کتاب «سفرهای خطرناک من» شامل داستان‌های کوتاهی از دوران کودکی ایوان کلیما از اسارت در بند نازی‌ها و سپس کمونیست‌ها است و شرح مطالبش را می‌توان در کتاب «قرن دیوانه من» این نویسنده پیدا کرد.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: پرونده بررسی آثار ایوان کلیما نویسنده اهل جمهوری چک که از سال ۹۶ باز شده، در نهمین‌قسمت به نقد و بررسی یکی از مجموعه‌داستان‌های این‌نویسنده رسیده است. تا به حال چند رمان، مجموعه‌داستان و کتاب نظری را از این‌نویسنده بررسی کرده‌ایم که در آن‌ها به موضوعاتی مانند خفقان کمونیستی، پدیده‌های اجتماعی مثل احتکار، جستجوی خدا و اعتقاد، خاطرات کلیما از اسارت، اقلیم اجتماعی و تاریخی شهر پراگ، مفهوم آزادی و اسارت، بررسی قلم فرانتس کافکا و … پرداخته‌ایم.

مطالبی که تا به حال در پرونده «بررسی آثار ایوان کلیما» منتشر شده‌اند، به این‌ترتیب‌اند:

* نوشته‌های انتقادی ایوان کلیما در یک کتاب

* جستجوی خدا پیش از سفر به آشوویتس / داستان رویارویی عشق و نازیسم

* تشابه احتکار ایرانیان و اهالی شهر پراگ / چرا آدم‌ها احتکار می‌کنند؟

* قهرمانان عصر ما و هشدار کلیما درباره آشغال‌های فکری

* کافکاشناسی با عینک ایوان کلیما / نوسان میان ترس از تنهایی و صمیمیت

* از اردوگاه کار اجباری تا قدم‌زدن در پراگ / نوشتن برای جنگ با مُردن

* وقتی نویسنده در جای خودش نیست / تشابهات دوران مدرن و قرون وسطی

* دویدن بسوی آزادی و در تله افتادن / روایت تاریکی قبل و بعد از کمونیستها

در ادامه قصد داریم مجموعه‌داستان «سفرهای خطرناک من» را از این‌نویسنده به‌عنوان نهمین‌مطلب پرونده بررسی کنیم. این‌کتاب سال ۲۰۰۴ منتشر شده و ۱۲ داستان کوتاه را از کلیما در بر می‌گیرد که بیشترشان درباره سال‌های کودکی و دوران اسارت او و خانواده‌اش توسط نازی‌ها و سپس دوران استیلای کمونیست‌ها هستند.

«سفرهای خطرناک من» با ترجمه رضا میرچی توسط انتشارات روزنه منتشر شده و بیشتر داستان‌هایش هم به اسم افراد و آدم‌ها هستند. به‌عبارت ساده‌تر نام شخصیت اصلی داستان بر پیشانی آن یعنی نامش قرار دارد. همه داستان‌ها هم راوی اول‌شخص دارند که همان کلیمای کوچک است و دارد جهان را از دریچه نگاه خود می‌بیند. داستان‌های کوتاه این‌نویسنده به‌طور عمومی، حالت از مستندگونگی را در خود دارند و این‌ویژگی در کتاب موردنظر هم خود را به‌طور صریح نشان می‌دهد. کلیما ابایی از این ندارد که خود را در داستان‌ها حضور بدهد و در «سفرهای خطرناک من» هم مثل کتاب «کار گل» که مربوط به برهه بزرگسالی او است، مشغول روایت زندگی خود و مشاهداتش از حیات یک کودک در اروپای جنگ‌زده قرن بیستم است.

یکی از ویژگی‌های مهم داستان‌های نسبتاً کودکانه این‌کتاب که البته در آثار دیگر کلیما هم قابل مشاهده است، عشق کودکانه، پاک و بی‌آلایش اوست. به‌عبارت دیگر، در گفتگویی که نگارنده مطلب با رضا میرچی مترجم آثار کلیما داشته، این‌نویسنده همیشه یک‌کودک بی‌غرض است و مانند برخی دیگر از نویسندگان چک‌، در پی القای مفاهیم اروتیک و جنسی نیست.

با وجود این‌که کلیمای حاضر در داستان‌های کتاب «سفرهای خطرناک من» یک کودک است، اما کودکی است که گاهی سخنانی حکیمانه دارد و زندگی را مانند یک مرد پخته می‌بیند. به‌هرحال او اسارت را در سال‌های کودکی تجربه کرده و پس از آن هم شاهد استیلای چنددهه‌ای کمونیست‌ها بر کشورش چکسلواکی (و سپس جمهوری چک) بوده است. بنابراین قدم‌زدن در خیابان‌های نازی‌شده، اسارت در اردوگاه ترزین اشتات و سپس قدم‌زدن در خیابان‌های کمونیست‌زده هرکدام، اتفاقاتی هستند که می‌توانند یک‌کودک خام را ظرف مدت کوتاهی به دنیای بزرگسالی پرتاب کنند.

در ادامه داستان‌های کتاب «سفرهای خطرناک من» را به‌ترتیب و به‌طور مستقل و البته به‌عنوان یکی از عناصر پیکره واحد این‌کتاب و قلم کلیما بررسی می‌کنیم.

ایوان کلیما

* «لویزا» _ یک پسربچه خجالتی

این‌داستان که در سال ۲۰۰۳ نوشته شده، مانند خیلی از داستان‌های کتاب، مربوط به روایت گذشته است و با عبارت «آن‌روزها، …» شروع می‌شود. برهه روایتش هم جنگ جهانی دوم است که به تعبیر کلیما زمانی بوده که «صلح در حال مرگ بود.» یکی از وجوه تشابه این‌داستان با بسیاری از داستان‌های کتاب، بازه زمانی آن است. کلیما در این‌داستان و نمونه‌های مشابه درباره پیش و پس از جنگ صحبت می‌کند. وجه تشابه دیگر، داشتن همسایه‌ای آلمانی در عالم کودکی است. و عامل دیگر تشابه این‌قصه با دیگر قصه‌های کلیما در دید کودکانه‌اش نسبت به جهان بیرون است. در این‌داستان هم وقتی کلیما عکس هیتلر را در قاب در خانه همسایه آلمانی دیده، با چنین لحنی، شخصیت او را خلاصه می‌کند: «پدرم می‌گفت که او نقاشِ در و پنجره، مبل‌ساز و آدم‌کش است.»

پسربچه‌ای که در این‌داستان حضور دارد، ویژگی خجالتی‌بودنش را بیشتر از داستان‌های دیگر نشان می‌دهد. کلیما همچنین در این‌داستان، فاصله زمانی زیاد را با جملات کوتاه و به‌سرعت پر می‌کند. به‌عنوان نمونه می‌توان به این‌عبارات توجه کرد: «مدت سه‌سال و نیم از تمام جریانات خیابان‌مان دور ماندم. زمانی که برگشتیم، جنگ تمام شده و آلمانی‌ها شکست خورده بودند، هیتلر آدم‌کش مرده بود…» به این‌ترتیب، با روایت نسبتاً کوتاهی از گذشته، کلیما یک‌پرش زمانی دارد و به مقطع پس از جنگ می‌رسد و مخاطب را با این‌شرایط روبرو می‌کند که از ۳ خانواده یهودی ساکن در ساختمان‌شان، فقط اعضای خانواده کلیما زنده مانده‌اند.

از نظر فنی و اصول قصه‌پردازی، کلیما از عامل تعلیق هم در این‌قصه استفاده کرده است. چون تا زمان بازگشت خانواده از اردوگاه اسارت، این‌سوال وجود دارد که پدر چه شده و چه سرنوشتی داشته است؟

کلیما در «لویزا» در پی نشان‌دادن بدی مردم آلمان نیست. بلکه آن‌ها را هم در ساحت آدم‌هایی نشان می‌دهد که مدتی از قدرت سوءاستفاده کردند اما در نهایت دوباره مثل آدم‌های بدبخت و فرودست شدند. اما با برگشت به بحث اصلی و همان عالم بچگی و معصومیت کودکی که در داستان‌های کلیما حضوری جدی دارد، باید بگوییم کلیما ایدئولوژی‌های سخت و غیرقابل‌انعطاف بزرگ‌ترها را هم هدف گرفته است. ایدئولوژی‌های سختی مثل نازیسم که باعث می‌شود دختری آلمانی مثل لویزا، بعد از این‌که کلیما ناچار است ستاره زرد یهودیت را به لباسش بدوزد، از بازی با او خودداری کند. این‌انتقاد از ایدئولوژی نازی و خودداری از بروز احساسات انسانی را می‌توان در داستان‌های دیگر کلیما ازجمله داستان‌های همین‌کتاب هم مشاهده کرد.

با وجود شباهت ساختاری و محتوایی این‌داستان با نمونه‌های دیگر در همین‌کتاب و داستان‌های دیگری که درباره جنگ جهانی نوشته شده‌اند، کلیما در «لویزا» در پی نشان‌دادن بدی مردم آلمان نیست. بلکه آن‌ها را هم در ساحت آدم‌هایی نشان می‌دهد که مدتی از قدرت سوءاستفاده کردند اما در نهایت دوباره مثل آدم‌های بدبخت و فرودست شدند. در این‌زمینه، همسایه آلمانی داستان، یعنی لویزا، همراه پدر و مادرش خانم توپلوا زندگی می‌کند که پدر خانواده در خلال جنگ توسط انگلیسی‌ها کشته می‌شود و سه‌هفته پس از برگشتن خانواده کلیما به ساختمان قدیمی‌شان، لویزا و مادرش یک‌شب در حالی‌که هر دو لباس سیاه به تن دارند، زنگ در خانه را می‌زنند.

دغدغه اصلی نگارش این‌داستان، یک مساله انسانی است. مادر لویزا، زنی مهربان بوده که پیش از جنگ، به کلیما سیب و گلابی داده است. اما افسوس و اندوه کلیما این است که پس از جنگ، وقتی لویزا و مادرش خسته و خراب به ساختمان قبلی و همسایه پیشین خود پناه آورده‌اند، وقتی مادر کلیما در نهایت خود را راضی می‌کند تا پسرش را برای کمک نزد آن‌ها بفرستد تا برایشان کنسرو و غذا ببرد، کلیما به‌دلیل خجالت نمی‌تواند کمکی کند و کار را به سرانجام برساند. جمله پایانی این‌داستان که موید امتداد این‌حس افسوس است، از این‌قرار است: «بعد از مدت‌ها به فکرم رسید که می‌توانستم فقط پشت درشان بگذارم. زنگ بزنم و غیب شوم.» در واقع خانم توپلوا و دخترش به این‌دلیل به در خانه کلیما آمده‌اند تا بگویند دارند به‌زور آن‌ها را از خانه بیرون می‌کنند و درخواست کمک کنند.

حس انسان‌دوستانه کلیما را هم می‌توان در این‌جمله از داستان مشاهده کرد؛ وقتی که مادرش خطاب به مادر لویزا می‌گوید این‌جنگ را شما (آلمانی‌ها) شروع کردید؛ «احساس کردم که بوی تلخی در فضا پیچیده است.» که طبیعتاً با توجه به جمله‌ای که مادر کلیما گفته، مشخص است منظور، تلخی بوی جنگی است که شاید به‌طور ظاهری تمام شده باشد اما در باطن جریان دارد و آدم‌ها هنوز هم حتی پس از پایان جنگ رسمی دولت‌ها، به‌یکدیگر زخم می‌زنند.

* «دوشیزه ولاستا» _ خدای مسیحی‌ها و خدای یهودی‌ها

این‌داستان درباره یک‌سال پس از شروع جنگ جهانی دوم (۱۹۴۰) است که رفتن به مدرسه، سینما، تئاتر، پارک و استخر برای یک‌پسر یهودی مثل کلیما ممنوع می‌شود. خانواده کلیما در آن‌برهه، (مثل داستان اول) همسایه‌ای پشت دیوار آشپزخانه خود داشته‌اند که خبرچین و همکار نازی‌ها بوده است. در واقع پدر و مادر خانواده با نازی‌ها همدست بوده‌اند اما دخترشان دوشیزه ولاستا که نامش روی داستان است، چنین‌مرامی نداشته است. در این‌داستان، کلیما یکی از ویژگی‌های معمول و همیشگی داستان‌هایش را که به آن اشاره کردیم، نشان می‌دهد؛ عشق بی‌پیرایه به دختر یا زنی بزرگ‌تر از خود. در «دوشیزه ولاستا» هم با این‌که دختر، از کلیما چندسالی بزرگ‌تر است، در نظر او دوست‌داشتنی می‌آید.

خدای کلیما در این‌داستان، یک‌خدای وحدت‌طلب است و مانند «تاجر ونیزی» شکسپیر، عامل جدایی مسیحیان و یهودیان نیست. در بخشی از این‌داستان ولاستا به کلیما می‌گوید: «خدای شما هم این کار را می‌کند؟» که در ادامه داستان آمده است: «شگفت‌زده از سوالِ او گفتم: در واقع فقط یک خدا وجود دارد. او گفت: گمان می‌کردم یهودی‌ها خدای دیگری دارند.» به‌عبارتی دیگر، در این‌داستان می‌توان جذابیت‌داشتن را دید نه عشق را. خود کلیما هم بنا ندارد در این‌داستان به عشق برسد. اما به‌هرحال نسبت به دوشیزه‌ای که چندسال از خودش بزرگ‌تر بوده، متمایل بوده و خنده او را دوست داشته است: «خنده‌اش را گاهی اوقات از پشت دیوار می‌شنیدم، مثل این بود که دسته‌ای پرنده آواز می‌خوانند، این‌خنده را همیشه دوست داشتم.»

دوشیزه ولاستای این‌داستان، دختر جوان مهربانی است که کلیما را برای قدم‌زدن به گورستان می‌برد و همین قدم‌زدن در گورستان باعث شکل‌گرفتن صحنه مناسبی برای بحث دوشیزه ولاستای مسیحی و ایوان کلیمای یهودی درباره خداهایشان می‌شود. جالب است که خدای کلیما در این‌داستان، یک‌خدای وحدت‌طلب است و مانند «تاجر ونیزی» شکسپیر، عامل جدایی مسیحیان و یهودیان نیست. در بخشی از این‌داستان ولاستا به کلیما می‌گوید: «خدای شما هم این کار را می‌کند؟» که در ادامه داستان آمده است: «شگفت‌زده از سوالِ او گفتم: در واقع فقط یک خدا وجود دارد. او گفت: گمان می‌کردم یهودی‌ها خدای دیگری دارند.»

این‌داستان هم، مانند برخی دیگر از داستان‌های این‌کتاب و همچنین دیگر داستان‌های کلیما، مقایسه‌ای بین مقاطع قبل و بعدِ جنگ جهانی دوم و البته جستجو برای یافتن خداست. دوشیزه ولاستای مسیحی، رفتار خوبی با کلیمای یهودی داشته و با او مهربان بوده است. اما پس از جنگ وقتی کلیما به خانه برمی‌گردد، پدر ولاستا کشته شده و خود دختر هم با مادرش سر رفتن یا ماندن در آن‌محله جروبحث دارد. و در این‌جروبحث هم، خدا حضور دارد: «پشت دیوار، خانم بوریانووا با صدای بلند هق‌هق می‌کرد و خدا را صدا می‌زد، که چگونه می‌تواند ناظر این‌وضع باشد…» جالب است که خدای آثار ادبی مربوط به جنگ جهانی دوم و نسل‌کشی یهودیان، عموماً خدایی ناظر و گوشه‌گیر است و به‌طور فعالانه اقدامی برای تاراندن ظلم و ستم نازی‌ها نمی‌کند. به‌هرحال ناله‌هایی که مادر دوشیزه ولاستای مسیحی پس از پایان جنگ جهانی دوم دارد، شبیه ناله‌های مادر کلیمای یهودی است که هنگام جنگ داشته و از ظلم و ستم نازی‌ها گلایه می‌کرده است.

یکی از نقاط تعلیق در این‌داستان، شائبه خبرچین‌بودن ولاستا است که البته در پایان داستان، مانند داستان پیشین، حالت دیگری هم برایش در ذهن کلیما شکل می‌گیرد. این‌باور ذهنی، درباره این‌اصل است که واقعیت با امر ظاهری متفاوت است: «شاید هیچ‌کس را لو نداده بود، بلکه یک‌نفر همین کار را نسبت به خود او کرده بود. شاید هم همین سرایدار. این موضوع مدت‌ها بعد به فکرم رسید، یک روز یافتم که واقعیت هرچیزی ممکن است غیر از آنچه در ظاهر می‌نماید باشد.»

* «مارسلا» _ دختربچه بدِ نازی

این‌داستان، درباره دختربچه‌ای آلمانی و البته بد است که به تعبیر کلیما، «خوب فوتبال بازی می‌کرد و به هیچ‌وجه تفاوتی با ما بقیه نداشت.» اما تنها تفاوت این‌دختر با دیگر بچه‌های محله این بوده که به مدرسه آلمانی می‌رفته است. در این‌داستان هم حضور یک‌سرایدار خبرچین جلب توجه می‌کند که مدعی است پدر این‌دختربچه، نازی و در گشتاپو مشغول به کار بوده است. کلیما در این‌داستان، به تزریق ایدئولوژی نازیسم در ذهن کودکان و چگونگی اشاعه ناسیونالیسم افراطی آلمان‌ها هم پرداخته است. این‌پرداخت هم از طریق توصیف و روایت عقاید دختربچه آلمانی انجام شده است؛ این‌دختر همان‌طور که در کتاب «نبرد من» هیتلر خوانده‌ایم و مریدان هیتلر باور داشته‌اند، معتقد است بعضی از مردم به دنیا آمده‌اند تا حکومت کنند و دیگرانی که به نژاد پست‌تر تعلق دارند، متولد شده‌اند تا خدمت کنند.

بنابراین دنیای پاک و بی‌آلایش کودکی کلیما در این‌داستان، در تقابل با دنیای ایدئولوژی‌زده نازی‌ها قرار دارد که به ذهن و روح کودکان هم رحم نکرده است. کلیما در داستان «مارسلا» در سنین بچگی و عالم معصومیت، از دختربچه آلمانی خوشش می‌آید اما لحظه مهم و تأثیرگذاری هم برای شکستن این‌عشق در داستان قرار داده که مربوط به آن‌دَمی است که دختربچه از بالکن خانه، رو به کلیما فریاد می‌زند: «جهوده. جهوده.» عکس‌العمل کلیما، مقابل این‌جملات چنین است: «خشکم زد.» و وقتی دخترک خم شده و یک سیب‌زمینی به سمت او پرت می‌کند، می‌گوید: «سنگ نبود، سریع متوجه شدم، سیب‌زمینی است، به شانه‌ام خورد؛ همچنین به قلبم.»

کلیمایی که خطرات رفتن به اردوگاه مرگ را از سر گذرانده، حالا با دیدن تحقیر دشمن شکست‌خورده، نه راضی است و نه پشیمان. ظاهراً او به یک مقامِ والا که نشانه‌اش بی‌تفاوتی است، رسیده است: «جمعیت را ترک کردم و به خانه بازگشتم. در خود نه احساس رضایت می‌دیدم و نه ندامت. نیازی به این نداشتم که کسی را سرزنش کنم و یا به سوی کسی سنگی بیندازم.» کلیما در این‌داستان، هم از زمان کودکی خود می‌گوید، هم زمان بزرگسالی و بیرون‌آمدنش از سال‌های کودکی. به این‌طریق که دوباره سراغ قبل و بعدِ جنگ جهانی دوم رفته است. یعنی زمان حالی که او در آن مشغول روایت گذشته است، مربوط به سال‌هایی است که او، مادر و برادر کوچکش زندگی در اردوگاه ترزین اشتات را پشت سر گذاشته‌اند؛ همان‌جایی که به قول او، تحت مراقبت افرادی بوده که وظیفه‌شان گرفتن زندگی آن‌ها بوده است. بنابراین کلیمای بزرگ‌شده که سختی‌های زیادی را گذرانده، دیگر شکسته‌شدن قلبش توسط یک دختربچه تخس را امر مهمی تلقی نمی‌کند: «در برابر این‌اتفاقات آیا این‌که دختری بلوند با تمسخر سیب‌زمینی خشکی را به سمت من پرتاب کرد، مساله مهمی بود؟» اما به‌هرحال کلیما نمی‌تواند پیوند خود را با کودکی، به‌طور کامل قطع کند و تاثیر آن دل‌شکستن قدیمی را این‌چنین در داستانش تحلیل می‌کند: «ولی آن‌فریاد تمسخرآمیز غیرقابل درک از طرف کسی که چندروز پیش با من رفتاری دوستانه داشت، به‌عنوان اولین تحقیر در ذهن من ماند، و به مظهر تمام چیزهایی بدل شد که با آن مواجه شدم. هرگز کینه‌جو نبودم و دربرابر نفرت، مقاومتی ذاتی در درونم داشتم، اما از آن مو بور دم اسبی متنفر بودم.»

مخاطب داستان «مارسلا»، در این‌قصه چرخش روزگار را هم می‌بیند. در این‌زمینه شاهد صحنه‌ای هستیم که عکس آن‌چیزی است که سربازان آلمانی سر مردمان دیگر آوردند؛ وقتی صف آلمانی‌های شکست‌خورده از بین مردم چک در حال عبور است، کلیما چرخش روزگار را این‌گونه نشان می‌دهد: «بیشتر آلمانی‌ها افرادی مسن بودند و به آرامی حرکت می‌کردند. گارد محافظ زشت‌ترین کلماتی را که به آلمانی می‌دانستند نثارشان می‌کرد. تمام آن کلمات را به خوبی می‌شناختم، چرا که چنین کلماتی را مردانی که کلاهی با جمجمه و استخوان‌های متقاطع بر سر داشتند (منظور کلیما نیروهای اس.‌اس است) به ما می‌گفتند. حتی وقتی که نگهبانان با لوله تفنگ‌شان به آنها می‌زدند آلمانی‌ها خسته و تسلیم حرکت می‌کردند.» اما آن‌چه به این‌داستان ارزشی بالاتر از ارزش یک قصه معمولی می‌دهد، واکنش کلیما به تحقیر آلمانی‌هایی است که چندی پیش همین‌تحقیر را بر هموطنان و هم‌کیشان او روا می‌داشتند. کلیمایی که خطرات رفتن به اردوگاه مرگ را از سر گذرانده، حالا با دیدن تحقیر دشمن شکست‌خورده، نه راضی است و نه پشیمان. ظاهراً او به یک مقامِ والا که نشانه‌اش بی‌تفاوتی است، رسیده است: «جمعیت را ترک کردم و به خانه بازگشتم. در خود نه احساس رضایت می‌دیدم و نه ندامت. نیازی به این نداشتم که کسی را سرزنش کنم و یا به سوی کسی سنگی بیندازم.»

کلیما این‌داستان را هم در سال ۲۰۰۳ نوشته است و در پایان‌بندی آن به این‌مساله اشاره کرده که مارسلای مو بور و مغرور، پس از شکست آلمانی‌ها در جنگ، تبدیل به یک بدکاره شده و در نهایت مجبور می‌شود محله را ترک کند. درباره این‌دختر، صحنه مهم دیگری در داستان وجود دارد که مربوط به همان‌برهه پس از جنگ و خفت‌وخواری آلمان‌ها است؛ جایی که دختر با کلیما چشم در چشم می‌شود. واکنش کلیما به این‌آلمانیِ شکست‌خورده و متکبر هم سکوت است؛ مثل سکوتی که در قبال حرکت صف آلمانی‌های شکست‌خورده در خیابان داشته است. جمله پایانی دخترِ حاضر در این‌داستان، به کلیما چنین است: «حالا نوبت منه که باید بروم. اما برمی‌گردم، و بعدش تو باید دوباره بروی. اما تو دیگر برنمی‌گردی.»

کلیما در سال‌های نوجوانی

* «خانم هِدا» _ اسارت از دید یک کودک

این‌داستان که مانند داستان پیشین، سال ۲۰۰۳ نوشته شده، درباره روزگار حضور کلیما و خانواده‌اش در اردوگاه اسارت ترزین اشتات است. به بیان ساده در این‌قصه، اسارت در ترزین اشتات از دید یک کودک روایت می‌شود؛ همان‌کودکی که به آن اشاره کردیم و گفتیم همیشه در روح روایت داستان‌های کلیما حضور دارد. این‌کودک خود را به شکل تمام و کمال در این‌داستان نشان می‌دهد: «از گوشه و کنار اتاق ناله‌های عجیب مختلفی می‌شنیدم. بعداً متوجه شدم که هق‌هق‌گریه بوده. اینکه بزرگسالان نیز می‌توانند گریه کنند، مرا شگفت‌زده کرده بود.» اگر دقت کنیم، در این‌داستان هم، آن‌کودک مورد اشاره را می‌بینیم که به‌خاطر قرار گرفتن در شرایط سخت و دشوار، کودکی را زود پشت سر می‌گذارد و بزرگ می‌شود اما به‌هرحال در آغاز این‌مسیر، از درک برخی مناسبات آدم‌بزرگ‌ها عاجز است.

در این‌داستان هم مثل خیلی از داستان‌های نویسندگان دیگر که مربوط به انتقال یهودیان به اردوگاه‌های مرگ (مثل آشوویتس) هستند، و البته داستان «ویلا در ترویا» از همین‌کتاب، سفر به شرق چیز خوبی نیست و معنی خوبی ندارد. این‌نویسنده در داستان «ویلا در ترویا» که به آن خواهیم رسید، چنین‌جمله‌ای دارد: «در آن‌زمان درمورد اتاق‌های گاز هیچ‌چیز نمی‌دانستم فقط می‌دانستم که رفتن به شرق یعنی مرگ». یکی از نکات مهم محتوایی که کلیما در این‌داستان، در صدد نشان‌دادنش به مخاطب است، این است که آدم‌هایی که در اردوگاه گردآوری شده‌اند، در حال حاضر اسیر هستند و مهم نیست پیش‌تر چه‌وضع و زندگی یا موقعیت اجتماعی‌ای داشته‌اند. ثروت یا فقرِ گذشته، هیچ‌چیزی را در شرایط فعلی اسرای اردوگاهی که ساکنانش احتمالاً به سمت مرگ برده می‌شوند، تغییر نمی‌دهد. به‌هرحال آدم‌های اردوگاه اسارت، همگی یک‌حال‌وهوا دارند. در این‌داستان هم مثل خیلی از داستان‌های نویسندگان دیگر که مربوط به انتقال یهودیان به اردوگاه‌های مرگ (مثل آشوویتس) هستند، و البته داستان «ویلا در ترویا» از همین‌کتاب، سفر به شرق چیز خوبی نیست و معنی خوبی ندارد. این‌نویسنده در داستان «ویلا در ترویا» که به آن خواهیم رسید، چنین‌جمله‌ای دارد: «در آن‌زمان درمورد اتاق‌های گاز هیچ‌چیز نمی‌دانستم فقط می‌دانستم که رفتن به شرق یعنی مرگ». همان‌طور که می‌دانیم، سفر از گتوها یا اردوگاه‌های موقتی مثل ترزین اشتات به شرق، به‌معنی رفتن به مناطق شرقی لهستان و اردوگاه‌های کار یا مرگ بوده است. خانم هدا هم که نامش روی این‌داستان است، یک‌روز ابلاغیه رفتن‌اش را می‌گیرد و به سمت شرق می‌رود. ازجمله واقعیت‌های زندگی کلیما در آن‌دوران هم، این است که در ترزین اشتات، برادر کوچک‌تر کلیما به‌شدت مریض بوده و دو شخصیت خانم دکتر و خانم ویرا که در این‌داستان حضور دارند، به مادر کلیما کمک می‌کنند تا پسر مریضش را تیمار کند.

از جمله عناصر موضوعیِ متفاوت و جذابیت‌زایی که کلیما در این‌داستان دارد، مساله فال‌گرفتن یکی از زنان اردوگاه اسارت به‌وسیله ورق و کارت‌های بازی است که باعث شکل‌گرفتن برخی‌جملات و دیالوگ‌های کنایی شده است. مثل این‌جمله: «خانم دکتر گفت: "این‌جریان ادامه خواهد داشت، حتی چهار آس دل هم نمی‌تواند به ما کمک کند."» شخصیت خانم هدا است که فال گرفتن با ورق را بلد بوده و وقتی فال کلیما را می‌گیرد، به او می‌گوید در آینده هنرمند می‌شود؛ شاعر یا نقاش. و این‌اتفاق واقعاً برای کلیما رخ داده است. یکی از جملات مهم و تأثیرگذاری هم که کلیما به خوبی در این‌داستان، جاگذاری‌اش کرده، از شخصیت خانم دکتر است: «"فقط امیدوارم که تا پایان زندگی ما بیش از چند روز نمانده باشد." بله همین را گفت، و آن جمله در حافظه من حک شد.»

* «بنیامین» _ انتقاد از نگاه صهیونیستی به زندگی

ادامه داستان پیشین را که مربوط به دوران اسارت است، می‌توان در داستان «بنیامین» دنبال کرد؛ البته با این‌تفاوت که در این‌قصه کلیما به رابطه اسیران با دژخیم‌ها یا نگهبان‌ها نمی‌پردازد و زاویه دیدش مربوط به رابطه و تقابلِ خودی با خودی است. او در همان‌فرازهای اول داستان، به‌تفاوت دو نگرش یهودی و صهیونیستی اشاره دارد. در این‌زمینه بد نیست به این‌بخش از داستان توجه کنیم: «در پادگانی که ما بودیم تعدادی برنامه منظم و سازمان‌یافته برای کودکان برگزار می‌شد. ولی مادرم نمی‌خواست در آنها شرکت کنم، می‌گفت آن را صهیونیست‌ها اداره می‌کنند، ما که صهیونیست نیستیم. می‌گفت وقتی جنگ تمام شود ما به پراگ برمی‌گردیم نه به فلسطین.»

اما پیش از پرداختن به مساله اصلی این‌داستان، یعنی تفاوت یهودی و صهیونیست، بد نیست به یک‌مساله مهم دیگر اشاره کنیم؛ مرگ و زندگی در پادگان یا همان‌اردوگاهی که کلیما و خانواده‌اش همراه با دیگر یهودیان در آن اسیر بوده‌اند. در این‌داستان، زندگی به‌معنی ماندن در اردوگاه و مردن به‌معنی رفتن و نبودن در آن‌مکان است: «دوستانم نیز ناپدید شدند. یک‌روز وجود داشتند، ولی روز بعد دیگر نبودند.» یعنی چیزی معادل همان بحث رفتن به شرق که صحبتش را کردیم.

کلیما در این‌داستان و البته در آثار دیگرش، قلمی ضدصهیونیستی دارد و اصلاً با صهیونیست‌ها همدل نیست. او هم‌داستان با مادرش در کودکی، در بزرگسالی هم، صهیونیست‌بودن را شیوه مناسبی برای زندگی نمی‌داند. با برگشت به بحث و نکته اصلی داستان «بنیامین»، می‌بینیم این‌داستان هم به اسم شخصیت اصلی آن است؛ پسربچه‌ای به‌نام بنیامین که مثل کلیمای کودک در اردوگاه، اسیر نازی‌هاست. البته بنیامین این‌داستان مانند دختر آلمانی داستان مارسلا، ذهنی ایدئولوژی‌زده دارد. اگر مارسلا نازی بود، بنیامین صهیونیست است. اگر مخاطب، کتاب را از ابتدا تا این‌جا به‌طور منظم خوانده باشد و مطالعه داستان‌ها را به‌طور پراکنده پی نگرفته باشد، در این‌داستان به سرنوشت واقعی و کامل‌تر کلیما در سال‌های اسارت جنگ جهانی دوم خواهد رسید. البته کلیما در آثار و کتاب‌های دیگرش این‌مساله را بیان کرده اما در داستان «بنیامین» از کتاب «سفرهای خطرناک من» چرایی اسارت کلیما و خانواده‌اش مشخص می‌شود: «پدر من هم در منچستر کار می‌کرد، ویزا برای همه ما گرفت به جز مادرش. دست آخر موفق شد برای او هم ویزا تهیه کند، ولی آلمانی‌ها مرز را بستند و ما اینجا ماندیم.»

کلیما در این‌داستان می‌گوید تقدیرگراست و جالب است که از این‌نظر، شخصیتی متفاوت با شخصیت اصلی رمان «در انتظار تاریکی در انتظار روشنایی» خود ارائه می‌کند: «وقتی کاری نمی‌توانی بکنی و یا چیزی را اصلاح کنی پشیمانی فایده‌ای ندارد. من تقدیرگرا هستم.» کلیمای کودک در این‌داستان با بنیامین، معنی دوستی را می‌فهمد و بخشی از گفتگوهای کودکانه‌شان هم ناظر به همان مفهوم تقدیرگرایی و درباره خداست. همان‌طور که می‌دانیم، پدر کلیما یک‌مهندس، و عکس همسرش، مردی بی‌خدا بوده است. در این‌داستان هم این‌مفهوم از خلال این‌جملات مطرح می‌شود: «فهمیدم که در مورد خداوند صحبت می‌کند، سری تکان دادم، هرچند که پدر برایم گفته بود که خداوندی بالا و در آسمان‌ها نیست تا برای سرنوشت ما تصمیم بگیرد.»

علاوه بر تقدیرگرایی، کلیما در این‌داستان به علاقه‌اش به داستان‌سرایی از دوران کودکی هم اعتراف می‌کند. او پس از دوستی با بنیامین و تلاشی که هر دو برای ساختن قصه داشته‌اند، هر روز برای خود خیال‌بافی و داستان‌سرایی می‌کرده است. پیشنهاد بنیامین در این‌زمینه، تشکیل باشگاه دونفره داستان‌سرایان بوده است. پس از شیرینی‌های دوستی، از جایی به بعد مشخص می‌شود بنیامین دارد با عقاید صهیونیستی تربیت می‌شود: «او می‌خواست که خاخام یا محقق دینی شود.» و بنیامین از جمله افرادی بوده که معتقد بودند (امروز هم هستند) باید به فلسطین رفت چون باید دوباره تبدیل به میهن یهودیان شود. جالب است که کلیما در این‌داستان و البته در آثار دیگرش، قلمی ضدصهیونیستی دارد و اصلاً با صهیونیست‌ها همدل نیست. او هم‌داستان با مادرش در کودکی، در بزرگسالی هم، صهیونیست‌بودن را شیوه مناسبی برای زندگی نمی‌داند.

کلیما این‌داستان را هم در سال ۲۰۰۳ نوشته و پایان‌بندی‌اش برای صهیونیست کم‌سن‌وسالی مثل بنیامین که در نهایت به سمت شرق می‌رود، تلخ است. البته آن‌طور که کلیما می‌گوید بنیامین نه با گاز که با گلوله کشته شده است.

* «آقا معلم» _ هنرمند بودن و رنج‌بردن

این‌داستان هم که سال ۲۰۰۳ نوشته شده، درباره یکی از پیرمردان زندانی است که کلیما در روزگار کودکی خود، ناهار او را تحویل گرفته و برایش می‌برده است. تقابل نگاه‌های کودکانه و پیرانه‌سری (خامی و پختگی) یکی از مفاهیم محوری این‌داستان کوتاه است. به تبعِ کودکی و پیری، آینده هم از جمله مفاهیم موجود در این‌داستان است. کلیمایی که در این‌داستان حضور دارد، دوست دارد در آینده نقاش شود: «خب پسرم شما می‌خواهی نقاش بشوی؟»

کلیما یکی از حرف‌های اصلی خود درباره هنر را با جملات پیرمرد امیدوار این‌داستان مطرح کرده است؛ دغدغه‌مند بودن. و منظورش این است که تا درد نداشته باشی، هنرمند نخواهی شد. آقا معلمِ این‌داستان در فرازی از قصه به کلیما می‌گوید: «گرسنه هستی و رنج می‌بری، این همان شرط اساسی هنر است. هر هنرِ بزرگی.» اما علاوه بر تقابلی که بین کودکی و پیری در این‌داستان وجود دارد، می‌توان تقابل نگاه‌های متفاوت را در سن پیری هم شاهد بود. چون علاوه بر پیرمرد اصلیِ قصه، پیرمرد دیگری هم در اتاق اردوگاه اسارت حضور دارد که نظری متفاوت از پیرمرد اصلی یا همان آقامعلم دارد. آقامعلم که انتهای داستان می‌میرد، معتقد است هنر یک‌وظیفه است، در حالی‌که هم‌اتاقی‌اش معتقد است کارهایی مثل نقاشی و در کل هنر، اموری بی‌فایده هستند و به هیچ‌دردی نمی‌خورند. آقا معلمِ قصه، معلم مدرسه متوسطه پدر کلیما بوده و شخصیتی امیدوار دارد. اما پیرمرد هم‌اتاق (تخت بالایی) امیدوار نیست و هیچ‌امیدی در زندگی نمی‌بیند. در واقع این‌تفاوت دیدگاه دو پیرمرد را می‌توان به دیدگاه کلی آدم‌ها در زندگی تعمیم داد. آقامعلم تصمیم گرفته زندگی امیدوارانه‌ای داشته باشد و هم‌اتاقش از پایه و اساس مردی ناامید و منفی‌باف است. و تفاوت این‌دو انسان در مسیری است که برای زندگی انتخاب کرده‌اند.

کلیما یکی از حرف‌های اصلی خود درباره هنر را با جملات پیرمرد امیدوار این‌داستان مطرح کرده است؛ دغدغه‌مند بودن. و منظورش این است که تا درد نداشته باشی، هنرمند نخواهی شد. آقا معلمِ این‌داستان در فرازی از قصه به کلیما می‌گوید: «گرسنه هستی و رنج می‌بری، این همان شرط اساسی هنر است. هر هنرِ بزرگی.» ارجاعی هم که در بخش این‌داستان وجود دارد، به پیتر بروگل است که به‌قول آقا معلم در زمانی نقاشی می‌کشید که قاتلان بر جهان حکومت می‌کردند. پیرمرد امیدوار این‌قصه می‌گوید: «چیزی که (پیتر بروگل) نقاشی می‌کرد، فانتزی به نظر می‌رسید ولی زندگی‌ای بود که او می‌شناخت.»

در مجموع، کلیما در داستان «آقامعلم» داستان زندگی و بدبختی‌های پیتر بروگل را با سختی‌های آقامعلم و خودش در کودکی، گره زده و به‌طور موازی روایت کرده که این‌کار را در دیگر آثار او هم دیده‌ایم و ناشی از هوشمندی اوست. اما نباید از این‌نکته هم غافل شویم که اهمیت مثبت‌اندیشی و داشتن فانتزی از جمله مفاهیم زیرپوستی و غیرمستقیم مهم در داستان «آقامعلم» است.

* «میریام» _ یک عشق بی‌آلایش دیگر

داستان «میریام» در سال ۱۹۷۹ نوشته شده و نسبت به دیگر داستان‌های کتاب، متقدم‌تر است. پیش‌تر در این‌مقاله «جستجوی خدا پیش از سفر به آشوویتس / داستان رویارویی عشق و نازیسم» به نقد و بررسی این‌داستان که ترجمه رضا میرچی از آن، در ماهنامه «جهان کتاب» چاپ شده بود، پرداخته‌ایم.

* «ویلا در ترویا» _کاروان‌سرای دنیا

این‌داستان سال ۲۰۰۴ نوشته شده و در آن، علاوه بر گذشت ایام بر یک‌مکان واحد و تاثیرگذاری نازی‌ها بر آن زمان و مکان، کمونیست‌ها هم در قصه حضور پیدا می‌کنند. کل داستان مربوط به یک‌مکان مشخص، یعنی یک ویلاست که گذر ایام و مقاطع زمانی پیش از نازی‌ها، زمان معاصر آن‌ها و سپس زمان کمونیست‌ها را به خود دیده است.

ویلایی که در این‌داستان حضور دارد، می‌تواند نمادی از کاروان‌سرای دنیا باشد که افراد مختلفی به آن می‌آیند و می‌روند و اقامت در آن، برای هیچ‌کس ابدی نیست؛ حتی اگر ویلایی با پنجره‌های بزرگ باشد که منظره کل شهر پراگ از آن‌ها معلوم باشد. شروع داستان، دوباره مربوط به دوران کودکی کلیما و حضور آلمان‌ها در چکسلواکی است. آلمانی‌ها، افرادی هستند که پدر کلیما از آن‌ها با عنوان «راهزن» و دزدانی یاد کرده که فرزندش باید تا حد امکان از آن‌ها دوری می‌کرده است. ویلایی که در این‌داستان حضور دارد، می‌تواند نمادی از کاروان‌سرای دنیا باشد که افراد مختلفی به آن می‌آیند و می‌روند و اقامت در آن، برای هیچ‌کس ابدی نیست؛ حتی اگر ویلایی با پنجره‌های بزرگ باشد که منظره کل شهر پراگ از آن‌ها معلوم باشد.

کلیما در این‌داستان، بخش دیگری از اطلاعات و حقایق مربوط به کودکی‌اش را در اختیار مخاطب قرار می‌دهد؛ از جمله این‌که هرگز دوستی هم‌سن‌وسال خودش نداشته و برادرش هم ۷ سال از او کوچک‌تر بوده است. بهانه نوشتن این‌داستان، مدت کوتاه اقامت او در ویلای خاله‌اش ترزا، دور از پدر و مادرش است و تمایز نگاه‌های کودکانه و بزرگسالانه را در این‌داستان هم به کار گرفته است؛ مثلاً در این‌جمله: «تازه درک می‌کنم که بازی کردن با ما برای بزرگسالان کاری از روی علاقه نبود و فقط وسیله‌ای بود تا لااقل لحظاتی از شر این فکر که در چه مخصمه‌ای زندگی می‌کنند، خلاص شوند.» ادامه، روند حوادث به این‌جا می‌رسد که پدر، دنبال کلیما آمده و او را از ویلا می‌برد. سپس ایوان (کلیما)، برادر کوچک‌تر و مادرش به اردوگاه ترزین اشتات منتقل می‌شوند. آن‌دید کودکانه‌ای که صحبتش را کردیم، در فرازهای مربوط به ترزین اشتاتِ این‌داستان هم خود را نشان می‌دهد. کلیما در یکی از جملات مربوط به اقامتش در اردوگاه، آرزو می‌کند دوستش هم به او ملحق شود، در حالی‌که اگر یک آدم‌بزرگ بود، نباید برای کسی چنین آرزویی می‌کرد: «در آنجا گاهی اوقات یاد کیتکا می‌افتادم، و حتی از اعماق قلبم آرزو می‌کردم که هرچه زودتر او را به اینجا بفرستند.»

به‌هرحال شخصیت‌های مختلفی که در ویلای بزرگ حضور دارند، هرکدام صدا و آینه‌دار اندیشه‌ای خاص هستند. مثلاً شخصیت عمو آرنولد، از آن‌گونه افرادی است که دوست دارند آینده را پیش‌بینی کنند و تنها کسی هم از آن جمع است که زنده از آشوویتس برمی‌گردد. او پس از این‌بازگشت و زنده‌ماندن، چنین جمله‌ای دارد: «دیگر نمی‌توانم حتی یک زندگی معمولی در ترویا را تصور کنم.»

یکی از حرف‌های مهمی که کلیما خواسته در این‌داستان بزند، شاید مشابه همان‌حرفی باشد که استالین درباره آمار قتل و کشتار انسان‌ها گفته است. البته هدف کلیما کاملاً در تقابل با هدف استالین و به‌خاطر تاکید بر این‌واقعیت است که آدم‌ها نمی‌توانند درد و رنج دیگران را درک کنند؛ تا وقتی خودشان به آن‌درد مشخص مبتلا شوند. او در همین‌رابطه در جایی از داستان «ویلا در ترویا» نوشته است: «انسان می‌تواند در جایی بخواند میلیون‌ها نفر کشته و شکنجه شده‌اند اما عدد حتی اگر خیلی بزرگ باشد، تنها می‌تواند حیرانی بیاورد، شاید حتی همدردی هم برانگیزد، ولی نمی‌تواند دردی را که انسان‌ها تجربه کرده‌اند، منتقل کند.»

