در بخش پیشین مروری بر کتاب "از کاخ شاه تا زندان اوین" خواندیم که با پیروزی انقلاب، احسان نراقی به زندان میرود و مورد بازجویی قرار میگیرد ولی با کمک های آیت لله مطهری و مهدی بازرگان از زندان خارج شده و گذرنامه میگیرد ولی در فرودگاه بار دیگر دستگیر میشود. در این بخش روایت احسان نراقی از روزهای زندان را دنبال میکنیم.
دنیای کوچکی به نام زندان
همسایه دیگر اطاق من جوان مجاهدی بود که در یک خانواده شدیداً معتقد به آرمان مجاهدین و دشمن سرسخت شاه بزرگ شده بود. سعید بیست و یکساله، خواهرش محبوبه متحدین و همسر او حسن آلادپوش را در یک درگیری نظامی با ماموران ساواک از دست داده بود.
در تاریخ 22 بهمن 1357، موقعی که ارتش اعلام بیطرفی نمود و حکومت سرنگون گردید، مجاهدین نپذیرفتند که سلاحهایشان را بر زمین بگذارند. مجاهدین به خاطر خصلت انقلابی سازمانشان، تصور میکردند، حق دارند، از هر جا که میشود پول به دست آورند. به همین دلیل، سعید به عنوان مسئول سرقت از یک جواهر فروشی در یکی از محلات گرانقیمت تهران تعیین میگردد و قرار بر این میشود که اگر موفق به انجام سرقت نشد و دستگیر گردید، بگوید که میخواست جواهرات به دست آمده را به فروش رسانده پول آنها را میان کارگران فقیر محلات جنوب تهران تقسیم کند.
زندان به طور جدی
به منظور نزدیکی بیشتر با سایر زندانیان، از رئیس زندان کچویی خواستم مقررات زندانیان معمولی را نسبت به من روا دارد. او پذیرفت و همان روز به بخش 3 منتقلم کردند. در آنجا با دوستانی روبرو شدم، از جمله امین ریاحی که مردی ادیب بود و من علاقه زیادی به او داشتم و هیچگاه نقشی سیاسی ایفا نکرده بود، مگر زمانی که در دولت بختیار (1357) به سمت وزارت علوم انتخاب گردید و سی و هفت روز آن را در اختیار داشت. یکی دیگر از هماطاقیهایم، رئیس دیوان استیناف در دولت هویدا بود که از قضات عالیرتبه به حساب میآمد.
طی ماههای اول انقلاب، یعنی در طول زمستان و بهار 1357 و 1358، دادگاههای انقلاب تهران و استان حدوداً 500 الی 600 نفر را محکوم به مرگ ساختند که در میان آنها افسران ارشد ارتش، فرماندهان پلیس و ساواک و سیاستمداران دیده میشدند.
دو ذهنیت مغایر
نوع دیگر زندانیان، کسانی بودند که دادگاه، منشا سرمایههای آنان را مورد توجه قرار داده بود و مجرمین اقتصادی نامیده میشدند... در ابتدای امر، قضات صرفاً برآورد اموال این افراد را در سطح ملی و داخل کشور مدنظر قرار میدادند. اما پس از چند ماه متوجه شدند بخش اصلی دارایی افراد سطح بالای جامعه ایران، در خرید خانههایی در جنوب فرانسه، پاریس، لندن و یا کالیفرنیا سرمایهگذاری شده است، تازه این در صورتی است که در حسابهای رمزدار بانک سوئیس سپرده نشده باشند.
در اوین، اقتصاددانان و حسابرسان قسم خورده دادگاه انقلاب، بخشی اقتصادی را بنیان گذاشته بودند که در وهله اول، به دلیل عدم آگاهی قضات اسلامی از چم و خم اقتصاد مدرن، چندان مورد قبول آنها واقع نشد. البته در اینجا هم آثاری از همان نایب رئیسان مارکسیست قضات اسلامی دیده میشد که با یک هویت مشکوک سیاسی، به دنبال اهداف خاص خود بودند.
واقعیت دیگری که در زندان برایم آشکار شد، عملکردهای پنهانی ساواک بود. این سازمان از کمکهای فنی آمریکا و حمایت تدارکاتی موساد، سازمان اطلاعاتی اسرائیل، بهره میگرفت.
رژیمی که در آن آزادی بسیار محدود است، مأموران اطلاعاتی نیز خودشان تحت همان فراگردهای وحشت و خودسانسوری قرار دارند که سایرین از آن رنج میبرند. دوم، طرز رفتار رئیس خودکامه حکومت با خودستائی در طول سالها، موجب میگردد که سازمانهای اطلاعاتی صرفاً رویاهای او را مورد نظر قرار دهند.
موجودی مرموز
در این مبحث، میخواهم یکی از مهمترین شخصیتهای رژیم سابق را مطرح کنم. کسی که چهرهای مرموز داشت، تیمسار حسین فردوست. همبندهایم اذعان کردند، او با قدرت تمام، با تشکیلات جدید ساواک و خصوصاً اداره هشتم (ضدجاسوسی) همکاری میکرد.
هنگامی که شاه به انگلستان سفر کرده بود، از ملکه این کشور میپرسد؛ با این همه گزارشهای سازمانهای اطلاعاتی که بدستش میرسند، چه میکند؟ ملکه به او پاسخ میدهد، در دفتر او بخشی وجود دارد که این اسناد را فراهم میآورد و هر روز پس از تلفیق و تحلیل، نتیجه را به اطلاع وی میرساند. شاه هم با این فکر، دفتر مخصوصی درست کرد و تیمسار فردوست را در راس آن قرار داد.
نظر شما