به گزارش خبرگزاری مهر، رضا آشفته از منتقدان تئاتر به بهانه اجرای نمایش "فاوست فانتزی" به کارگردانی پیتر اشتاین، کارگردان برجسته تئاتر آلمان و جهان در بیست و نهمین جشنواره بینالمللی تئاتر فجر در قالب نقدی به بررسی این نمایش پرداخته است. در این نقد میخوانیم:
اینکه در تهران "فاوست" گوته را به کارگردانی و خوانش پیتر اشتاین ببینی خود موهبتی است. او که یکی از کارگردانان به نام تئاتر و اپرا در سطح جهان است. او در این اجرا به روایتگری و قصهگویی در تلفیق با موسیقی تاکید میکند. بنابراین همین خود عاملی میشود تا برخی بر خلاف انتظارشان با یک نمایش بنابر ضابطهای موجود و شناخته شده مواجه نشوند.
اما آنچه پیتر اشتاین اجرا یا روایت میکند بنابر تعاریف موجود میتواند یک اثر نمایشی ناب و ویژه تلقی شود. ما در دنیای امروز با بینهایت مدل اجرایی روبرو میشویم. مهم در این مسیر به نتیجه رساندن روایت یا نمایش است. یعنی بتواند با جاذبه و عناصر به کار گرفته شده مخاطب را جذب اثر کرد. پیتر اشتاین در خوانش خود از فاوست فانتزی موفق مینماید. او به جای تمام آدمهای متن حرف میزند و خود راوی وقایع و خواننده دستورات صحنه است. او حتی در خواندن آواز و دکلمه نیز میکوشد تا در همنوایی با موسیقی نواخته شده توسط پیانیست به مرحلهای قابل اعتنا از ارتباط برسد. ارتباطی که در برگیرنده ترکیب کلمه و موسیقی است.
آنچه در صحنه میبینیم یک تک گویی است که در آن همه آدمها یکی میشوند و این پیتر اشتاین است که به عنوان نماینده انسان قرن بیست و یکمی در تکرار یک وضعیت منحرفانه و ضدانسانی تقلا میکند. این تقلا بازی است. او ما را در جهت درک یک نمونه برجسته از انسانهای گرفتار در مسائل فلسفی کمک خواهد کرد. هدف درام نیز همین اتفاق است تا ما با تماشای یک نمونه و تفکر پیرامون او بتوانیم خود را از اسارتهای معمول و بدبختیهای رایج برهانیم.
بازیگر- راوی نیز در این مسیر سعی دارد با کمی تغییرات فیزیکی- بدنی حضور خود را بر تماشاگر گوشزد کند. اما آنچه بر این حضور اعتبار میبخشد، نوع نگاه کارگردان و در عین حال نحوه بیان و آوازهخوانی خود اوست. اگر بپذیریم که در دنیای امروز هر کسی در خود میبیند که درک و دریافت خود از متون نمایشی را با نهایت وابستگیها و گرایشها و تمایلات درونی بازتاب دهد و نامش را هم دراماتورژی بگذارد، این اصطلاح گشاینده بسیاری از امور نیک و نوین است. در اینجا هم پیتر اشتاین در کمتر از یک ساعت و نیم بی آنکه فرصتی بدهد که تماشاگرش از نحوه روایت- بازی او چشم بپوشد و از شنیدن موسیقی غافل شود، یک بند فضای نابی را پیش روی تماشاگر قرار میدهد.
او و نوازنده پیانو هر دو با کت و شلوار در صحنه حاضر میشوند. شمایل دو هنرمند جدی و رسمی است. پیتر اشتاین و نوازندهاش (جیووانی ویتالی) بر صندلی مینشینند. اشتاین بر آن است که متن را از روی جایگاه متن قرائت کند. پیانیست هم مدام چشم بر صفحات نت دارد. هر دو حسهای لازم را میگیرند و در تنوع حس میکوشند. پیتر اشتاین با کمترین تغییری در صداها شخصیتهای گوناگون را ارائه میکند. تمایز این همه شخصیت خود هنر والای اشتاین را به اثبات میرساند. قرار است که همه چیز در همخوانی متن و موسیقی شنیده شود و اینجاست که حضور فعال تماشاگر برای بهرهمندی از هوش و خلاقیت برای تصویری کردن این روایت- بازی به کار خواهد آمد.
همه چیز در لفافه شخصی تماشاگر عین به عین تعبیر، تفسیر و در نهایت تصویر خواهد شد. اینجاست که هر شنوندهای فاوست شخصی خود را در صحنه ذهن بازآفرینی خواهد کرد. در اینجا درک فلسفی فاوست برای همه تبدیل به یک دغدغه شخصی خواهد شد. اگر این دغدغه از پیش هم بوده است حالا در دل یک شرایط هم شکل و متجانس به فرآیندی فکری برای درک متقابل تبدیل خواهد شد. روح انسان در این فضا انسان را به کنکاش درباره خود فراخوانده است. بنابراین هر آن که در تالار سنگلج میماند تاثیر گرفته است. این تاثیر نیز تا بی نهایت ذهن آدمی را قلقلک خواهد داد. چراکه پیتر اشتاین نگاه ژرفناکی به قضایا دارد و این بار در یک فضای نسبتا ساده و کاملا بی تلکلف و بی ادعا ما را در همسویی با یک داستان بارها شنیده شده یا دیده شده میکشاند.
این کشاندن تا یک جاهایی آزادانه است اما از یک جاهایی شکل اجباری به خود میگیرد. چراکه عشق را همه تجربه کردهاند. هر کس به نوع خود و همه میدانند کوچکترین لغزشی در عشق همه چیز را بر هوسی هولناک سوق خواهد داد و این نقطه آغاز خطای درونی یا هامارتیای تراژیک است که انسان را در سقوط تراژیک مبتلا و گرفتار خواهد ساخت. همانا بریدن از عشق هم تنها مبنایش خودخواهی و خودپسندی است، و این ما را به انحراف در مسیری دیگر تحت عنوان هوس دلبسته خواهد ساخت. مرز بین این دو هم باریکتر از یک مو است. این عشق و هوس به مویی وابسته است و انسان باید مدام در دلهره باشد که با عشق از ثری به ثریا بال درآورد و با هوس به گور و زمهریر روانه گردد.
فاوست هم نمونه فیلسوفی است که ذهن و قلب خود دلبسته مسائل رمانتیک ساخته است. با آن همه سواد و دانستگی هنوز از درک و دریافت درونی عاجز است. راه دریافت حقیقی مطمئنا عقل و احساس صرف نخواهد بود. چیزی فرای اینهاست که انسان را به اوج دانستگی فرا خواهد خواند. درک شهودی والاترین نکات را از هستی و انسان به هر آدمی القا خواهد کرد. این خود میتواند از حس و عقل نیز بهره برده باشد. برای همین فاوست نیز مدام بر ندانستگی خود تاکید میکند اما در آخرین مرحله که عشق میتواند اسباب درک والای او را فراهم کد باز دچار هوس و انحراف خواهد شد. این ویرانی او و معشوقه نجیب، پاک، معصوم و بی گناهش را تا غایت گناه و گمراهی پیش خواهد برد.
اینجاست که تراژدی در آمیختگی با احساسات سرشار و رمانتیک بر صحنه تداعی خواهد شد. این مورد هم بینصیب از جریان ادبی موسوم به رمانتیک در اروپای قرن 18 و 19 نبوده است و گوته هم یکی از برجستگان این مکتب تلقی میشود. شاید همرنگی او با جماعت روشنفکران و شاعران برای پرهیز از رسوایی است که در فاوست نیز چنین رنگ و لعابی را به همراه دارد. از سوی دیگر عشق نیز سرشار از هیجان و احساس است و آدمی در این وادی با دل و وانمودهای دلی خود سروکار دارد. فاوست و مارگارت هر دو به درک درستی از عشق نمیرسند وگرنه این پیوند با این همه قتل و ویرانگری مواجه نمیشد.
مارگرت با خوراندن دوای بیهوش کننده مادرش را به دیار باقی می فرستد. فاوست نیز با برادر مارگارت دوئل می کند و او را به قتل می رساند. حالا مارگارت از فاوست بچه دار شده است، این فرزند مشترک را غرق می کند. فاوست اسیر وسوسه های شیطانی است که از سوی مفیستفلس(mophistofeles) بر او نسخه پیچانده میشود. مطمئنا اگر فاوست پیش از هر چیزی بر دلگفتههای خود گوش میداد این درک لازم را برای فنا در عشق مییافت. در نتیجه این همه قتل و بیچارگی و اسارت تن و روح نیز برای این دو دلداده رقم نمیخورد.
پیتر اشتاین به ژستها و حسهایش بها میدهد تا بتواند همه چیز را معطوف به درک یک قصه کند. آلمانیها بسیار بر بودن قصه و روایت آن تاکید دارند. چراکه میدانند یک قصه قوی پیچیدگی و ژرفای خاص خود را به همراه دارد. ابتدا باید مخاطب جذب یک قصه شود و بعد این قصه در تفهیم مفاهیم راهگشا خواهد بود. این قصه اتفاقا فلسفی-عاشقانه است. حتا میتواند دغدغه همه ما باشد. شاید خیلیها هم از طریق همین فاوست هست که از مسیر بیراهه و شرطلبانه پرهیز کنند و با مراقبت کامل روح را در تکامل و بازیابی خود کمک خواهند کرد. عشق همانا واسطهای با وجود برای ایجاد یک اتفاق بایسته است تا انسان را از زمین بکند و او را تا معراج حقیقی راهنما شود. همان هبوطی که در اینجا نیز با سیبهای مرعوب و دلنشین در باغ جادوگران بر آن تاکید میشود که خود مسبب گناهان بیشمار آدمیان خواهد بود. گناه نخستین هم در توجه این میوه ممنوعه رقم خورده و همچنان در گسترش گناهان بیشمار نقش عمدهای را عهدهدار است.
****************
رضا آشفته
نظر شما