اما اگر به بحث کلی این‌داستان یعنی کاروان‌سرای دنیا برگردیم، باید خودِ مکان یعنی ویلا را در نظر بیاوریم که کلیما، آن را موازی با مفهوم زمان قرار داده و تلخی زندگی و بی‌عدالتیِ ناشی از قدرت را با استفاده از آن درشت‌نمایی کرده است؛ با این‌جملات که پایان داستان را می‌سازنند: «پس از آن، کمونیست‌ها حکومت را در کشور به دست گرفتند، ویلا در ترویا را تصرف کردند، بازسازی‌اش کردند و در نهایت در آن نخست‌وزیر و حتی رئیس‌جمهور کمونیست زندگی کردند. ساکنان اصلی ویلا به قتل رسیدند و پس از آنها جنایتکاران و مفت‌خورها در آنجا زندگی کردند. شاید آن‌دوران سراسر نفرین‌شده بود.»

* «درس شاعری» _ در اهمیت شعر جوششی و فن مشاهده

کلیما این‌داستان را سال ۲۰۰۴ نوشته و مانند قصه‌های پیشین کتاب، با استفاده از داستانی کودکانه، حرف‌هایی بزرگ و انسانی زده است. ازجمله این‌حرف‌ها باید به عبارت پایانی داستان اشاره کرد که در ادامه بررسی، به آن خواهیم رسید. داستان «درس شاعری» درباره تدریس ادبیات و شعر به کلیما توسط یک‌خانم‌معلم در اردوگاه اسارت است. این‌داستان را می‌توان آموزش نظری شاعری و ویژگی‌های شاعربودن از دید کلیما دانست. همان‌طور که در داستان‌های دیگر کلیما، پیش‌رَویِ همزمان جهان‌های موازی را دیده‌ایم، در «درس شاعری» هم بحث دیدن جهانِ اطراف و شعرگفتن، به‌طور موازی با قصه اتفاقات اردوگاه اسارت پیش می‌رود.

یکی از حرف‌های مهم کلیما در این‌داستان، به کار کسانی می‌آید که در پی تغییر و تحول هستند اما نمی‌دانند در پس دیوار تغییر، چه‌چیزی را انتظار می‌کشند. کلیمای کودک هم در داستان «درس شاعری» وقتی بنا شده درباره صلح بنویسد، می‌گوید می‌داند در صلح چه‌چیزهایی وجود ندارد اما نمی‌داند چه چیزهایی وجود دارد ورود زندانی‌ها به اردوگاه، یکی از تصاویر و صحنه‌های این‌داستان را ساخته که مشابهت‌هایی با داستان‌های اسارت یهودیان در سال‌های جنگ جهانی دوم دارد: «مردان و زنان ژنده‌پوش با لباس‌های راه‌راه آبی و سفید و به‌طور باورنکردنی رنج‌دیده، گرسنه، پر از شپش و بیماری بودند و هنگامی که برخی از آنها را از واگن‌ها بیرون می‌کشیدند، حرکت نمی‌کردند؛ آنها مرده بودند.» مادر کلیما هم در ساخت این‌تصویر ناراحت‌کننده مشارکت دارد و نویسنده این‌روایت را درباره او دارد که ناآرام بوده و وقتی هم آرام می‌گرفته، می‌گفته شاید فقط بتواند چند روز دیگر به‌خاطر بچه‌هایش دوام بیاورد. همان‌طور که از کتاب «قرن دیوانه من» می‌دانیم پدر کلیما در بخشی از سال‌های اسارت همراه خانواده‌اش نبوده و در مکانی دیگر، در قامت مهندس زندانی، مشغول کارهای تاسیساتی بوده است.

اما اگر به بحث نظری شعر و شاعری در این‌داستانِ کلیما بپردازیم، درس‌هایی که در این‌زمینه داده می‌شود، از زبان شخصیت خانم‌معلم بیان می‌شوند. یکی از درس‌های مهم خانم‌معلم این است که «انسان را نباید هرگز به شعر گفتن مجبور کرد.» که موید این‌معنی است که کلیما قائل به شعر جوششی است نه کوششی. یاد گرفتن فن مشاهده، از دیگر درس‌هایی است که خانم معلم این‌داستان به علاقه‌مندان شعر و شاعری و البته دیگرعلاقه‌مندان ادبیات می‌دهد؛ این‌که «باید مشاهده کردن را یاد بگیرم. اگر شخصی که شعر می‌نویسد آنچه را که دیگران قادر به دیدنش نیستند، نبیند، وقت خود را هدر داده است. ادامه داد تقصیر اوست که پیشنهاد کرده من سعی کنم شعر غنایی بگویم، در حالی که در اطراف ما این حد اوضاع، وحشتناک و دگرگون است.»

خانم معلم داستان با بازنگری در طرح درس خود، سعی می‌کند موضوع خوشبینانه‌تری به شاگرد کوچکش بدهد؛ این‌که چه تصوری از صلح دارد! این‌میان با جلوتر رفتن داستان، رنج و سختی زندانی‌ها و مواجهه برخی از آن‌ها با مرگ روایت می‌شود و کلیمای بزرگسال که سال ۲۰۰۴ این‌داستان را از وقایع سال‌های ۱۹۴۳ و ۱۹۴۴ می‌نویسد، این‌سوال مهم را مطرح می‌کند: «چه‌طور می‌توانستم تجسمی از صلح داشته باشم در حالی که ذهن من پر شده بود از تانک‌هایی که نزدیک می‌شدند…»

یکی از حرف‌های مهم کلیما در این‌داستان، به کار کسانی می‌آید که در پی تغییر و تحول هستند اما نمی‌دانند در پس دیوار تغییر، چه‌چیزی را انتظار می‌کشند. کلیمای کودک هم در داستان «درس شاعری» وقتی بنا شده درباره صلح بنویسد، می‌گوید می‌داند در صلح چه‌چیزهایی وجود ندارد اما نمی‌داند چه چیزهایی وجود دارد: «می‌دانستم که چه‌چیزی در صلح نخواهد بود، ولی نمی‌توانستم هیچ‌گونه تصوری از آن داشته باشم.» سعی و تلاش‌های کلیما برای شاعری و تخیل درباره پایان جنگ و شروع صلح، با رفتن نازی‌ها و آمدن روس‌ها به پایان می‌رسد. در همین‌زمینه پیش‌تر درباره داستان «ویلا در ترویا» به مطالبی اشاره کردیم اما حالا باید به پایان‌بندی این‌داستان با این‌جمله درخشان اشاره کنیم: «مشق شبم را که درباره صلح بود، هرگز تمام نکردم.» بنابراین در جهانی که کلیما در آن کودکی کرده و به بزرگسالی رسیده و در ادامه، در جهان بزرگسالی او، دنیا بنا نیست رنگ و روی صلح را ببیند. و این‌، همان‌جهانی است که در کتاب «قرن دیوانه من» به‌طور کامل آن را تشریح کرده است.

* «خانم ترودا» _ خیابان‌های خالی از نازی‌ها و پر از کمونیست‌ها

این‌داستان هم از نظر محتوایی، شبیه دو داستان پیشین خود است و جهانی بدون‌صلح و همراه با وحشت را تصویر می‌کند؛ در پراگی که در آن، دیگر از جنگ جهانی دوم و آلمانی‌ها خبری نیست اما حالا توسط روس‌های کمونیست اشغال شده است. در این‌داستان هم چرخ روزگار چرخیده تا پس از جنگ، کلیما چندشبی را به خانه خانم ترودا فرستاده شود و دخترخاله‌اش هم هنگام عبور از خیابان‌هایی که دیگر آلمانی‌ها در آن نیستند، از نیروهای فاتح روس بترسد. در این‌داستان، ارجاعی به یکی از داستان‌های دیگر همین‌کتاب یعنی «دوشیزه ولاستا» به چشم می‌خورد. چون کلیما و دخترخاله بزرگش در این‌قصه به قبرستان اُلشانسکا می‌روند؛ همان‌قبرستانی که کلیما پیش‌تر با دوشیزه ولاستا رفته بود.

