اين كتاب كه مشتمل بر يازده مقاله است و با عنوان فرعي " مقايسه فلسفه تحليلي و فلسفه قاره اي" به چاپ رسيده است تلفيقي از مقالات خوب و مقالات تحريك كننده است. در مورد مقالات تحريك كننده مي توان گفت كه به جهت اين خصيصه تحريك كنندگي ممكن است ارزش آنها مورد غفلت واقع شود. بهترين مقالات اين مجموعه ، از يك جفت متفكر به شيوه اي قابل فهم ، منصفانه و جالب توجه بحث مي كنند و پاره اي از مقالات ديگر تذكار و يادآوري به حساب مي آيند؛ تذكار اين كه تحقيري كه فيلسوفان تحليلي نسبت به فيلسوفان قاره اي روا مي دارند در حال نضج گيري مجدد است.
مقالاتي در اين مجموعه هستند كه از واژه هاي " تحليلي " و "قاره اي " به صورت عمومي و عمدتآ در دفاع از " قاره اي" بحث مي كنند. آنها همچنين فلسفه تحليلي را به عنوان فلسفه اي كه قبل از 1970 پايان يافته قلمداد مي كنند. بيشتر بحث البته في المثل از كسر شان دانستن پرداختن به مابعدالطبيعه از سوي فلسفه تحليلي مربوط مي شود. در اين راستا كريپكي در نمايه تنها دوبار ظاهر مي شود؛ يكي به عنوان پژوهشگر مربوط به ويتگنشتاين و و زماني ديگر جايي است كه از سوي رورتي رد مي شود. در اين كتاب به چرخش به سوي تفكر پيشاانتقادي و پيشاكانتي كه هم اكنون در بين فيلسوفان تحليلي رواج دارد اشاره اي نمي شود.
مشكل پاره اي از مقالات عمومي اين كتاب آن است كه عنوان " فلسفه تحليلي " عنواني مبهم و بدون تعاريفي مشخص است چون افرادي متفاوتي مثل براندوم، كريپكي، كاپلان، چيشلم، ديويدسون ، كارنپ ، آستين ، همپل و ويتگنشتاين در ذيل عنوان گسترده آن قرار مي گيرند. دشوار است كه چنين شباهت مبهمي با توجه به خصايص مشخصي مورد نقادي قرار گيرد. بنابراين پاره اي از نويسندگان اين كتاب فرضيه هايي را به عنوان "سنت تحليلي " طرح كرده اند بدون آن كه دليلي براي مدعاي خود بيان كنند و بنابراين به نظر من اين فرضيات معتبر نيستند.
از آنجا كه اين مقالات بسي پراكنده هستند من با توجه به نظم موجود در كتاب از آنها بحث مي كنم: (1) مقاله ريچارد رورتي " فلسفه تحليلي و مكالمه اي" در ادامه تعريف رورتي از فلسفه به عنوان يك فعاليت فرهنگي امكاني است بيش و پيش از آن كه پژوهشي در محور فضايل انساني باشد. بدين جهت جاي تعجبي نيست اگر وي تقسيم فلسفه به " تحليلي" و " قاره اي" را بيشتر نهادي و وضعيتي در نظر بگيرد. دانشجويان دكتراي فلسفه نياز دارند تا خودشان را براي يك شغل تجاري آماده كنند و مطالعه متوني كه به اين هدف مدد نرساند امكان شغل يابي را كاهش مي دهد. بنابراين بيشتر افرادي كه در فلسفه تخصص دارد تا زماني كه شغلي را به دست نياورده اند متون فلسفه تحليلي يا قاره اي را مطالعه نمي كنند.
رورتي اين تقسيم بندي را ميان تصور " تحليلي" غالب از فلسفه به عنوان نوعي ملازمت با علم " تا امور را صادق سازد" و تصور "قاره اي" غالب از فلسفه به عنوان نقد فرهنگي در نظر مي گيرد. رورتي اولي را تصور اصلي فليسوفان تحليلي از فلسفه و دومي را كيفيت مشاهده اين موضوع از سوي فيلسوفان قاره اي در نظر مي گيرد. رورتي اصطلاحات "تحليلي" و " مكالمه اي " را براي فلسفه پيشنهاد مي كند كه افراد را تا حدي متفاوت از تقسيم بندي قبلي تقسيم مي كند.
رورتي ديدگاهي مثبت نسبت به وضعيت كنوني و آتي فلسفه تحليلي دارد. چيزي را صادق فرض كردن به اين معناست كه آن چيز ثابت و با ثبات است. جوهر استدلال وي به صورت خلاصه و خام بدين شكل است: اگر مفاهيم آن گونه كه كواين و ديويدسون و ويتگنشتاين بحث كرده اند با تغيير فرهنگها تغيير كنند، آنگاه در تحليل مفهومي چيزي كه صادق در نظر گرفته مي شود وجود ندارد. بنابراين بحثهاي پنهاني در زمينه ظرافتهاي به طور مثال جملات شرطي و علي ، جزييات شالوده علم را برآورده نمي كنند بلكه بيشتر توصيفاتي از اجزاي ريز و سطحي فعاليتهاي امكاني موجود را محقق مي سازند. بنابراين روروتي شك دارد كه " تبيين هاي طبيعي" موجود باشند. ( ص 23 ) يعني مسايلي موجود باشند كه در زمانهاي گوناگون از سوي افلاطون و درتسكه ( استاد كنوني دانشگاه استنفورد و همكار رورتي ) و ارسطو و ون اين ويگن( استاد كنوين دانشگاه نوتردام) به بحث گذارده شوند.
اين كه رورتي يك توافق كلي با ديويدسون دارد يك استدلال معمابرانگيز است. اگر ما بتوانيم افلاطون را فهم كنيم حتي اگر هيچ اصطلاحي آن گونه كه اصطلاحي انگليسي در انديشه ما نقش دارد در انديشه افلاطون جايگاهي نداشته باشد ما مي توانيم به يك شي ء واحد آن چنان بينديشيم كه افلاطون مي انديشيده است. در مورد آن چه گاليله گفته نيز مي توان همين نكته را گفت. يك فردي كه طرفدار ديويدسون است فرض اين كه مسايل مشتركي كه در جملات تدوين مي شوند و چيز واحدي را مي گويند مستلزم رابطه اينهماني دقيق در " اشياي انديشيده شده" باشند مغالطه اي است كه آن چه روروتي بدان حمله مي كند را نيز در خود مفروض دارد؛ يعني اين كه گزاره هاي فرازماني موجودند. جامعه نيازمند معاني فرازماني نيست. ايده رورتي اين است كه شكوه افلاطون از سياست آتي مسئله اي كاملآ متفاوت از شكوه آمريكاييان جديد در باب سياست آمريكا كه به نظر مربوط به تفاوتهاي ايالتي است به حساب مي آيد. جايي كه خط ميان جزييات پنهان مفاهيم يك فرهنگ در يك زمان و مضاميني كه ما با آنها ارتباط برقرار مي كنيم وجود دارد البته جاي مبهمي است. اما " مسايل فلسفي" به نظر فراتر از موقعيتهاي فرهنگي مشخصي مي روند.
تذكارهاي رورتي در باب حالت نهادي فرنشيني " فلسفه تحليلي" معروفند. با فرض درستي تصور كلي رورتي از "فلسفه" به عنوان فعاليت ادبي، يعني گستره باريكي كه در دل ادبيات رشد مي كند و فيلسوفان جوان فقط قصد خوانش آن را دارند، اين بينامتنيت مستلزم آن است كه حوزه باريك فلسفه محو شود.
مقاله باري آلن " بسترهاي كارنپ : آگوست كنت، كارنپ و هيدگر" بسي طولاني است. اين مقاله با بحثي شروع مي شود مبني بر اين كه كارنپ به عنوان يك پوزيتيويسم منطقي بايد در بستر فكري اگوست كنت و مكتب پوزيتيويسم فهم شود. مقاله سپس بحثي را در باب نسبت كارنپ و هيدگر مي گشايد، در حالي كه اين مقاله در مورد هيدگر بسي تعلق خاطر دارد . همچنين بحثي در نسبت كارنپ و نيچه مطرح مي شود و در اينجا نيز تعلق خاطر زيادي نسبت به نيچه با ارايه اهانتهايي كه نيچه به كارنپ ( و ديگر پوزيتيويست ها ) مي تواند اطلاق كند و اطلاق مي كند حس مي شود.
اين مقاله معجوني از از بحثهاي جالب و ژرف ، دشنامهاي زننده به كارنپ و ديگران و تذكارهاي رمزآلود است. به طور مثال، هنگام بحث از نقش منطق در فلسفه تحليلي اوليه، آلن اذعان مي كند كه تمايز منطقي ميان " است " به عنوان اينهماني و كميت وجودي با امر محمولي مانند " ... موجود نيست" در منطق جديد قابل ترجمه نيست. پاره اي از تذكارها در اين مورد كه چرا نامناسب است كه تناقض نماهايي چون ( سقراط قرمز است و قرمز يك نگ است پس سقراط رنگ است) در نظريه جديد شرايط صدق ، از بين روند به ترتيب در اين مقاله آمده اند.
كارنپ در سنت فيلسوفاني قرار دارد كه فلسفه را مردود اعلام كرده اند. حداقل مي توان گفت كه آلن نمي گويد كه اين سنت به دكارت برمي گردد. در واقع آلن از اين بحث مي كند كه هيدگر و نيچه نقدهاي عميق تر و پرنقوذتري بر فلسفه از نقدهاي پوزيتيويسم كه خود كواين به عنوان يك پوزيتيويست آن را واسازي كرده وارد كرده اند. واژه پوزيتيويسم كه حجم زيادي از اين مقاله را به خود اختصاص داده اصطلاحي چندان گسترده است كه افلاطون هم يك پوزيتيويست قلمداد مي شود ( ص 53 ). پوزيتيويسم در اينجا به پي جويي گونه اي نظم و ترتيب بر حسب آنچه در واقع وجود دارد اشاره مي كند. يكي از تعجبها در مورد اين مقاله آن است كه بر طبق نظر آلن، هوسرل و آكويناس هم پوزيتيويست هستند.
تآثير كلي مقاله آلن اين است كه نقد كارنپ نسبت به هيدگر را ناسنجيده و اشتباه قلمداد مي كند و آن را رد مي نمايد. اما حمله به كارنپ به جهت اشتباهات شخصيتي ( ارزيابي هاي نيچه را مدنظر داشته باشيد) در بستر دفاع از هيدگر گمراه كننده است. نويسنده اي با غرض ورزي هاي كمتر مي توانست تصديق كند كه مناقشات بدون جواب كارنپ از بيانهاي آينده گرايانه احمقانه براي طرحهاي آينده گرايانه ارزشمندتر و قابل توجه تر نيستند.
3) مقاله بابت بابيچ " در مورد تقسيم تحليلي - قاره اي از فلسفه / افول حقيقت نزد نيچه ، صحبت هيدگر در مورد زبان و فلسفه " اكثرا از بيانهايي در باب فلسفه تحليلي و نقل قول بيانهاي افراد ديگر تشكيل شده است. خواننده اي كه تا حدي با اين دو سنت آشناست ممكن است سرگردان باشد كه چرا پاره اي از اين ديدگاهها صادق فرض مي شوند. انسان با تعجب درك مي كند هنگامي كه با عباراتي چون : " بيست و دو بند عليه تحليل" و " براي فلسفه تحليلي مابعدالطبيعه و مسايل سنتي فلسفه به عنوان امر تحقق يافته و خواسته ، تنها يك مدعا و بنابراين بي معنا است. " اين نكته البته پاورقي آمده كه اين امر حقيقت همه فيلسوفان تحليلي نيست اما اشاره شده كه مابعدالطبيعه فلسفه تحليلي زياد قدرتمند نيست.
نزديك به انتهاي مقاله ، بابيچ توجهات را به سمت اين مدعاي قابل پيش بيني سوق مي دهد كه " فلسفه تحليلي به هيچ عنوان چنين فلسفه اي نيست. در يك بند مبهم مقاله نيگل " چه چيز شبيه يك خفاش است؟" و مقاله لوييس " حالت زباني و بياني " مورد بحث قرار گرفته و بد تفسير شده اند. بحث از مقاله لوييس با اين ابراز نظر پايان مي يابد كه : براي تحليلگرايان، گزاره ها ابزارهاي فني اند و به همين ترتيب جملات هميشه متعلقات منطقي را واجد نيستند " .
اين قسمت از مقاله با بحثي در باب جذب فلسفه قاره اي از سوي فيلسوفان تحليلي پي جويي مي شود كه اين پي جويي بر علاقمندي فيلسوفان تحليلي به چهره هايي چون نيچه متكي است. بر طبق نظر بابيچ اين جذب به جهت صبغه تحليلي فيلسوفان تحليلي ، اشتباهاتي را به وجود آورده است. ( آشكار است كه حتي فيلسوفان قاره اي بسياري نيچه را به شيوه اي غلط تاويل مي كنند) . جنبه معما برانگيز اين نقد آن است كه معتقد است تنها يك روش درست براي خوانش نيچه وجود دارد. اگر فلسفه يك فعاليت ادبي درون متني باشد آنگاه انسان توقع دارد آنها كه زمينه هاي متفاوتي در قبال متن دارند خوانش هاي متفاوتي نيز از متني مفروض يا مجموعه اي از متون داشته باشند و خوانش هاي اشتباه احتمالآ قرائت هايي هستند كه غيرروشنگر و كسل كننده هستند. اين ادعا كه جذب كنندگان تحليلي تفسير اشتباهي از نيچه داشته اند مستلزم پيشفرضي بيش از اين ادعاست كه خود نويسنده نيچه را درست دريافته است. زيرا ديگران هم ممكن است مدعي شوند كه آنها هستند كه نيچه را درست فهميده اند. بسياري نكات هستند كه در مورد نيچه صادق هستند و پاره اي از اين نكات البته ممكن است در بستر متون تحليلي درست باشند. بيانهاي نيچه شايد با تقابل ميان رويكردهاي تحليل و قاره اي كه بيش از يك صد سال بعد از كار فكري وي به وجود آمده اند نسبتي برقرار نكنند.
4) مقاله ديويد سربون " پديدار شناسي : صريح و معوج" مقايسه اي ميان هوسرل و دنت در زمينه رويه هاي آگاهي ارايه مي كند. اين مقاله با رويكرد شخص سوم دنت به درون بيني ادامه مي يابد و راهي را براي پاسخ به هوسرل كه موضعي انتقادي در قبال شكاكهاي درون بيني اتخاذ كرده مي گشايد.
در اين مقاله بر توصيف ديدگاه هاي دنت در باب دلايل شك به موضع اول شخصي درون بيني تاييد مي شود و درست انگاشته مي شود. بخش بعدي اين مقاله اين پرسش را مطرح مي كند كه هدف از مواجهه دنت با هوسرل چيست. پاسخ كوتاه اين است كه پديدارشناسي هوسرل آن درون بيني را كه مد نظر دنت يا منتقدان معاصر ديگر هوسرل است مورد توجه ندارد. توصيف سربون از هوسرل دقيق و صريح است و اساسا طرح بسيار متفاوتي را از نقدهاي دنت مدنظر خود دارد. خواه دنت خودش را منتقد جدي هوسرل بداند يا نداند - كه بسيار ضعيف است خود را منتقد جدي هوسرل بداند- مقاله سربون باعث مي شود به فيلسوفات تحليلي تذكار دهد كه هوسرل را ناديده نگيرند.
مقاله كلاچ و كاپلان " ديدگاه ديويدسون و ويتگنشتاين در مورد دانش ، ارتباط و عدالت اجتماعي" مقاله اي پر رمز و راز است. اين طرح خواهان تبيين اين نكته است كه چگونه بصيرتهاي ويتگنشتاين و ديويدسون مشكلات جاري نظريه پردازان عدالت اجتماعي فمينيستي را حل مي كنند: آنها خواهان ابراز اين نكته هستند كه همه مدعيات دانش در درون فرهنگ مطرح هستند و از درون فرهنگ است كه ما سخن مي گوييم و بنابراين آنها اين مدعا را كه فرهنگ مدعيات معرفتي هنجاري صادق و عيني ارايه مي كند رد مي كنند. غيربنيانگرايي ديويدسون و ويتگنشتاين اين پاسخ را ارايه مي كند. با اين همه بنيانگرايي به صورت ريز و تخصصي، تعريف و مشخص نمي شود و من آن را نظريه اي در نظر مي گيرم مبني بر اين كه معرفت با داده هاي غير مفهومي شده كه طي روشهاي مشخص پردازش مي شوند گزاره هاي شناخته شده را به وجود مي آورد. بنابراين نسبي گرايي فرآيندهاي بديلي ر ابراي اين نظريه معرفي مي كند.
بر طبق اين فهم، ديويدسون آشكارا يك ضد بنيانگرايي است. بر طبق ديدگاه ديويدسون نه نسبي گرايي و نه رئاليسم ديدگاههاي منسجمي را ارايه نمي كنند، چرا كه هر دو داده اي را مفروض مي گيرند كه مي تواند به صورت دلبخواهي يا بر حسب سرشت ذاتي اش تقسيم شود. اما ضد بنيانگرايي ديويدسون اصل اولي اي را واجد است كه آن اصل مستقل از مدعياتي كه دانش را تاثير پذير از روابط قدرت يا روابط اجتماعي مي دانند به حساب مي آيد. هرچند فكر مي كنم استدلال جالب توجهي در نظريات ديويدسون وجود دارد كه با فمنيسم سازگار است آنقدر خواننده موشكافانه متون وي نيستم كه اين نكته را از آثار او دريابم.
در مورد ويتگنشتاين بيشتر بحثها معطوف به كتاب او " تاملاتي در باب كتاب درخت طلايي فريزر مردم شناس " است. تبيين هايي كه فريزر ارايه مي كند مطمئنا از جنبه اي بهترين تبيين ها هستند. اما ميان تفسير قابل توجه اما آزاد ويتگنشتاين و تفسير تجربي اما كوته بينانه فريزر گزينش آسان است. تفسير ويتگنشتاين البته به اندازه تفسير فريزر ره افراط نمي پويد. معما برانگيز است كه كابرد اين بحث آشكارا به سرشت انساني حقيقي نظر دارد. كلوچ و كاپلان اذعان مي كنند كه : : ويتگنشتاين در اينجا از ما مي خواهد كه بخشهايي از وجودمان كه شكل كنوني زندگي مان آنها را مذموم جلوه مي دهند تصديق و تآييد كنيم. اشكال بديل زندگي في نفسه موثرتر از عقول هستند." در اينجا به ترتيب نكات كوچكي در اين باب كه چگونه اين ديدگاه به نظريه فمنيسم مبدل مي شود مي آيد.
بعد از بحث از مشكلات فمينيستي در رابطه با مواجهه نسبي گرايي با موفقيتهاي عملي علم، كلاچ و كاپلان نتيجه مي گيرند ديويدسون و ويتگنشتاين مي توانند مسئله فمينيستي فوق را حل كنند. آنها مايل نيستند بگويند كه معماي فمينيستي كه با آن آغاز كرده اند از چشم انداز ويتگنشتاين و ديويدسون مسئله اشتباهي است.
نقدي به كتاب " خانه تقسيم شده" :
تقابل ها و تشابهات فلسفه تحليلي و فلسفه قاره اي
خبرگزاري "مهر" - گروه دين و انديشه : جديدآ كتابي با عنوان " خانه تقسيم شده" از سوي انتشارات هيومانيتي به زبان انگليسي منتشر شده كه به صورت تخصصي به موضوع تقابلها و شباهتهاي فلسفه تحليلي و قاره اي پرداخته است. ساموئل ويلر از دانشگاه كانكتيكوت نقدي بر اين كتاب نگاشته كه نشريه نقد و بررسي كتاب گروه فلسفي دانشگاه نوتردام آن را به چاپ رسيده است . متن زير ترجمه بخش اول اين مقاله است كه پيش روي خوانندگان قرار مي گيرد.
کد خبر 102992
نظر شما