دنبال ماشین می‌دویدند که ما را ببوسند. از پنجره روبوسی می‌کردیم. بلاتشبیه انگار زیارت می‌کردند. دست را می‌بوسیدند! دست را می‌کشیدی خودت را بغل می‌گرفتند. ما هم منقلب بودیم و گریه می‌کردیم.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: سرتیپ دوم جانباز خلبان عباس رمضانی، سال ۱۳۹۰ با ۳۸ سال خدمت در نیروی هوایی بازنشسته شد. او یکی از خلبانان شکاری اف‌پنج است که سال ۱۳۶۵ به‌واسطه شرکت در یک‌ماموریت بمباران ناچار به خروج اضطراری از هواپیما و رویارویی مستقیم با مرگ شد. او برای لحظاتی از دنیا رفت و سپس دوباره به زندگی برگشت. حضور ۷ ساله در دفتر مطالعات نیروی هوایی به‌عنوان مشاور عالی فرمانده نیروی هوایی از دیگر موارد موجود در کارنامه این‌خلبان است که این‌روزها استاد دانشگاه در گروه معارف جنگ است و خلبانان جوان را تربیت می‌کند.

در ادامه گفت‌وگو با امیر آزاده جانباز غلامرضا یزد دیگر خلبان اف‌پنج، سراغ امیرْ رمضانی رفتیم و مرور و بررسی کارنامه خلبانی او را به گفت‌وگو نشستیم. این‌گفت‌وگو در عصرگاه یکی از روزهای مهر ماه انجام شد.

مشروح بخش اول این‌گفت‌وگو در ادامه می‌آید؛

* جناب رمضانی، شما متولد ۳۳ هستید؟

نه. سال ۱۳۳۱.

* سال ۱۳۵۲ وارد نیروی هوایی شدید و ۵۴ به آمریکا اعزام شدید. ۵۶ برگشتید. پس از برگشت به ایران هم برای اف پنج E در نظر گرفته شدید. اجازه بدهید از این‌جا شروع کنیم که پس از بازگشت به پایگاه تبریز رفتید یا دزفول؟

پایگاه دزفول، مرکز آموزشی تاکتیکال اف‌پنج است. پایگاه همدان هم برای آموزش اف‌فور. ما در آن‌برهه خلبان شده و انتخاب شده بودیم برای شکاری. پس از بازگشت به ایران رفتیم دزفول. سال ۵۶ تقریباً هواپیماهای اف‌پنج A و B به پایگاه‌های دیگر رفته بودند و فقط اف پنج E و F در دزفول بود. ما هم برای این‌دو مدل انتخاب شدیم. آن‌جا آموزش می‌دیدیم تا خلبان رزمی بشویم و بعد تقسیم بشویم به پایگاه‌های اف‌پنج.

دزفول دو گردان آموزشی ۴۱ و ۴۲ را داشت و یک گردان اکتیو ۴۳. آن‌موقع فرمانده گردان ۴۳ جناب فریدون ارباب بود. فرمانده گردان ۴۱ آقای (مرتضی) فرزانه بود و ۴۲ هم آقای حسینی. ما در گردان آقای حسینی و یک‌سری هم در گردان آقای فرزانه بودند که آموزش دیدیم. بعد از آموزش هم قرار شد انتخاب کنیم کدام پایگاه برویم. یک‌سری دوست داشتند در دزفول بمانند. اما من و چند دوست دیگرم تبریز را انتخاب کردیم. دزفول و تبریز دو پایگاه مادر اف‌پنج هستند که باقی پایگاه‌ها را تغذیه می‌کردند. مثلاً در جنگ، از پایگاه امیدیه هم پرواز می‌کردیم. این پایگاه بعداً پایگاه اف‌هفت‌ها شد. از دزفول می‌رفتیم آن‌جا به‌عنوان فرودگاه مقدم. یا در تبریز که بودیم همان سال ۵۶ به پایگاه‌هایی مثل چابهار می‌رفتیم. آن‌جا داشت آماده می‌شد.

سال ۵۶ یک‌گردان از تبریز به پایگاه چابهار اعزام شده بودکه در روز ۳۵ سورتی پرواز می‌کرد.

