آقای تکین! به خدا دیگر برنامهای نیست تا آفیش آن را به شما بدهم، به خدا دیگر نشستی برگزار نمیشود تا با بی مسئولیتیام فقط چند دقیقه قبل از شروع آن به شما اطلاع بدهم و در عوض شما من را شرمنده سکوت و نگاه خود کنید. به خدا دیگر با عکاسهایتان و با گرافیستهایتان زیاده از حد شوخی نمیکنم و رسمیت محیط کار را حفظ میکنم، به خدا دیگر ... پس چرا! چرا قهر کردهای چرا امروز با کلیدهای جورواجورت و مثل همیشه دست خالی و بدون کیف نیامدی به خبرگزاری چرا ...
سه سال پیش بود که تازه آمده بودم خبرگزاری و نمیدانستم عکس هم میتواند "سرویس" داشته باشد چه برسد به "دبیر سرویس"! و فکر میکردم مهمترین کار دنیا را من خبرنگار انجام میدهم.
زمان جواد بود (ماهزاده). خبرم را که در دفتر تحریریه تایپ میکردم دیگر چیزی برایم اهمیت نداشت و "الصاق" عکسی را که میبایست کنار خبر میآمد جزو بیاهمیتترین کارها تلقی میکردم و هر چند آن را بروز نمیدادم اما نزد خود کم اهمیت میشمردم و گاه شوخیهایی هم با بچههای عکس که "مگر چند تا شاتر زدن کاری هم دارد؟!"
اما مگر میشد با مجتبی تکین شوخی کرد و شوخی نکرد! هر بار که از سایز کردن عکسهای مورد نیاز خبرهایم توسط گرافیستهای بذله گوی خبرگزاری ناکام میماندم و آنها حوالهام میداند به "آقای تکین" که "به او بگو سرویس عکس یعنی چه؟ انگار متوجه کار عکاسی نیست!"، دیگر آن خوان، با خوانهای قبلی فرق میکرد.
مجتبی تکین فقط به من نگاه میکرد و دیگر هیچ! گویا قدرت کلمات در آستانه اضمحلالاند وقتی مجتبی تکین نگاه میکرد و نگاه میکند و اینک نگاه ...!
با همان نگاه او "تو یه الف بچه" میفهیدی کار خبرنگاری مثل تو تنها بخشی از کار شریف اطلاعرسانی است و شاید بخش کوچکی از آن.
تکین حرف میزد هنگامی که باید حرف میزد و بیشتر نگاه میکرد چنانکه دوربینش. او "لحظهها" را میفهمید شاید بهتر از شاعرانی که هر روز مجبور به مصاحبه با آنها هستم (!)
هیچ یادم نمیآید او را اخمو یا عصبانی دیده باشم و راستش را بخواهیم این چهره اخمو نمیشود و تلاش در این راه بیفایده است. اگر آفیش عکس برنامهای را دیر به سرویس عکس میدادم - در حالی که میبایست دبیر این سرویس را روز قبلش خبر میکردم - ناراحتی و زبانم لال عصبانی نمیشد و تنها بعد از نگاهی کوتاه و در سکوتی ملیح، گوشی روی میزش را برمیداشت و به یکی از عکاسان زنگ میزد که "اگر میتوانی برو از فلان برنامه عکس بگیر" و مگر میشد به این درخواست ملیح جواب رد داد!
هیچ یادم نمیآید یکبار حتی یکبار مجتبی تکین را دیده باشم که با کیفی، سامسونتی، پوشهای زیر بغل یا حتی سوار بر ماشینی یا موتوری به خبرگزاری آمده باشد. هر روز صبح ساعت 8 و این اواخر 7:45 دقیقه تنها با دستهای از کلیدهای متنوع و البته ریز و درشت که بیشترشان مربوط به قفسه آرشیوهای عکس خبرگزاری و کشوهای دیگر بود وارد میشد و تا ساعت 4 بعد از ظهر – درست چهار بعد از ظهر البته اگر برنامه پوششی نداشت پشت میزش در کار ثبت لحظات بود.
"شکیلا" ی دوست داشتنیاش را هم چند بار در روزهایی که شیفت کاری بچهها بود و کمتر شلوغ به خبرگزاری میآورد و تازه امروز فهمیدم که او هفت سالش شده بود.
شاید به تعبیری نگاه او به لحظات در عکسهایش ترسی است که میلان کوندرا هم از آن یاد کرده (رمان بار هستی). ترس از افشای خود یا دیگری در آینده. اما مجتبی تکین لحظهای بود که خود را و ما را ثبت کرد و تنهایمان گذاشت.
----------------
کمال صادقی- خبرنگار گروه فرهنگ و ادب
نظر شما