مفهوم "الیناسیون" (از خود بیگانگی) اولین بار از طرف هگل فیلسوف معروف آلمانی مطرح گشت و بر دانش بشری به گونهای مدون افزوده شد و بعد از او این مقوله، موضوع بسی سخن و حرف و حدیث بوده است.
در نگاه هگل، تاریخ جهتی دارد و این جهت به مقصد و انتهایی میانجامد. مقصد نهایی تاریخ آنگاه رخ میدهد که ذهن (ایده یا روح مطلق) به خودش به عنوان واقعیت نهایی و اصلی بنگرد و در یابد هر آن چیز که بیگانه و معاند با خودش به حساب آمده، در واقع بخشی از وجود خویش بوده است. هگل اسم این مرحله را "معرفت مطلق" مینهد.
این معرفت مطلق حاصل نمیگردد مگر آنکه ذهن (ایده) به آزادی خود، آگاهی و وقوف یابد. به تعبیری در نزد این فیلسوف "آزادی" چیزی جز "آگاهی به "آزادی" نیست و بوسیله این آگاهی و آزادی (که در واقع یک امر به حساب می آیند) در مرحله نهایی تاریخ، به جای اینکه مهار ذهن (ایده) بدست نیروهای خارجی باشد ذهن قادر است خودش را به شیوه عقلانی نظم و سامان دهد و به خود آگاهی نائل گردد.
به گمان هگل، "از خود بیگانگی" به معنای عدم آگاهی به این واقعیت اساسی است که چیزی جز ذهن وجود ندارد و هر مرحله از تاریخ که به این حقیقت آگاهی نداشته باشد در حالت "از خود بیگانگی" قرار دارد. از این رو مبحث الیناسیون در نگاه هگل با مبحث آگاهی رابطه ای تنگاتنگ پیدا می کند، هر چند که مقصود از آگاهی، آگاهی به کلیت و مطلق بودن ذهن است و هر نگاهی که چیزی فرای این ذهن را دریابد با "بیگانگی از خویش" مواجه است. چون چیزی فراتر از این ذهن و روح مطلق وجود ندارد.
مثالی که هگل برای نمایش "این بیگانگی از خویشتن" ذکر می کند، مربوط به پرستش بت توسط انسان است. هگل انسان بت پرست را "جان ناخوش" می نامد. انسانی که به خودش به چشم موجودی ناتوان و نادان و پست می نگرد و موجودی فراتر از خود را توانای مطلق و دانای مطلق می پندارد و همه صفات خوب را بیرون از خود و ذهن خویش در نظر می گیرد و غیریتی را کل و مطلق می داند در حالی که همه این صفات از آن اوست و وی چون بدین مسئله التفات و توجه و آگاهی ندار، "دیگری" را به جای خود مطلق می پندارد و از این رو، در حالت "از خود بیگانگی" بسر می برد.
فوئرباخ فیلسوف ایدئالیست دیگر آلمانی نیز کم و بیش با مسئله "از خود بیگانگی" مواجه بود، اما در پیرامون او بیش و پیش از هر چیز رابطه "الیناسیون" و "دین" مورد توجه قرار گرفته است. مبحث "بیگانگی با خود" پس از آن به طور بسیار جدی در اندیشه های کارل مارکس مشاهده می گردد.
نزد مارکس، آدمیان می توانند نحوه کنش و واکنش خودشان را با طبیعت تغییر دهند، در سطح بالاتری از دیگر جانداران عمل کنند و نحوه دگرگون سازی طبیعت را برای بدست آوردن آنچه در زندگی بدان نیاز دارند، بیاموزند. انسان با گذشت زمان سلطه بیشتری بر طبیعت پیدا می کند و برخلاف دیگر جانداران اسیر یکنواختی در رابطه با طبیعت نیست. به گمان مارکس، آدمی به تدریخ که بیشتر به طبیعت مسلط می شود می تواند به آزادی خویش بیفزاید و هر چه انسان از لحاظ فهم طبیعت و تکنولوژی رشد می کند نسبت به نحوه ای که در دنیا زندگی می کنند و روش بهره برداری از آن، مسلط تر می شوند و بدین لحاظ، کل فرآیند تاریخ، سیر رها شدن انسان از اسارت طبیعت می باشد.
مارکس قدرت انسان را برای مهار طبیعت، دارای دو بعد می داند. در یک سطح تسلط بر طبیعت به آنجا می انجامد که انسان سطح تسلط بر طبیعت به آنجا می انجامد که انسان به ابزار و وسایل تولید دست پیدا کند اما در سطحی دیگر، تصرف در طبیعت و مهار آن، برای آدمی ابزاری برای ابراز وجود نیز می باشد و او با این عمل، قوای انسانی و نیازهای فردی خویش را نیز ارضاء می کند و مهار طبیعت نه تنها "وجود ابزار" برای انسان را به همراه دارد که صحنه ای برای "ابراز وجود" او هم می باشد. اما به گمان مارکس در جامعه طبقاتی این نیاز اساسی "ابراز وجود" نادیده گرفته می شود و بدین سبب، انسان در آن جوامع به "از خودبیگانگی" تن در می دهد و تنها راه برطرف شدن این مفصل در نگاه مارکس آن است که همه توانایی ها و مهارت های آدمیان در خدمت نیاز "کشف کردن" و "خلق نمودن" صرف گردد و این امری است که امکان تحقق آن در نظام سرمایه داری ممکن نیست و تنها با تغییر اساسی در شیوه تولید آن نظام می توان "از خود بیگانگی" و"الیناسیون" را از آدمی گرفت.
روانشناس و روانکاوی چون اریک فروم هم بر عناوینی چون "ناایمنی" بی خانمانی "اضطراب" و "دلهره" به عنوان مظاهر "الیناسیون" دست می گذارد و آنها را ناشی از بوجود آمدن فردیت در جهان جدید می داند که احساس امنیت و تعلق را از بشر گرفته است و در نتیجه، جداماندگی و بیگانگی نه تنها از طبیعت بلکه از جامعه و سایر هم نوعان را سبب گشته است.
در بعضی از فلاسفه منسوب به مکتب اگزیستانسیالیسم نیز کم و بیش می توان رویکردهایی به مفهوم "الیناسیون" را مشاهده کرد. فیلسوفی از این گروه الیناسیون را در سطحی این می نامد که "ما خودمان را در خویشتن غیر شخصی و اجتماعی مان گم کنیم، یعنی پشت نقاب و نقش اجتماعی دفن شویم" و در سطحی دیگر آن را "غریب بودن" نام می نهد.
نظر شما