۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۳:۳۸

با مهر بخوانیم؛

بخش‌های خواندنی کتاب «نگهبان تاریکی»

بخش‌های خواندنی کتاب «نگهبان تاریکی»

بعضی کتاب‌ها خیلی زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. روزهای تعطیل می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را در «مجله مهر» بخوانید:

مجله مهر - احسان سالمی: کتابخوان‌ها می‌دانند که برای آن‌ها که چندان اهل مطالعه نیستند، بهترین روش برای علاقمند شدن به مطالعه کتاب، شروع این کار با آثار کم‌حجم اما پرکشش و خواندنی است، آثاری که بتواند بر ذهن مخاطب اثرگذار باشد و او را با خود همراه کند تا به عنوان یک تجربه خوب در ذهن او ثبت شود و انگیزه ادامه مطالعه با کتاب‌های دیگر را برایش ایجاد نماید.      

مجموعه داستان «نگهبان تاریکی» می‌تواند گزینه مناسبی برای این ایده باشد. کتاب جمع‌و‌جور و کوچکی که هم راحت خوانده می‌شود و هم آن‌قدر جذاب هست که مخاطب آن نتواند کتاب را زمین بگذارد و بیخیال خواندن این کتاب ۸۰ صفحه‌ای شود.        

کتاب نگهبان تاریکی

هر ۹ داستان این کتاب پیرامون دفاع مقدس است، البته از منظری متفاوت. مجید قیصری نویسنده این اثر سعی کرده با پرداختن به موضوعاتی که تاکنون کمتر از دوران جنگ روایت شده است، به کاوش در درون انسان‌های درگیر با جنگ بپردازد.     

ابتکار نویسنده کتاب در استفاده از اشارات فلسفی و شخصیت‌های اساطیری در لابلای داستان‌ها و تمرکز نویسنده بر لایه‌های درونی تفکر انسان‌های درگیر با جنگ باعث شده که «نگهبان تاریکی» تبدیل به اثری متفاوت در حوزه دفاع مقدس شود؛ اثری که در آن می‌توان با عمق نگاه یک سرباز درگیر با جنگ آشنا شد و با او همدلی کرد.         
قیصری که بسیاری از کتابخوان‌ها او را با رمان مشهور «شماس شامی» می‌شناسند، پیش از این نیز در حوزه دفاع مقدس آثاری را منتشر کرده است که «طعم باروت»، «نفرسوم ازسمت چپ»، «جنگی بود جنگی نبود»، «ضیافت به صرف گلوله» و «سه دخترگل فروش» از جمله مهمترین آن‌ها به شمار می‌آیند.

کتاب نگهبان تاریکی

یکی دیگر از نکات قابل توجه «نگهبان تاریکی» سبک خاص روایی هر ۹ داستان کتاب است؛ در همه داستان‌های این کتاب، نویسنده ماجرا را به شکلی آغاز می‌کند که در همان ابتدا سوالی در ذهن مخاطب ایجاد شود و او را به درون فضای جذاب داستان می‌کشاند و در انتهای داستان‌ نیز با استفاده از پایانی باز انتخاب سرنوشت پیش آمده برای شخصیت‌های داستان و شکل دادن ادامه ماجرا در ذهن مخاطب را برعهده خودش می‌گذارد.   

«نگهبان تاریکی» را نشر افق منتشر کرده است و آن را با قیمت ۶ هزار تومان روانه بازار کتاب کرده است.

با هم بخش‌هایی از این کتاب را می‌خوانیم:

پرده اول: آب     
خودش خواسته بود برود آن طرف، به کسی نگفته بود. اگر گفته بود، شاید جلوش را می‌گرفتیم. برود آن طرف که چه بشود؟ نباید آن تیر شلیک می‌شد که شد. کسی آنجا حق شلیک نداشت؛ همه می‌دانستند. جایی ننوشته بودیم.

درست است، جنگ بود، ولی حرف زده بودیم. حرف که نه، قول داده بودیم به هم. دستخط و نوشته و امضا و این‌ها نبود که بشود به کسی نشان داد. با رفتارمان قول داده بودیم. نگفته، هم آن‌ها هم ما. یک منظور داشتیم، آب، چشمه‌ای که با چشم می‌دیدیمش، هم ما هم آن‌ها. حجت از این بهتر! ما می‌رفتیم آب می‌آوردیم، آن‌ها می‌آمدند آب می‌بردند. 

آن طرف را نمی‌دانم، این طرف، هرکس می‌دید کوزه خالی است می‌رفت سرچشمه، بله کوزه. گفته بودیم برای‌مان کوزه آورده بودند. یخچال و یخدان که نداشتیم، توی دبه‌های پلاستیکی هم که نمی‌شد آب نگه داشت، آن‌قدر داغ می‌شد که می‌توانستی باهاش بروی حمام. همه می‌دانند کله‌قندی مهران کجاست. آفتاب سیخ می‌تابید روی سرآدم. نمی‌شد بیرون سنگر پاگذاشت. آب هم نداشته باشی، جگربچه‌ها می‌سوخت.         

روزی که برادر سیاوش، ایرج، آمد اولین حرفش همین بود. گفت شما این بالا چه می‌کنید؟ به سیاوش گفتیم بر گردان، اینجا جای او نیست، هلاک می‌شود بچه. گفت چند روز بماند، خسته می‌شود می‌رود. نرفت. به احترام سیاوش چیزی نگفتیم...

... شرایط سختی بود. وقتی صدای تیر بلند شد، هیچ‌کس فکر نمی‌کرد ایرج به تفنگ دست بزند چه رسد به اینکه تیز بیندازد طرف چشمه. دیدیم نشسته توی دهنه خاکریز و روبه‌روش را نگاه می‌کند. ایرج گفت: «زدمش!»

بچه‌ها همین که دیدند چه کرده، ریختند سرش. با مشت و لگد می‌زدند به پَک و پهلوش. گریه می‌کرد و می‌گفت غلط کردم. نمی‌دانست چه کرده.           

سیاوش دیرتر از همه رسید، از زیر دست و پا برادرش را جمع کرد. وقتی فهمید ایرج چه کرده، نشست پشت خاکریز و سرش را گرفت.           

گفت: «باید درستش کنیم.» 
گفتیم: «چی را درست کنیم؟ مُرده.»   

عصر نشده، ایرج را فرستاد عقب. کوله‌اش را خودش بست. خیلی ناراحت بود. می‌دانست چه شده. تا اعتماد یکی را جلب کنی چقد وقت می‌برد. سیاوش می‌گفت خودم درستش می‌کنم. نگفت چطور، فقط گفت درستش می‌کنم. بی‌آبی را می‌شد تحمل کرد، ولی این لکه ننگ را که خورده بود برپیشانی‌اش نمی‌توانست تحمل کند. امتحان سختی بود. گفت: «امان داده بودیم. این در قاموس ما نیست.» 
... چند روزی بین ما شکرآب شد تا روزی که سیاوش رفت. رفته بود آن طرف خاکریز. خواب و بیدار ریختیم بیرون. ملافه‌ی سفید را از گردن کشیده بود روی لباسش. سرتاسر. دست‌ها را باز کرده بود که یعنی خالی است، ببینید.   

خورشید از پشت سر کم‌کم نیش می‌زد. آن‌ها شاید درست نمی‌دیدند چه اتفاقی پیش روی‌شان می‌افتد. ما که از پشت سر‌می‌دیدیم، پیدا بود، پا برهنه، پوتین‌ها حمایل کرده بود گردنش. شاید باورشان نمی‌کردند یکی دستی‌دستی خودش را اسیر می‌کند.     

چند بار گفته بود خودم درستش می‌کنم، رسم ما این است. نگفته بود کدام رسم. گفته بود ما خون را با خون نمی‌شوییم. تاوانش را می‌دهیم. چه جور تاوانی!

کتاب نگهبان تاریکی

پرده دوم: در باز کن        
این طور یادم می‌آید. یک‌باره اتفاق افتاد، نشسته بودیم پشت خاکریز، وارفته، بی‌رمق، کوفته از بس راه رفته بودیم، از سر شب تا صلات ظهر، بدوبدو. بی‌آب و غذا، در حسرت چرت کوتاه بعدازظهر؛ از نفس افتاده بودم. یک‌باره سربازهایی زیتونی‌پوش از خاکریز خزیدند بالا، رسیدند بالاسرمان، عده‌ای خوابالو و خسته رفتند توی سینه‌شان و عده‌ای از ترس آن‌ها پس نشستند. من از خیل پس نشستگان بودم. نایستادم ببینم چه می‌شود، پس‌نشستگان رو به عقب شروع کردیم به دویدن. آن‌ها که سینه به سینه درگیر شده بودند ماندند برای نجات ما. ناخواسته می‌جنگیدند و من خودخواسته از خدا خواستم نجاتم بدهد. فرار می‌کردیم رو به عقب. باید می‌دویدیم، راه دیگری نداشتیم برای زنده‌ماندن. دشتِ بی‌انتها پیش رویمان دهان باز کرده بود و تمامی نداشت. معنای فراخی دشت را آنجا فهمیدم و خیلی چیزهای دیگر، مثل سنگینی، سبکی، رهایی و بزدلی. می‌دویدم، فقط می‌دویدم.          

مرگ از رگ گردن نزدیک‌تر شده بود. دشت هم تمامی نداشت. در گام نخست، اسلحه‌ام را انداختم زمین، به چه دردم می‌خورد؟ کسی پیش رو نبود بخواهم به سینه‌اش نشانه بروم، جز دشتی که گرماش تمامی نداشت. فقط به نجات خودم فکر می‌کردم. کسی را نه می‌دیدم نه می‌خواستم که ببینم.          

بی‌پرس‌و‌جو، بی‌هدف می‌دویدم و هرچه پیش می‌رفتم سنگینی بار نداشته را بر شانه‌ها و پاهام سنگین‌تر حس می‌کردم. پوتین‌هام به پاهام سنگینی می‌کردند، حتی پیراهن چرک خاکی‌ام. دکمه‌های پیراهنم را یک‌به‌یک باز کردم. بیخود نیست اسرا با زیرپوش سفید اسیر می‌شوند در آخرین لحظه. نه به قصد تسلیم و صلح، این برداشت گول زننده‌ی ماست از سفیدی، از صلح مصلحتی، سفیدی زیرپوش اسیر یعنی سبُکی، یعنی رهایی از هرچه او را سنگین کرده تا آن لحظه. یاد زنجیرو پلاک گردنم افتادم. این تنها نقطه اتکایم بود. از بودنش حس بودن کرده بودم. صدای زنجیر و بازی پلاک با جناق و پوست سینه‌ام یادم می‌انداخت هستم، تنها نیستم. پلاک و زنجیر به تنهایی صدا ندارند. در بازکن فولادی‌ام بود که همراه پلاکم صدا می‌داد. صدای دنگ‌دنگی می‌داد که ریتم دویدن و رفتنم را هماهنگ می‌کرد.       

من عاشق تن‌ماهی بودم. همه می‌دانستند. بوی ماهی مرا به یاد همه می‌انداخت. در بود و نبودم سهمیه‌ی تن ماهی را برایم کنار می‌گذاشتند و حالا در هنگامه‌ی دویدن، زنجیر و دربازکن مرا یاد چادر و ماهی انداخته بود. اگر از پشت سرم تیری به کمرم می‌نشست و می‌سوختم، کارم در این دشتِ ناتمام، تمام می‌شد. می‌شدم جنازه‌ای در میانه راه، در میانه دو خاکریز فراخ. همان‌طور که خیلی‌ها افتاده بودند و داشتند می‌افتادند. اگر می‌افتادم، چه می‌رفت برجنازه‌ام بعد از سال‌ها؟ ده سال، بیست سال، سی‌سال. از کجا مرا می‌شناختند؟ ۰۲۱... شماره‌ای شش رقمی. ازقبل فکرش را کرده بودم. هرجا فکرش را می‌شد کرد آن شش شماره‌ی مقدس را نوشته بودم که در بود و نبود پا یا سر یا تنه‌ای که ممکن بود از جسمم کنده شود، باقی بماند و چیزی به یادگار گذاشته باشم. روزی که هرچه که هست، نابود می‌شود، فقط از این جسمم می‌ماند این پلاک، این جسم سرد آهنی براق. وقتی پیدا شود همراه دربازکنی که نشان می‌دهد به چه عادت داشتم. دیگران در موردم چه می‌گفتند، اینکه چه می‌خورده، تن ماهی‌خور قهار! به اینجا که رسیدم، از دویدن دست کشیدم. دیدم چه بی‌جهت دارم جانم را نجات می‌دهم، می‌دوم، دیگران من را به چه نشانی می‌شناختند؟ به نشان عادت‌هام. ماهی‌خور قهار!

پرده سوم: کوره آدم سازی

نمی‌دانم این عکس را کی گرفته؟ مهم نیست. ما توی حیاط نبودیم. ساختمان‌ها خالی بوددند. نه خالی خالی، یکی‌دو نفر از هر گُردان بودند. قرار بود باقی گردان‌ها هم بیایند. ما از همه زودتر رسیده بودیم به ساختمان‌ها. از یک گردان چهارصد نفره، سی و دونفره باقی مانده بودیم. شبانه بار کمپرسی‌مان کردند و چشم باز کردیم دیدیم جلوی ساختمان قبلی‌مان هستیم. پادگان سوت و کور بود. همه را برده بودند برای عملیات. 

شب اول فقط خوابیدیم، در سکوت مطلق. تا فردا عصر کسی حال نداشت درِ اتاق بغلی را بزند. فقط گاهی صدای هق‌زدن کسی را توی راهرو می‌شنیدم. دلم داشت می‌ترکید. چند بار آمدم توی راهرو و توی طبقات گشت زدم، با دوتا حاجی لک‌لک‌هام می‌زدم به درها و می‌رفتم. بعضی درها باز بودند، می‌دیدم بچه‌ها خوابند یا دراز کشیده‌اند و به سقف نگاه می‌کنند. بعضی‌ها تا من را می‌دیدند، دست به دماغشان می‌کشیدند و فین‌فین‌شان بلند می‌شدند.

- بابا بی‌خیال. بیایید بیرون. یاد بگیرید از دست دادن رو. می‌خواد پدرتون باشه یا یه مدادپاکن.پاشید بیایید بیرون!

از بچگی باید یاد گرفت هیچ‌چیز ماندنی نیست، هیچ‌چیز. آدم باید یاد بگیرد چطور در مقابل از دست‌دادن‌ چیزها مقاومت کند، تاب بیاورد، وگرنه زندگی را می‌‎بازد.    

به همه‌شان حق می‌دادم. اینکه بنشینی توی اتاق و به کفش‌های کتانی، به آینه، به کتاب جامانده از دوست‌هات نگاه کنی یا به خاطرات‌شان فکر کنی چیزی درست نمی‌شود، آخرش به هق‌هق می‌افتی و آب دماغت راه می‌افتد.

من به اولین روز بعد از عملیات می‌گویم «کوره آدم سازی». آدم همه‌‎اش یاد دیگران می‌افتد. چرا یحیی رفت؟ چرا من نرفتم؟ چرا اسماعیل تیر خورد من نخوردم؟ این چراها مدام جلو چشم آدم گُر می‌گیرند. از درون می‌سوزی  و کسی نمی‌فهمد. روزی که شب ندارد بلند می‌شود، انگار پنجاه هزار سال است.

توی بالکن ساختمان نشسته بودم و به محوطه‌ی خالی جلوی ساختمان نگاه می‌کردم. هوا سوز داشت. دیدم برف گرفت. اول ریز می‌بارید، بعد درشت شد. حاجی لک‌لک‌ها را برداشتم. آمدم پایین. دلم می‌خواست تا انتهای زمین صبحگاه بدوم. برف داشت همه می‌نشست. تا چشمم خورد به توپ پلاستیکی قرمزی که افتاده بد زیر پله‌ها.     کشیدمش بیرون. انداختمش جلوی حاجی‌لک‌لک‌ها و عین موش به دام افتاده چپ و راستش کردم. انگار خون تازه ریخته بودند توی رگ‌هام. دِ بدو. نفهمیدم چه می‌کنم. می‌زدم زیرتوپ و یک‌پایی جست می‌زدم توی هوا. دیدم از توی بالکن‌ها صدای هوی‌هوی بچه‌ها می‎آید. می‌خندیدند. حاجی لک‌لک‌هام را بلند کردم طرف بالکن و گفتم حریف می‌طلبم، تک‌به‌تک، دو به دو، نبود؟  

حاجی لک‌لک‌ها را پرت کردم گوشه زمین و گفتم: «یه پایی. حریف نبود؟» همه زدند زیر خنده. چند لحظه بعد دیدم زیر برف، چند نفری داریم دنبال توپی می‌دویم که معلوم نبود کی آخرین شوت را زیرش زده بود.

کتاب نگهبان تاریکی

پرده چهارم: آتش و درخت           

سه سال پیش به کردستان عراق سفر کردم. کار ما نصب چراغ‌های بین راهی و تابلوهای علائم رانندگی بود. بلدچی کُردی ما را همراهی می‌کرد که قصه‌های عجیب و غریب برای ما تعریف می‌کرد.      
گذشت تا چند ماه پیش. کتابی به نام فرار از موصل به دستم رسید. وقتی آن را خواندم، دیدم قضیه‌ی فرار دو اسیر ایرانی را قبلاً جایی شنیده بودم، اما با روایتی دیگر. مطمئن بودم کاک غفار [همان بلدچی کُرد] ماجرای فرار آن‌ها را برایم تعریف کرده است. با دیدن این کتاب مصمم شدم این داستان را بنویسم.

 آن سال، برف سنگینی افتاده بود. توی مقر نشسته بودیم که بی‌سیم خبر داد دو اسیر ایرانی از اردوگاه موصل فرار کرده‌اند. می‌گفتند ردشان را زده‌اند، احتمالا آمده‌اند به طرف کوه‌های سلیمانیه.     
توی اتاق حرف افتاد که چه کنیم. هرکس چیزی گفت. عمویم نشسته بود کنار بی‌سیم. گفت: «خیال‌تان راحت باشد، پای‌شان به ایران نمی‌رسد. سرما دخل‌شان را می‌آورد.» 
یکی از مردهای توی مقر گفت: «نشد ندارد عمو.»        

عمویم با خنده گفت: «مگر اینکه کسی نجات‌شان دهد.»

پرسدم: «مثلا کی؟»

همان مرد گفت: «جن و پری.»         

شب نشده، برگشتم ده پیش زن و بچه‌هام. شب خوابیده بودم که از صدای پارس سگ‌ها بیدار شدم. اول توجه نکردم، وقتی دیدم پارس سگ‌ها قطع نمی‌شود، بلند شدم و زدم بیرون.  

صدای سگ‌ها در تاریکی شب پیچیده بود و قطع نمی‌شد. صداشان از پایین ده می‌آمد. راه افتادم به طرف پایین ده. سگ‌ها دو سه ساعتی من را به دنبال خودشان کشیدند و بردند، بی‌نتیجه. مطمئن بودم چیزی جلوی چشم‌هام در حال فرار است، ولی هرچه می‌دویدم بهش نمی‌رسیدم. تا به خودم بیایم، دیدم از ده خیلی دور شده‌ام. هوا کم‌کم روشن می‌شد. سپیده زده بود. ردپای دو نفر را به خوبی روی برف‌ها دیدم. ردشان را زدم تا ناگهان از دور، روی شیب کوه، سیاهی‌ای دیدم. از شیب کوه پایین آمد. پوزه‌ی سگم را گرفتم تا با پارس‌کردن بی‌جا فراری‌اش ندهد. نزدیکی تخته سنگی نشست.

پیش خودم گفتم اگر این همان فراری اردوگاه موصل است، پس آن یکی کجاست؟ نکند اینکه من می‌بینم همانی نباشد که خیال می‌کردم. البته عجله نداشتم. یاد گرفته بودم باید بگذاری فراری بخوابد. در خواب بهترین زمانی است که می‌شود صید را به دام انداخت. دیدم فراری دوم هم پیداش شد. وقتی رسید بالا سر آن یکی، نشستند روی یک تخت سنگ. رودخانه پایین تپه را با دست نشان هم می‌دادند و چیزی به هم می‌گفتند که نمی‌شد تشخیص داد. واقعاً می‌خواستند بروند آن طرف رودخانه؟! از کدام سمت؟ به هر طرف نگاه می‌کردند برف بود و آب سنگین و گل آلود.       

دیدم یک‌باره بلند شدند راه افتادند به طرف رودخانه. توی راه، هرچه میوه‌ی جنگلی سرراه‌شان می‌دیدند، می‌چیدند و می‌خوردند، سیب‌های خشکیده، گلابی‌های نوک‌خورده، آلوهای کرم خورده. منتظر بودم جایی برای استراحت بنشینند تا راحت بروم برپالای سرشان. بالاخره نزدیک تنه‌ی درختی نشستند.          

یک مرتبه نمی‌دانم چه شد! هر دو سربلند کردند، بلند شدند و به بالای تپه چشم دوختند. چند نفر آن بالا داشتند آن‌ها را نگاه می‌کردند. مردهای بالای تپه یک‌باره دسته جمعی هجوم آوردند به طرف پایین. فراری‌ها که راهی برای‌شان نمانده بود بدو رفتند سمت رودخانه و خودشان را زدند به آب، به امید اینکه چند صدمتر پایین‌تر از آب بالا می‌آیند. مگر آب می‌گذاشت؟      

از ناراحتی چند تیر به طرف مردهایی که هجوم آوردند انداختم. از ترس سرجاشان خشک شدند. از کناره رودخانه می‌دویدم و آب فراری‌ها را مثل کُنده درخت سبک با خود می‌برد. آب را نگاه می‌کردم که چشمم خورد به دودی که از کناره رود بالا می‌رفت! درختی کناره‌ی رود آتش گرفته بود. به آتش توجه نکردم که یک آن دیدم هر دو خیس و آب‌چکان خودشان را میان گل‌‎وشل‌های کناره‌ی رود بالا کشیدند. عجیب اینکه درست روبروی همان درختی که آتش گرفته بود، بیرون آمدند. چیزی که با چشم خود می‌دیدم باور نمی‌کردم. چه کسی در آن سرما آتش افروخته بود؟ هر چه نگاه کردم، کسی را ندیدم. چطور ممکن بود درختی تَر و سرپا به این راحتی آتش بگیرد؟ به خوش شانشی آن‌ها فکر می‌کردم. رغبتی نداشتم دنبال راهی باشم تا خودم را به آن‌ها برسانم. از همان‌جا برگشتم ده.

نمی‌توانستم آن چه را دیدم برای کسی تعریف کنم. صبح، دوباره با اسب به همان‌جا برگشتم. آن دو نفر رفته بودند و به کدام طرف، معلوم نبود!     

وقتی برگشتم به مقر عمویم را دیدم. گفت دیشب کجا بودی؟ هرچه طفره رفتم نشد. گفتم گفتنش سخت است. تمام آنچه را اتفاق افتاده بود تعریف کردم. پرسید جای آن درخت و کوه در یادم مانده؟ گفتم آره. می‌شد از نگاهش خواند حالش خراب شده بود. اشتیاق عجیبی برای دیدن آن درخت از خود نشان می‌داد. وقتی به آنجا رسیدم، چند لحظه از روی اسب به من خیره شد و سپس به کوه و درختی که سرپا سوخته بود. یک‌دفعه دیدم از روی اسب خودش را پرت کرد پایین. عین منگ‌ها سرجاش خشک شد. بعد دیدم زنگال‌هاش را از پاش باز کرد و روی برف‌ها پابرهنه شروع کرد به راه رفتن. هرچه صداش می‌کردم، نمی‌شنید. با دست اشاره کرد برگردم. هرچه کردم دنبالم نیامد.           

از آن روز به بعد، کسی عمویم را توی مقر ندید. خانه نشین شد. اولین باری است از آن درخت و آن دیدار حرف می‌زنم.

کد خبر 2877124

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha