به گزارش خبرگزاری مهر، در ادامه سلسله نشستهای هفتگی شهر کتاب، نشست "سلوک عشق: بوناونتورا، فیلسوف عارف" با حضور اکبر حبیباللهی، مؤلف کتاب فلسفه بوناونتورا که از سوی انتشارات حکمت منتشر شده است، در روز سهشنبه، 28 دیماه 1389 در شهر کتاب برگزار شد. آنچه در پی میآید متن سخنرانی اکبر حبیباللهی در این نشست است.
زندگی و آثار بوناونتورا
جیوانی دی فیدنزا (Giovani di Fidenza)، ملقب به بوناونتورا، در سال 1217 در باگنوریا (Bagnorea)، شهر کوچکی در تاسکانی (Tuscany)، نزدیک ویتربو (Vitrebe)، و اورویتو (Orvieto) به دنیا آمد. بوناونتورا نوجوان بود که فرانچسکو در سال 1226 مرد و دو سال قبل از مرگش، زمانی که بوناونتورا 12 ساله بود، فرانچسکو از طرف "پاپ گریگوریوس نهم" در زمره مقدسان پذیرفته شد اما آنچه مشخص است این است که بوناونتورا هرگز فرانچسکو را ملاقات نکرد.
بوناونتورا در اثرش "زندگی فرانچسکو" میگوید: "به وضوح به خاطر میآورم زمانی که کودک بودم، به خاطر دعا و نیایش پدرم فرانچسکو، از تنگنای مرگ نجات یافتم. من گواهی میدهم که خداوند زندگی مرا به واسطه او برگرداند و همچنین تصدیق میکنم که من قدرتی فوقالعاده قوی در اعماق وجودم تجربه کردم." این رویداد حاکی از تأثیری بس شگرف و مادامالعمر بر روی بوناونتورا و به دنبال خود حاوی یک عهد و میثاق میان بوناونتورا و فرانچسکوست.
بوناونتورا در سال 1234، زمانی که هفده ساله بود، به دانشگاه پاریس، دانشکده فنون آزاد، جهت تحصیل عزیمت کرد. پس از ان بود که در پاریس و در سال 1240، نهضتی جهت ایجاد آموزههایی برای آنچه نظام رهبانی فرانسیسی میتوانست بر روی آن استوار گردد، شروع شد. این تعالیم شامل آن دسته از مبانیای بود که توسط اساتیدی همچون الکساندر هالنسیس (1245 - 1186)، بوناونتورا و یوهانس دنز اسکوتوس (1308 - 1266) ایجاد و ادامه یافت.
بوناونتورا در سال 1243 وارد فرقه رهبانی فرانسیسی شد و مطالعاتش را در زمینه کلام، تحت استادی الکساندر هالنسیس، یوهانس اهل لاروشل و اودس ریگود و همچنین ویلیام از میدلتون به اتمام رسانید.
از میان آن اساتید، بوناونتورا شدیداً تحت تأثیر استادش الکساندر هالنسیس قرار گرفت، کسی که استعدادها و تواناییهای او را تشخیص داد و فضایل او را ستود. بوناونتورا در مدخلی بر مقدمه کتاب دوم جمل پتروس لومباردوس اعلام میکند که عقایدش همانند استادش الکساندر هالنسیس است و در کتابهای بعدی نیز اذعان میکند که از مسیر استادش منحرف نمیشود.
آنچه در اینجا شایان توجه است این مسئله است که بوناونتورا، علاوه بر تأثیر از الکساندر هالنسیس و دیگر استادان فرانسیسی، از فرانچسکو نیز تأثیر پذیرفته است. بنابراین اگرچه بوناونتورا در سنت عقلانی در پاریس باقی میماند و به دنبال دیگر اساتید بزرگش که مبانی نظری برای نظام رهبانی فرانسیسی ایجاد کردند، مباحث نظری و فلسفی را وارد این نظام میکند، با این وجود همواره پایبندی خود را به "سادگی فرانچسکو" اعلام میدارد.
بوناونتورا منظور خود را از سادگی آسیسی چنین به تصویر میکشد: "این حقیقت را نمیتوان کتمان کرد که راهبها در آغاز ساده و بیسواد بودند، و نیز اینکه در ابتدا توجه به ایمان در نظام رهبانی در اولویت قرار داشت. من خداوند را به این خاطر که عشق زندگی فرانچسکو را در من نهاد، که شبیه آغاز و رشد کلیسا بود، سپاسگذارم. همانگونه که کلیسا در آغاز توسط انسان ساده شکل گرفت و بعد از آن توسط کشیشان دانا، پرآوازه و نامی شد، تو میتوانی همین را در مورد نظام رهبانی فرانچسکو مشاهده کنی. در این طریق است که خداوند خود را توسط عیسی مسیح و نه اندیشه انسانی، نشان میدهد".
بنابراین زمانی که بوناونتورا دوره تربیت فلسفیاش را به اتمام رساند، وارد زندگی رهبانی شد. در آن زمان استادان پاریسی "ارغنون"، "طبیعیات" و "مابعدالطبیعه" ارسطو را تفسیر میکردند. بدین ترتیب بوناونتورا، سریعاً با مکتب مشائی تماس پیدا کرد، آثار مهم ارسطو را خواند و در آثارش نیز از ارسطو نقل قول کرده و در مواردی نیز آموزههای او را نقد کرد.
بوناونتورا در سال 1248 مدرک استادیاش را گرفت. او باید نه سال صبر میکرد تا به طور رسمی استاد دانشگاه در دانشگاه پاریس شود. این تأخیر ناشی از دعوای بین کشیشها (Seculiers) و راهبها (Reguliers) بود چرا که دانشگاه از پذیرش اساتیدی که به فرقههای مسکینان (Mendiants) تعلق داشتند، سر باز می زد.
بوناونتورا در سال 1248 به ایراد درس راجع به کتاب مقدس پرداخت. برای دو سال بعد، یعنی از سال 1250 تا سال 1252 او مطالبی پیرامون کتاب "جمل پطرس لومباردوس" تدریس کرد. در دوم فوریه سال 1257، رئیس نظام رهبانی فرانسیسی شد. او همچنان در پاریس ماند اما کار دانشگاهیاش به اتمام رسیده بود.
بوناونتورا در مدت ریاستش بر فرقه فرانسیسی، تشکبلات اداری و نظام تعلیم و تربیت آن را گسترش داد و منسجمتر کرد و مطالعات دانشگاهی را بین فرانسیسیان رواج داد. با اینکه خود در فلسفه تاریخ و پایان تاریخ تحت تأثیر جوآکیم فیوری (1202 – 1135) بود و در اواخر عمرش از عقاید او بهره بیشتری برد، اما با باورهای تند بسیاری از فرانسیسیان با آخرالزمان و عقاید جوآکیم فیوری درباره عصر روحالقدس و تغییرات عمدهای که در جهان رخ خواهد داد، مقابله نمود، راه میانه در پیش گرفت و از تأثیر تندروها در فرقه جلوگیری کرد.
وی برای بازدید از دیرها به فرانسه، ایتالیا، انگلیس، فنلاند و آلمان رفت. وی در اکتبر سال 1259 بر روی کوه آلورن بود که به تفکر درباب اندیشه فرانچسکو پرداخت و کتاب "سیر نفس به طرف خدا" را نوشت.
وی که در سال 1256 پیشنهاد اسقف اعظمی یورک ازسوی پاپ کلمنس چهارم را رد کرده بود، به حمایت از یوهانس پکام در برابر توماس آکوئینی (در خصوص مسئله وحدت صورت جوهری در انسان) پرداخت. بوناونتورا در سوم ژوئن سال 1273 به مقام کارینالی نائل گردید و اسقف آلبانو شد اما دو ماه بعد، یعنی 15 ژوئن همان سال، در همان شهر در گذشت. وی پس از مرگ خود در سال 1482 به سلک مقدسین در آمد و در سال 1547، یعنی یک قرن بعد، عنوان "دکتر کروبی" (Seraphic Doctor) به او داده شد.
آثار بوناونتورا بر اساس نوع موضوع و محتوا به پنج دسته و طبقه تقسیم شده است که عبارتند از: رسایل فلسفی و کلامی (اختصارات، سیر نفس به طرف خدا، رساله در باب تحویل فنون به کلام و...)، تفسیرها (تفسیر در باب انجیل یوحنا، تفسیر در باب رساله جامعه، تفسیر در باب رساله حکمت و...)، رسایل عرفانی (رساله درباره راه سهگانه، رساله درباره آمادگی برای نماز، رساله درباره هدایت نفس، رساله درباره شراب عرفانی و...)، رسایل مربوط به نظام رهبانی فرانسیسی (دفاعیه درباره فقر، رساله درباره نظام فرانسیسی، رساله درباره قوانین شهر، رساله درباره تقلید از مسیح، رساله کبیر درباره زندگی فرانچسکو آسیزی و ...) و مواعظ (خطابهای در باب زمان، خطابهای درباره مریم باکره، خطابهای درباره تفاوت و...).
اندیشمندانی چون دو ولف، ماندونه و اتین ژیلسون به فلسفه قرون وسطی به عنوان یک کل میاندیشند. همچنین علاقه قالب آنها، مقایسه یا تقابل فلسفه بوناونتورا با فلسفه تومیست است. ماندونه فلسفه بوناوونتورا را به عنوان یک مجموعه از آموزههای اوگوستینوسی – افلاطونی که از نظام کلامیاش غیر قابل انفکاک است، لحاظ میکند. بنابراین با فلسفه توماس آکوئینی که مؤسس یک مکتب مشائی مسیحی است متفاوت است.
اما با این وجود ماندونه خاطرنشان میکند که هر چند اندیشههای بوناونتورا و توماس آکوئینی در یک "میراث مشترک" که به اصول ارسطویی "قوه" و "فعل" باز میگردد، مشترک است اما تفاوت آنها در کاربردهای متفاوت قوه و فعل ارسطویی برای مسایل مابعدالطبیعی است.
سرانجام در نظر ژیلسون، نظامهای فلسفی بوناونتورا و توماس آکوئینی هر دو در خصیصه مسیحی بودن مشترک بودند و میتوان گفت که با توجه به وابستگی نظامهای فلسفی آنها بر توسعه نظام کلامی، این دو راهحلهای متفاوتی را به سبب ورود مکتب مشائی جدید برای متکلمان قرون وسطی ارائه دادند. هر سه این مورخان، تومیست و از متکلمان کاتولیک بودند که به طریق مدرسی به مطالعه فلسفه و کلام قرون وسطی پرداختند و پیشفرض اعتقادی هر سه این بود که کلام و فلسفه مسیحی امری متحد و دارای ساختاری مشخص است.
وان استینبرگن، با بررسی چهار "رساله تقلیل فنون به کلام"، "سیر نفس به طرف خدا"، "رساله در باب ده هدیه روحالقدس" و "رساله در باب شش روز خلقت" نظراتش را پیرامون فلسفه بوناونتورا تحت چهار عنوان خلاصه میکند:
1. بوناونتورا هیچ دشمنی و تخاصمی را با ارسطو نشان نمیدهد بلکه برای ارسطو نوعی همدلی و اعتبار تیز قائل است.
2. بوناونتورا هرگز فلسفه را محکوم نمیکند. بلکه او بر این مسئله پافشاری میکند که فلسفه، به عنوان علمی که توسط روشهای عقلی، حقیقت را جستجو میکند، سودمند و مفید است.
3. بوناونتورا، یک متفکر و متکلم مسیحی بود. به همین دلیل او برای سازماندهی تعالیم و آموزههای مسیحی، بر تعالی کلام بر معرفت طبیعی و ضعف و نقصان عقل تأکید میکند و تنها آن دسته از فیلسوفان مسیحی را که به یک فلسفه خود-بسنده روی میآورند، به جای اینکه فلسفه را یکی از مراحل حکمت مسیحی لحاظ کنند، محکوم میکند.
4. زمانی که بوناونتورا، وارد گروه فنون و کلام دانشگاه پاریس شد، فلسفه عمومی و غالب، فلسفه ارسطویی بود. لذا بنا بر اعتقاد وان استینبرگن، ریشه فلسفه او ارسطویی بود.
وان در لان، در اثری که در خصوص کلام بوناونتورا منتشر کرد،به دو مسئله اصلی "طبیعت" و "لطف الهی" توجه میکند و به وسیله این دو مسئله است که ارتباط کلام با فلسفه را مشخص میکند. او نشان میدهد که بنا بر نظام بوناونتورا، انسان در طبیعت، توسط نور و اطمینان عقل، شناخت حاصل میکند. به این معنا که در مرحله طبیعت، انسان از طریق عقل، تنها به برخی از حقایق دست می یابد و در مرحله لطف الهی، از طریق نور ایمان، اطمینان و یقین کتاب مقدس، به شناخت حقایقی نائل میشود.
بنابراین با این فرمولبندی، عالمان، توسط یک نور طبیعی و متکلمان توسط یک نور فراطبیعی به حقایق دست پیدا میکنند. از منظر او روح زمان بوناونتورا در فلسفه، سنتز یا تألیف است.
پاتریک رابرت معتقد است که بوناونتورا برای نخستین بار در تاریخ اندیشه مسیحی، یک نظم روشمند از تفکر فلسفی که از لحاظ ریشهشناختی و استدلال و برهان به نحو عمیقی وابسته به ارسطوست، و الهامات و گرایشاتی که به نحو ذاتی و اساسی اوگوستینوسی است، ایجاد کرد. از این رو، رابرت به این سنتز نام "مکتب اوگوستینوسی قرون وسطی" میدهد.
جوزف راتزینگر در موافقت با ژیلسون بر خصیصه "ضد-ارسطویی" بوناونتورا تأکید میکند. راتزینگر مطالعاتش را در خصوص مکتب ضدارسطویی بوناونتورا، در سه سطح مشخص میکند:
1. توسل به مفهوم زمان مسیحی و مخالفت با مفهوم ارسطویی قدمت زمانی عالم.
2. مخالفت او با مکتب ضد – ارسطویی در سال 1267، نه با خود ارسطو بلکه با آن دسته از متفکران مسیحی که تحت تأثیر تعالیم ارسطو، فلسفه را از ایمان مسیحی جدا می کردند.
3. او به نحو پیامبرگونه با کمک عناصر فرانسیسی، جوآکیمی و دیونوسیوسی به ضدیت با مکتب مدرسی خاتمه میدهد و بر یک کلام مبتنی بر "حجیت" نه مبتنی بر عقل طبیعی تأکید میکند و بدین ترتیب برای او تمام اندیشه نظری، زائد و کهنه میشود.
