۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۹، ۱۱:۰۹

یادداشت اختصاصی مهر /

پورنامداریان: حق‌شناس به اقتضای وقت و سودای سود نمی‌نوشت

پورنامداریان: حق‌شناس به اقتضای وقت و سودای سود نمی‌نوشت

انگیزه‌های نوشتن برای حق‌شناس طرح موضوعی تازه، لزوم حل مسئله‌ای مشکل و شیفتگی او به عمق بخشیدن و روشن کردن و رفع ابهام از مبحثی تازه بود. او به اقتضاء وقت و سودای سود نمی‌نوشت.

به گزارش خبرگزاری مهر، دکتر تقی پورنامدایاران استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه‌های تهران در آستانه دهمین روز از دست دادن استاد فقید علی‌محمد حق‌شناس، در یاداشتی به جنبه‌های مختلف زندگی و تاثیرات دامنه‌دار اندیشه‌های علمی استاد بر دانشجویانش پرداخت.

متن کامل یادداشت دکتر پورنامداریان که آن را با عنوان "شیفته زیبایی و دانش" به خبرگزاری مهر ارسال کرده است، در ذیل از نظر می‌گذرد.

افتخار آشنایی من با دکتر حق‌شناس اولین بار در جلسه دفاع رساله‌ای در دانشکده ادبیات بود. دکتر شفیعی کدکنی استاد راهنما بودند بنده و آقای دکتر حقشناس مشاور. در فاصله‌ای که حاضران موقتاً سالن را ترک کرده بودند، دکتر حق‌شناس بلند شد و به طرفم آمد و با من که به احترام ایشان از جا بلند شده بودم، چنان گرم روبوسی و احوالپرسی کرد که انگار رفیقی صمیمی را پس از سالها دوری دیده است. من هم در همان جلسه بود که دکتر حق‌شناس را می‌دیدم، اما منتظر بودم کار دفاع پایان‌نامه به پایان برسد تا خوشحالی‌ام را از دیدن ایشان ابراز کنم. اما در ابراز لطف، او بیطاقت بود و همیشه بر دیگران پیشی می‌گرفت. به کودکی می‌مانست که ظهور شادی و شگفتی در او بی‌اختیار بود.
 

دکتر حق‌شناس عاشق دانش و زیبایی بود. دیدن گلی همانقدر او را به وجد می‌آورد که مطلبی یا نوشته‌ای که به تشخیص او قابل تأمل بود.

در شهرک اکباتان زمانی نزدیکی‌های غروب پیاده‌روی می‌کرد. گاه همدیگر را می‌دیدیم و همقدم می‌شدیم. یک بار در حاشیه راهی که قدم می‌زدیم، گلِ نارنجی تازه‌رسته‌ای که در سایه‌روشن غروب مثل خورشید کوچکی می‌درخشید، چنان مبهوتش کرد که چند دقیقه‌ای ایستاد و به آن خیره شد. در صورتش می‌دیدم که انگار روحش قالب را به تماشای فضایی دور ترک کرده است. به خود که آمد، گفت: ببخش! چند لحظه‌ای مرا با خود بُرد. یاد مصراعی از شاعری افتادم: "ریمسکی کورساکف مرا به بوران قزاقها می‌برد". با شادی و شگفتی بلند گفت: به‌به!... به‌به...! این هم مثل همین گل زیباست!

یک شب ساعت نزدیک 11 که تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم. دکتر حق‌شناس بود. با صدای بلند گفت: حظ کردم! حظ کردم! مقاله "مسئله معنی" عالی بود. گفتم: استاد از شما یاد گرفته‌ام، حالا فکر می‌کنم چه مقاله خوبی نوشته‌ام!

دکتر حق‌شناس به شکلی اغراق‌آمیز قدرشناس بود. اگر حرفی، نوشته‌ای، کتابی برای او جالب بود، حقِ لذتی را که از آن می‌برد، در اولین فرصت ادا می‌کرد. مهم نبود گوینده یا نویسنده کیست. اگر طرف را هم نمی‌شناخت با اولین فرصت و مجالی که به دست می‌آمد با شیفتگی و شگفتی از آن تعریف می‌کرد. نقدی را که آقای علی صلح‌جو درباره کتاب تاریخ مختصر زبانشناسیِ استاد نوشته بود، در مقدمه ترجمه کتاب زبان بلومفیلد فرصت یافت تا با تمام تواضع ستایش کند.

دکتر حق‌شناس به اقتضای وقت و سودای سود، نمی‌نوشت. انگیزه‌های نوشتن برای او طرح موضوعی تازه، لزوم حل مسئله‌ای مشکل و شیفتگی او به عمق بخشیدن و روشن کردن و رفع ابهام از مبحثی تازه بود. تحقق چنین خواستی مستلزم مطالعه و تأمل بسیار بود. مقاله‌ای که او درباره قافیه نوشت با آنکه مطالعه آن سابقه‌ای کهن داشت بسیار تازه و علمی و قاطعِ اختلاف‌های محتمل بود.

آنچه او درباره زبان علم و تفاوت میان نظم و شعر و نثر نوشته است حاکی از تأمل او در نوشتن است. وقتی ترجمه کتاب زبان بلومفیلد را به من لطف می‌کرد، گفت: مطالب این کتاب تازه نیست اما باید ما همه چیز را از اساس شروع کنیم تا خوب بشناسیم.

فرهنگ هزارة نشانة مسؤولیت‌پذیریِ کامل نسبت به مخاطب در تألیف و وجدانِ علمی و دقتِنظرِ شگفتانگیز در مقام یک معلم بی‌نظیر است.

دکتر حقشناس با آنکه رشته تحصیلی‌اش آواشناسی بود و کتاب او در این زمینه نمونه یک کتاب روشن و قابل فهم و روشمند برای دانشجویان است، سخت شیفته ادبیات فارسی بود. او از جمله معدود استادانی بود که برای پیوند این دو رشته به جد میکوشید. زبانشناسی را بدون پشتوانه ادبیات فارسی بی‌روح می‌دانست. گذشته از مقاله‌های متعدد مجموعه شعر او، خود حاکی از شیفتگی و حساسیت ادبی او بود.

چهره دکتر حق‌شناس تا همین روزهای آخر، در اوجِ بیماری هم شاد و امیدوار و آرام می‌نمود. سه چهارماه پیش از بیماری بود که در پژوهشگاه دیدمش. مثل همیشه شاد بود و مثل همیشه برخوردی شورانگیز داشت. دکتر حق‌شناس را هر وقت می‌دیدی غم‌ها و گرفتاری‌ها را فراموش می‌کردی. از ظاهر چهره او و از سخنانِ گرمِ اشتیاق آمیزش، تسلی و امید می‌یافتی. گفتم: باز هم هر هفته به بنفشه ده می‌روید؟ مثل همیشه تکرار کرد، بعله...! بیایم سراغت؟ مثل همیشه گفتم: انشاءالله بعد.

بعد از آن ندیدمش تا حدود یک ماه پیش. تصور می‌کردم در جلسه دفاع یکی از دانشجویان ادبیات فارسی ببینمش. اما نامه‌اش را دیدم که خواسته بود به جای ایشان درباره رساله قضاوت کنم و نمره بدهم، نگران شدم. گفتند دو ماهی است که در خانه است و سخت بیمار، شرمنده شدم که از او بی‌خبر مانده‌ام. شب تلفن که کردم، صدایش بیش از آن گرفته و ضعیف بود که از کسالتی جزئی انتظار می‌رفت. گفتم: برایتان دشوار است اما چند لحظه‌ای هم که شده باید شما را ببینم.

عصر با آقای دکتر خدایار به دیدنش رفتیم. در سالن نشستیم. چند لحظه بعد آمد. زرد و تکیده و صدایی که به زحمت از گلویش بیرون می‌آمد. ساعتی نشست و با هم حرف زدیم. چنان از دیدن ما خوشحال می‌نمود که بعد از رفتن از مزاحمت خود اصلاً پشیمان نبودیم. حتی در اوج بیماری سعی کرده بود نشان دهد که از دیدن ما بسیار خوشحال است. گفتم: انگار اندوه و ناامیدی اذن حضور در چهره دکتر حق‌شناس ندارد، حتی در اوج بیماری. در پشت این ظاهر شاد و پرامید چه می‌گذشت؟ نمی‌دانستم.

خبر درگذشتش غم‌انگیزترین و تلخ‌ترین خبرها و دور از انتظارترین واقعه‌ها بود. آخرین دیداری که با او در بیمارستان داشتم و آخرین کلماتی که دو روز پیش از درگذشت تأسف‌بارش شنیدم باز هم روی در رضایت و زندگی داشت. دریغا زمانی از پویه و پرواز بازماند که فرصت نیافته بود تا آنچه نانوشته بود، بنویسد! آیا تقدیر فرصت را از او گرفت تا امید خواب و راحت او را. محقق کند؟ روزی از آن سوی زندگی گفته بود:
زنده که بودم
هراسِ مرگ و امیدِ راحت و خوابم بود و
              خوابِ راحت نه
حالا
همه راحتم
  همه خواب
بی‌منّتِ هیچ امید و
  هراس مرگی.

کد خبر 1080039

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha