کلمات با هجاهای مختلف تکرار و تکرار می شود. بغض در گلوها می شکند. چه بدرقه نامبارکی برای مسافران ایستگاه آخر. آفتاب قبل از ظهر که تن زمین را داغ کرده. آدمها سرگردان، شانه به شانه هم ایستادهاند به تماشا، شاید برای بدرود، بی آنکه عبرتی باشد!
از لابهلای جمعیت به جلو میروم، به سمت قطعه هایی که خانه های ابدی ما می شوند، آدمها به آهستگی عقب می روند و من از آنها دور می شوم.
صدای کلاغها با صدای تق تق کلنگ بر روی سیمان و خاک، سکوت مرگبار فضا را بر هم می زند، گوشهایم پر می شود از صدای همهمه مرده ها! آرام از بین قبرها قدم بر می دارم به سمت پیرمرد، صدای مادر بزرگم در گوشم طنین انداز می شود که همیشه می گفت پاتو رو قبر نذاز، شگون نداره.
نزدیکش می شوم. ریشش سیاه، سفید و کوتاه نشده است و دوطرف چانه اش تو رفته، صورتی بی روح دارد با چشمهایی نیمه باز.
چهره اش پیرتر از سنش نشان می دهد. دستش کار می کرد و عرق بر پیشانیش جمع شده بود. با هر حرکت کلنگ احساس می کردم تمام غم روزگار را بر روی زمین می کوبد. بیل و کلنگش کهنه است اما نه به فرتوتی خودش، می گوید 55 سال دارم.
چشمهای ریز و سرخش را از خانه ابدی بیرون می کشد و نگاهم می کند.
به چی نگاه می کنی؟ خانه آخرت مردم را می سازم.
دوباره کارش را ادامه می دهد. کنار قبر می نشینم و چینهای صورتش را می شمارم. نگاهش پر نفوذ است و با دقت کار می کند. وقتی سکوتم را می بیند دوباره می گوید:" اینجا مال دنیا وفا نمی کنه. همه تو دو متر جا می خوابن و دیگه بلند نمی شن."
یاد آدمهایی می افتم که به مالشان می نازند، قبرکن راست می گفت، سانتافه، کمری، لپ تاپ و موبایل و ... اینجا به هیچ انگاشته می شود. همین چیزهایی که خیلی ها در دنیا به آن فخرفروشی می کنند و خود را تافته جدا بافته می دانند.
از جایی که نشسته ام تکان نمی خورم، می گوید "دوست داری از زندگیم بدونی؟" با سر تایید می کنم. از خنده ریسه می رود از آن خنده های با نمک پیرمردها. "راست می گن دخترا فضولن" و دوباره می خندد.
"خوب گوش کن شاید برات عبرتی باشه. پدرم مدام می گفت این کار صواب بسیار داره. پسربچه بودم. از مرده می ترسیدم؛ نه اصلا از مرده متنفر بودم اما پدرم رو دوست داشتم. کاری را که می کرد دوست نداشتم. او غسال بود و به پیشه خود افتخار می کرد."
نمی دونم اسمش رو چی بزارم. قسمت یا سرنوشت. هر چه بود از بیکاری پام به اینجا باز شد. قبر کنی شد پیشه من تا پدرم به خودش افتخار کنه! |
قبرکن |
چیزی آزارش می داد در همین حین بود که دوباره شروع کرد. "هفته اول کار سخت بود تا به محیط عادت کنم. کمی می ترسیدم. از صبح تا شب با شیون و گریه مردم سر و کار دارم. از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر."
عرق پیشانیش را پاک می کند با لحنی آمرانه رو به من کرده و می گوید "می دونی آدم وقتی اینجا میاد باید ایمان قوی داشته باشه، من قبر برای زنده ها می سازم نه مرده ها، برای این که عبرت بگیرن. اما انگار هیچکس عبرت پذیر نیست."
وقتی می پرسم یعنی قبرها را برای زنده ها می سازید؟ می گوید "ما بدبختا برای خوشبختا کار می کنیم حتی تو قبرستون" یعنی کار تو قبرستون و قبر ساختن بدبختیه؟ بیلشو به سمت من می گیرد و می گوید: "بیا بکن ببین بدبختیه یا نه".
گودال قبر را استادانه و چالاک حفر کرد، دستهای خاک آلودش را به هم زد و از قبر بیرون پرید، به کناری رفت و دسته بیل را ستون بدنش کرد، چانه را بر پشت دستهای زمخت و دستها را بر دسته بیل تکیه داد و چشم دوخت به کف قبر.
سیگاری آتش زد و با نگاهی به مُرده ای که روی دستها به سمتمان می آمد زیر لب گفت: " بلند شو الان میت رو می آرن زیر دست و پا له می شی." بی اختیار به فرمانش گوش کردم. با نگاه پر نفوذش به خاک لباسم نگاه می کند و می گوید: "الان یه ذره خاکی شدی خودتو می تکونی اما وقتی مُردی دیگه ورق بر می گرده. کفنت در یه لحظه خاکی می شه و هیچکس هم نیست که بتکونه. "
از تعبیرهایی که عنوان می کند حیران می مانم! نمی دانم چه حکمتی است، کسانی که اینجا کار می کنند به نظرم آدمهای جالب و پخته ای هستند. به مردنم فکر می کنم و صدای پیرمرد خیالم را بر هم می زند. " لباس میت سرتا پا سفیده، زبر و زمخت. سفت میپیچن که مبادا منصرف از رفتن نشه. "
چشمهایش همچنان به قبر است و گویی با خودش حرف می زند. می گوید: "از خانه های بزرگ و درندشت بالا شهر با ثروتهای کلون چند میلیاردی و ویلا و ماشین و... به اینجا میان که دو متر در 50 سانته. مردم غم چیو می خورن؟ یه سقفی داشته باشن که از سوز سرما و گرمای تابستون در امون باشن، بسه دیگه نه؟ "
از دور صدای "لا الله الا اله" به گوش می رسد و صاحب جدید خانه نزدیک می شود، قبرکن حرفش را قطع می کند، تکان می خورد و می گوید: "دختره جوونه، هنوز زود بود در خاک فرو بره. اما قسمته و کاریش نمی شه کرد."
قبرکن برای کار دوباره نفس عمیق می کشد و می گوید: "چه بگویم از پستی دنیا، از غفلت آدمیزاد، از مهربونی خدا، از لطف اهل بیت، از بی معرفتی مردم، چیزی ندارم بگم جز اُف بر دنیا".
تشییع کنندگان با عزیزشان به خانه دو متری می رسند که در کنارش تلی از خاک، گل و ماسه است و با وجود آفتاب از سرما یخ زده.
صدای شیون تنم را می لرزاند و فشار چکمههای قبرکن، گل و ماسه از سرما یخ زده را فرو می برد. قبرکن یک طرف برانکارد را می گیرد و صدای صلوات بلند می شد. دختر جوان را به موازات قبر بیحرکت می گذارند؛ عدهای مشغول قرائت فاتحه اند، قبرکن با صدایی گرفته، نزدیکان مرحوم را به نگاه آخر و الوداع فرا می خواند.
تلقین خوان نگاه معنی داری به قبرکن می اندازد، دو نفری بندهای کفن را می گیرند و دختر جوان را کف قبر می خوابانند. تا تلقین خوانده شود، هر حرکتی که به میت می دهند صدای صلوات بلند می شود.
نگاه به دختر می کنم، خیلی آرام در میان قبر خوابیده گویی دوست ندارد که قطار آخرت را معطل کند. همه چیز تمام شد. نقطه شروع مردم داغدار، نقطه پایان رفتگان و زندگی برای آنها که این راه را هموار می کنند.
وداع با شیون و زاری اطرافیان انجام می شود و قبرکن دو پا را طرفین میت روی سکوها می گذارد تا اطاق بی روح دختر جوان را تزئین کند.
تلقین تمام شده و مرد قبرکن سنگ لحد را روی صورت دختر می گذارد تا بدون هیچ چشم داشتی دنیا را ترک کند. کار که تمام شد خود را بالا می کشد و در میان هیاهوی زنان و هق هق آرام مردها، گل را روی تمام سطح و کناره های لحد می پوشاند و هیچ راه نفسی باقی نمی گذارد.
روی گل هم همان خاک باقیمانده دور گودال را می ریزد، تا چشم بر هم می گذارم سطح خاک روی لحد بالا می آید.
کارش تمام شده، بیل و کلنگ بر دوش از قبر و از میان جمعیت دور می شود و نگاهش را پشت هاله ای از دود سیگار گم می کند، مقصدش ساختن خانه دیگری است، خانه عبرت.
دیگر به هیچ چیز نمی توانم فکر می کنم . این جمله را تا خروج از ایستگاه آخر با خودم زمزمه می کنم: "زندگی بافتن یک قالی ست، نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی، نقشه را اوست که تعیین کرده، تو در این بین فقط می بافی، نقشه را خوب ببین، نکند آخر کار، قالی زندگیت را نخرند."
..........................................
گزارش زینب کریمیان
نظر شما