شب ايستاده بود و رنگ شب ، شكسته شده بود. خود شب هم درتلاطم روشنايي پيرامونش متحير شده بود ، شب قادرنبود چشمانش را به روي نور بگشايد. نسيم شبانه هم راه خود را گم كرده بود ، شب رنگي شده بود. روشنايي و تاريكي به هم آميخته بودند ... ستاره ها وشهاب هاي آسماني با هم گره خورده بودند. كوه روشن بود و رود خروشان . ماه خود را درگردونه اي از نور گم كرده بود. ستاره ها به سكوت عميقي فرو رفته بودند . باران نور از شبكه دهليز بي پايان آسمان فرو مي ريخت و سياهي آسمان را مي شست. انگار جشن بود. انگار آتش بازي به راه انداخنه بودند.
دستهايم را به سوي آسمان درازكردم تا شايد قطره اي از باران نور را احساس كنم. بارش نور، افكارتاروپيچيده مرا چون روزسپيد كرده بود. چشمم را گشودم و همه تن، چشم شدم. تا با تمام وجود اين شكوه چشم نواز را بنگرم.
مي گويند شهاب چيده ها، رويايشان را چيده اند. اما ديشب نه شهابي چيدم و نه رويايي در ذهن پروراندم. ديشب فقط ديدم. بيش از پيش ديدم و بيش از پيش به عظمت والايش واقف شدم. ديشب شهاب هاي نوراني را رصد كردم و ديدم شب سجده مي كند، ديدم شب سرخ سرخ شده است. ديشب، عجز تاريكي را ديدم.
آسمان تجلي گاه عظمت " او" شده بود. ديشب دلم را به او سپردم و آينده ام را ...
نظر شما