در پایان‌بندی داستان جمله‌ای هست که نشان‌گرِ دید امیدوارانه کلیما به آینده است: «تا فراموش نکردم باید بگویم که در این کتاب بزرگ تعبیر خواب تصویری، خواندم که تعبیر دیدن کیک خامه‌ای در خواب آن است که لحظه‌های شیرین عشق در انتظار شماست.» شهر پراگ در این‌داستان از منظره خانه خانم ترودا دیده می‌شود؛ یعنی از زاویه‌ای دیگر: «خانه در بالاترین طبقه بود، بنابراین می‌توانستم از پشت پنجره، بام‌های پراگ را از زاویه‌ای ببینم که برایم کاملاً جدید بود. منظره برج و باروها، برایم غیرمعمول بود. به جای خط دفاعی و دامنه دور دست کوه، حالا شهری وجود داشت، تعداد زیادی خانه‌ها و بام‌ها.» این‌داستان هم که سال ۲۰۰۴ نوشته شده، تا چندسطر پایانی‌اش، یک‌قصه معمولی است اما در چندسطر پایانی، کلیما مانند خیلی از قصه‌های دیگرش، معادله را به‌هم می‌زند و قصه را از آن حالت معمولی‌بودن در می‌آورد. خلاصه آن‌که خانم ترودا کتابخانه‌ای دارد و کلیما کتاب‌هایش را ورق می‌زند. در فرازی از داستان هم، خانم ترودا برای کودک این‌قصه (کلیما) شیرینی خامه‌ای می‌خرد و می‌گوید امروز خواب دیده از جلوی شیرینی‌فروشی رد می‌شود و به یاد کلیما افتاده است. بنابراین وقتی در واقعیت داشته از مقابل مغازه عبور می‌کرده واقعاً شیرینی خامه‌ای خریده است. نویسنده پیش از ذکر این‌مساله، در جایی از داستان می‌گوید «آرزو کردم یک روز هم کیک خامه‌ای به خواب من بیاید.» و در پایان‌بندی داستان که گفتیم کلیما معادله معمولی‌بودنش را به هم می‌زند، جمله‌ای هست که نشان‌گرِ دید امیدوارانه او به آینده و روزهای بهتر است: «تا فراموش نکردم باید بگویم که در این کتاب بزرگ تعبیر خواب تصویری، خواندم که تعبیر دیدن کیک خامه‌ای در خواب آن است که لحظه‌های شیرین عشق در انتظار شماست.»

* محاکمه _ جنایت و مکافات

این‌داستان درباره محاکمه یکی از افسران خشن اس‌.اس به‌نام رودی در لیتومیرژیسته است که کلیما همراه با پدرش در محاکمه او شرکت کرده است. این‌داستان را که سال ۲۰۰۴ نوشته شده، می‌توان از نظر محتوایی مقابل داستان «منگله» که در ادامه بررسی می‌شود، قرار داد. پس از پایان جنگ جهانی دوم، مادر کلیما صلاح را در آن می‌دانسته که پسرش ترزین اشتات و جنگ را به‌کل فراموش کند اما کلیما روزهای زیادی را پای رادیو می‌نشسته تا گزارش‌های مربوط به دادگاه نورنبرگ (محاکمه جنایت‌کاران جنگی نازی) را بشنود.

کلیما در این‌داستان، مانند رویکردش در کتاب «قرن دیوانه من»، یکی از ترس‌های خود را از زندگی در جهان قرن بیستم نشان می‌دهد؛ ترس از این‌که توجیهات افرادی مثل رودی، مورد پذیرش قرار گیرد: «پدرم مرا به راهرو برد و پرسید که تشنه یا گرسنه نیستم. ولی من نمی‌توانستم حتی به غذا یا نوشیدنی فکر بکنم. می‌ترسیدم که دادگاه خواسته وکیل او را انجام دهد و بپذیرد که رودی فقط یک جز جایگزین‌پذیر بوده.» رودی یکی از همان‌جنایتکارانی است که کلیما در داستان خود، قبل و بعدِ این‌شخصیت را پیش روی مخاطب گذاشته است. «او در حافظه من به‌عنوان یک اس‌اس قد بلند، قوی، خشن و بی‌رحم نقش بسته بود.» اینْ مربوط به قبلِ شخصیت؛ اما رودی‌ای که به دادگاه آورده می‌شود، تصویر متفاوتی نسبت به تصورات ذهنی کلیما درباره این‌مرد دارد: «در میان آن‌ها (نگهبان‌ها) مردی که تقریباً به چشم نمی‌آمد با کت و شلوار گل و گشاد از جنس الیاف کاغذ و پیراهن مچاله با یقه باز…» چنین توصیفاتی باعث می‌شود نویسنده داستان در روایتش بگوید: «به نظرم رسید آن مرد را هرگز در زندگی ندیده‌ام و هنوز انتظار می‌کشیدم که رودی بزن‌بهادر را بیاورند.» این هم یکی از مسائلی است که در موضوعاتی مثل جنگ، خشونت، انسان و… وجود دارد. این‌که اونیفورم جنگی روحیه آدم‌ها را تغییر می‌دهد و کلیما هم رودیِ بدون اونیفورم را به جا نمی‌آورد چون با آن تصویر ذهنی مطابقت ندارد: «او را نشناختم. بدون اونیفورم، رودی قادر مطلق نبود. صرفاً ناشناس، زندانی بی‌حال و پژمرده بود.»

شخصیت رودیِ که البته در آشوویتس هم حضور داشته، شبیه ردولف هُس فرمانده اردوگاه مرگ آشوویتس و شخصیت اصلی داستان «مرگ کسب و کار من استِ» روبر مرل است و پیش‌تر به او پرداخته‌ایم («اعدامی و جلاد هردوجانی‌اند / زمانیکه دلار چندمیلیارد مارک آلمان بود») عمده شباهت رودی و ردولف هس در این است که جنایات خود را با دستور مافوق توجیه می‌کنند: «چون خواسته مافوقم بود.» کلیما در این‌داستان، مانند رویکردش در کتاب «قرن دیوانه من»، یکی از ترس‌های خود را از زندگی در جهان قرن بیستم نشان می‌دهد؛ ترس از این‌که توجیهات افرادی مثل رودی، مورد پذیرش قرار گیرد: «پدرم مرا به راهرو برد و پرسید که تشنه یا گرسنه نیستم. ولی من نمی‌توانستم حتی به غذا یا نوشیدنی فکر بکنم. می‌ترسیدم که دادگاه خواسته وکیل او را انجام دهد و بپذیرد که رودی فقط یک جز جایگزین‌پذیر بوده.»

یک‌شباهت دیگر رودی و ردولف هوس هم در این است که هر دو در نهایت به دار آویخته شدند. جمله پایانی کلیما در داستان «محاکمه» این‌چنین است: «رودی روز بعد به دار آویخته شد.» در این‌داستان، یک‌لحظه مهمِ مواجهه هم وجود دارد؛ لحظه‌ای که کلیمایِ کودک با رودیِ جنایتکار چشم‌درچشم می‌شود و در نگاه او دنبال چیزی می‌گردد. احتمالاً کلیما دنبالِ همان‌تصویر قدیمی و قدرتمند از جانی تبهکار است اما نگاه مردی را می‌بیند که بدون‌قدرت، به سمت مرگ می‌رود. احتمالاً همین‌لحظه بوده که سال‌ها بعد باعث شده کلیما چنین‌داستانی بنویسد و واقعیت قدیمی را در قالب نوشته‌های خود محصور و حفظ کند: «یک‌لحظه چشمش بر من متوقف شد. دیگر نگاه یک مرد قدرتمند نبود، نگاه مردی بود که می‌دانست خواهد مرد و به شدت به دنبال کسی است که در این لحظه با او همراه باشد.»

کلیما انتقاد و گلایه کنایه‌واری هم به وضعیت پس از جنگ و پرشدن جهان از جلادهای دیگری دارد که شاید شبیه رودی و رودولف هس نباشند، اما بالاخره همچنان نسل‌شان ادامه دارد. بحث او هم با اشاره به سخنان قاضی محاکمه و ناظر به بحث توجیه جنایت است: «دوباره دادستان شروع به صحبت کرد. از حضار خواست تا متوجه عواقب وخیم وضعیتی شوند که در آن قلدرهای بی‌سواد، اربابان سرنوشت بشر شوند و قادر به پنهان کردن فجیع‌ترین جنایات خود، قتل زنان و کودکان بی‌دفاع باشند، در حالی که بهانه‌ای به عنوان دستور از بالا دارند.»

درمجموع، درست است که دادگاهی مثل دادگاه نورنبرگ برگزار شد اما همه جانیان در آن محاکمه نشدند و خود برگزارکنندگان محاکمه یعنی قدرت‌های غربی، بعدها خود مرتکب جنایت‌هایی بدتر از جنایات نازی‌ها شدند؛ چه متعلق به بلوک شرق بودند چه بلوک غرب.

رودلف هُس فرمانده اردوگاه آشوویتس (نفر اول از سمت راست) و یوزف منگله (فرشته مرگ) نفر دوم از سمت چپ

* منگله _ رو در رو با فرشته مرگ

یوزف منگله معروف به فرشته مرگ، پزشک اردوگاه آشوویتس بود که با نظارت و انتخاب او، دو صف از زندانیان تازه‌وارد تشکیل می‌شد؛ یک‌صف به سمت مرگ می‌رفت و صف دیگر به‌سمت کار اجباری یا آزمایش‌های پزشکی غیرمجاز و غیرانسانی. افرادی که منگه آن‌ها را دارای شرایط جسمی مناسب قلمداد می‌کرد، به یکی از دو صف می‌رفتند و آن‌هایی هم که اوضاع جسمی‌شان مناسب تشخیص داده نمی‌شد، به صف مرگ می‌پیوستند. در برهه‌ای از زندگی کلیما، فرصتی پیش آمده تا با منگه‌ای که پس از جنگ جهانی دوم مخفی شده بود، دیدار کرده و با او گفتگویی داشته باشد.

