خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: جلال آلاحمد در سفرنامهای به شهر کویری کرمان موسوم به «گذری به حاشیه کویر» مینویسد:
«شش و نیم صبح از یزد حرکت کردیم. به سمت کرمان. شمس و من. دو نفری به 35 تومن. با اتوبوس چه چیز تور. و ساعت 9 «انار»بودیم. تخممرغی با لقمه نانی و چای پای آب قناتی پر از ماهی. و نیم به ظهر رفسنجان. و در راه همه جا خشک. و نه خبری از آبادی. گمان میکردم از «کوه بنان» و «پرزند» خواهد رفت. در حاشیه کویر. ولی مگر این حاشیه کویر نبود؟
آبادیها ـ تک و توک ـ هریک دو سه کومهای و به ندرت نیمه هلال چند طاقی از فرازشان پیدا و بعد گنبدی ـ گنبد که نه. هرم. زمخت و گلی بر زمین نهاده. عین کلوخی پای دری که اگر برش داشتی در آبادی بسته است. و این یعنی که آب انبار. حلقه حلقه چینه را برهم نهاده ـ در دایرههای بزرگ ـ و بالا رفته. هر حلقهای تنگتر از زیری. تا برسد به رأس هرم. و این علامت شاخص آبادی. یا پرچم افراشته بیآبی. یکی دوتاشان را دیدم. در فرصت کوتاه یک ایست. هرکدام با دو دهنه مقابل هم بر کف زمین و سوراخی بر سقف و روزنههایی پر مدرج چینهها و سرمی کشی تو و چاله عظیم آب انبار که پر است از سنگ و کلوخ و پیت و قازورات. و چنان هیولایی اکنون سایه افکنده بر توهم آب. یا بر حضور کویر.
و رفسنجان ـ یک چهار خیابان و مجسمهای در وسط و نردهای دورش و یک توپ فسقلی پایش. و شهر پست و بیدرخت و خالی از آجر. و تک و توک مردم در تعطیل عید زده ایام رمضان. سر به زیر و شبکلاه به سر در جستجوی حفاظی از یاد که چه گرد و غباری میکرد! و باغها همه پسته. که ترکههای خشکشان را از سر دیوراها به ندرت میدیدی جنبان. و چلو قیمهای سر میز قهوهخانه. و گپی با سید طلبهای که از یزد میآمد. و انکشف که دار العباده یزد چهار تا مدرسه قدیمی دارد. با جمعا هشتادتایی طلبه. مدرسههای مصلی، خان، شفیعیه، عبد الرحیم خان. و جیره طلاب بین ماهی 10 تا 20 تومن. از آن چهارتا فقط یکی را دیدیم (کدام را؟)
ـ این یادداشتها مال سوم سیزده فروردین 1337 است که حالا منتشر میشود ـ با مختصر تفکرات امروزی (1348) . قرار بود دنبال «سفری به شهر بادگیرها» در آید که معوق ماند. عین همه کارهای نکرده دیگر. و حالا اوضاع آن سمتها از چه قرار است؟ ـ بروید ببینید و قیاس کنید.
توی بازار و سرپوشیده درازی به حیاط و کاغذنویسی کنار بساطش وارفته ولنگ و واز نشسته و مردیاش به کهنهای بسته و دراز و بیرون از شلوار مانده. و خودش سوخته و تکیده مردی. از آنها که گوشتشان را میشود کند و گذاشت روی بافور و کشید. و فقط به نگاه تلکهمان کرد. بیکلام تقاضایی بر لب یا دستی به تکدی دراز. . . که جوانکی ریشو ایستاد سر میز به گدایی. و حرفمان برید. پوستش عین چرم و چشمها پر از ترس و هنوز از وقاحت سؤال چیزی نیاموخته. که چیزی گذاشتیم کف دستش و«مسافرین سوارشن»و بشقابی دو تومن بابت چلوقیمه و حرکت.
سه و نیم بعد از ظهر کرمان بودیم. کولهبارها به دوش و از گاراژ پیاده به جستجوی مسافرخانهای. خیابانها دریده به چالههای لولهکشی. و چه خاکی به هوا. از گذر تنها «لندرور» که نفهمیدیم مال آب بود یا برق یا بهداشت. انگ را داشت، اما تند میرفت و خاک میکرد و بیشتر سرعت را نمایش میداد تا فلان اداره پرمدعا را. و ارزاقفروشیها بسته و فروشندگان لوازم برق و رادیو و خمیر دندان و OMO همه باز. اما هیچ خبری از مشتری. و اینک مسافرخانه. کوچه درازی و بعد در خانهای و بعد دالانی و حیاط. اطاقها دورتا دور. و ملافههای تخت به رنگ جای سیلی روی صورت. از امشب کیسههای خواب را به کار خواهیم برد. که از میرزای توکلی عاریه کردهایم و گرچه دست و دلمان میلرزد. اما چاره نیست. و بعد آبی به سر و صورت و راه افتادیم توی شهر. در خلوت دم مغرب یک روز تعطیل رمضانی.
شهر عبارت است از مجموعهای نیمه خرابه و گاهی خانهای رو به راه پادگانی یا ادارهای. واردات گل و گشاد و با درهای بسته. هرکدام انگار که قلعهای ـ که هرکدام نماینده حکومت یا کاروانسرایی خالی. و بعد مسجدی با کاشیکاری فریاد کننده سر در و بعد میدانی و بعد بقعه مشتاقید1. ایضا خلوت. و درخشش برق بر کاشیها یادآور همه خاکها و غبارها و خشکیها و کاهگلها. و بعد سوز اول شب و بعد غمی که به صورت بعضی در گلو مانده بود. و بعد سوز که باد شد و تند شد و برگشتیم. سر راه حمامی بود که تپیدیم تو و بعد مسافرخانه. با فریاد رادیوش و بوی پیه سوخته در فضاش.
ناشتایی را خودمان درست کردیم. به ترس از شام دیشب. رمضان هم که بود و حضرات در خواب. و هفت و نیم زدیم بیرون ـ لباس پشمی برداشته. اول سراغ پستخانه که بسته بود. بعد سراغ بازار وکیل که هنوز باز نشده بود و بوی سایه و نم قالی و زردچوبه میداد. بعد دنبال یک دوچرخهساز ـ که معلوم شد رسمشان نیست دوچرخه کرایه بدهند. ناچار پیاده گز کردیم. از هنوع سراغ مشتاقیه که روزش خرابتر از شب بود و خانقاهی بود و منبر رفتنم برای شمس که اگر (1) ـ مزار مشتاق علیشاه و جعفر علیشاه که در رمضان 1206 هجری به فتوای ملا عبد اللّه و به دست عوام الناس به قتل رسیدند. در متن فتوا آمده بود که برای قبولی روضه قتل این صوفیها لازم است. و این در همان بحبوحه دعوای صدر اول قاجاریه بازندیه است و بخصوص در زمانی که محافظ شهر کرمان سلطان خلیل اللّه پدر آقاخان محلاتی بود.
سیم چهام سه تار را سیم «مشتاق»میگویند به علت این باباست که اینجا خفته. و بعد از اینکه اگر «میرزا آقا خانها» و «روحی» و «میرزا رضا» ـ این انقلابیهای دوره قاجار و آخری که عاقبت تیرش را به هدف نشاند ـ همه کرمانیاند آیا به علت آن همه کشتارها از اهالی کرمان نیست؟ و آن چشم درآوردنها و آن آخرین کله منارهای نمایش دهنده به تاریخ که آن خواجه خدا کرد؟ و این همه آیا فقط به این علت که لطفعلی خانی بود و «زند» بود و این شهر به او پناه داده بود؟ یا چیزهای دیگری هم بود که تاریخ نویسهامان هنوز خوابند؟ و نکند که لطفعلی خان میخواسته به هند بگریزد که به این سمت پناه برده بود؟ و آن حرف و سخن شیخیها و هم ازین کرمان؟ و این همه خانقاه که از کرمان و بم و ماهان داریمشان تا گناباد؟ . . .
و داشتیم میرفتیم به سمت قلعه دختر. که بر بلندی سمت مشرق شهر سنگنین میکرد. عین خشت سنگینی بر روی شیشهای مات. با شیب تند و دامنه خاکی و بعد تک و توکی جرزهای خشتی ـ با خشتهای پیش از اسلامی ـ بر پا و الباقی کپههای خاک بر سر هم نشسته و هدایت کننده به هرکه آمد عمارتی و. . . الخ. و نیز هدایت کننده به اینکه چون اینجا عادت نبوده حرف مخالف را بشنوند مخالف وقتی تیری به تخته خورده و معجزهوار به قدرت رسیده تمام رشتههای پیشینیان را پنبه کرده که هیچ. استخوان پدرهاشان را هم از گور درآورده و سوزانده. و این جوری هست که اینجا هیچوقت سنگ روی سنگ بند نیست و به هیچ چیز اعتباری نیست و الخ. . . و بعد کوبیدیم به سمت«طاق علی» ـ شمال شرقی شهر. که از بالای خرابه قلعه دختر گمان میکردی غاری است دستی یا طاقی در سنگ درآورده و لابد آثار نفوشی بر آن و از این تو همات. و ده بکوب. یکساعت کشید. خسته و نفس زنان از دامنه رفتیم بالا. و انکشف که اشکفتی است. ریختگی کوه. و بر پیشانیاش به قلم درشت و رنگ سفید نوشته «یا علی». و کف اشکفت پوشیده از چربی و دوده و پیه شمع. و سه چهار تا شمایل کوچک این بر و آن بر نهاده. لابد به پاسخ گویی به حاجات مردم. که برای بچهدار شدن میآیند و توسل و قربانی و غیره. . . و پای اکشفت گورستانی. مال خانوادههای متمکن. و مسجدی کنارش به اسم«صاحب الزمان»که یکی از حجرههاش قهوه خانه شده. و قهوهچی روی سنگ قبری میایستاد و از پای کته چای میخریت و میآورد. و قبر متولی بنا زیر منبع آهنی آب دراز کشیده با اسم و رسم. و زنی و مردک افلیجی میپلکیدند. به انتظار روزی. یعنی که جنازهای. ولی ایام عید چه کسی حوصله مردن دارد؟ و گورستان را باغچه مانند کرده با خیابان بندیها و سایبانی برای پاسبان سرچهار راهش. و بر سر قبرها باغچهاکی به شکل سرو ـ و در آنها زنبق و داودی و شب بو نشانده. اغلب زرد رنگ
ـ و باستانی پاریزی که خود از همان کرمان است یکی دیگر از همین تاریخنویسهاست که چه زحمتها میکشد در بر ملا کردن فضاحت استبداد قاجار. و اولین کسی است که سراغ این «قلعه دختر»ها رفته و نشان داده که اینها معابد «ناهید» است. فرشته آب. مراجعه کنید به «خاتون هفت قلعه»اش.
و اینها دستپخت فلان فرماندار خداترس شهر ـ به قول قهوهچی ـ که مردم برای زیارت اموات خیلی میان برهوت نباشند. و آنطرفتر که یک برج سنگی هشت ترک و گنبدی بر سرش. گنبد «جلبیه». بیاثر هیچ گوری بر زمین. و کلاهک گنبد ریخته به اندازه سنگ آسیابی. و سه چهارتا از بچهها مسابقه میدادند به قلوهسنگ پرانی از سوراخ گنبد. که ما هم شرکت کردیم. ارتفاع سوراخ بیست متر میشد و عمودی سنگ به هوا انداختن. . . بار اول بود که تمرین میکردیم. به سه تا سنگ دل و رودهام درد گرفت. و بر گلوی گنبد نه کتیبهای و نه هیچ اثری از پوشش گچ و گل.
برگشتن به اولین تاکسی ایست دادیم. از زور خستگی. دو تا زن عقب نشسته بودند که رفتند جلو. یعنی که مهماننوازی؟ و کر کر خنده. و پیاده که شدند از شمس پرسیدم:
ـ انگار نجیبخونهای بودند؟
که رانند گفت: ـ بله آقا.
و شمس پرسید: ـ مگه اینجام نجیبخونه داره؟
ـ کجاست که نداره؟
و بعدازظهر چرتی تا خستگی پاها در رفت و از نو به سگدوی. و این بار خیابان سر کار آقا ـ و از نو بازار وکیل. که بیشتر تعطیل بودند. کبابیها و نانواییها بساط پهن میکردند برای افطار. اما تظاهر به روزهخواری در معابر فراوان. به سیگار کشیدن یا پالوده خوردن در دکههای نیم بابی. و قصابیها با دو تا لاشه بز به چنگک آویزان. و در یک دکان عطاری یک دسته فلوس آویخته بود ـ هر ساقهاش به بلندی نیم ذرع بیشتر. و بعد رفتیم سراغ گاراژ «ماهان». و قرار برای فردا صبح که با سواری برویم و اگر فراهم نشد با اتوبوس عصر. و اینکه نشانیمان فلانجا و برگشتیم به طرف سینماها. سه تاش را داشتند. پاهامان هنوز خسته بود و باید وقت را میکشتیم. اولی با چک و چیل «نورمن ویزدام» آن بالا. و برای هفت و نیم بلیط داشت. و ما دو ساعت پیش بودیم. یکی دیگر «جری لوئیس» را میداد با همپالگیاش که از خیرشان گذشتیم. و بلیطها یک تومن و دو تومن و سه تومن. انگار که هر گردی گردوست یا هر سینمایی وسط اسلامبول یا شاهرضای تهران است. ناچار رفتیم باغ ملی. قدمی کنار مختصر چمنش. و درختها جوان ـ و سیگاری بر نیمکت و مدتی به سکوت. به این میاندیشیدم که وقتی این همه کارهای بدیهی نکرده مانده چه لزومی دارد که تو قلم بزنی؟ آیا فقط برای اینکه میخواهی فرقی قایل باشی میان خودت و این دکاندارهای کرمانی که معلوم نیست دخلشان از کجا میرسد؟ و همین جور دم دکان نشستهاند و نه سیگار میکشند و نه کاری میکنند نه مشتری دارند و نه حتی ذکر میگویند. . . و آن وقت این ذکری که تو گرفتهای ـ و تازه برای کدام مشتری؟ مسخره نیست؟
«عمل» را دیگری میکند و دیگران و به گمان تو اغلب هم به غلط. و آن وقت حصال این نق زدنها؟ . . . که تاریک شد. و ردیف اطاقهای بالای باغ با چراغهای روشن و رفت و آمد مردم. که رفتیم جلو. انکشف کلوب شطرنج است. خوش و بش و «عجب کلوب قشنگی دارید و ....» نشستیم به بازی. تا ساعت 8 و گردانندگان باشگاه فرهنگیها و شاگرد مدرسهها که یکیشان ـ از کلاس 5 دبیرستان ـ حسابی خوب بازی میکرد. وقتی ماتمان میکردند چنان قیافهای داشتند که انگار فتح خبیر کردهاند.
دورافتادگی و تنهایی ولایت ـ و حالا دوتا آقا معلم تهرانی که دارند مات میشوند! و خودخواهی ولایتی که چه برقی به چشمهاشان میداد انگار که با هر کیشی لقمهای از آنچه که را که تهران ازیشان قاپیده است از چنگ ما در میآورند. و دو ساعتی خوش گذشت. چای هم بهمان دادند.
دیگر اینکه یک گربه آبستن هست که شریک سفره ماست. یک شکم دارد به اندازه خمره. درست به شکل ذوذنقه. طرف سر باریکتر و طرف ته پهنتر. و گرنه میشد مربع کامل. کباب را به راحتی میخورد و نان و پنیر را به سختی. به خوش نشینی همه گربههای کبابیها. و از زغالدانی میآمد. با رنگ خاکستری چرک. و چشمهای آبچکان. و ما را بگو که این همه تعریف گربههای کرمان را شنیدهایم.
دیگر اینکه عید است و تعطیل و قالیبافیها تویخانهها و مردم از یزدیها دیرجوشتر ـ و شهر بدجوری پر از باد و خاک و خل. باید زودتر زد به چاک. در یزد به هر سوراخی سر میکردیم خوشآمد گویی بود و لبخند. اما اینجا؟ . . . دیروز عصر تپیدیم توی یک از پالوده فروشیها. شربت بیدمشک را که سر کشیدیم دری بود عقب دکان ـ حفره مانند ـ به دارخانه قالی. گفتیم سر کنیم تو. و«اجازه میدهید؟» که جوانک صاحب دکان دست گذاشت به اوقات تلخی که قدغن است و عورت است و ازین حرفها.
. .. یا حمامی که آن شب رفتیم. از در وارده نشده گفتند: «کارگر نداریم.ها!» و ما از خدا خواسته. صابونی زدیم و درآمدیم. و زنها. که عجب بد دهنند. فحشها میدهند که از مردها نمیشنوی. اینجا بیشتر از یزد زنها توی کوچهاند. آن دو تا که به مهماننوازی رفتند جلوی تاکسی ـ و بعد هم سر هر کوچهای چندتایی از ایشان ایستاده به غیبت و به تماشای خلوت معبر ـ و بعد هم خدمه مسافرخانه که زنها هستند. چادر به نوک سرشان آویخته و چه شلخته. از زن یزدی در آن چهار روز ما حتی صدا نشنیدیم و شمس میگفت «به نظرم همه زنهای یزدی آبله رو هستند.» ولی اغراق میکرد. که چندان زنی ندیدیم. اما در کرمان زن به اجتماع بیشتر وارد است. و این ورود به اجتماع را گویا با فحش دادن اعلام کرده. و زیباییشان در زبر و زرنگیشان و در یک وجب جا چمباتمه نشستنشان. و بعد چنان راه میافتند که انگار تیری از چله کمان.
و اینک ماهان. گوشهای از بهشت ـ وسط چنین بیابان قفری. پای «جوپار» لمیده که در مقابل «توچال» ـ و با همان برشها و طرح ـ مشتی است نمونه خرواری. گلدستههای بقعه از دور عین دو تا سرو قد کشیده بود تا تلالؤ گنبد به سواریمان برسد نمیشد فهمید که گلدستهاند. و حالا درست که نگاه میکنی میبینی قانون حفاظت از گرما در مئذنه اینها نیز اثر کرده. که پوشیده است و رابطهاش با خارج نظر اندازهای باریک و درازی است مزغل مانند و انگار میکنی که مأذنه نیست بلکه بالای گلدسته کمی آماس کرده. و چه غنیمتی است این ماهان. و چه خوشسلیقه بود حضرت شاه. از خانقاه نعمتاللهی تهران سفارشی همراهمان است به جواز توقف درین جاها که مسافرخانه نیست. از دکتر نوربخش. که دختر عموی سیمین را به زنی برده. و حضرت قطب است. جانشین ذو الریاستین. و گرچه بگو مگویی درین جانشینی از طرف مدعیان. ولی خادمی که سفارش را گرفت تا به صاحبش برساند سخت خبردار ایستاد.
به نفری چهار تومن یکسره آمدیم. راهی نیست. در حدود تهران تا کرج. نیمساعتی توی چمن و باغ گشتیم. کولبارهامان در کفشکن نهاده و به این فکر که کدام حجره را بهمان خواهند داد. و حجرهها در اختیار جماعتی از زوار ـ با عر و بوق بچهها و قبل و منتقلشان و کوزه زغالی گوشه ایوان و آبگوشت سربار. خادم میگفت هر ماه سیصد نفری در حجرهها پسر میبرند ـ یک هفته ده روزی ـ ـ و بعد راه میافتند به رفتن ـ ـ و تازه ماشین نیست. که بر میگردند و از نو پوست تخت پهن کردن و غیره ....
بقعه و بارگاه از 840 هجری برپاست و مرتب تعمیر دیده و یک گلدسته پیش صحن در دست تعمیر بود ـ و بقیه عمارت رو به راه و بیبوی گدابازی و زیارتنامه خوانی و متولیگری و شمع دزدی. نوعی باغ ملی با صفا با سروهای بلند دور باغچه و زیر سیگاریها به تن ستبر و پیچیدهشان کوبیده و کف حیاط چنان تمیز و فرش شده به قلومسنگها و مشجر ـ ـ که حقیقت میآید با کفش راه بروی. و زنجیر بست در ورودی صحن پدر و مادر دارو قرینهسازی درهای متعدد روبهروی هم و بر یک محور.
چنانکه ازین سر تا آن سر پنج تا در را مقابل هم میبینی و موزه آستانه با جزوه قرآنی کتابت سال 710 و قرآنهای دیگر و نیزهای و شمشیری و تخماقی (که مگر ابزار صوفیگری اینها هم بود؟ و تا کی؟) و کشکول بزرگی بر چهار پایهای آهنی که لابد در آن دیگجوش میپختهاند و یک شمعدان برنجی کار هند که با درهای آستانه یک جا آمده. و بعد کتابخانه و نگاهی به فهرستش که کتاب دعایی را به اسم «صادق هدایت» ضبط کرده بود و هزار جلد کتابی که هر کدام درخور دیگری. و روی یکی از قبرهای حیاط خلوت شمالی آستانه بر سنگ نوشته که: «دنیا چو حباب است، ولیکن چه حباب؟
«نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
«و آن نیز سرابی که نبینند بخواب (یا ببینند؟)
«و آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.»
که خادم رسید و کوتاه مردی پیر با او. با لباسی میانه درویشی و آخوندی. عمامه تنگ بسته عین شبکلاه ـ و قبا یخه بسته . و عبا زیربغل و گیوه به پا. و سلام و علیک و عزت و احترام و کاغذ را روی چشم نهادن و اینک حجره ما. با زیلویی و یک تخت چوبی خالی و یک طاقچه کتاب و بالای بخاری عکس حضرت قطب در زی درویشی با بوق و من تشاء و خرقه و عکسهای دیگری از ذو الریاستین ـ قطب سابق ـ با جماعت مریدان و بالایش پوست تختی به دیوار کوبیده با کشکولی و تبرزینی و دو تاه اراه دندان سگماهی. و یک کلاه نمدی گرد میان آن دو نهاده. و تشکرات. و یا رو رفت و تا بساطمان را پهن کنیم یکی آمد دم در. بوق علیشاهی با ریش و پشم سیاه. ازین گوش تا آن گوش. و عبایی بر دوش و زبرش پیراهن زیرشلواری بلند و کرد. و خودش به قیافه قصابها. سرخ و سفید و گوشتالو. و بفرمایید. و قهوهای گذاشتیم روی چراغ الکلیمان و گپی. میگفت اهل زاهدان است. (ولی شمس میگوید در تهران او را دیده. ضمن آن بزن بزنهای سیاسی. و چاقوکش مانندی ....) و به دستور مرشد خویش که در تبت است به اعتکاف آمده این طرفها که زمین بیحجت نماند. و مدعی خواب کردن است و خادم آستانه را گرفته که بیا بخوابانمت و هنوز موفق نشده. میگفت ما ده نفریم. پیروان درویش علی مصری و دو نفرمان اروپاییاند و الباقی ایرانی و گوشت و حیوانی نمیخوریم و عهده کردهایم که بین 30 و 60 سالگی بمانیم (؟) و گذشته از خواب کردن بیداران مدعی شفای روحی امراض غیر روحی هم بود و ازین قزعبلات. . . و دانشکده افسری را هم میگفت دیده و کلاسهای هنرهای زیبا را هم مستمع آزاده بوده. و مدعی نقاشی هم بود و کتابی هم نوشته بود در فلسفه و از این لغات فرنگی باب روزی هم سرزبان داشت. «پرو گره» و«کنسیانس» و«لیبیدو» و دیگر خر رنگکنها. و جالب شعری بود که در آخر به نقل از حضرت شاه خواند:
«بهشت روی زمین است قریه ماهان / به شرط آنکه تکانش دهند در دوزخ.»
دیگر اینکه این قریه ماهان پنج تا قنات دارد و هفت هزارتایی جمعیت و یک موتور دیزل MWM که به آستانه برق میدهد ـ سرشبها تا نه و نیم ـ ده ـ و به یک نیمچه خیابان. غیر از این چند تا دکان دارد و یک چهار خیابان مستحدث جلوی آستانه و یک آسیاب موتوری. و قناتهاش همه از جوپار آمده. مهچال، تیگران، فرمتین، سه کنج (سه گچ؟) ، وکیلآباد. و آبی که ازین قناتها دور استانه میگردد دو چندان نهر کرج.
دیگر اینکه صاحب حجره یک شرححال حضرت شاه گذاشت دم دستمان برای مطالعه. و این هم نام دوتا از کتابهای طاقچهاش که نرسیده ورق زدم:
ـ سند خرقه این شعر بر میگردد به «. . . شهر اصفاهان» که یارو اینجوری برای ما جا زد.
ـ رباعیات شارق یزدی که «در کرمان انشاء فرموده فی سنه 1339» ـ 370 تایی رباعی است و بعد مختصری غزل و قصیده و مسمط. «در مطبعه مبارکه دار الامان کرمان 1339 ـ در شهر صفر المظفر به زیور طبع. . . » و الخ.
ـ معرفة السل من مترجمات میرزا سید رضا خان صدیق الحکماء. ماه صفر 1319. تألیف دکتر الیزه ریپار فرانسوی مسیحی 1900 ـ که در آخرش به مطالعهکنندگان بصیر اعلام میکند که«چون کلیه اسباب مهیئه سل درین مجرم موجوداند دور نیست به همین مرض داعی اجل را لبیک گویم. اگر خداوند متعال تفضل فرموده و قوه عنایت فرمود که بتوانم این اسباب مهیئه را از خود دور نمایم یحتمل تا شصت و چیزی زندگانی کرده و خدمات عمده علمی برای ابنای وطن و دولت و ملت نمایم. فالا مشکل است که تا پنجاه عمر نموده باشم. »و به نظرم همینطورها هم شده. و جالب اینکه در اواخر کتاب 8 صفحهای لغتنامه داده در توضیح لغات و اصطلاحات فرانسوی طب. مثل «باکتریولوژی» یا «بلادون» و ازین قبیل.
دیشب ذخیره الکل چراغ سفریمان را خالی کردم کف حجره ـ در دو سه بار ـ تا نمش بر چیده شود و بشود خوابید. و دو نفری کشیک رطوبت دادیم. دو ساعت به دو ساعت. یکی روی تخت یکی روی زمین. و شام شیر و ماست و تخممرغ. که شیر برید. ولورش را خوردیم. بقالی پشت آستانه فقط پنج تا تخممرغ داشت و سه تا پرتقال. و همین هم از سرما زیاد بود. که برای صبح هم گذاشتیم. و پنیر هم شاممان که تمام شد رسید. خادم دستگاه که دنبال پنیر بود ـ آمده میگوید حضرت بوق علیشاه زاهدانی عاقبت خوابش کرده و فرستادهاستش کربلا و مشهد. (و این آرزوها که مگر در خواب عملی بشود! و اصلا یارو چه اصراری دارد در خواب کردن مردم؟ مگر بیداری چه عیبی دارد؟) اما خود خادم میخواهد این دفعه در خواب به جاهایی برود که بلد است. مثلا کرمان. یا سیرجان. که اهل آن است. و این یعنی که حتی خادم آستانه ماهان هم میخواهد این گل مولای ما را امتحان کند! و این حضرت را بگو که با ترک جوانی چه گل و گردنی دارد و چه قد و قوارهای بهم زده! من خودم در 19 سالگی یک سال گوشت نخوردم هنوز که هنوز است دارم تقاصش را پس میدهم. و اصلا دیشب تا به حال همهاش به فکر این دم و دستگاهم با اصطلاحاتش و سنتش و معنایی که در آن نهفته. و ببینم اصلا «قطب» یعنی چه؟ یعنی مرکز دایره. بسیار خوب. ولی دیگر چه؟
آیا نه اینکه یعنی حتی در حوزه حقیر تسلیم و رضا یکی باشد که فعال ما یشاء باشد؟ عین صاحب فتوا. که فعال ما یشاء دیگری است در حوزه شایست ناشایستهای خصوصی و بیضرر. مسائل عمومی بزرگ و اجتماعی را که از حوزه عمل «فتوا» بریدهاند. و اینجا هم. مقاومت و فرقهسازی فعال باطنی گرایانه را که ازین حضرات گرفتهاند. ناچار چه باقیمانده؟
همان حضرت قطب و جماعت قلیل مریدان. که تازه هر به ده سال یک بار انشعابی تازه است و حقارت مضاعف حوزههای بیاثری. اما به هر صورت دکانی. و نان و آبی. که هنیالهم. و تازه یارو صاحب اختیار شرکت نفت ملی فخیمه است. اما درویش است و بوق و من تشاء و دیگر قضایا. . . آنکه مشتاقیه را به اسمش ساختهاند ـ و حتی این حضرت شاه تا حدودی مردی بوده عاصی و یکدنده و در راه عقیدهای سر نهاده. اما این حضرات دراویش معاصر که بر سفرههای رنگین سنت آن مردان نشستهاند و از علیق نفت آخور به گردن بسته ـ فقط مردم را خواب میکنند. و آن وقت تبلیغ در معنی اینکه «دنیا چوب حباب است. . . و الخ».
درین زمینه حتی کسی مثل «خیام» مقصر است که دخلی هم به کار عرفان و درویشی ندارد و هنرش ابدی. بسیار خوب. چون از مسائل ابدی حرف میزند. و علمش گذرا. چرا که حلقه زنجیری در رشته دراز تکامل ریاضیات و نجوم. اما محتوی شعرش؟ و مگر نه اینکه «هدایت» سر سپرده او بود؟ و خودکشی کرد؟ و گیرم که این خودکشی نوعی وسیله اعاده حیثیت اشرافیتی که هدایت ازش بیزاری میجست، اما وابستهاش بود ـ اما به هر صورت احساس پوچی که آمد خودکشی مطرح میشود و احساس پوچی خود اعتراضی است در مقابل تقدیر کور. و مگر نه اینکه خیام ضد «اختیار» حرف میزند؟ آخر او قدری است. چه رسد به حضرت خواجه و آن جماعت دیگران. و حاصل حرف همه ایشان اینکه تو هیچی و پوچی. و این آیانه به این معنی که روشنفکر این ولایت حدود هزار سال است که دارد ناله درماندگی میکند؟ و چون عین تو از حوزه عمل و امکان اخراج شده است دل به حوزه ناممکن و محال خویش کرده و به اینکه:
«گر بر فلکم دست بدی چون یزدان / برداشتمی من این فلک را ز میان...» و الخ
و آن وقت حاصل غیرمستقیم اما دیرپای این «قطبسازی» و «مرجع بازی»؟ اینکه اگر در مسائل خصوصی و بیضرر و در شایست ناشایستهای خانگی محتاج مرکز دایره خلقتی که حضرت قطب باشد ـ پس وای به مسائل بزرگ و عمومی و بایست و نبایستهای مخاطره انگیز. که حتما وابسته وجود ذیجو «قطب الاقطابی» است!
دیروز صبح هنوز از حجره درنیامده بودیم که صاحب حجره رسید. به دعوت برای ناهار. و نشست به در دل. که از درآمد آستانه ماهی سیصد تومن به رئیس فرهنگ محل میدهند برای روز مبادای دخالت اوقاف. و اینکه متولی آستانه از گنابادیهایی است که خیال دست اندازی به کار آستانه را دارند. و اینکه آستانه سالی صدهزار تومن عایدی دارد که ملاخور میشود. از اوقافش که آبادیهای اطراف تا سی چهل فرسخی پراکندهاند. و مثلا فلان فرماندار کرمان که شرححال حضرت شاه را نوشته سه هزار تومن حق البوق گرفته. جوری حرف میزد که انگار که ما آمدهایم به بازرسی. و بعد قهوه ما حاضر شد با الباقی الکلی که ته چراغ بود و بعد یکی دو تا غزل برایمان خواند با نیم دانگ صدایی که از پیری برایش مانده. و اصرار که ما هم بخوانیم. و گرچه تازگیها تق این قضیه هم درآمده. به دخالت محمد علیشاه ژنرال بازنشسته افغانی در روزنامه «سندی تایمز» (!) با همان مدعیات معهود که خیام افغانی است و الخ. که پیشکش!
خواندیم. توی خانقاه بسر ببری و طرفت از سر سپردگان حضرت شاه باشد و نتوانی غزل بخوانی؟ و بعد چرت گفتیم از سیاست. و بعد احوال آب و ملک را پرسیدیم. و او گپی زد از فلانقدر سیبزمینی رسمی که باید به ارتش بفروشد و زمینی که باید با تراکتور شخم بزند ـ که دوتاش به این حوالی آمده ـ و بعد رفتیم سراغ آب فراوان آبادی. مجموع آب ماهان 3200 سهم است و قیمت متوسط هر سهم پنج هزار تومن. یعنی که تنها ثروت آبی ماهان سالی 18 ـ 19 میلیون تومن. و بعد صحبت از اینکه به ازای «سنگ» عراقیها و «قفیز» یزدیها اینجا هر واحد آب را یک «قصب» میگویند. و این یعنی مقدار آبی که 25 گز مربع زمین شخم شده را در مدت یک «تشته» آبیاری کند و این تشته چیزی در حدود یک ساعت آبی. کاسهای است مسی و سوراخی بر کفش که میاندازند روی آب تا پر شود. ظرف پنج شش دقیقه. و بعد رفتیم سر آسیابهاشان. و این اسامیش: بنه گاه حاج امین، ماهان پایین، شاه، ملا اسکندر، کل اسمال، سید حسین. که فقط همین آخری دایر است. و بعد راه افتادیم و باهم آبادی را گشتیم و سه تا از آسیابها را دیدیم. یکیش آسیاب حضرت شاه. میگفت ششصد ساله است و حضرت که آمده اینجا سرآب همین آسیاب نان و ماستی از دست دخترک آسیابان خورده و گلوش گیر کرده و ماندگار شده. نه برای زندگی که برای مرگ هم. از بادها هم حرف زدیم و از بارانها. بادشان نظمی ندارد. همیشگی است. اما بارانشان. میگفت از نوروز به بعد سر هر شش باران دارند. معمولا. یعنی ششم، شانزدهم، بیست و ششم هرماه. و همین جور تا خشکه تابستان برسد. و این رسم «شیشا» است.
بعد برگشتیم سراغ قالیبافها. به سه تا خانه سر زدیم. هریک با دو دار قالی. یعنی از در خانهای میگذشتیم که شنیدیم صدایی میآید در حدود قرآن خواندن. اول گفتیم لابد رمضان است و مقابله دارند. اما پشت دیوار خانه دوم ـ و همان آوا. که دقت که کردم دیدم عربی نیست. که انکشف استاد کار دارد نقشه قالی را میخواند. به آوازی محزون و کشدار و ضربهای در آخر ـ همچو قافیه. و هجاها کوتاه و بلند. که تپیدیم توی خانه. در کوتاهی و بعد باغچهای خشک و بعد اطاقی و بعد باغچه دیگری رنگین و شاداب ـ اما به دار آویخته. و از وسط بریده. و سه تا کودک پایش نشسته بر خاک. به تماشا که به ویجین. . . و بجای در آوردن علفهای هرز ریشههای رنگین میکاشتند در شیار تارهای سفید. و هر سه دختر. ا سرهای بسته و انگشتهای باریک ـ با نوک ترکیده و قرمز. و اطاق بینور و یکیشان سرفه کنان. همان که نقشه را میخواند. به زحمت 12 سالهای. که باز بغض آمد و دیدم که چه به زحمت میتوان پا نهاد برین قالی. این صنعتی که نه پول سازمان برنامه را پس پشت دارد نه اعتبار بانک صنعتی را و نه وام بانک صادرات را و نه قرضه بانک بین المللی را. اما همچنان زنده است و به قیمت جوانی بیباعث و بانی ولایات ....
و خانه دیگر و قالی دیگر. و خانه دیگر و قالیچهای. و ابریشمی. یک جا متن لاکی بود جای دیگر بیدمشکی یک جا ترنج بود و جای دیگر ترمه. اما زمینه اصلی همه جا فقر بود و گرسنگی ورها شدن به تقدیر. . . و آن یکی که سه ساله هم نمینمود! و خانه سوم استاد کار مردی بود. سیساله. میگفت برای شرکت فرش میبافیم. به گزی 60 تومن مزد (از آن قالیها بود که در بازار متری هزار تومن میفروشند) . و نقشه و پشم و ریسمان از شرکت و دار و ابزار کار و محل از ما.
به اختلاف اقوال شرک فرش تنها در ماهان 250 تا 300 دار قالی دارد. از مجموع 800 داری که در تمام ماهان برپاست. و اگر پای هر داری بطور متوسط سه نفر کار کنند میشود 2400 نفر. و جمعیت ماهان 7 هزار. و وقتی متوجهباشی که این همه کشت و آبادی پای چنان آبی کار مردهاست میبینی که چرا این همه کودکان پای دار قالی میپژمرند. و سلامت باد سر این شرکت فرش که بجای تجدیدنظری در شرایط عادی بازار کار ـ ـ آمده عین همان شرایط را پذیرفته و شده یار و یاور استثمار. و بعد هم سلامتتر باد سر این هنرهای زیبا با آن عرض و طول دستگاهش که انگار این صنعت را وسیع کرده و دلش خوش است که نقشها را کج و کوله میکند.
با مدیر مدرسهشان هم آشنا شدیم. نه کلاسه. که جوانکی یک پا و ترکهای بود و جوشی و با چوب زیربغل. شباهتکی داشت به معلمهایی که چخوف در قصههایش میآورد. ازش پرسیدم چخوف را خوانده؟ نخوانده بود. قول دادم هرچه ازش ترجمه شده برایش بفرستم. باغ هم رفتیم. هنوز زیر شکوفه. اما به باران روز دوم اقامتمان گلبرگها ریخته و آرایش بهارهشان پیش شده. یا کچل. و اسمان کرمان را هم دیدیم. که چه بلند و چه عظیم و چه پاک و چه نوری از بیمهتابی شبانه ستارگان بر زمین پاشیده. و سه روز در آن حجره ماندیم. و چنان امن و چنان آرام که پناهگاهی برای همه بازنشستگان کشوری و لشگری. حتی بوق علی شاه همسایه ـ مان با رفت و آمد هر شبهاش به قصد خواب کردن خلق اللّه و فال گرفتن و این حقهبازیها نتوانست مزاحمی باشد. ناتمام
که مادر هر هفت شماره «نقش و نگار» ـ که سیمین از 34 تا 39 برای آن اداره در میآورد و من دستی زیر بالش میکردم ـ مدام ازین قضیه دم زدهایم. اما کو گوش شنوا؟ و حتی طرح ملی کردن صنعت فرش را دادهایم (شماره 6، بهار 1338، ص 66) نه به آن معنی معهود ملی کردن! و اکنون بیفزایم که که با یک«تعاون قالیبافی»چه واسطهها که دستشان از استثمار این صنعت بریده خواهد شد.
نظر شما