* سال ۵۶؟

بله.

* علت تعداد بالای پروازها چه بود؟ تحرکات مرزی بود یا …؟

نه. پرواز زیاد بود چون آموزش زیاد بود. خود پایگاه تبریز گاهی ۵۰ تا ۶۰ سورتی در روز می‌پرید. در مقطع ۱۳۴۸ تا ۵۷ آموزش در ایران خیلی جدی بود.

* پس شما آموزش را در پایگاه دزفول دیدید و به‌عنوان خلبان تاکتیکی به پایگاه تبریز رفتید.

بله.

* بعد رسیدید به برهه انقلاب. ۱۳ بهمن ۱۳۵۷ شما به مشهد مامور شدید.

۱۲ بهمن حضرت امام تشریف آوردند و انقلاب وارد مسیر تازه‌ای شد. ما سیزدهم به مشهد رفتیم. الان هم این‌کار انجام می‌شود که مثلاً یک تیم از پایگاه همدان در تابستان به مشهد گسترش پیدا می‌کند. پایگاه مشهد آن‌زمان یکی از پایگاه‌هایی بود که نیروی هوایی برای پدافند داشت. از آن‌سمت با شوروی هم‌مرز بودیم که شیطنت‌هایی می‌کرد. البته الان در مشهد یک گردان اف‌پنج مستقر هست. چون پایگاه مشهد بعد از کار اشتباه جداشدن پدافند از نیروی هوایی، از آن حالت پایگاه چهاردهم شکاری در آمد.

* ماموریت‌ها در مشهد چه بودند؟ اسکرامبل؟

اسکرامبل و کپ بودند. کپ مثل اسکرامبل است ولی با یک برنامه‌ریزی. کپ گشت می‌زند و پاسداری می‌کند. در زمان جنگ هم خلبان‌ها در کپ جای همدیگر را می‌گرفتند تا منطقه تامین داشته باشد. در تبریز و مشهد هم پیش از جنگ از این‌پروازها داشتیم.

خلبان باید هر ۴۵ روز یک‌بار پرواز کند. من اگر در این‌بازه زمانی، نپرم دیگر نمی‌توانم تنهایی بپرم. باید حتماً با یک استاد بپرم. یک لندیگ (فرود) انجام دهم و ایشان تایید کند تا دوباره به کوران پرواز برگردم. اگر ۳ ماه نپریده باشم، باید یک‌دوره کوچک را طی کنم. اگر ۶ ماه نپریده باشم باید دوره فشرده زمینی و رایدهای پرواز را پشت سر بگذارم تا دوباره مهارتم را به دست بیاورم. نیروی هوایی از گنجینه‌ای از تجهیزات و انسان‌های متخصص درست شده است. ارزش خلبان به‌خاطر زمانی است که صرف تربیتش شده است؛ مثل یک دکتر که ۲۰ سال طول می‌کشد پنجه‌طلایی شود و قلب شما را عمل کند. خلبان هم حداقل ۵ سال طول می‌کشد بتواند یک‌ماموریت برای نیروی هوایی انجام دهد. اصلش ۷ سال است، من می‌گویم ۵ سال.

سختی پرواز کپ در این است که گاهی هواپیمایی که می‌خواهد از زمین بلند و جایگزین شود، آماده نمی‌شود. در نتیجه خلبانی که بالاست باید همچنان گشت بزند تا هواپیمای بعدی برسد. به نظر شما در یک کار تیمی، خلبان مثل کیست؟

* کسی که پاس گل را تبدیل به گل می‌کند.

بله. دقیقاً! همه باید کارشان را انجام داده باشند و توپ را به خلبان برسانند تا آن را گل کند.

* شما از ۱۳ بهمن به مشهد رفتید. یک‌خاطره هست که پس از پیروزی انقلاب، شما و خلبان‌های دیگر به حرم امام رضا رفتید و مردم روی دست بلندتان کردند.

بله.

* این‌خاطره را از زبان خودتان بشنویم! به چه‌علتی به حرم رفتید؟ اعلام همبستگی با انقلاب بود یا چه؟

ما با یک‌هواپیمای C130 به مشهد رفتیم. گروه قبلی هم سوار شدند و برگشتند تبریز. در مشهد که مستقر شدیم، شرایط حساسی در کشور جریان داشت. حضرت امام (ره) وارد شده بودند و در همه شهرها تظاهرات و راهپیمایی بود. مشهد برای ما یک‌شهر غریبه بود. پروازها را انجام می‌دادیم و با احتیاط کار می‌کردیم. همان‌دستگاه TACAN را که ما می‌بستیم، شوروی داشت. شیطنت‌هایی هم توسط روس‌ها می‌شد. من آن‌زمان لیدرچهار بودم. سرگرد ناصحی‌پور، شهید (مصطفی) اردستانی، آقای عرفانی، سید اسماعیل موسوی، فرامرز آریاتبار و عباس محسنی بودیم. سرگردی به نام سرگرد صفدری هم بود که مسئول پدافند بود. چون همان‌طور که گفتم پایگاه مشهد، پدافندی بود. سرگرد صفدری آدم انقلابی‌ای بود و با بچه‌های ما مثل شهید اردستانی و انقلابی‌های دیگر ارتباط برقرار کرده بود. اردستانی از بچه‌هایی بود که از اول، انقلابی و خیلی هم داغ بود. چون قبولش داشتیم، از او پیروی می‌کردیم.

به ۱۹ بهمن که رسیدیم، نیروی هوایی در تهران با امام بیعت کرد. از آن‌روز وقتی مردم در خیابان‌های مشهد می‌فهمیدند ما ارتشی هستیم خیلی احترام می‌گذاشتند و محبت می‌کردند. مثلاً وقتی می‌رفتیم آبمیوه بخوریم، پول نمی‌گرفتند. احترام می‌گذاشتند و قربان صدقه می‌رفتند. این‌فضا و شرایط لذت‌بخش وجود داشت تا این‌که به پیروزی انقلاب رسیدیم. نیروهای نظامی در خیابان‌ها بودند و فرماندهان کلان ارتش هم با انقلاب هماهنگ شدند. غیر از این است؟

* نه. همین‌طور است.

اگر غیر از این بود که باید ۵ میلیون نفر کشته می‌شدند. سرعت پیروزی انقلاب به خاطر این بود که فرماندهان کلان ارتش با انقلاب هماهنگ شدند.

چه‌قدر این مردم پاک و با خلوص نیت و مهربانی بودند! دنبال ماشین می‌دویدند که ما را ببوسند. از پنجره ماشین روبوسی می‌کردیم. بلاتشبیه انگار زیارت می‌کردند. مگر ول می‌کردند؟ دست را می‌بوسیدند! دست را می‌کشیدی خودت را در بغل می‌گرفتند. از ماشین که پیاده شدیم، بیشتر هجوم آوردند و روبوسی خیلی شدید شد. شدیم آن‌آقایی که وارد استادیوم شد و با اولین‌نفر دست داد. بعد مجبور شد با همه دست بدهد و سه روز بعد از استادیوم بیرون آمد فردای ۲۲ بهمن شیفت اسکرامبل بعد از ظهر بودیم. باید ساعت ۱۳ شیفت را تحویل می‌گرفتیم تا غروب خورشید. صبح من و جناب عرفانی و موسوی و فکر کنم آریاتبار کنار هم بودیم که جناب سرگرد صفدری گفت برویم شهر. سوار خودرو شدیم. جناب سرگرد پشت فرمان نشست و به‌سمت حرم رفتیم. از دور حرم را دیدیم و سلام کردیم. کمی بعد به جمعیت زیاد و فشرده‌ای رسیدیم. انتظامات جمعیت، خودروها را به‌سمت راست هدایت می‌کردند تا ترافیک نشود.

* شما لباس پرواز داشتید؟

بله. جناب‌سرگرد صفدری هم لباس آبی پدافند داشت. وقتی به نیروهای انتظامات رسیدیم، تا دیدند ما در ماشین هستیم، آن را به‌سمت راست هدایت نکردند. به سمتی هدایت کردند که به تالار آینه حرم می‌رسید. ماشین خیلی آهسته حرکت می‌کرد. انتظاماتی‌ها در دو زنجیر موازی روبروی هم مثل یک‌راهرو ما را در بر گرفته بودند. به جایی رسیدیم که دیگر ماشین نمی‌توانست جلو برود. حالا ملت چه کار می‌کردند؟ [مکث. متاثر می‌شود.] اگر به آن حال و هوا بروم، ممکن است نتوانم حرف بزنم! امیدوارم نروم. چه‌قدر این مردم پاک و با خلوص نیت و مهربانی بودند! دنبال ماشین می‌دویدند که ما را ببوسند. از پنجره ماشین روبوسی می‌کردیم. بلاتشبیه انگار زیارت می‌کردند. مگر ول می‌کردند؟ دست را می‌بوسیدند! دست را می‌کشیدی خودت را در بغل می‌گرفتند. از ماشین که پیاده شدیم، بیشتر هجوم آوردند و روبوسی خیلی شدید شد. شدیم آن‌آقایی که وارد استادیوم شد و با اولین‌نفر دست داد. بعد مجبور شد با همه دست بدهد و سه روز بعد از استادیوم بیرون آمد.

کسی پشت بلندگو بود که آقای واعظ طبسی هم کنارش ایستاده بود. ایشان از پشت بلندگو گفت خواهش می‌کنم اجازه بدهید برادران ارتشی ما بیایند! در همین گیر و دار بودیم که یک‌دفعه دیدیم رفتیم روی هوا! روی دست بلندمان کرده بودند. تا به خودم آمدم دیدم یک‌سید مرا قلمدوش کرده و جلو می‌برد. مردمی که دستشان به صورتمان نمی‌رسید، پوتین‌هایمان را می‌بوسیدند. ما هم فقط اشک می‌ریختیم و منقلب بودیم. دیدم خلبان‌های دیگر هم همان‌طور قلمدوش جلو می‌روند. می‌ترسیدم از این‌ها عقب بیافتم و گم شوم.

به هرحال به آقای طبسی و تالار آینه رسیدیم. آنجا صندلی گذاشتند و کمی نشستیم و صحبت کردیم. آقای طبسی هم سخنرانی کوتاهی کرد. آقای عرفانی به‌عنوان ارشد ما کمی صحبت کرد. آقای طبسی دعوت کرد برای ناهار بمانیم. آقای عرفانی هم گفت ما پاسبان آسمان هستیم و باید برای ساعت ۱۳ سر شیفت باشیم. موقع بیرون رفتن، دوباره مردم به سمت‌مان آمدند که محبت کنند که دیگر فرار کردیم و خودمان را به پایگاه رساندیم.

* شما مشهد بودید و خبر رسید که در غرب کشور ناآرامی شده و ضدانقلاب دارد تحرک می‌کند. به همین دلیل برگشتید به تبریز.

نه. آن‌موقع هنوز ناآرامی‌ها شروع نشده بود. در بهمن و اسفند ۵۷ خبری نبود.

* نه منظورم این است که در مشهد بودید که ناآرامی‌ها شروع شد و بعد به تبریز برگشتید؟

نه. ما آخرین گروهی بودیم که از تبریز به مشهد مامور شد. بعد از ما، برنامه گسترش به مشهد تمام شد. پروازها استندبای شده بودند و کسی پرواز نمی‌کرد.

* به خاطر شرایط انقلاب.

بله. کمیته‌ای تشکیل شد که همه زیر نظر آن بودند. از تبریز دستور آمد که برگردیم آن‌جا.

* پس در تبریز حضور داشتید که شلوغی‌های غرب کشور پیش آمد!

بله. بنا شد به تبریز برگردیم. هواپیمای اف‌پنج باید از مشهد تیک‌آف کند به مهرآباد. برود سوخت بزند و بعد به تبریز برود. وقتی اوضاع ناآرام و دگرگون بود، دیدیم اگر به مهرآباد برویم، ممکن است نتوانیم بلند شویم. فرمانده گروه ما سرگرد ناصحی‌پور و دوستان دیگر که لیدر سه بودند، تصمیم گرفتند از مشهد مستقیم برویم تبریز. این مستلزم نقشه و اقدامات خوب است تا بنزین‌مان برسد. حساب کتاب هم که کردیم، بنزین می‌رسید. من و ناصحی‌پور اولین‌نفراتی بودیم که قرار شد بلند شویم. پیش از رفتن، سرگرد صفدری گفت یک‌سری قصد ترور شما را دارند؛ با این‌عنوان که خلبان شاه هستید و طاغوتی. ظاهراً تحقیقات کرده بودند و فهمیده بودند ما بچه‌های خوبی هستیم. ما همه در یک BOQ (اقامتگاه) بودیم.

آن‌روزها یک‌سری نیروها هنوز تسلیم نشده و با انقلاب هماهنگ نبودند. به همین‌خاطر دستور می‌رسید بروید یک پرواز ارتفاع پایین یا شکست دیوار صوتی انجام بدهید یا یک استرف (رگبار) بزنید.

* در مناطق شرقی؟

بله. مثلاً یک پادگان...

آقای ناصحی‌پور به برج گفت «این‌طوری ما از نظر سوخت به مشکل برمی‌خوریم. زودتر اجازه را برای ما بگیرید!» باز دوباره خبری نشد. جناب ناصحی‌پور خدابیامرز به برج گفت «ما تیک‌آف می‌کنیم به سمت تبریز. اگر گفتند اجازه صادر نشده، برمی‌گردیم. اگر هم اجازه داده‌اند که می‌رویم.» چیزی حدود ۲۰ دقیقه از پروازمان می‌گذشت که در رادیو گفتند برگردید * آهان! نیروهای ارتشی که هنوز تسلیم نشده بودند. پس جدایی‌طلب‌ها نبودند...

بله. چنین‌اتفاقی نیافتاد که ما استرف بزنیم. ولی شهید اردستانی اعلام آمادگی کرد. بعد شرایطی پیش آمد که گفتند حالا آن‌طرفی‌ها (ضدانقلاب‌ها) می‌خواهند شما را بکشند. که یک تیربار بالای ساختمان ما گذاشتند.

خلاصه سوار هواپیما شدیم و آمدیم سر باند که به تبریز برویم. با برج و همه‌جا هماهنگ کرده بودیم. نکته این است که روی باند هم موتور روشن است و بنزین در حال سوختن. بنابراین زمان خیلی مهم است.

* باک اضافه هم با خودتان داشتید؟

بله. هواپیمای اسکرامبل یا کپ، یک‌باک ۲ هزار پوندی دارد. ۴ هزار پوند در بال‌ها و مخازن داخلی داریم، ۲ هزارتا هم این‌جا.

برج مراقبت گفت استندبای! چند دقیقه گذشت و خبری نشد. دیدیم بنزین دارد می‌رود. آقای ناصحی‌پور به برج گفت «این‌طوری ما از نظر سوخت به مشکل برمی‌خوریم. زودتر اجازه را برای ما بگیرید!» باز دوباره خبری نشد. جناب ناصحی‌پور خدابیامرز به برج گفت «ما تیک‌آف می‌کنیم به سمت تبریز. اگر گفتند اجازه صادر نشده، برمی‌گردیم. اگر هم اجازه داده‌اند که می‌رویم.» چیزی حدود ۲۰ دقیقه از پروازمان می‌گذشت که در رادیو گفتند برگردید. چندروز بعد دوباره هماهنگی انجام شد و گروهی که در کمیته سر کار آمده بود متوجه شدند چه خبر است. ما هم به تبریز برگشتیم.

* با موفقیت؟ به چالشی برنخوردید؟

نه. چالشی پیش نیامد. رفتیم و دوباره وارد گردان‌های تبریز شدیم.

* پاکسازی‌ها و تصفیه‌هایی که در پایگاه انجام شد مربوط به این‌مقطع است دیگر؟! شما وارد پایگاه می‌شوید و با این‌شرایط مواجه می‌شوید.

بله. این را بگویم که یک‌سری مسئول داشتیم که بسیار خالص و مخلص بودند ولی متخصص نبودند. یک‌سری هم بودند که متخصص بودند ولی خیانتکار بودند و آمدند سر کار. یک‌سری دانسته خیانت می‌کردند؛ یک‌سری نادانسته.

ادامه دارد...

برچسب‌ها