این‌داستان که شرح آن دیدار است، مثل جلسه محاکمه‌ای برای جنایتکاری مثل رودی است که البته جانی و محکوم آن، در نهایت فرار کرده و به‌طور ظاهری به سزای عملش نمی‌رسد. چون منگله پس از مدت‌ها زندگی مخفی در نهایت، در سواحل برزیل غرق شد. به‌هرحال منگله در گفتگویی که با کلیما داشته، از همان مواضع و آموزه‌های فلسفه نازیسم استفاده کرده است؛ مثل این‌که «جنگ مثل طبیعت بی‌رحم است و اجازه زندگی به شکست‌خورده و ضعیف نمی‌دهد.»

خلافِ رویکرد تقدیرگرایانه و تاب‌آورانه‌ای که در داستان‌های کودکانه کلیما در این‌کتاب دیده‌ایم، او در این‌داستان با دشمنش روبرو می‌شود و سعی می‌کند محاکمه‌اش کند. در واقع داستان «منگله» دادگاهی است که کلیما برای محاکمه یوزف منگله برپا کرده است. شروع این‌داستان، درباره اولین‌سفر کلیما به غرب است. همان‌طور که می‌دانیم در دوران استیلای کمونیست‌ها، اجازه سفر خارج از کشور به نویسندگان یا افراد مختلف، داده نمی‌شد یا به‌سختی صادر می‌شد. در این‌داستان هم کلیما ۲۰ سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، برای افتتاح اجرای یکی از نمایشنامه‌هایش، با قطار به دوسلدورف می‌رود و این‌جمله را هم در روایتش دارد که «به من اجازه داده شد سفر کنم.» کلیما این‌سفر را اولین‌برخورد خود با آن‌بخش از جهان عنوان می‌کند که فکر می‌کرده آزاد است. بد نیست به این‌جمله او هم توجه داشته باشیم. چون به‌روایت کلیما او فکر می‌کرده آن‌بخش از جهان یعنی غرب آزاد است و زمانی که داستان را نوشته _ که سال‌ها پس از دیدارش با منگله بوده _ تعبیر دیگری از آزادی غربی داشته است. خلاصه کلیما در قطاری که به دوسلدورف می‌رفته، دختر مردی را می‌بیند که پیش‌تر عضو اس‌.‌اس بوده و حالا مادرش حاضر نیست با آن‌مرد زندگی کند. چون گذشته جنایتکارانه‌ای داشته است. دختر برای کلیما تعریف می‌کند که هرازگاهی به دیدار پدرش می‌رود اما در این‌دیدارها، فقط پیرمرد بازنشسته مهربانی را مقابل خود می‌بیند که در مورد فرزندانش از او سوال می‌کند و علاقه‌مند به شنیدن درباره کار اوست. تصویر چنین‌پیرمرد مظلومی را شاید بتوان با رودیِ جنایتکار که در دادگاه حضور پیدا کرده یا رودولف هُسی (فرمانده اردوگاه آشوویتس) که لباس زندانیان را به تن کرده، مشابه دانست. چون هرسه، دوران جنگ خود را پشت سر گذاشته و به جنایت‌هایشان به چشم یک‌گذشته و خاطره نگاه می‌کنند نه چیزی که همیشه همراه انسان باشد.

کلیما در این‌داستان به شرایط پس از جنگ جهانی دوم که منگله‌ها هم از آن کنار گذاشته شده‌اند اما کمونیست‌ها روی کار هستند، نیش و کنایه می‌زند و از لفظ «وحشتناک» برای این‌کار استفاده می‌کند: «گفت: وحشتناک است وحشتناک. معلوم نبود منظورش کدام بود؛ اینکه نمی‌توانستم نمایشنامه خود را بنویسم یا وجود اردوگاه آشویتس.» پس از نظر او، هر دو شرایط وحشتناک است. کلیما در این‌داستان در گفتگو با دختر مردی که قبلاً عضو اس.‌اس بوده، ایدئال خود از برخورد با چنان‌جنایتکاری را این‌گونه مطرح می‌کند: «سعی خواهم کرد او را به دادگاه بکشانم.» پس این‌نظر قطعی و رسمی او درباره افرادی مثل منگله است. خلافِ رویکرد تقدیرگرایانه و تاب‌آورانه‌ای که در داستان‌های کودکانه کلیما در این‌کتاب دیده‌ایم، او در این‌داستان با دشمنش روبرو می‌شود و سعی می‌کند محاکمه‌اش کند. در واقع داستان «منگله» دادگاهی است که کلیما برای محاکمه یوزف منگله برپا کرده است.

نگاهی که کلیما در جلسه رویارویی با منگله به او دارد، این‌گونه است: «نگاهش نفرت‌بار، و یا حتی زشت نبود، نگاهی مرده بود.» اما از آن‌طرف، نگاه منگله و دوستانش هم به کلیما از زبان زنی که کلیما را پیش منگله می‌برد، این‌گونه بیان می‌شود: «دوست مرا مقصر می‌دانند که در طول جنگ طبق دستورات جنایتکارانه حزب و پیشوای آن عمل کرده. اما کسانی که حتی در زمان صلح واقعاً جرم و جنایت انجام می‌دهند، همان‌طور که خوب می‌دانید، حزب شما و پیشوایان آن هستند.» بنابراین همان‌طور که کمونیست‌ها، نازی‌ها را جنایتکار می‌دانند، نازی‌ها هم کمونیست‌ها را جانی می‌خوانند. برای مخاطبی که داستان را نخوانده، باید این‌گونه خلاصه کنیم که کلیما به‌واسطه دختری که در قطار می‌بیند، با زنی مواجه می‌شود که بناست او را نزد منگله به خانه‌ای امن و مخفی ببرد. همین زن که کلیما را نزد منگه می‌برد، به او می‌گوید فقط ۴۰ دقیقه فرصت دارد با منگله گفتگو کرده و سوالاتش را بپرسد چون پرواز هواپیمای منگله ساعت مشخصی دارد. تنها عامل تمایل منگله به انجام این‌مصاحبه، این‌گونه بیان می‌شود: «تنها یک واقعیت ایشان را به این امر واداشت، اینکه متوجه شدیم شما عضو حزب کمونیست هستید.» البته کلیما در کتاب «قرن دیوانه من» خود درباره این‌که چه شد مدت کوتاهی عضو حزب کمونیست شد، توضیح داده است ولی به‌هرحال او سال‌هاست از کمونیسم بیزاری می‌جوید.

اما در دادگاهی که کلیما برای منگله برپا می‌کند، این‌مساله با مخاطب داستان در میان گذاشته می‌شود که «باور نکردنی است که فردی که صدها هزار نفر را مستقیماً برای کشتن می‌فرستد، می‌تواند احساس بی‌گناهی داشته باشد.» همین‌مساله را می‌توان در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم، در اروپا و سپس در اعمالِ قرن بیستم و یکم قدرت‌های بزرگ غربی جهان هم شاهد بود. استنباط کلیما این است که منگله گناه خود را درک نکرد و متوجه دلیلی که باید برای آن مجازات می‌شد، نشد. شاید علت این‌حرف کلیما این باشد که منگله در گفتگویشان می‌گوید: «انسان‌گرایانی که امروز نسبت به همه معتادان، احمق‌ها، منحرفان و مجرمان اعلام حمایت می‌کنند، در نهایت بشریت را به نابودی می‌کشانند. آزمایش‌هایی که انجام دادم در راستای همین تکامل بود.» منگله هم در دادگاه کلیما، مثل رودی و هوس از دستور مافوق صحبت می‌کند و برآشفته می‌گوید: «چند بار دیگر می‌خواهید بشنوید که جنگ بود؟ در مورد همه‌چیز پیشوا تصمیم می‌گرفت. همچنین با تصمیم او، میلیون‌ها آلمانی کشته شدند.» توجیه مهم منگله این است که همه آن‌هایی که به آشوویتس وارد می‌شدند محکوم به مرگ بودند و او با انتخاب برخی از آن‌ها برای آزمایش‌های پزشکی، در حق‌شان لطف کرده و زندگی‌شان را طولانی‌تر هم کرده است.

کلیما داستان «منگله» را سال ۲۰۰۳ نوشته و کنایه مهم دیگری که در آن، به جنایتکاران تاریخ به‌ویژه کمونیست‌ها زده، این است که «هنوز کار زیادی برای مقابله با افراد مشابه او (منگله) داریم.»

جملات پایانی داستان «منگله» نیز این‌گونه‌اند: «آن‌زمان نامه‌ای کوتاه به هیلده نوشتم و از او تشکر کردم که سبب دیدار من با مردی شد که متاسفانه به‌عنوان یک انسان مرده بود. البته دیگر هرگز او (هیلده) را ندیدم.»

برچسب‌ها