خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: رمان «شهر فرنگ» نوشته گونتر گراس نویسنده آلمانی در سال ۲۰۰۸ منتشر شد و یکی از آثار متاخر این نویسنده برنده نوبل ادبیات است. گراس در کنار نویسندهای چون هاینریش بل از جمله نویسندگان مهم ادبیات آلمان، پس از جنگ جهانی دوم است که این رویداد تاثیر و حضور زیادی در نوشتههایش داشته است.
گراس سمتوسوگیریهای سیاسی داشته و دوران جوانیاش هم در گروه نیروهای نازی در جنگ حضور داشت که پس از جنگ هم به اسارت نیروهای آمریکایی درآمد. به هر حال، جنگ جهانی یکی از مولفههای حاضر و مهم نوشتههای گراس است که البته موضوع محوری کتاب «شهر فرنگ» نیست. ترجمه فارسی این رمان سال ۹۵ با بازگردانی کامران جمالی توسط نشر چشمه منتشر و عرضه شد.
* ۱- مقدمه
موضوع محوری رمان «شهر فرنگ» خودِ گراس است. به عبارت سادهتر او در این رمان، از جمع شخصیتهای حاضر بیرون رفته و زندگیاش را به روایت شخصیتهای حاضر ارائه کرده است. اگر بخواهیم از خودِ متن رمان وام بگیریم، این کتاب یک گردگیری خانوادگی است؛ گردگیریای که فرزندان گراس مشغولِ انجام آن هستند.
شخصیتهای فعال درون رمان که مشغول روایت درباره پدر یا ناپدریشان هستند؛ فرزندها یا فرزندخواندههای گونتر گراس هستند. گراس از ۴ ازدواج، ۶ فرزند داشته و آخرین همسرش نیز خود ۲ فرزند داشته که در حکم فرزندخواندههای گراس بودند. بنابراین ۸ کودکی که تا بزرگسالی با گراس و اتفاقات زندگیاش همراه بودهاند، بناست روایات این رمان را پیش ببرند. این رمان سراسر ارجاع است؛ هم ارجاعات بینامتنی، هم تاریخی و هم ارجاع به اشخاص و آثار ادبی و هنری. در این زمینه مترجم، پژوهش خوبی روی زندگی گراس داشته و پاورقیهای مناسبی ارائه کرده که مخاطب از سردرگمی میرهانند. از این جهت کار مترجم این کتاب، جای تقدیر دارد. به عنوان نمونه یکی از ارجاعات این رمان، اسحاق پیامبر(ع) است که یک جفت دوقلوی پسر داشت و گونترگراس نیز که چنین بوده، به این موضوع ارجاع داده است؛ همینطور افسانه قورباغهشاه و یا برخی باورهای جامعه مسیحی که هر انسانی یک فرشته نگهبان دارد.
به طور مختصر و مفید برای شروع بحث درباره این رمان، به ابتدای فصل «در خصوص معجزه» اشاره میکنیم که گراس در آن از این تعبیر استفاده میکند که چند تن از بچههایش گرد هم آمدهاند تا در یک آخر هفته، با دورخیزی منجر به جهشهای زمانی، سالهای کودکیشان را فراچشم بیاورند. فراچشم آوردن؛ این کار اصلی گراس در رمان «شهر فرنگ» است.
*۲-تصویر گونتر گراس در «شهر فرنگ»
مهمترین نکتهای که در رمان «شهر فرنگ» وجود دارد، و چه هنگام مطالعه اثر و چه تحلیل نمونهها و شواهد مثال به چشم میآید، حضور شخص گراس در رویدادهاست. گونترگراس در جایجای این رمان حضور دارد چون از اصل و اساس، بهانه شکلگیریاش مرور زندگی و آثار این نویسنده بوده است. البته حضور گراس در این رمان، یک حضور در پسِ پرده و به نوعی «غایبِ حاضر» است. راوی دانای کلی که روایت فرزندانِ گراس از اتفاقات و آثار او را روایت میکند، گاه خودش هم وارد گود شده و مشغول میشود. اما اصل ماجراهای مربوط به گراس، فرازونشیبهای زندگی حرفهای و سیاسیاش و همچنین رمانهایش از زبان فرزندانش روایت میشود. به همین دلیل وقتی از رمان «شهر فرنگ» صحبت میکنیم، نمیتوانیم از گراس صحبت نکنیم. یعنی شهر فرنگ، داستانی جدا از گراس و افکارش ندارد و به نوعی اگر همین شخصیتِ غایبِ حاضر را از آن بگیریم، پیکره بیروحی از آن باقی خواهد ماند. یکی از جملات کلیدی در اینباره این است: «بابایی اینطوریه دیگه: فقط تو گذشتهها زندگی میکنه.» بنابراین خود گراس هم بر این باور است که قصهگویی است که کارش روایت گذشتههاست و بناست چنین کاری از او سر بزند.
درباره انقلابیبودن یا نبودن و جهتگیری سیاسی گراس میتوان حقایق تاریخی را مطرح کرده و دربارهشان بحث کرد. اما او در رمان «شهر فرنگ» اشارات نسبتا کمی به این مسائل میکند و به دیگر مسائل میپردازد. با این حال میتوان به نمونههای بارزی در این زمینه اشاره کرد؛ مانند این جملات در صفحه ۸۰ کتاب: «بعدا روزنامه ویلستِرشه با حروف درشت نوشت «گوش چپ جدید!» طبیعیه که معنای سیاسی داشت، چون پدر اون وقتا برچسب "سرخ" خورده بود.» اما در صفحه ۱۳۸ درباره انقلابیبودن یا نبودنش چنین میگوید: «اون هیچ وقت با انقلاب میونه نداشت. همیشه دنبال اصلاحات بود.»
۲-۱. زندگی شخصی
به این ترتیب، سخنانی که فرزندانِ گراس، گردِ یک میز با هم مطرح میکنند، در حکم نمایش فیلمِ زندگی این نویسنده پیش چشم مخاطب کتاب است. در این رمان گراس درباره مسائل زندگی شخصی و زناشوییاش هم نوشته است. جایی از صفحه ۱۲۴ کتاب است که یکی از فرزندان میگوید: «مامانم بنا به سرستش دعوا رو چیز بدی نمیدونست بلکه امری طبیعی به حساب میآورد، در حالی که بابام طاقت هیچ دعوایی رو نداشت، دست کم دعوا تو خونه رو،جایی که فقط و فقط به آرامش نیاز داشت و گویا به صورتی افراطی ژست آدمای معتاد به سازگاری رو میگرفت.» بد نیست اشاره کنیم که برخی از فرزندان گراس که دور میز گفتگو هستند، از یک مادر و برخی دیگر از مادر دیگری هستند.
یکی از فرزندان گراس در گفتگو با برادران و خواهرانش به این خاطره اشاره میکند که «پدرجون، وقتی سوار چرخفلک بودیم، به من گفت "خواهی دید نانا! که همهچی بعدا خوب میشه! یه روز همه با هم ..." و دیگری در پاسخ میگوید: :بابا یه عمر داره قصه میگه!» پس گراس خودش را یک قصهگو میداند و این حرف را در دهان فرزندانش هم گذاشته است. بنابراین دیگرانی که او را از بیرون میبینند، باید او را به عنوان یک نویسنده بشناسند. جمله دیگری که او در صفحه ۱۶۴ کتاب، درباره خودش میآورد، این است که «تایپکردن سر حالش میآورد.» به همین ترتیب در فراز دیگری از رمان، نویسنده نقشهای اجتماعی نویسندگی و پدر بودنش را با یکدیگر مقایسه میکند؛ با این جملات و از زبان یکی از فرزندانش: «قصهگوی ماهری بود... اما این که مث پدرای دیگه با بچههاش بازی کنه، نه.. حال وحوصلهشو نداشت.»
یکی از جملاتی که حاکی از نظریات و افکار سیاسی اجتماعی گراس است، از جملهای استخراج میشود که او خطاب به یکی از فرزندانش گفته است. ماجرا مربوط به تقاضای نگهداری سگ در خانه میشود. یعنی یکی از فرزندانِ دورمیزنشسته گراس تعریف میکند که میخواسته در خانه سگ نگه دارد: «بابایی هیچ مخالفتی نداشت، اما باز یکی از جملههای حکمتآمیزشو گفت "از این گذشته برلین به اندازه کافی سگ داره."»
گونتر گراس در سالهای جوانی
۲-۲. نویسندگی و قلم
در بخشی دیگر از سخنانی که درباره گراس مطرح میشوند، شیوه نویسندگی و قلم او مورد نظر است. «پس این مدرک رو هم داریم که تو کتاباش جک و جونورا همیشه نقش بازی میکردن، حتی بعدا حیوونایی که حرفم میزدن.» یا این جمله در صفحه ۹۴ کتاب که درباره حمله لشگر یاجوج و ماجوجهای منتقد به گراس است که دربردارنده این مفهوم است که کاغذپارههای روزنامهها میخواستند گراس فقط و فقط درباره گذشته بنویسد نه در خصوص خرابکاریهای امروز.
جالب است که گراس، به بیان فرزندانش (و البته خودش) به جز کتاب «شهر فرنگ» در دیگر کتابهایش هم حضور محسوس داشته است. به قول یکی از فرزندانش در صفحه ۱۸۵: «این که منطقیه چون پدر، تو همه کتاباش پا به صحنه میذاره، یه بار به عنوان شخصیت اصلی یه بار فرعی.» یا در فراز دیگری از صفحه ۲۱۳ میخوانیم: «تو هر کتابش می شه یه چیزی در خصوص «منِ» خودش کشف کرد _ برای همین این قدر ضخیم از آب درمیآن...»
گراس در این اشاره میکند که کتاب «طبل حلبی» سود اقتصادی قابل توجهی را وارد زندگیاش کرده و همچنین در سوی دیگر ماجرا، عقیدهاش نسبت به پول و مسائل مادی را در صفحه ۱۸۱ اینگونه از زبان شخصیت ماریجون بیان میکند: «ماری جون میگفت: پول برای پدرتون فقط از این جهت مهمه که محتاج کسی نباشه. برای خودش چیز زیادی نمیخواد: توتون، عدس، کاغذ، گاهی یه شلوار نو...»
در بخشی از سطور فصلِ «درخصوص معجزه» از این رمان، گراس درباره ایمان مسیحی و غیرمسیحی و همچنین ایمانهای فرمایشی نوشته و از زبان یکی از فرزندانش، درباره اعتقاد خود حرف زده است. بیان گراس در جملاتی که به عنوان نمونه میآوریم، شاعرانه و بیشتر شبیه به شطحیات یک عارف است: «... مث پدر که وقتی یه بار – دیگه یادم نیست کجا – درباره مسیحیت با پات و من صحبت کرد، گفت «در واقع فقط وقتی مومنم که با کاغذ و مداد وسط درختها نشستم و شگفتزده میشم از اینکه طبیعت چهقدر الهامبخشه.»
* ۳- شخصیت مرموز ماری
دومین شخصیت مهم این رمان، بعد از خود گراس، زنی به نام ماری است. این زن دوست نزدیک و خانوادگی گونترگراس بوده که او را در تهیه تصاویر کتابهایش یاری میداده است. حضور این شخصیت در رمان، یک وجه واقعگرایانه دارد و وجهی غیرواقعگرایانه و سوررئال. اما از منظر مسائل واقعی و تاریخی، ماریا راما زنی است که این کتاب به یاد و خاطرهاش تقدیم شده و متولد سال ۱۹۱۱ و درگذشته به سال ۱۹۹۷ است. ماریا همکار مورد وثوق و احترام گراس و خانوادهاش بوده است. مهمترین شاخه همکاریاش هم با گراس در زمینه تولید آثار عکاسی و گرافیستی بوده است. این زن از موضوعات مد نظر گراس برای کتابهایش عکاسی میکرده و روی عکسها دخل و تصرف گرافیستی داشته است. همین مساله دستاویز استفاده سوررئال از این شخصیت برای نوشتن رمان «شهر فرنگ» شده است. به این ترتیب که دستگاری ماریا در عکسها، باعث میشود که بچهها در دوران کودکیشان یک شخصیت مرموز و جادوگرگونه برای او قائل شوند. به عبارت سادهتر گویی ماریا میتوانسته در دورانی که خبری از نرمافرازی چون فتوشاپ نبوده، عکسها را با نیرویی جادویی و خارقالعاده به تصاویری تبدیل کند که از گذشته، حال یا آینده خبر میدهند.
نام رمان نیز از وسیله عکاسی یا دوربین شهرفرنگگونه این زن گرفته شده است. مترجم فارسی اثر برای نام «BOX» نام شهر فرهنگ را انتخاب کرده است. ماری هم مانند شخصیت گراس، وجوه جالبی برای جستجو و کنکاش دارد. او هم از بازماندگان جنگ جهانی دوم در آلمان است. این زن شوهری به نام هانز داشته که زمان جنگ، عکاس و خبرنگار جنگی بوده و پس از جنگ به مرگ طبیعی از دنیا رفته است. فصل اول رمان، «بقایا» نام دارد که در صفحه ۲۹ از آن میخوانیم: «تا می پرسیدیم؛ "ماری جون! تو از چی تنها باقی موندی؟" از جنگ حرف میزد. اما درباره چیزایی که هانز تو جنگ دیده بود چیزی نمیگفت.»
گراس با استفاده از شخصیت ماری، تکنیکهای گرافیستیاش و همچنین تخیل فرزندان خود، وجوه مرموز و غیرواقعگرایانه اثرش را ارتقا داده و سعی در ایجاد جذابیتِ خلاقانه در بستر اتفاقات تاریخی و رئالیستی داشته است: «به هر حال ماری جون با شهرفرنگش فقط گذشته رو نمی دید بلکه حتا میتونست آینده رو هم ببینه.» شخصیت ماری و کارهایش مخاطب را به یاد افسانهها و همان ارجاعات تاریخی و ادبی میاندازد که پاورقیهای زیادی میطلبند. همه فرزندان گراس هم که دور یک میز جمع میشوند، بر مرموز بودن فعالیتهای ماری اصرار دارند اما نمیدانند راز کارش چه بوده است: «عکسایی که اون با شهر فرنگ میگرفت، از تاریکخونه طور دیگهای میاومدن بیرون. اما موقع ظهور هیچ تقلبی تو کار نبود. خود عکسا خل و چلی از آب در میاومدن.» یا جملهای دیگر در صفحه ۸۷: «یه سوال بیضرر دارم: این عکسای مطلقا مخَبَّط چه جوری ساخته شد؟»
ماریا به فراخور زمان و بزرگشدن بچهها، حضوری دور و نزدیک در خانواده گراس داشته است. او یک کلیدواژه هم درباره وضعیت خانواده گراس و فرزندانش داشته که چندین مرتبه در طول کتاب تکرار میشود: «قاراشمیش!» این هم نگاهی است که ظاهر از نظر گراس، یک ناظر بیرونی میتوانسته به وضعیت زندگی و فرزندان این نویسنده داشته باشد.
چندسطر بالاتر صحبت از فتوشاپ و تغییراتی که این روزها میشود روی عکسها به وجود آورد، شد. بد نیست به دیالوگی بین دو نفر از فرزندان گراس اشاره کنیم که در این باره صحبت میکنند. این بخش از کتاب در صفحه ۸۵ آمده است:
_ همون چیزی که مدتها به نظر من دری وری میاومد، اینکه اون جعبه قزمیت میتونست چیزایی رو ببینه که اصلا اتفاق نیافتاده.
_ چهقدر سخت میگیری تادل! امروز در خصوص واقعیت های مجازی غیرممکنترین صحنهها با کامپیوتر ممکن میشن.
به هر حال، آدمهای واقعی داستانِ گونتر گراس در این کتاب، همانطور که در بافت واقعیت، افسانهها و ارجاعات قرار گرفتهاند، با عنصری واقعی و مرموز در داستان روبرو هستند که مرز بین جهان واقعیت و خیال یا فراواقعیت را از بین میبرد و آن همان شهر فرنگ یا جعبه عکاسی ماریا است: «مهم اینه که شهر فرنگ ما هرچی بوده و هرچی خواهد بود رو می بینه.» (صفحه ۹۰)
برلین پس از پایان جنگ جهانی دوم
* ۴- شرایطِ پس از جنگ جهانی دوم
شرایط پس از جنگ جهانی دوم یکی از مولفههای مهم محتوایی رمان «شهر فرنگ» است که در بسیاری از فرازهای این اثر به چشم میخورد. به هر حال، فرزندان گراس در حال و هوایی رشد و نمو کردند که جنگ تمام شده و از آلمان یک ویرانه به جا مانده بود. البته تصویر آلمان ویران، سهم کمی از شرایط پس از جنگ در این رمان دارد و گراس بیشتر شرایط بغرنج سیاسی اجتماعی و همچنین بینالمللی را تصویر کرده است. بنابراین، شرایط پس از جنگ در رمان «شهر فرنگ» در دو ساحت قابل بررسی است؛ هم شرایط موجود در آلمان و هم شرایط حاکم بر جهان دو قطبی آن روز.