فردریک کاپلستون معتقد است که بوناونتورا کاملاً به روح فرانچسکو در ارتباط با وحدت با خدا، به عنوان با اهمیتترین هدف در زندگی ایمان داشت. اما او معتقد بود که این امر بدون شناخت خدا و مخلوقات خدا مقدور نیست، یا حداقل چنین شناختی بدون اینکه مانعی برای اتحاد با خدا باشد، میبایست نفس را آماده اتحادی درونیتر کند. برای این منظور، بوناونتورا مطالعه متون مقدس و کلام را سفارش میکند و خودش نیز این راه را دنبال میکند.
کاپلستون در مورد این سؤال که آیا بوناونتورا را باید متکلم خواند یا فیلسوف، دو معنای متفاوت از فلسفه ارائه میکند. به نظر او، اگر فلسفه به عنوان مجموعه تأملات و تفکرات منقطع از وحی، مشیت الهی، حکمت مسیحی و نظام فراطبیعی تلقی گردد، آنگاه نه اوگوستینوس و نه بوناونتورا هیچ یک فیلسوف تلقی نمیگردند، اما اگر مراد از فلسفه به نحو عمومی، همه آنچه تلقی گردد که به عنوان انواع و شکلهای متفاوت فلسفه میتوان لحاظ کرد آنگاه بوناونتورا فیلسوف خواهد بود.
از منظر کاپلستون با وجود اینکه بوناونتورا از آموزههای مکتب ارسطویی استفاده میکند، اما فلسفه او از اوگوستینوس الهام میگیرد، لذا اوگوستینوسی نامیدن این مکتب تنها واژه مناسب برای بررسی و توضیح نظرات اوست.
خداشناسی
بوناونتورا به سبب جهانبینی عرفانی و نوافلاطونیاش، که تحت تأثیر اوگوستینوس و دیونوسیوس بود، به دنبال اثبات وجود خدا از طریق براهین جهانشناختی و استدلالهای منطقی صرف نبود. (ایلخانی، محمد، تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس، انتشارات سمت)
وی معتقد است که برای نفوسی که همچنان پاک و منزه باقی ماندهاند، خودشناسی، خداشناسی میشود. انسانها با تعمق در خودشان به خدا میرسند. علاوه بر این بوناونتورا از براهین دیگری صرفاً در جهتی تنبیهی برای اثبات وجود خدا استفاده میکند:
1. بوناونتورا مانند اوگوستینوس بین موجود بنفسه یعنی خدا و موجود بالغیر یعنی مخلوقات تفاوت قائل می شود. موجود بالغیر، فناپذیر و متغیر است و در نتیجه نیازمند به موجود مطلق و بنفسهای است که در وجود به موجود دیگری محتاج نیست. پس از منظر او "خدا هست" نه تنها حقیقتی تردیدناپذیر است بلکه آن حقیقتی است که دیگر هیچ حقیقتی مانند آن نیست.
2. استدلال بعدی بوناونتورا بر این مقدمات مبتنی است که نمیتوان قضیهای صادقتر از این قضیه که یک چیز بر خودش حمل میشود، یافت. در این برهان است که ما تأثیر بوئتیوس بر او را مشاهده میکنیم. بوئتیوس با پیروی از سنت کلامی مسیحی، مخصوصاً اوگوستینوس، خداوند را وجود حقیقی و آنچه واقعاً هست، میداند. به عبارت دیگر او آن است که هست. در خداوند "آنچه هست" و "وجود" یکی است و در او تمایزی وجود ندارد.
3. بوناونتورا معتقد است که صادقترین قضیه آن است که محمول عین موضوع باشد و ما این را میتوانیم در مورد قضیه "خدا هست"، مشاهده کنیم. در این قضیه محمول عین موضوع است. زیرا در مورد خدا گفته میشود که وجودش به نحو کامل، عین خود اوست یعنی خدا عین وجودش است.
4. استدلال بعدی بوناونتورا که تحت تأثیر بوئتیوس است، بر این قضیه مبتنی است که "بهترین، بهترین است". بر طبق این قضیه هیچ انسانی نمیتواند از آن ناآگاه بوده و یا فکر کند که این قضیه نادرست است. این قضیه نشان میدهد که بهترین، کاملترین وجود است و اگر کاملترین باشد، میبایست آن وجود بالفعل باشد.
استدلال بوناونتورا بدین گونه است: اگر بهترین، بهترین است، بنابراین بهتر هست. او این استدلال را در روشی مشابه به کار میبرد و میگوید اگر خدا خداست، بنابراین خدا هست چراکه قضیه خدا، خداست، صادق است. بوناونتورا اصرار دارد که نمیتوان در مورد خدا اندیشید که نباشد. به طور خلاصه این حقیقت تردیدناپذیر است که "خدا هست".
5. در برهان بعدی، بوناونتورا، تحت تأثیر آنسلم است که شهرت عمده وی به خاطر براهین اثبات خداست.
6. شناخت انسان از خدا به سبب حضور خدا در انسان است. انسان شناختی فطری از خدا دارد. پس مفهومی که در انسان از خدا وجود دارد، میبایست دربرگیرنده وجودش باشد. پس چون خدا آن است که نمیتوان از آن عظیمتر را تصور کرد پس نمیتوان تصور کرد که خدا وجود ندارد. یعنی به علت اینکه این امکان برای انسان وجود ندارد که فکر کند خدا نیست، در نتیجه باید گفت که خدا هست.
جهانشناسی
تفسیر خلقت دارای اصولی است. از جمله آن اصول این است که خلقت باید ارادی و از عدم باشد. به این معنا که خداوند در خلق اختیار تام داشته و تحت هیچ امر ضروری و جبری نبوده و نیست. او خواست و خلق کرد. هیچ چیز ازلی به قدمت خود خدا و همراه خدا برای خلقت وجود ندارد. او نیاز به هیچ ماده ازلی ندارد.
بر این اساس ما کاملاً با دو جوهر متفاوت سر و کار داریم، یکی جوهر خداوند که کامل، سرمدی، بسیط و نامحدود است و دیگری جوهر مخلوق که فناپذیر، جسمانی، محدود و زمانی است. با پذیرش این تفسیر متفکران مسیحی هر گونه وحدت وجود را نفی میکنند. مطابق با این تفسیر و آنچه در شورای نیقیه در سال 325 میلادی پذیرفته شد، اشخاص تثلیث دارای جوهر برابر و یکسانند و در یک مرتبه قرار میگیرند. لذا همانطور که جوهر دانستن جهان با خدا کفر محسوب میشود، نمیتوان پسر و روحالقدس را پایینتر از پدر دانست. پس خلقت به هیچ وجه ازلی نیست چرا که در کتاب مقدس برای خلقت ابتدای زمانی ذکر شده است.
بوناونتورا معتقد است که عقل، در طول تاریخ نتوانسته جواب صحیح به این پرسش بدهد. عقل انسان، با تمام قوا و تواناییهایش، قادر به پاسخگویی در این مورد نیست، بلکه نیاز به حمایت و کمک یک عامل بالاتر از خودش دارد تا برای یافتن پاسخ صحیح هدایت شود. بنابراین تنها این وحی است که عقل را حمایت میکند و آن را از خطا مصون میدارد و در نتیجه تا زمانی که وحی به کمک عقل نیاید، این غقل کامل نخواهد بود. پس خلق از عدم بوده و جهان حادث است.
در این راستا بوناونتورا دلایلی در رد قدمت زمانی عالم مطرح میکند:
1. اگر جهان پس از یک زمان بینهایت به وجودش ادامه داده باشد، چون روزها و ماهها و سالهای جدید بر روزها و ماهها و سالهای گذشته اضافه میشود، میبایست پذیرفت که چیزی بر بینهایت اضافه میشود، که امری محال است.
2. اگر جهان ابتدای زمانی نداشت ممکن نبود به مرحله فعلی برسد زیرا مدت زمانی که تا به حال طول کشیده است، بینهایت بود و بینهایت را نمیتوان طی کرد.
3. اگر جهان از بینهایت قبل شروع شده باشد و ابتدای زمانی نداشته باشد، موجودات در آن میبایست بینهایت بوده و بینهایت ارواح فناناپذیر در آن باشند. چون این امر غیر قابل پذیرش است پس یا باید نفوس انسانی فناپذیر باشند یا اینکه از بدنی به بدن دیگر بروند که این دو شق نیز غیرممکن است.
4. اگر جهان ابتدای زمانی نداشته و متناهی باشد، دیگر از واژههایی مانند آغاز، وسط و انتها نمیتوان سخن گفت زیرا اگر واژه اول وجود نداشته باشد، دیگر از نظم نمیتوان سخن راند.
اما اگر جهان حادث باشد، چگونه میتوان توالی و تعاقب را توضیح داد؟ در این باره باید گفت که بوناونتورا در سنت اوگوستینوسی میاندیشد. از نظر اوگوستینوس این تغییرات و کون و فسادهای آفرینش جدید نیست. لذا او برای تبیین این مسئله از نظریه عقول بذری (Logoi Spermatikoi) رواقیون که افلوطین نیز از آن استفاده کرده است، بهره میگیرد.
به عقیده اوگوستینوس در ابتدا خداوند تمام اجناس یا انواع را خلق کرد و دیگر نوع جدیدی خلق نمیشود. خداوند افراد هر نوع را به صورت عقول بذری (Rationes Seminales) در آن قرار داده است. یعنی آن نوع اولیه، بذر تمام افراد خویش را که در طول تاریخ به وجود میآیند، داشته است. در طول زمان و در شرایط خاص و با عوامل مشخص این عقول به صورت افراد جدید پا به عرصه وجود میگذارند و همه موجودات حتی بدن انسان تابع این قانونند.
انسانشناسی
در تمامی عقایدی که بوناونتورا در خصوص نفس انسان مطرح میکند، همواره این مسئله وجود دارد که مبادا نفس با خدایی که خالق آن است و یا با جسمی که با آن متحد میشود، یکی تلقی گردد. لذا او برای نفس انسان، همچون فرشتگان قائل به "نظریه ترکیب ماده – صورت" (Hylemorphique) است، یعنی نظریهای که نتیجه ضروریاش تکثر صور است.
نفس هم برای انجام فعالیتهای خود به ماده بیرونی نیاز دارد اما از آنجا که خود نیز دارای زندگی و حیات است، دارای مادهای درونی نیز هست. اما خدا به عنوان جوهر نامخلوق، به نحو ماتقدم، هر گونه تأثیرپذیری و هر گونه مادهای را رد میکند زیرا او فاعل و مؤثر برای همه چیز است و هیچ تأثیری را نمیپذیرد. اما برعکس این موضوع، هر جا که تأثیرپذیری و انفعالی در کار باشد، لزوماً ماده وجود دارد. زیرا آنچه که فاقد ماده باشد، همانند خداوند تغییر ناپذیر است.
ماهیت (Essence) خدا عین وجودش است، در حالیکه ماهیت نفس متفاوت از وجود آن است. از منظر بوناونتورا هر مکتبی که تمایز بین دو واژه "آنچه موجود به واسطه آن هست" (quo est) و "آنچه هست" (quod est) را بپذیرد، دیگر ماهیت مخلوق را با خدا یکسان نخواهد خواند.
بوناونتورا با توجه به دو دوره حیات فکری، ابتدا تحت تأثیر ارسطو، از اتخاذ ماده و صورت در معنای ارسطویی صحبت میکند. از نظر ارسطو، ماده و صورت به تنهایی جوهر نیستند بلکه از اتحاد این دو، جوهر شکل میگیرد. ارسطو با قائل شدن به سلسله مراتب نفس، از نباتی، حیوانی تا نفس انسان، از تکامل صور سخن میگوید که از ضعیفترین و پایینترین تا بالاترین و قویترین که نفس انسان است، ادامه مییابد.
بوناونتورا اما در دوره دوم حیات فکری خود از چارچوب نگاه مشایی خارج میشود و نظریه افلوطینی و اوگوستینوسی را در خصوص اتحاد ماده و صورت میپذیرد. لذا از آنجا که از نظر او تمام موجودات دارای ترکیبی از ماده و صورت هستند، از ترکیب دو جوهر با هم سخن میگوید. در نتیجه نفس با ساختار ماده و صورت خود به عنوان صورت با ماده ترکیب میشود. از اینجا روشن میشود که بوناونتورا برای کل نوع بشر به یک نفس ناطقه قائل نیست و با نظر ابنرشد مبنی بر اینکه تنها یک نفس ناطقه وجود دارد، مخالفت میکند.
شناختشناسی
بوناونتورا در معرفتشناسی تحت تأثیر اینسیناست و از اوگوستینوس نیز استفاده میکند. او مانند مشائیان شناخت را از حس شروع میکند و همراه با ارسطو استدلال میکند که نفس فینفسه هیچ شناختی از اشیاء محسوس ندارد. عقل انسان در یک حالت "برهنگی" خلق شده است و به حواس و تخیل وابسته است. بوناونتورا در راستای عقلانیت اشراقی و به تبعیت از اوگوستینوس و پیروی از چارچوب دینی به نحو قطعی نمیپذیرد که ماحصل این فرآیند حس و تخیل و عقل، شناختی قطعی و یقینی باشد.
حال می توان پرسید در نظامی که محور و اساس آن بر وجود موجودی متعالی و مطلق به نام خدا قرار گرفته است، مسئله شناخت یقینی چگونه خواهد بود؟
بنا بر نظر بوناونتورا ما در جهانی زندگی میکنیم که فکر ما و تمام موجودات، متحرک و ناپایدارند. بنابراین معرفت قطعی از چنین جهانی حاصل نمیشود. از این رو او معتقد است که تمام علوم انسانی این عدم قطعیت را نمایان میسازند. بنابراین دیگر نباید به دنبال تعریف حقیقت در این دنیا بر اساس شناخت موجودات ناپایدار و متغیر این جهانی باشیم. از آنجا که ما به دنبال حقیقت هستیم و حقیقت مطمئن و قطعی را نمیتوان در جهانی که خود متغیر و ناپایدار است، یافت، لذا، میبایست آن را از چیزی که خود پایدار و نامتغیر است، دریافت کرد.
بدین گونه راهحل شناخت قطعی و یقینی از نظر بوناونتورا مطرح میشود و آن چیزی جز اشراق الهی و دستیابی به حقایق یا عقول ابدی نیست. پس منشأ نامتغیر حقیقت، خدای نامتغیر است که بنا بر اشراق او، یقین و اطمینان در شناخت حاصل میشود و این عمل عقول سرمدی است که شناخت درست را برای ما ممکن میسازد.
عارف یا سالک باطنی
پیش از پرداختن به این مسئله که بوناونتورا عارف است یا سالک، لازم است به ریشهشناسی این دو اصطلاح بپردازیم. ما واژه عرفان را معادل Gnosisو عارف را به معنای دقیق کلمه معادل Gnosticusکه از کلمه یونانی Gnostikosگرفته شده و مکتب عرفانی یا گنوسیسی را معادل Gnosticismقرار میدهیم.
در مورد واژه سالک باطنی ما آن را معادل Mysticusکه از کلمه یونانی Mystikosبه معنای کسی که اهل طریقت باطنی یا میستیک است قرار میدهیم. واژه Mysticاز واژه یونانی Mysterionمشتق از فعل یونانی Myeinبهمعنای سر و راز گرفته شده است. خود این فعل به معنای بستن دهان است و در ادیان اسرار آمیز دوران یونانیمآبی به معنای نگفتن راز و رموز بین اعضا بوده است.
با توجه به این ریشهشناسی روشن میشود که ما در زبانهای اروپایی با دو واژه متفاوت Gnosticism و Mysticismمواجه هستیم. بنابراین هر یک از این دو واژه بر معنایی خاص دلالت میکنند و هر کدام متفاوت از دیگری هستند.
مذاهب گنوسیسی در قرن اول قبل از میلاد مسیح در دنیای یونانیمآبی ظهور کردند و به تفسیر ثنوی از عالم پرداختند. آنها با استفاده از مفاهیم فلسفی یونانی، مخصوصاً فیثاغوری و افلاطونی، نظامهای کلامی ایجاد نموده و و به تفسیر ثنوی عالم مبادرت کردند و مقابله خیر و شر را ازلی در نظر گرفتند. این جریان در قرن دوم و سوم میلادی به یکی از مهمترین جریانهای مذهبی - فکری تبدیل شد، چنانکه بسیاری از متفکران مسیحی و غیر مسیحی یونانی و لاتینی زبان در رابطه با اصول و مبانی گنوسیسی به عقاید خود شکل منسجم دادند.
از ویژگیهای گنوسیسیان (Gnostici) این است که معتقد بودند عرفان، عامل نجات و رهایی انسان از جهان مادی است. برای گنوسیسی، معرفت و شناخت، دفعی و نجاتبخش است. از آنجا که گنوستیک راه نجات را دفعی میداند لذا نیازی به انجام آیین و رسوم دینی در آن وجود ندارد و همین مسئله باعث شد که کلیسا و دستگاه دینی از همان ابتدا به شدت با این جریان مبارزه کند. از جمله دلایلی که منجر به مخالفت کلیسا با گنوسیسیها شد، یکی رقابت آنها با مسیحیت بود و دیگری اعتقاد آنها به تناسخ زیرا آنها معتقد بودند که همه نجات خواهند یافت.
در مورد طریقت باطنی یا میستیک، وضع به گونهای دیگر است. در این طریقت که به باطن توجه دارد، عقاید راز آمیزند. در این طریق سری وجود دارد که باید کشف شود که این کشف از طریق سلوک حاصل میشود و سلوک نیز بر اساس عشق یا ایمان و آیینهای خاص است
سالک پس از طی مراحلی از نظر وجودی به مرتبهای میرسد که آن راز و رمز بر او آشکار میشود. زمانی که سخن از طریق میشود به نحو طبیعی مبدأ و مقصدی مطرح میشود که بین آنها منازلی وجود دارد و سالک به ترتیب با توجه به قوانین وآیینهای خاص آن مراحل را طی میکند. در اینجا سخن از طی طریق است و حقیقت و مکاشفه به صورت دفعی به دست نمیآید. این طریق به مرجعیت کلیسا و کتاب مقدس و آیینهایی که دین توصیه میکند، نظر دارد.
اما در مورد بوناونتورا میتوان گفت که وی از جمله متفکران رسمی کلیسا و پایبند به اصول دیانت مسیحیت است. بنابراین روشن است که او در طریق عرفانی خود و توضیح اصول عرفانیاش از مسلک عرفانی مسیحیت یعنی طریقت باطنی تبعیت میکند. نظام عرفانیای که او ایجاد میکند دنباله نظامهای عرفانی رسمی مسیحیت همچون اوگوستینوس، برناردوس، عرفای دیر سنت ویکتور در قرن دوازدهم مثل هوگونیس سنت ویکتوری، آکاردوس سنت ویکتوری و ریکاردوس سنت ویکتوری است.
عشق به خداوند مرکز ثقل اندیشه بوناونتوراست. قصد او فهم این موضوع است و در نتیجه سعی میکند این عشق را برای ما تبیین کند. هدف از سلوک اتحاد با خداوند است و ما باید به این غایت معرفت داشته باشیم یعنی میبایست با تأمل این غایت را بشناسیم. جستجوی معنویت باید همراه با تأمل باشد و گرنه ماحصل آن چیزی جز گمگشتگی عقلانی نخواهد بود. او معتقد است که انسان به نحو فطری خداجوست و بنابراین انسان باید حجابها و پوششهای محسوس را کنار بزند تا فطرتش نمایان شود.
بوناونتورا از عرفان رسمی کلیسا تبعیت میکند. با توجه به دورههای مختلف زندگیاش، او عرفانی را معرفی میکند که تحت تأثیر زندگی دانشگاهی و ریاستش بر نظام رهبانی فرانسیسی است. لذا او مجبور به دفاع عقلانی از عرفانش است. در نتیجه او تأکید بر تأمل روحانی دیر سنت ویکتوری را ادامه میدهد. تأمل برای او تأمل در عشق است و علیرغم فرانسیسی بودن، عرفانش کاملاً نظری است.
بوناونتورا برای اتحاد با الوهیت سه طریق تطهیر، اشراق و اتحاد را توصیه میکند. در تطهیر سالک باید سه مرحله را به ترتیب طی کند. مرحله اول این است که به یاد بیاورد که گناهکار است. مرحله دوم شناخت به خود است و مرحله سوم توجه به خیر است. سالک در مرحله تطهیر میبایست امیال طبیعیاش را کنار بگذارد و لحظه مرگش را به خاطر بسپارد و به خون ریخته شده عیسی مسیح ایمان داشته باشد و تصویر داور روز آخرت را به خاطر بسپارد.
بوناونتورا در بحث آخرت و تاریخ، تحت تأثیر اوگوستینوس و جوآکیم فلوری است. در عرفان او بحث آخرالزمان و تاریخ مطرح است و سالک قادر به رهایی از تاریخ و زمان نیست. همچنین در مرتبه اشراق است که کشف حاصل میشود و سالک در باب حقایق به تأمل میپردازد. تأمل او در مورد مسیح، زخمها، دردها و خون ریخته شده اوست که باعث میشود عشق در سالک پرورش یابد تا به مرحله اتحاد نائل شود. عرفان بوناونتورا مانند برناردوس، عرفان عشق است، نه عرفان معرفت. برای او نجات دفعی است و محنت و رنج مسیح عشق را تقویت میکند.
در مرتبه اتحاد، نفس با خداوند متحد میشود. در این مرحله سالک خداوند را تجربه میکند. در این مرحله که مرحله ظلمت است سالک میمیرد و وارد ظلمت ذات الهی شده و ساکن میشود که این مرحله، مرحله لطف الهی است نه تفکر.
یکی از مسایلی که عرفان رسمی کسانی مانند بوناونتورا را در تقابل با عرفان رسمی اکهارتوس قرار میدهد توجه به لطف الهی است. از اوگوستینوس به بعد لطف الهی محور مسیحیت قرار میگیرد. تا لطف الهی نباشد نجات حاصل نمیشود.
بنابراین خداوند ما را نجات میدهد و اوست که ما را به طرف خود میکشد. حال آنکه اکهارتوس به نقد نظر پولوس و اوگوستینوس میپردازد. از نظر او انسان دارای سه وجه وجودی است. انسان قبل از خلقت، انسان در ماهیت این جهانیاش و انسانی که خدا در او متولد میشود و جای میگیرد، یعنی انسانی که خدا میشود. انسان قبل از خلقت در خداست و همان الوهیت است و انسانی که در این دنیاست انسانی است که از الوهیت دور شده و در این جهان در عدم و فنا قرار گرفته، ولی این انسان ذات الهی دارد که اجازه می دهد تا الوهیت دوباره در او متولد شود و سبب بازگشتش به طرف خدا شود. این بازگشت، غایت وجودی انسان است. در وجه وجودی سوم است که خداوند در انسان فرود میآید و متولد میشود.
در نظریه لطف، اتحاد حقیقی بین خدا و مخلوق ایجاد نمیشود. هر قدر مخلوق بالا برود همچنان نیازمند به دریافت لطف است. بین کسی که لطف میکند با کسی که لطف را دریافت میکند همواره تمایز وجود دارد. او به مانند اغلب قریب به اتفاق عارفان مسیحی اتحاد با الوهیت را اتحاد جوهری نمیداند، بلکه انسان جوهر و فردیت خود را در این اتحاد حفظ میکند. از طریق ریاضت و رنج بسیار است که لطف الهی بیشتری نصیب انسان میشود و در واقع میتوان گفت که عرفان بوناونتورا، در راستای عرفان رهبانی و ریاضت کشی است که در آن سالک نباید هیچ لذت دنیایی و جسمانی را دنبال کند.
مشخص شد که عرفان بوناونتورا، عرفان رسمی و عرفان عشق (برناردوس بحث عشق را مطرح میکند) است. در ادامه او برای توصیف مراتب سلوک سالک، شش درجه از عشق را معرفی میکند:
1. درجه دلنشینی: در این مرتبه سالک میفهمد که چقدر خداوند دلنشین است و از همراهی خداوند لذت میبرد و از مخلوقات اجتناب میکند.
2. درجه دردناکی: در این مرحله سالک به درک فراق و دوری از خداوند نایل شده و این درک سبب درد و رنج برای او میشود.
3. درجه بیزاری: در این مرحله نفس سالک که به خدا دلبسته است، از دیگران بیزار میشود. نفس در این مرحله بین الوهیت و خدا سرگردان است.
4. درجه مستی: در این مرحله است که سالک از رنج و محنت برای رسیدن به خداوند لذت میبرد. در واقع در این مرحله عذاب، تسلی میشود.
5. درجه امنیت: در این مرحله سالک به نجات از طرف خداوند اطمینان دارد و هرگز از او جدا نمیشود.
6. درجه آرامش: این مرحله، مرحله اتمام فراق و جذبه زندگی در آسمان است.
نظر شما