۲۰ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۰۲

نقد رمان پلیسی/

مرگی که حرفش را می‌زدی/ ماکیاولیسمی که به تراژدی ختم می‌شود

مرگی که حرفش را می‌زدی/ ماکیاولیسمی که به تراژدی ختم می‌شود

رمان «مرگی که حرفش را می‌زدی» نوشته فردریک دار حاوی واقعیتی سیاه از مسائل اجتماعی امروز جهان است که شخصیت‌هایش با افکار و اهداف ماکیاولیستی در پی حذف یکدیگر و رسیدن به امیال خود هستند.

خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ: «مرگی که حرفش را می‌زدی» رمان دیگری از فردریک دار نویسنده پلیسی‌نویس فرانسوی و مولف رمان «آسانسور» است که پیش‌تر به چاپ رسیده و به مرور، بیشتر به خوانندگان ایرانی معرفی می‌شود. این رمان را می‌توان حاوی یک تراژدی مدرن دانست که موضوعش مانند «آسانسور» درباره در دام افتادن مردان و مکر زنان است. البته نه فقط مکر و حیله صرف، که عشقی آتشین نیز در این اثر حضور دارد که از دو سوی مخالف در آن دمیده می‌شود.

در سطور این رمان می‌توان، روح رمان‌ها و فیلم‌های پلیسی مختلفی را دید. البته این سخن به آن معنی نیست که نویسنده، رمانش را از روی آن آثار نوشته باشد ولی روح تعدادی از آثار پلیسی چه مکتوب و چه تصویری را می‌توان بین صحنه‌ها و جملات این رمان دید و فرازهای رمان، خواننده حرفه‌ای آثار پلیسی را به یاد آثار مشهوری که خوانده یا دیده‌اند، می‌اندازد. نمونه بارزش رمان «در میان مردگان» نوشته پی‌یر بوالو و توماس نارسژاک است که فیلم «سرگیجه» با اقتباس از آن ساخته شده است.

روح مشترکی بین این رمان و دیگر آثار بوالو - نارسژاک از جمله «آخر خط»، «ماده‌گرگ‌ها»، «چهره‌های تاریکی» و «مردان بدون زنان» وجود دارد که همگی از دورنگی و مکر زنان حیله‌گر می‌گویند. این حیله و توطئه در رمان دیگر این دو نویسنده با نام «زنی که دیگر نبود» به اوج می‌رسد.

به هر حال، نمونه‌های دیگر زیادی می‌توان در حوزه شباهت روح اثر با «مرگی که حرفش را می‌زدی» نام برد، نمونه‌اش «پاکو یادت هست» از شارل اگزبرایا یا «شاهین مالت» از دشیل همت که البته در شاهین مالت، مانند «مرگی که حرفش را می‌زدی» نقشه و حیله شخصیت زن داستان، ناکام می‌ماند ولی در اثری مانند «ماده‌گرگ‌ها» یا «زنی که دیگر نبود» به بار می‌نشیند.

در «مرگی که حرفش را می‌زدی» حتی می‌توان نام رمان‌ها را هم دید. مثلا در متن رمان از لفظ «دست سرنوشت» که رمانی از گیوم موسو نویسنده فرانسوی است استفاده شده است: «در این همسایگی به نوعی دست پنهان سرنوشت را می‌دیدم» و «با این ازدواج دست تقدیر بلای زشتی به سرم آورده بود.» یا «شاید به دست سرنوشت فکر می‌کردند».

دو نکته بارز درباره این رمان، یکی لحن و زبان فردریک دار و دیگری جهان‌بینی و فلسفه او در نگارش اثر است. درباره زبان باید گفت که تعابیر و تشبیه‌های متن، مخصوص به خود اوست و می‌توان امضای او را در پس جملات و سطرهای رمان دید. نمونه‌اش جمله‌ای است که درباره ضبط صوتی است که مرد با آن، مدرک خیانت زن را مستند می‌کند: «این جعبه مکعب شکل، به فاجعه حجم می‌بخشید. نماد فاجعه بود. به همان اندازه‌ی فاجعه، کاری ماکیاولیستی بود.»

اما درباره جهان‌بینی رمان، همان‌طور که در ابتدای نوشتار اشاره شد، در کل با یک تراژدی نوین و مدرن روبرو هستیم؛ یک تراژدی که براساس و به خاطر تفکرات و اندیشه‌های ماکیاولیستی خلق می‌شود. خود نویسنده نیز به وجود افکار ماکیاولیستی در میان شخصیت‌های رمانش اشاره می‌کند. نمونه‌اش هم این جملات هستند: «در نتیجه‌گیری‌های شب گذشته‌ام شک می‌کردم. آیا قصه‌ای ماکیاولی‌وار نساخته بودم؟ یک داستان پاورقی نوشت و وحشت‌انگیز؟» استحاله شخصیتی رمان هم درباره شخصیت اصلی به زیبایی و با ظرافت انجام می‌شود و شخصیت اصلی که زمانی فردی ساده و سالم است و در ابتدا مورد تهاجم حمله ماکیاولیستی قرار می‌گیرد، در نهایت خود تبدیل به یک طراح حمله ماکیاولیستی می‌شود و مهاجم را قربانی می‌کند.

در ابتدای نوشتار، اشاره شد که می‌توان در این رمان، آثار دیگر پلیسی را هم دید. معنی دیگر این عبارت این است که رمان «مرگی که حرفش را می‌زدی» گاهی از خودش بیرون زده و از جلدش خارج می‌شود. راوی یا همان شخصیت اصلی، در طول داستان، دو بار به سینما می‌رود تا حال و هوایش را عوض کند. بار اول، فیلم چندان گیرا نیست و بار دوم هم اصلا حواس او به فیلم نیست. بیرون زدن از رمان، هم درباره رمان‌ها و هم فیلم‌ها انجام می‌شود. «این حیله‌ای نه چندان ابتکاری بود که در رمان‌های جاسوسی زیاد به کار می‌رفت، اما من در شرایط یک رمان جاسوسی زندگی نمی‌کردم... آن‌چه من زندگی می‌کردم، به مراتب وخیم‌تر بود.» و «بازی وحشیانه‌ای بود، یک بازی که هم ارز همه دلهره‌های هالیوودی بود.» یا «و قبل از برگشتن به خانه، به سینما رفتم. ولی فیلم ابلهانه بود و ماجراهای دیگران را در مقایسه با ماجراهای خودم، بی‌جلوه و جلا می‌یافتم.»

این رمان، دو نقطه عطف اصلی دارد. اولی زمانی است که مرد تصمیم به ازدواج گرفته و آگهی می‌دهد و با شخصیت مینا آشنا می‌شود. دومی هم جایی است که بعد از ازدواجش، پی به نقشه قتلش به دست مینا و پسر مینا می‌برد و می‌فهمد که پسر مینا در واقع پسرش نیست بلکه معشوقه اوست. البته پایان داستان نیز که ختم به تراژدی می‌شود و آن را شبیه به داستان رومئو و ژولیت می‌کند، از نقاط عطف اثر است اما زمانی رخ می‌دهد که داستان، دست‌اندازهای اصلی را طی کرده و تقریبا انتظار چنین حادثه‌ای را می‌کشیم.

«مرگی که حرفش را می‌زدی» رمانی پلیسی و مدرن است. شخصیت اصلی‌اش بدون آن‌که پلیس یا کارآگاه باشد یا از این دو صنف کمک بگیرد، به راه افتاده و از حقیقت پرده‌برداری می‌کند؛ شخصیت جسوری که خودش ابتکار عمل را به دست می‌گیرد و با جسارت و تدبیر، تبدیل به قهرمان خواننده می‌شود و باعث لذت بردنش از خواندن رمان می‌شود.

البته در این رمان، از مقطعی به بعد، خواننده دیگر شخصیت اصلی را همراهی نمی‌کند و طرفدارش نیست، چراکه همان‌طور که خودش معترف است از یک مرد ساده و سالم، تبدیل به یک عدالت‌جوی خشن می‌شود. نکته دیگری که موجب لذت بردن خواننده از این رمان می‌شود، سوار کردن کلک روی کلک و اصلاحا داشتن دست بالای دست است.

---------------------------

صادق وفایی

کد خبر 2418495

برچسب‌ها