاون عملیات پایگاه بوشهر، بعد شد جانشین و بعد هم فرمانده پایگاه.

* و شما در این‌بازه، کابین جلو بودید.

باقری: بله. فرمانده گردان بودم و...

* دیگر سانحه ندادید؟ بعد از عملیات بغداد.

باقری: نه. دیگر سانحه‌ای نداشتم.

قره‌باغی: [با خنده خطاب به باقری] مثل این‌که انتظار دارند چهارپنج‌بارسانحه داده باشیم!

باقری: نه. من دیگر سانحه نداشتم و اجکت هم ندارم. البته اگر منظورتان از سانحه، چیزی شبیه عملیات بغداد باشد.

* اصابت موشک و گلوله ضدهوایی و این‌ها...

باقری: نه. این‌ها که در معرکه جنگ طبیعی بودند. بعد که آمدم کابین جلو، در بوشهر زود معلم شدم و آن‌موقع، پروازهای جنگی دیگر تک‌وتوک انجام می‌شدند؛ مثلاً زدن یک‌تلمبه‌خانه نفت بین کویت و عربستان...

قره‌باغی: جنگ کشتی‌ها را هم شما بودی!

باقری: بله. یک‌سری بود.

* این‌خاطرات مربوط به چه‌بازه‌ای هستند؟

باقری: من سال ۶۲ به بوشهر رفتم و تا ۶۹ آن‌جا بودم. سال ۶۹ به شوروی رفتم و دوره هواپیمای سوخو ۲۴ را دیدم. پنج‌ماهی را در شوروی بودم.

* دست خودتان نبود که مخالفت کنید و بگویید من می‌خواهم فقط با اف‌چهار بپرم؟

باقری: نه. از بالا انتخاب می‌کردند.

قره‌باغی: قبل از انقلاب، برای رفتن به اف‌چهارده این‌طور بود ولی من نرفتم.

* یعنی تعصب یا عقیده خاصی درباره فانتوم داشتید؟

قره‌باغی: بله! پس چه؟ الان هم تعصب دارم! فانتوم اصلاً یک چیزِ...

باقری: خب دوست داشته همدان بماند دیگر! [کنایه به این‌که قره‌باغی همدانی است.] (می‌خندد)

[قره‌باغی می‌خندد.]

باقری: چون خلبانی داشتیم که شکاری بود ولی برای این‌که برود ولایتشان شیراز، خواست به C130 منتقل شود. یا مثلاً بودند بچه‌هایی که می‌خواستند به‌همین‌دلیل فرندشیپ بپرند.

* آقای باقری وقتی از آمریکا برگشتید و در گردان یازدهم پایگاه یکم آموزش F4 را شروع کردید، زیر نظر آقای (فریدون) صمدی بودید؟

باقری: نه. دو گردان آموزشی بود و آقای صمدی در گردان ما نبود. فرمانده گردان ما (محمد) فاتح‌چهر بود. حیدرزاده و...

قره‌باغی: اکبر؟

باقری: بله. دیگر (اصغر) سپیدموی آذر و...

* این‌ها هم‌دوره‌ای‌هایتان بودند؟

باقری: بعضی‌هاشان معلم بودند.

قره‌باغی: احمد شیرچی.

باقری: بله. او هم بود. سفیدموی آذر برای معلمی آمده بود. هوشنگ ازهاری هم بود.

* شما چه‌طور آقای قره‌باغی؟ آقای صمدی معلم شما بوده؟

قره‌باغی: بله. من با ایشان پرواز کرده‌ام. معلم من بیشتر شهید (داریوش) ندیمی بود. من کابین جلویی را با ندیمی سولو شدم. صمدی علاوه بر معلمی، مدت کوتاهی را در همدان رئیس عملیات و فرمانده پایگاه شد. داستان‌هایش خیلی دراز است.

* شما تا آخر جنگ در همدان بودید؟

قره‌باغی: نه. آمدم ستاد و بعد هم جنگال (جنگ الکترونیک). من از سال ۵۴ تا سال ۶۲ یا ۶۳ در همدان بودم.

* شما برای دوره جنگ الکترونیک یک‌سفر آمریکای دیگر _ غیر از آموزشی اول_‌رفتید دیگر!

قره‌باغی: آن مربوط به قبل از انقلاب بود.

* که ماجرای آوارگی‌تان در انگلیس هم مربوط به همان‌دوره است که نمی‌توانستید به ایران بیایید و چندروزی معطل شدید.

بله. همان‌روزها بود. داشت انقلاب می‌شد.

* جناب باقری می‌خواهم سر فرصت دوباره به عملیات بغداد برگردیم اما یک‌عملیات مهم دیگر هم هست که شما در آن حضور داشته‌اید. همان‌عملیات گشت هوایی که کابین عقب اصغر رضوانی بودید؛ روز پنج مهر ۵۹ که با یک‌دسته میگِ ۲۳ عراقی روبرو شدید. بالاخره تعداد این‌هواپیماها سه‌فروند بود یا شش‌تا؟

باقری: سه‌تا.

قره‌باغی: بله. سه‌تا بوده‌اند.

* اما اول ماجرا گفته شده رادار ایلام اعلام کرده ۶ فروند دارند می‌آیند که ناگهان دیس‌اپیر (ناپدید) شده‌اند.

باقری: علتش این است که پرواز، مثلاً ۸ فروندی بوده است. یعنی ۸ فروند از یک‌پایگاه بلند شده‌اند. اما از یک‌نقطه تقسیم و تبدیل شده‌اند به دو فلایت چهار فروندی. چهارتا این‌طرفی می‌روند، چهارتا آن‌طرف. تازه این‌چهارتا هم کمی جلوتر تقسیم می‌شوند به دو تا دو فروندی. یعنی شما می‌بینی در نهایت دو هواپیما آمد. درباره این‌عملیات، رادار ایلام درست گفته بود که ۶ فروند از عراق بلند شده‌اند. اما این‌ها تقسیم شدند به دو فلایت ۳ فروندی.

* و این‌خاطره که در آن دو MIG23 را زدید، مربوط به همان‌دوره کابین عقبی شماست.

بله. اوایل جنگ بود. من راید اول جنگی‌ام را با فتح‌نژاد پریدم. آن‌روزها یا با (علی اصغر) فتح‌نژاد بودم یا اصغر رضوانی؛ رایدهای اولم.

* با دو اصغر!

قره‌باغی: [زیر لب آه می‌کشد] اصغر!

باقری: بعدش که شمار پروازهایم زیاد شد، مرتب به‌عنوان کابین عقبِ لیدر دسته پرواز می‌پریدم. یاد بچه‌ها به‌خیر! می‌گفتند «آقا این‌ها را می‌گذارید لیدر، اولین‌هواپیما هستند که کارشان را می‌کنند و می‌روند. تا این‌ها بیایند و بروند، دشمن می‌خواهد بیدار شود. سر هواپیمای دوم، قلق‌گیری می‌کند و از هواپیمای سوم و چهارم شروع می‌کند به زدن. به‌خاطر همین همیشه آخری‌ها هدف قرار می‌گیرند.» من گفتم «کاری ندارد که، من را بگذارید در هواپیمای شماره چهار!»

به‌همین‌دلیل ما را گذاشتند هواپیمای شماره شش. عملیات شش‌فروندی بود و قرار بود دوتادوتا برویم. اتفاقات با جعفر عمادی بودم. (می‌خندد) در آن عملیات، هواپیمای پنج را زدند.

قره‌باغی: های آلتی‌تیود (High altitude) [بمباران از ارتفاع بالا] بود؟

باقری: نه. لو لول (low level) [پرواز پست] بود. رفتیم سمت بصره. RF4 روز پیش‌اش عکاسی کرده بود که عراقی‌ها آرایش جنگی گرفته‌اند.

* ماجرا برای چه سالی است؟

باقری: برای اوایل جنگ است.

قره‌باغی: حداکثر ۶۱ و ۶۲ است.

باقری: به‌نظرم زیر ۶۱ است. چون بعدش دیگر آن‌جا (همدان) نبودم.

* بله. رفته بودید کابین جلو.

باقری: خلاصه، داشتیم می‌رفتیم. شماره پنج، یوسف بود و کابین عقبش ایوب حسین‌نژادی. این‌ها زدند. خدابیامرز جلال قاضی هم در این‌پرواز بود. قرار بود در نقطه‌های مشخص دوتا دوتا جدا شویم. برای هر دسته تعیین کرده بودند که شما می‌روید فلان‌جا را می‌زنید، اگر این‌هدف را پیدا نکردید، این‌یکی را می‌زنید.

* قرار بود در نهایت، پس از انجام عملیات همه با هم جوین‌آپ کنید و با هم برگردید؟

باقری: نه. آخرش دیگر همه برمی‌گشتند؛ هر دوفروند با هم. منتهی چون دشمن آرایش حمله داشت، این‌اطمینان وجود نداشت که در همان نقطه دیروزی باشند که FR4 عکس‌برداری کرده. ما دو فروند آخری بودیم. بقیه جدا شدند و رفتند. سر نقطه مقرر گردش کردیم و آمدیم بالای سر دشمن. از شانس ما، قرار بود گروه اول بالای سر لشکر دشمن برسند و اگر نشد، پشتیبانی را بزنند. این بود که ما دو فروند آخر رسیدیم بالای سر لشکر. اما سه دسته دیگر رفتند سراغ هدف‌های دوم‌شان.

برای بمباران هم باید پشت سر هم می‌افتادیم. نمی‌توانستیم کنار هم حرکت کنیم. باید اولی می‌زد و دومی پشت سرش با یک‌فاصله می‌آمد و بمب‌هایش را می‌زد. لشکر که هم پدافندهای سبک زیادی دارد. می‌زدند. زمین و زمان پر از خاک بود. یعنی اگر کسی یک G3 هم داشت، به‌سمت ما می‌زد. یک‌دفعه همین‌طور که داشتم نگاه می‌کردم که ببینم چی به چیست، هواپیمای شماره پنج را زدند. من روی هوا یک‌چتر را دیدم که دارد پایین می‌آید. اصولاً وقتی یک‌چتر را می‌بینی می‌گویی کابین عقب است.

قره‌باغی: بله کابین عقب است...

باقری: چون اول کابین عقب می‌پرد بیرون بعد کابین جلو. سرعت ما هم زیاد بود و از کنار این‌چتر رد شدیم. وقتی برگشتیم و از ما پرسیدند که چه شد، گفتیم «آن‌ها را زدند و ما فقط یک‌چتر را دیده‌ایم. نمی‌دانیم دومی چه شده است.» گفتند «پس بیایید به خانواده‌ها بگویید دو چتر دیده‌اید!» گفتیم «هرطور شما بخواهید می‌گوییم ولی وجدانتان را خودتان قاضی کنید!»

* فامیل خلبان کابین جلو یادتان نیست؟

باقری: اسمش که یوسف بود. فامیلش یادم نمی‌آید… [به قره‌باغی] چه بود اسمش؟

قره‌باغی: [چند ثانیه بعد] ها! احمدبیگی!

باقری: بله. یوسف احمدبیگی.

قره‌باغی: پارسال فوت کرد. خدا رحمتش کند!

باقری: وقتی این‌ها را روی هوا زدند، من خنده‌ام گرفت که کابین جلو از من پرسید «چرا می‌خندی؟» علتش این بود که احمدبیگی یک‌خرده زیادی مومن و حزب‌اللهی بود و وقتی پیش از عملیات در مینی‌بوس نشسته بودیم تا به‌سمت هواپیماها برویم، دیدم مرتب دارد دعا می‌خواند. من هم مرتب سربه‌سر ایوب و بچه‌ها می‌گذاشتم. آخرسر گفتم «یوسف!» _ خب هم‌گردانی بودیم _ «این‌چیزها آدم را نگه نمی‌دارد. ول کن! وقتی هی داری دعا می‌خوانی، یعنی مضطربی!»

وقتی این‌ها را روی هوا زدند، من خنده‌ام گرفت که کابین جلو از من پرسید «چرا می‌خندی؟» علتش این بود که احمدبیگی یک‌خرده زیادی مومن و حزب‌اللهی بود و وقتی پیش از عملیات در مینی‌بوس نشسته بودیم تا به‌سمت هواپیماها برویم، دیدم مرتب دارد دعا می‌خواند وقتی وارد آشیانه‌ها شدیم و هواپیما را برای پرواز پری‌فلایت کردیم، دیدم یوسف و ایوب رفتند سراغ هواپیمای استندبای! گفتم چه شده؟ گفتند صندلی هواپیمای اصلی ایراد داشت به ما گفتند فعلاً بروید سراغ هواپیمای رزرو. به یوسف گفتم «به‌به! پس امروز، روزته!» گفت «حالا برمی‌گردیم، بهت می‌گویم!» گفتم «من که مشکلی ندارم. من برمی‌گردم. تو اگر کاری داری بگو من برایت انجام بدهم!» به‌همین‌خاطر تا این‌دوتا بیرون پریدند، من خنده‌ام گرفت...

* وسط آتش پدافند و درگیری؟

باقری: بله؛ تا دیدم پرید بیرون. که کابین جلویم گفت «برای چی داری می‌خندی؟» حساب کنید از زمین و زمان دارند به‌سمت‌مان شلیک می‌کنند. خودمان هم داریم بمب‌هایمان را می‌زنیم و مواظب‌ایم نخوریم. به کابین جلو گفتم «یاد مینی‌بوس افتادم. ولش کن!» خلاصه آمدیم و تک‌فروندی برگشتیم. بچه‌های دیگر گفتند «آقا ما لشکری ندیدیم!» گفتیم «بله که ندیدید! ما را فرستادید آن‌طرفی. ما رفتیم دیدیم! همه‌اش را گذاشته بودید برای ما!» (می‌خندد) بعد آن‌جا گفتم «آن‌هایی که می‌گویند باقری را شماره چهار و پنج و شش بگذارید که برنگردد، دیدید؟ برای من فرقی ندارد! من را هر شماره‌ای بگذارید، برمی‌گردم! یک‌فکری به حال خودتان بکنید!»

* آقای باقری اصلیت شما کجایی است؟ این‌شوخی‌ها باعث شد به فکر ضرب‌المثل «بادمجون بم» بیافتم.

من از طرف پدری شیرازی‌ام و ازطرف مادری، بوشهری.

* پس مثل آقای قره‌باغی، اصالتاً همدانی نیستید!

باقری: نه به خدا! من مسلمون‌ام!

[قره‌باغی و باقری می‌خندند.]

ادامه دارد...

برچسب‌ها