نامه یک شاعر به رضا امیرخانی/

یادت هست آخر خط همه آدم‌ها را باهم تماشا کردیم؟

یادت هست آخر خط همه آدم‌ها را باهم تماشا کردیم؟

وقتی جنازه سیدحسن حسینی را شستند و كفن كردند و از نیم دری كوچكی روی ریل، هل دادند به این سو، نشانت دادمش وگفتم: «آقا رضا! من بچه اطراف راه آهنم و تا به حال آخر خط را ندیده بودم» و یادت هست تو اشاره كردی به پایان ریل كوچك گوشه غسالخانه و گفتی: «آخر خط همین جاست»... یادت می‌آید؟

خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: محمدحسن حسینی، شاعر و نویسنده رمان «آخرین پدربزرگ» در نامه‌ای، درگذشت پدر رضا امیرخانی را بهانه‌ای برای یاد کردن از همه پدرهای خوب دنیا قرار داده و مرحوم محمدعلی امیرخانی را به نوعی «فتاح» (شخصیت اصلی رمان منِ او) و «قیدار» (قهرمان رمان قیدار) دانسته است.

سلام آقا رضا!

بلا به دور. دیشب دم در مسجد خیلی در خودت فرو رفته بودی. چقدر فروتن‌تر از همیشه به چشم می‌آمدی! نمی‌گویم فروریخته‌تر كه این صفت به قد و بالای بلند روح تو نمی‌آید. به خصوص كه تو خودت همیشه حامی و یاور فروریختگان بوده‌ای.كسی هست كه نداند، آقا رضای امیرخانی، همیشه جزو چند نفر اول كمك به خانه ویران‌های دردمند زلزله است؟

آری، تو معمار دل‌های ویرانی آقا رضا! به حكم همان نوشته‌هایی كه به تعبیر آن شاعر بزرگ شیعه، سكانس كلمات نی را در خود دارد. سیدحسن حسینی را می‌گویم. همان كه آخرین شاعر روزگار ما بود. همان كه روز خاكسپاری‌اش ـ قبلا هم نوشته ام ـ وقتی جنازه را شستند و كفن كردند و از نیم دری كوچكی روی ریل، هل دادند به این سو، نشانت دادمش وگفتم: «آقا رضا! من بچه اطراف راه آهنم و تا به حال آخر خط را ندیده بودم» و یادت هست تو اشاره كردی به پایان ریل كوچك گوشه غسالخانه و گفتی: «آخر خط همین جاست»... یادت می‌آید؟

آخر خط دنیا آقارضا! آخر خاطره‌هاست؛ آخر یادهاست. این اواخر كلمه آخر خیلی به ضمیرم خوش آمده است و یكی از سیاه‌مشق‌هایم را هم به نام آن كردم: «آخرین پدر بزرگ.»

یادت می‌آید روزی را كه آخر نویسنده‌های بامرام و مهربان ـ امیرخان فردی را می‌گویم ـ دستنویس این سیاه مشق را داد دستت و تو با حوصله آن را خواندی و یادت هست گفتی: «حسینی! اگر من بودم پدر بزرگ را بیشتر می‌شكستم. تو دلت نیامد؟» آن روز‌ها «من او»یت تازه می‌خواست چاپ بشود یا شده بود و امیرخان، دستنویس یا به تعبیر بهتر تایپ نویس شاید اولت را ـ كه در پایان هر فصلش كلمات را هم شمرده بودی ـ داده بود تا بخوانم و حظ ببرم و من ناخودآگاه نام پدر بزرگ قصه‌ام را باب جون مصطفی گذاشتم كه به تاثیر از باب جون تو در «من او» بود. همان عشق مندی كه روز به روز در این روزگار نایاب‌تر می‌شود و لابد برای جستن امثال او كتاب‌ها را باید گشت و نوشته‌های روی سنگ‌های مزار را و من چقدر خوشبختم كه این تایپ نویس شاید اول را، اجازه دادی پیش خودم نگه دارم.

شب ختم مرحوم پدرت، رسول فلاح‌پور كنارم بود وگفتم: «چه باید كرد آقارسول؟ هر روز توی محل شاهد رفتن مادر‌ها و پدرهاییم و دریغا كاری نمی‌شود كرد. همین یك ماه پیش، مادر شهید مهرداد رحیمی كه از آخرین مادر‌ها بود، تمام درد و داغ سال‌هایش را با خود در خاك پنهان كرد.»

داشتم می‌گفتم آقا رضا كه شما معمار دل‌های خرابی. یادم می‌آید سیاه مشقم را كه برایت می‌فرستادم، نوشتم: به «رضا»ی امیر «خان»ی كه «كشف حجاب» حقیقت در «من» به امضای «او»ست.

راستش قصد نداشتم این یادداشت را بنویسم و اصلا مگر قرار است هی بنشینیم و یادداشت بنویسیم و چاپ كنیم كه مثلاً چه بشود؟ كه هم‌دردیم؟ هم پیاله شراب رنجیم؟ نه، وصف این حرف‌ها نیست. قرار نبود چیزی بنویسم و جمعه شب با همسرم آمده بودیم به عرض تسلیت و همین. تمام. مثل خود مرگ بدون حاشیه و مختصر و البته صریح.

اما تو نمی‌گذاری! نمی‌گذاری آرام بنشینم و چیزی ننویسم. هنوز حرف آن روزت توی مراسم امیرخان در گوشم مانده كه: «شما وظیفه دارید امیرخان را كه از نزدیك حس كرده بودید، بنویسید.» و گفتی كه: «دیر می‌شود و حیف است دیگران كه نمی‌دانند او كیست و چه كرده بنویسند و هر طور كه خوش آیندشان هست، بنویسند.» هنوز حرفت یادم هست و از تو چه پنهان قصد‌هایی دارم در ادامه او كه آخرین نویسنده‌ها بود.

دیشب هم نگذاشتی سرم را بیندازم پایین و مثل همه از مسجد بیرون بیایم و بروم دنبال كارم. صاف با چشم‌های خیس توی صورتم نگاه كردی و با وجود آن همه آدم كه باید جوابشان را می‌دادی و صاحب عزا بودی و باید آبروداری می‌كردی تا چیزی كم و كسر نباشد و شان پدرت حفظ شود، با صدایی لرزان گفتی: «چی می‌شه گفت آقای حسینی! پدرم آخرین پدر بود.»

كار خودت را كردی. زبانم آن لحظه نچرخید و تنها گفتم: «كمی كه آرام‌تر شدی می‌بینمت» و بعد من بودم و غربت خیابان ولی عصر (ع) و نور تند بوتیك‌ها و ویراژ پسران موتورسوار از كنار جیغ رنگی دختران.

چند بار در مسیر خانه چشمم به تابلوی فرزند بیشتر و زندگی شاداب‌تر افتاد و آرزو كردم كه كاش نه فرزندان این چنینی كه پدران و مادران آن چنانی كه وصفشان در یادهای ماست، دوباره از مادر گیتی زاده شوند!

رضای عزیز! هیجان جملاتت سخت در وجودم رخنه كرد و جوشید؛ تا همین حالا كه صبح محشر آن شب است و با صور زنگ ساعت شروعش كرده‌ام و دارم سعی می‌كنم چیزی بنویسم در مدح آن آخرین پدر كه ندیده و نمی‌شناسمش و تنها وصف سفره‌داری و خادمی اهل بیتش را از دوستانت شنیده‌ام و پیداست از تو كه فرزندش هستی فتاح و قیداری بوده برای خودش. رجلی كه از شهر دور آمده بود تا سعی كند و باشد تا تو باشی و نفس بكشی و امثال من هم نفس بكشیم، زیر این آسمان كه به تعبیر نیما، سنگ لحد بر سر ماست.

و به تعبیر خودت، باید كه به احترام این آخرین پدر، تمام قد از جا بلند شویم و دست به سینه بگذاریم تا در افق دور شود با گام‌هایی كه هر كدام به قاعده یك آسمان است.

92/10/7

کد خبر 2203782

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha