۴ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸

یادداشت مهمان؛

برهوت مطلق در جهان داستانی آلیس مونورو

برهوت مطلق در جهان داستانی آلیس مونورو

آلیس مانرو در داستان‌هایش شرایطی را برای ما به تصویر می‌کشد که این کورسوی امید هم از انسان‌ها گرفته می‌شود و چیزی نمی‌ماند جز تصویر هولناک انسان وسط «برهوت مطلق».

به گزارش خبرنگار مهر متن زیر متن پیاده شده و کوتاه و ویراسته شده سخنرانی نیایش عبدالکریمی، مترجم کتاب «می‌خواستم چیزی بهت بگم» نوشته آلیس مونرو در نشستی با عنوان «ادبیات نسل پرسش» به بهانه رونمایی از کتاب وی و کتاب‌های تألیفی دو نویسنده جوان کشورمان، در پژوهشکده مطالعات فرهنگی روایت است که در روز چهارشنبه یکم مهرماه برگزار شد.

«می‌خواستم چیزی بهت بگم» اثر آلیس مانرو، نویسنده نوبلیست کانادایی و مشهور به ملکه داستان‌های کوتاه جهان است که به همراه نقدی از بیژن عبدالکریمی به تازگی توسط انتشارات نقد فرهنگ به تازگی روانه بازار گردیده است.

خبرگزاری مهر به این بهانه متن این یادداشت را که به معرفی جهان داستانی مونرو تاثیر آن بر مخاطبان جوان این نویسنده می‌پردازد را در ادامه از نگاه شما می‌گذراند:

من وقتی می‌خواستم  کتاب «می‌خواستم چیزی بهت بگم»، اثر آلیس مانرو، را  به دوستانم معرفی کنم نمی‌توانستم دقیقا بگویم چرا. نمی‌توانستم بگویم چه چیزی در این کتاب یافت کرده‌ام که آن را خواندنی کرده است. روی اتفاقات داستان‌های مانرو نمی‌شود هیچ «برچسبی» گذاشت. فقط می‌دانستم با این که  در داستان‌های او  از احساسات پیچیده‌ای حرف زده می‌شود همه چیز فوق العاده ساده و روان است.   با وجود این که مانرو متعلق به اونتاریوی کانادا است  و کتاب وی در دهه هفتاد میلادی نوشته شده است، لیکن من به عنوان یک خواننده به شدت تعجب می‌کردم که می‌دیدم دنیای من و آلیس مانرو خیلی از هم  فاصله ندارند. ولی آلیس مانرو توانست مرا وارد ریز احساساتی کند که بین‌مان، یعنی بین همه ماها، مشترکند.

فرق نویسنده‌ای مثل آلیس مانرو با دختری مثل من در این است  که مسائل مرا گیج و درهم برهم می‌کنند ولی او در  مواجهه با  همان  مسائل دست خواننده را می‌گیرد و با جملات کوتاه و ساده همه چیز را برایش روشن می کند. تا قبل از خواندن داستان‌هایش  فکر می‌کردیم که برخی احساسات فقط در عمق وجود خودمان است و هیچ وقت نمی‌توان آنها را وصف کرد. اما آلیس مانرو آنقدر در نوشتن احساسات شخصیت داستان‌هایش ظریف عمل می‌کند که با خواندن هر جمله حس می‌کنیم که داریم  راجع به خودمان می‌خوانیم و به همین خاطر توجه‌مان به تمام جزيیات داستان‌هایش جلب می‌شود که شاید چیز جدیدی راجع به درونیات‌مان در داستان هایش کشف کنیم. چون اعتمادمان را جلب می‌کند و می دانیم که احتمالا هر چیزی که او روایت می‌کند  جایی در وجود ما نیز دارند.

 من از این که  کسی می‌تواند تا این حد  عمیق احساساتی را  تجربه کند و توانایی بیان  پیچیده‌ترین حس‌ها را  به درست‌ترین و واضح‌ترین شکل داشته باشد، و از این که می تواند با حداقل کلمات و توضیح کم‌ترین وقایع بیشترین تاثیر را بر خواننده به جا بگذارد واقعاً قبطه می‌خورم.

 وقتی او زندگی روزمره را با متانت و احترام موشکافی و وصف می‌کند، می‌بینم که  زندگی خسته کننده روزمره نیز چقدر می‌تواند تأمل برانگيز باشد. به همین خاطر است که لقب «چخوف روزگار ما» را به او داده‌اند و گفته می‌شود که هر دوی آنها درباره انسانیت در فضایی معمولی و راجع به قرار گرفتن انسان ها در دیلماهای اخلاقی می‌نویسند. داستان‌های مانرو بگونه‌ای است که بعد از خواندن هر داستان انگار برای همه خوانندگان این حالت پیش می آید  که باید کتاب را زمین بگذارند و برای جذب چیزی که خوانده‌اند باید دقایقی را به تأمل بپردازند.

خیلی ها بر این باورند که آلیس مانرو نویسنده‌ای فمینیست است. اما این نکته که بیشتر شخصیت‌های داستان‌ها او زن هستند او را به نویسنده‌ای فمینیست تبدیل نمی‌کند. فضاهایی که او توصیف می‌کند راجع به همه انسان‌هاست نه لزوما فقط زن ها. اگر اکثر شخصیت‌های داستان‌هایش زن هستند به این دلیل است که می‌خواهد از تجربه های شخصی خودش، به عنوان یک زن، بنویسد. او نه تنها فمینیست نیست بلکه در داستانهایش از حماقت‌ها و سادگی‌های زنان نیز بسیار سخن می‌گوید.

اکثرآثار آلیس مانرو داستان کوتاه هستند خیلی‌ها بر این باورند که نوشتن داستان کوتاه،   تمرینی برای نوشتن رمان محسوب می‌شود. ولی آلیس مانرو نشان می‌دهد که داستان کوتاه می‌تواند همان قدر تأثیرگذار باشد که یک رمان.   خودش بعد از گرفتن جایزه نوبل گفت که امیدوار است از این بعد به داستان کوتاه نیز به عنوان یک هنر جدی نگریسته شود.

نکته دیگر این که با وجود آن که کتاب «می‌خواستم چیزی بهت بگم» در چهل سال پیش نوشته شده است، ولی انگار فضایی که در آن توصیف می شود فضای همین  دوره است: فضایی سرد و پر از بی‌اعتمادی و بی اعتقادی. انسان‌های این داستان‌ها هم انگار مثل نسل من در حال  دست و پا زدند که به چیزی برسند که نجات‌شان دهد  و انگار حاصل این دست و پا زدن‌ها چیزی جز چنگ زدن به چند رابطه بیمار و از دست دادن آنها نیست و حقیقتاً که همه ما در این جدال تنها هستیم و هیچ حس گرم و واقعی‌ای وجود ندارد که به ما نیرو ببخشد. همه ما  تلاش می‌کنیم که خودمان را با داشته‌هایمان گول بزنیم ولی خودمان هم  می‌دانیم که در این میان چیزی کم است. چیزی در دنیای ما کم است.   مهم نیست که چکار می‌کنیم و سرمان را با چه چیزی گرم می‌کنیم، ولی مدام در پس زندگی‌هایمان بوی تعفنی به مشام می‌رسد که هر چقدر هم به روی خودمان نیارویم باز هم این بوی تعفن وجود دارد.

شخصیت‌های داستان‌های مانرو به قدری بهت‌زده‌اند که در مواجهه با هیچ اتفاقی نمی‌توانند عکس‌العملی نشان دهند؛ این اتفاقات چه از نوع مرگ فرزند باشد و چه از نوع خیانت‌هایی که از جانب همسران‌شان متوجه‌شان می شود. در چنین دنیایی  مأوای آدم‌ها روابط احساسی شان است. این روابط احساسی همان چیزی است که انسان‌ها -خودشان را با آن سرگرم می‌کنند و خودشان را گول می‌زنند که  خوشبختیم. اما آلیس مانرو شرایطی را برای ما به تصویر می‌کشد که این کورسوی امید هم از انسان‌ها گرفته می‌شود و چیزی نمی‌ماند جز  تصویر هولناک انسان وسط «برهوت مطلق».

کد خبر 2924535

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha