تعداد ديگري از تشابهات كه متيوز ارايه مي كند كمتر قانع كننده هستند. " نظريه زمينه" يا " زبان زمينه" كواين احتمالا نقش متفاوتي با زمينه مورد نظر هيدگر دارد كه در آن زبان موضوع شرح داده مي شود و خود براي زبان موضوع ، فرازبان ديگري را مي پذيرد. با اين همه، در سطح عميق تر يك هماهنگي ميان ايده كواين مبني بر اين كه هر تفكري زبان گونه است و ايده هيدگر مبني بر اين كه باورها و موضع ها ، مواضع ديگري را مفروض مي گيرند وجود دارند و با اين همه ،هيچ يك از اينها هم اكنون قابل شرح دادن نيستند. بنابراين ايده كواين كه اذعان مي كند آنچه ما مراد مي گيريم قابل فروكاستن به زبان زمينه است ارتباطاتي با موضع ضد هوسرلي هيدگر در مورد امكان آشكار كردن افكارمان واجد است.
7) مقاله سي. جي. پرادو " تطابق، ساختاري و رئاليسم" ، مورد سرل و فوكو" بحثي در سازگاري مفاهيم ساختاري صدق است و از اين سخن مي گويد كه تصور فوكو از صدق نسبت به تصور سرل به تلقي ديويد سون و سلارز نزديك تر است.
روش پرادو تبيين رئاليسم سرل و همچنين تلاش براي تبيين ديدگاههاي فوكو در مورد قدرت و تمايز پنج كاربرد متمايز صدق است. مطمئن نيستم چقدر خواننده اي كه قبلا با فوكو آشنا نبوده از تبيين كوتاه مفهوم فوكو از قدرت برداشت درستي مي كند اما پرادو با منتقدان پاره از كاربردهاي صدق نزد فوكو موافق است اما از اين بحث مي كند كه ديدگاه ناب فوكو مي تواند به صورت سودمندي با ديدگاههاي ديويدسون و سرل مقايسه شود.
بنابراين، اين كه ويژگي هاي مهم تصور فوكو از صدق با نظريه انسجام صدق ديويدسون سازگار است به صورت تقريبي برقرار است. به صورت تقريبي صدق مستلزم روابط دروني باورهاست و نه مستلزم سازگاري با جهان. مشكل اين بحث اين است هرچند ديويدسون از عنوان " نظريه انسجام صدق" براي خود ناراحت است اين تلقي نوعي سوء برداشت را ازسوي پرادو در مورد ديدگاه وي به وجود آورده است و پرادو به نظريه هاي ديگر ديويوسون هيچ اشاره اي نمي كند. . صدق براي ديويدسون تصوري اوليه است كه نمي تواند با اصطلاحات ديگري تعريف شود. ( به مقاله هاي وي در "نشريه فلسفي" نظر كنيد) . ديويدسون نه قايل به نظريه انسجام و نه قايل به نظريه مطابقت است. او بر اين نظر است كه فقط يك باور مي تواند دليل باوري ديگر باشد اما از اين نكته نتيجه نمي شود كه صدق، نظم و نسق ميان آنچه ما بدان باور داريم به شمار مي رود.
بنابراين پرسش اين است كه آيا ديويدسون شبيه فوكو هست يا نه؟ بحث پرادو مانند بسياري از بحثهاي مربوط به ماهيت صدق در سطحي از انتزاع قرار دارد كه دشوار است دريابيم فرد در باب موضوع چه موضعي دارد. شايد روش بهتر آن است كه بر بحثهاي مشخص فوكو تاكيد كنيم. پرسشي نظير پرسش از ماهيت فرشته يا اژدها نزد ديويدسون واجد معنايي است كه هيچ شماي مفهومي را واجد نيست اما تفاوتهاي مفهومي وجود دارند كه مسايلي را در باب ارزش صدق مطرح مي كنند.
تصور مي كنم در سطحي عميق پرادو بر حق است كه ديويدسون و فوكو مكمل هاي سودمند و كارآمدي براي هم هستند. اين طرحي پيچيده اما بزرگ است كه تبيين دشوار ديويدسون از تفسير را با بحثهاي عجيب و قانع كننده فوكو تكميل كنيم و يا اين كه ساختار ديويدسوني را با بصيرتهاي فوكو به شرايط فرهنگي تفكر افزون كنيم.
مقاله " زبان روشنگر: تفسير و فهم در تفكر گادامر و ديويدسون" بحثي ظريف و تيزبينانه در گستره اي است كه در آن ديويدسون و گادامر مي توانند در آن به صورت سودمندي مقايسه شوند. به صورت خلاصه اين گونه مي توان گفت كه پرسشهاي پديدارشناسانه و هستي شناسانه گادامر واجد مولفه هايي هستند كه كمتر بي واسطه و بلافاصله قابل مقايسه با تبيين ديويدسون از اين كه چگونه عامل ها در جهان خودشان را از طريق امر سه بعدي مي سازند به شمار مي رود. هر دو تفسير البته فاصله اي با فعاليت تفسيري واقعي دارند اما خودشان هم با يكديكر از جنبه هايي متفاوت هستند. ديويدسون تبييني نظري از اين كه چگونه زبان، تفكر و قصديت مي توانند از ارگانيسم هاي يك محيط برخيزند ارايه مي كند. در حالي كه گادامر تبييني از اين كه چگونه انسانهاي - از جهت تاريخي مشروط - مي توانند چيزي را صادق بپندارند ارايه مي كند.
تصور مي كنم رامبرگ در اين كه تبيين ديويدسون از تفاسير واقعي فاصله دارد اغراق مي كند. تبيين ديويدسون انتزاعي هست اما از جهتي همان چيزي را نشان مي دهد كه نظريه بازي زباني نشان مي دهد. مي توانيم دريابيم كه ديويدسون اين ساختار را در تعاملات اجتماعي تدوين و تنظيم مي كند. با اين همه آشكار است نظر ديويدسون در مقايسه با نظر گادامر متفاوت است. آن چيست كه ديويدسون را به تصور گادامر از صدق نزديك مي كند؟ اين نكته چگونه با اين امر تداخل برقرار مي كند كه فردي است كه مي داند افراد از جهت تاريخي محدود و موقعيتي هستند . اين در حالي است كه صدق گادامر از طريق تجربه و زبان انساني صادق فرض مي شود.
رامبرگ اذعان مي كند كه اميدي براي تحقق چشم اندازي فلسفي كه از آن، كار گادامر و ديويدسون هر دو بتوانند درست فرض شوند وجود دارد. اما من نمي دانم كه اين چشم انداز چيست. در اين جا يك ظن ساده انگارانه و تك بعدي موجود است. يك طرفدار ديويدسون با جمله اي نظير اين جمله كه : " آب يك فيل است" يا " فرشته وجود دارد" راحت كنار نمي آيد. آيا اين جملات صادق يا كاذبند؟ فيلسوفان علم از يكسو و فوكو از سوي ديگر چنين پرسشهايي را مسئله آفرين مي دانند. اين اصطلاحات زياد، بستري را مفروض مي گيرند كه ما با آن سهيم نيستيم. مي خواهيم بگوييم كه اين تصور كلي - نظريه و فعاليتهاي درگير اين واژه ها - قابل ترديد هستند. اما اين جملات يا بايد صادق يا كاذب باشند. شايد صدق بتواند به تفكر ديويدسون در باب صدق با تاكيد بر مواردي كه در آنها تاريخيت و مناسب بودن عبارت " حسين قورباغه است تنها و تنها وقتي صادق است كه حسين قورباغه باشد" را نادرست مي سازد وارد شود.
مقاله رامبرگ ارزش آن را دارد كه انسان آن را در آرشيو خود داشته باشد.
مقاله مايك سندبوث " موضع ديويدسون و رورتي در باب صدق: بازسازي فلسفه تحليلي براي مكالمه استعلايي" روايتي دقيق و ريز از مبادله طولاني ميان ديويدسون و رورتي در زمينه نقش صدق - اگر نقشي وجود داشته باشد - در فلسفه و معناشناختي است. اين روايت نقشه سودمندي براي هر فردي كه در تلاش براي اثرگذاري بر توافقات و عدم توافقات احتمالي اين بحث است به حساب مي آيد.
روايت چيزي بيش از اين به حساب نمي آيد. اين مقوله بحث فرافلسفي روشنگري در زمينه فلسفه تحليلي و قاره اي ارايه مي كند و تقابلي جالب با موضع متخاصمانه پاره اي از مقالات اين مجموعه به وجود مي آورد.
هدف سندبوث اين است كه تا دو تصور متفاوت از آنچه فلسفه بايد باشد ارايه كند. ديدگاه رورتي مبني بر اين كه فلسفه بايد نقشي درمانگرايانه بر عهده داشته باشد و به افراد گوشزد كند كه نبايد طرحهاي فلسفي درمانگرايانه را زياد جدي بگيرند بخشي از سنت تحليلي است كه در فلسفه ويتگنشتاين متآخر و گاهي آستين مشاهده مي شود. سنت تحليلي ديگر ( كواين و كارنپ) با فرماليسم مدون خود اين درمان گري را انجام مي دهد. به طور مثال ديويدسون اين ايده را كه فرماليسمي كه نظريه صدق دارد - بر حسب تعريف صدق تارسكي گونه - چيزي را تبيين مي كند كه رورتي از آن پرهيز مي كند جدي مي گيرد. ديويدسون البته هم فعاليت درمانگرايانه غير صوري را در زمينه هاي رئاليسم و ضد رئاليسم و هم ارايه تكنيك هاي مدون را براي معناشناختي تجويز مي كند. سندبوث تصريح مي كند كه هر دوي اين مفاهيم مي توانند نه تنها در فلسفه تحليلي كه در فلسفه قاره اي نيز يافت شوند. بنابراين تقابل سند بوث ميان درمانگري صوري و مدون و درمانگري اي است كه نظام را رد مي كند.
با توجه به اين نكته كارنپ، كواين و ويتگنشتاين درمانگرايان هستند البته آنها هريك تكنيك هاي مختص به خود را دارند. از جهت وجه قاره اي ، نيچه با ويتگنشتاين و هوسرل با كواين و كارنپ پيوند دارند. چنين تحليلي تغيير مهمي در فلسفه تحليلي چهل سال گذشته يا نزديك بدان به وجود مي آورد و نتيجه آن يك فلسفه مدون است كه حل مسايل مربوط به جهان را در حيطه مسئوليت خود دارد. از يك جهت ، از اين چشم انداز كارنپ و هوسرل از كارنپ و لوييس نقاط مشترك بيشتري دارند.
مقاله باري استوكر " زمان ، سنتز، و پايان مابعدالطبيعه: ديدگاه هيدگر و استراسون در باب كانت" تفاوتهاي ميان هيدگر و استراسون را به وسيله كتابهايشان در باب كتاب " نقد عقل محض" مي كاود. هر دو كتاب پيامشان اين است كه چيزي را از علايق تاريخي كانت بيرون كشيده اند كه ارزشمند يافته اند و بنابراين كانت را به عنوان پيشروي ديدگاه هاي روشنگرشان قلمداد كرده اند. از آنجا كه كانت آخرين چهره تاريخي است كه در محور هر دو فلسفه تحليلي و قاره اي قرار دارد اين نكته جالب توجهي به حساب مي آيد. هم تقابلهاي اين دو فيلسوف و هم شباهتهايشان در قبال كانت جالب توجه است. اين مقاله البته اين پيشفرض را با خود نهفته دارد كه خواننده پيشاپيش دانش تخصصي قابل توجهي از نقد اول و تفاوتهاي چاپهاي اول و دوم اين كتاب واجد است.
استوكر تفاوتهاي ميان هيدگر و استراسون را به عنوان تفاوتهاي دو فلسفه تحليلي و نقدي روشنگر ارزيابي مي كند. به صورت خلاصه اينكه استراسون كانت را به عنوان نظريه پردازي قلمداد مي كند كه در باب شرايط نماهاي مفهومي ممكن سخن مي گويد در حالي كه هيدگر ، كانت را به عنوان سرآغاز پرسش از تفاوت هستي شناختي قلمداد مي كند. بنابراين استراسون نقد اول را به مثابه معرفت در نظر مي گيرد در حالي كه هيدگر چاپ اول را بر چاپ دوم مرجح مي داند و آن را به عنوان رساله اي در باب مابعدالطبيعه قلمداد مي كند.
در نتيجه ، هيدگر و استراسون رفتار كاملآ متفاوتي از موضوع پيشا مفهومي دارند . استراسون آن را ناسازگار و هيدگر آن را نور ضعيفي از پرسش وجود به حساب مي آورد. من البته نمي توانم بخش آخز اين مقاله را بپذيرم آنجا كه اذعان مي شود هيدگر بهتر از استراسون توانسته است منظور كانت را نشان دهد و نه آن كه آن را بيان كند.
همان گونه كه انسان مي تواند انتظار داشته باشد اين مقاله مقاله فشرده اي است كه به خواننده تذكار مي دهد به متن خود كانت برگردد و با تلقي هيدگري از مابعدالطبيعه و نماهاي مفهومي همراه شود.
مقاله ادوارد ويترسپوت "قيل و قال در مورد هيچ: ديدگاه كارنپ و هايدگر در باب منطق و مابعدالطبيعه" خواهان نشان دادن اين نكته است كه نقد معروف كارنپ در مورد هيدگر بر تفسير غيردرستي از هيدگر متكي است. بسياري از حجم اين مقاله از تصور هيدگر در باب منطق سخن به ميان مي آورد و از معنايي سخن مي گويد كه با تكيه بر آن هيدگر منطق را رد مي كند. هيدگر به علم منطق به عنوان قواعد سازنده تفكر ياد مي كند كه بدون آن تفكري نمي تواند موجود باشد. سطح پايين تر منطق البته نظريه اي در باب علم منطق است. تفكر تقريبي هيدگر اين است كه مابعدالطبيعه بر منطق مقدم است و به نظر وي فهم علم منطق مستلزم داشتن يك نظريه درست از منطق است.
انسان ناگزير است اذعان كند كه فهم هيدگر از منطق پيشرفتهاي اساسي بسياري را چون نزديكي منطق و رياضيات ناديده مي گيرد. انسان تعجب مي كند كه متفكري با اطلاع در دهه 20 از قرن بيستم مدعي شود منطق از دوره رواقيان تاكنون پيشرفتي نداشته است. از تلقي هيدگر در باب رياضيات تعجب مي كنيم.
با اين همه، نحو منطقي كارنپ از زبان يك رقيب بسيار عالي براي تفكر هيدگر نيست. ادعا كردن اينكه اين بخشي از نحو است كه مي پرسد كدام استدلالها با پيش بيني همراهند بخش مهمي از ايده منطق صوري و نحو را از دست مي دهد. بر طبق مباني كوايني فرد مي توانست بپرسد كه آيا منطق مقدم بر انواع ديگر معرفت است يا نه؟
ويترسپون از اين بحث مي كند كه تصور هيدگري از مابعدالطبيعه بصيرتي در باب وجود است. اين ايده اي است كه تنها وقتي درك مي گردد كه فرد چيزي شبيه ايمان ديني بدان داشته باشد . اين تلقي از هيدگر البته وحدتي با شق و بال ديگر اين خانه يعني بخش تحليلي به وجود نمي آورد.
نظر شما