در سطح بینالمللی یکی از فرزندان گراس به این واقعیت اشاره دارد که: «ممکن بود دوباره جنگ دربگیره. تو همون نزدیکی، تو بلوار «کِلی» تانکهای امریکایی مستقر شده بودن.» به حضور نیروهای اشغالگر در آلمان هم اشاراتی مستقیم یا ضمنی میشود؛ از جمله: «به هر حال حالا حتا یه زن نظافتچی هم داشتیم که وقتی مادر به بچههای نیروهای اشغالگر ایستادن روی انگشتهای پا و گامهای سخت باله رو درس میداد، باید از ما مراقبت میکرد.»
درباره جهان دوقطبی روزگارِ پس از جنگ جهانی هم مردم آلمان بین دو اردوگاه کمونیستی و کاپیتالیستی سرگردان بودند که گراس در برخی فرازهای کتاب به این مساله اشاره کرده است. او در آن سالها با فعالیت روزنامهنگاری در این زمینه موضعگیری میکرده است اما در کتاب شهر فرنگ با چنین جملاتی از آن روزگار یاد میکند: ««بابا روزنامهای رو برامون خوند که نوشته بود، کسی نمیدونه که با این همه گوسفند که از اردوگاه کمونیستی به اردوگاه کاپیتالیستی فرار کردن حالا باید چی کار کنن.» دیوار مشهور برلین هم که چند سال پس از جنگ جهانی دوم، در شهر برلین کشیده شد نقش مهمی در مستندات تاریخی کتاب و اتفاقاتی دارد که به این دیوار وابسته بودند. «مدت کوتاهی پیش از جشن تولد ما، وقتی دیوار رو کشیدن و دیگه کسی نمیتونست قانونی بیاد اینطرف، ماری جون با وجود شهر فرنگش هیچی رو از قبل نمیدونست.» و یا «مامانیام نشست پشت رل و رفتیم برلین شرقی تا پدرجون یه نوشته رو که اونجا اجازه چاپ نمیگرفت و از قرارمعلوم باید موفق از آب درمیاومد با خودش بیاره این ور تا در غرب به صورت کتاب منتشر بشه.»
آلمانِ پس از جنگ جهانی، روزگارِ نکبت و سختی را به خود دیده که بخشی از این تیرهروزی را گراس در رمانش و البته از زبان فرزندانش چنین تصویر میکند: «این رو هم که ارزش پول هر روز کمتر میشد، بابا برامون خوند: زمان تورم بود.» یا «همهچی یا زغال شده بود یا برده بودنشون، چون هنوز قابل استفاده ... یا بلافاصله بعد از جنگ، وقتی دیگه هیچچیز سوختنی وجود نداشت، تبدیل به هیزم شده بودن.»
یکی از مطالبی که به بهانه مارک یا مدل دوربین عکاسی شخصیت ماری مطرح میشود، حضور آمریکا در بازار آلمان است. به این ترتیب که: «تازه بعدش بود که امریکاییا که بعد از جنگ، تن به یه وقفه طولانی برای ظهور در بازار آلمان داده بودن با "برانی جونیور" دوباره وارد بازار دوربین آلمان شدن.»
بین اتفاقات مربوط به برهه پس از جنگ جهانی، حادثهای هم هست که به حضور محمدرضا پهلوی در آلمان است و گراس اشارهای به آن کرده است. این اتفاق در صفحه ۸۶ روایت میشود و مربوط به جنبشهای دانشجویی و اعتراضی در آلمان است: «وقتی شاه ایران اومد آلمان و مزدورهای ایرانی با چماق و توفال به دانشجوها حمله کردن، ما کم سن و سالتر از اون بودیم که تو تظاهرات شرکت کنیم، حتا یه کشته هم به جا موند، چون یکی از پلیسها شلیک کرد.»
از جمله پدیدههای اجتماعیِ آلمانِ پس از جنگ، جمعیت «شصت و هشتیها» است که البته در آلمان خلاصه نمیشود و پدیدهای مربوط به مسائل اجتماعی آلمان و فرانسه است. در نیمه دوم دهه ۱۹۶۰ در اروپا شورشهایی رخ و جوانانی در آن شورشها حضور داشتند. امروز به جوانان و فعالان حاضر در آن جنبش در آلمان و فرانسه، «شصت و هشتی» میگویند. گراس در رمان «شهر فرنگ» اشاره گذرایی به این جمعیت داشته است.
* ۵- مقایسه دیروز و امروز آلمانیها
وضعیت فعلی آلمان یعنی دهههایی که فرزندان گراس کودکی تا بزرگسالی خود را طی کردهاند، در رمان «شهر فرنگ» چندین مرتبه با گذشته مقایسه میشود. این گذشته یک بار، سالهای قرون وسطی است و یک بار جنگ جهانی دوم و یا سالهای پس از آن که جهان درگیر جنگ سرد بود و اتفاقاتی مثل جنگ ویتنام رخ داده بودند.
یکی از قیاسهایی که فرزندان گراس درباره وضع فعلیشان با گذشته انجام میدهند در صفحه ۸۷ کتاب آمده که به صورت دیالوگ بین دو شخصیت بیان میشود:
_ اون وقتا به معجزه اعتقاد داشتیم
_ شاید چون همه غسل تعمید شده بودیم.
درباره آلمانِ پس از جنگ جهانی هم مطالبی در رمان «شهر فرنگ» آمده که خستگی مردم آلمان از جنگ را بیان میکنند. مثلا فرازهایی که صحبت از جنگ سرد، جنگ ویتنام یا دیوار برلین است: «ما ضد جنگ بودیم. خصوصا ضدجنگ ویتنام.»
شخصیت ماری در صفحه ۱۸۳ یه جمله جالبی دارد که از منظر جامعهشناسانه قابل بررسی است و البته فقط به ذکر آن بسنده میکنیم چون بررسی مذکور از حوصله این مطلب خارج است. به هر حال، ماری مقایسهای بین آلمان دهههای پایانی قرن بیستم با آلمان قرون وسطی دارد: «نسبت به اون وقتا تغییر چندانی صورت نگرفته» و در این مقایسه اشاره دارد که تنها فرق موجود بین آلمان این روزها و آلمان قرون وسطی مساله مُد در لباس آدمهاست.
وضعیت فعلی مردم آلمان هم در جملاتی از صفحه ۲۰۵ رمان، که گراس در کتاب «مولودهای ذهن» خود به آن پرداخته، این چنین مطرح میشود: «اسمش مولودهای ذهن بود، کتاب تازهای که فورا شروع به نوشتنش کرد. موضوع کتاب اینه که ما آلمانیا دیگه حال و روز بچه دار شدن نداریم و به همین دلیل نسلمون کمکم منقرض می شه، در حالی که در چین و جاهای دیگه دنیا به اندازه کافی و حتا بیش از حد بچه هست. قرار بود کتاب نازکی باشه.»
* ۶- مؤخره
رمان «شهر فرنگ» سختخوان نیست اما خوشخوان و روان هم خوانده نمیشود. طبیعتا برای خوانندهای که کتاب را به دست گرفته، زندگیِ و اتفاقات مربوط به خود گونترگراس جالب است، اما عدم حضور و روایت توسط افراد دیگر، جذابیت را کاهش داده است. البته شنیدن قصهها و اتفاقات مربوط به گراس از زبان دیگران، جذاب است یا اینکه رمان «طبل حلبی» و دیگر آثار مهم گراس چگونه نوشته شدهاند، برای مخاطب مهم است اما در فرازهایی رمان «شهر فرنگ» دچار اطناب و رفتن به جادههای انحرافی میشود.
در فصل «خلاف»، یعنی فصل یکی مانده به آخر، یکی از فرزندان گراس خطاب به جمع برادران و خواهرانش میگوید: «اون مارو از خودش درآورده.» با استفاده از این جمله و دیگر جملات مشابه، مخاطب به این نتیجه میرسد که گویی فرزندان گراس، شخصیتهای داستانیاش هستند که میخواهند علیه نویسنده و خالق خود شورش کنند.
فصل آخر «از فراز آسمان» هم از واقعیت فاصله گرفته و وارد فضای سوررئالیستی و فانتزی میشود. جالب است که بحث افسانه و اساطیری که از ابتدای کتاب توجه مخاطب را به خود جلب میکند، در فرازهای پایانی کتاب به طور صریح مورد اشاره قرار میگیرد. به این ترتیب در صفحه ۲۴۲ میخوانیم: دختران، پسران با صدایی بلند همراه با پژواک میگویند "اینا فقط افسانهن، افسانه..." پدر، برخلاف، با صدایی آهسته میگوید "درست! اما افسانههای خودتان بود، من رخصت دادم که بسراییدش."