۲۷ بهمن ۱۳۸۹، ۸:۴۲

نگاهی به اثر اشتاین؛ به مثابه فاوست امروزی

نگاهی به اثر اشتاین؛ به مثابه فاوست امروزی

یکی از منتقدان تئاتر ایران معتقد است نمایش "فاوست فانتزی" اثر پیتر اشتاین که در بیست و نهمین جشنواره بین‌المللی تئاتر فجر به صحنه رفت تماشاگر را در جهت درک یک نمونه برجسته از انسانهای گرفتار در مسائل فلسفی کمک خواهد کرد.

به گزارش خبرگزاری مهر، رضا آشفته از منتقدان تئاتر به بهانه اجرای نمایش "فاوست فانتزی" به کارگردانی پیتر اشتاین، کارگردان برجسته تئاتر آلمان و جهان در بیست و نهمین جشنواره بین‌المللی تئاتر فجر در قالب نقدی به بررسی این نمایش پرداخته است. در این نقد می‌خوانیم:

اینکه در تهران "فاوست" گوته را به کارگردانی و خوانش پیتر اشتاین ببینی خود موهبتی است. او که یکی از کارگردانان به نام تئاتر و اپرا در سطح جهان است. او در این اجرا به روایت­گری و قصه­گویی در تلفیق با موسیقی تاکید می­کند. بنابراین همین خود عاملی می­شود تا برخی بر خلاف انتظارشان با یک نمایش بنابر ضابطه­ای موجود و شناخته شده مواجه نشوند.
اما آنچه پیتر اشتاین اجرا یا روایت می­کند بنابر تعاریف موجود می­تواند یک اثر نمایشی ناب و ویژه تلقی شود. ما در دنیای امروز با بی­نهایت مدل اجرایی روبرو می­شویم. مهم در این مسیر به نتیجه رساندن روایت یا نمایش است. یعنی بتواند با جاذبه و عناصر به کار گرفته شده مخاطب را جذب اثر کرد. پیتر اشتاین در خوانش خود از فاوست فانتزی موفق می­نماید. او به جای تمام آدمهای متن حرف می­زند و خود راوی وقایع و خواننده دستورات صحنه است. او حتی در خواندن آواز و دکلمه نیز می‌کوشد تا در همنوایی با موسیقی نواخته شده توسط پیانیست به مرحله­ای قابل اعتنا از ارتباط برسد. ارتباطی که در برگیرنده ترکیب کلمه و موسیقی است.
 

آنچه در صحنه می­بینیم یک تک گویی است که در آن همه آدمها یکی می­شوند و این پیتر اشتاین است که به عنوان نماینده انسان قرن بیست و یکمی در تکرار یک وضعیت منحرفانه و ضدانسانی تقلا می­کند. این تقلا بازی است. او ما را در جهت درک یک نمونه برجسته از انسانهای گرفتار در مسائل فلسفی کمک خواهد کرد. هدف درام نیز همین اتفاق است تا ما با تماشای یک نمونه و تفکر پیرامون او بتوانیم خود را از اسارت­های معمول و بدبختی­های رایج برهانیم.
بازیگر- راوی نیز در این مسیر سعی دارد با کمی تغییرات فیزیکی- بدنی حضور خود را بر تماشاگر گوشزد کند. اما آنچه بر این حضور اعتبار می­بخشد، نوع نگاه کارگردان و در عین حال نحوه بیان و آوازه­خوانی خود اوست. اگر بپذیریم که در دنیای امروز هر کسی در خود می­بیند که درک و دریافت خود از متون نمایشی را با نهایت وابستگی­ها و گرایش­ها و تمایلات درونی بازتاب دهد و نامش را هم دراماتورژی بگذارد، این اصطلاح گشاینده بسیاری از امور نیک و نوین است. در اینجا هم پیتر اشتاین در کمتر از یک ساعت و نیم بی آن­که فرصتی بدهد که تماشاگرش از نحوه روایت- بازی او چشم بپوشد و از شنیدن موسیقی غافل شود، یک بند فضای نابی را پیش روی تماشاگر قرار می­دهد.
 
او و نوازنده پیانو هر دو با کت و شلوار در صحنه حاضر می­شوند. شمایل دو هنرمند جدی و رسمی است. پیتر اشتاین و نوازنده­اش (جیووانی ویتالی) بر صندلی می­نشینند. اشتاین بر آن است که متن را از روی جایگاه متن قرائت کند. پیانیست هم مدام چشم بر صفحات نت دارد. هر دو حس­های لازم را می­گیرند و در تنوع حس می­کوشند. پیتر اشتاین با کمترین تغییری در صداها شخصیتهای گوناگون را ارائه می­کند. تمایز این همه شخصیت خود هنر والای اشتاین را به اثبات می­رساند. قرار است که همه چیز در هم­خوانی متن و موسیقی شنیده شود و اینجاست که حضور فعال تماشاگر برای بهره­مندی از هوش و خلاقیت برای تصویری کردن این روایت- بازی به کار خواهد آمد.
 
همه چیز در لفافه شخصی تماشاگر عین به عین تعبیر، تفسیر و در نهایت تصویر خواهد شد. اینجاست که هر شنونده­ای فاوست شخصی خود را در صحنه ذهن بازآفرینی خواهد کرد. در اینجا درک فلسفی فاوست برای همه تبدیل به یک دغدغه شخصی خواهد شد. اگر این دغدغه از پیش هم بوده است حالا در دل یک شرایط هم شکل و متجانس به فرآیندی فکری برای درک متقابل تبدیل خواهد شد. روح انسان در این فضا انسان را به کنکاش درباره خود فراخوانده است. بنابراین هر آن که در تالار سنگلج می‌ماند تاثیر گرفته است. این تاثیر نیز تا بی نهایت ذهن آدمی را قلقلک خواهد داد. چراکه پیتر اشتاین نگاه ژرفناکی به قضایا دارد و این بار در یک فضای نسبتا ساده و کاملا بی تلکلف و بی ادعا ما را در همسویی با یک داستان بارها شنیده شده یا دیده شده می­کشاند.
 
این کشاندن تا یک جاهایی آزادانه است اما از یک جاهایی شکل اجباری به خود می­گیرد. چراکه عشق را همه تجربه کرده­اند. هر کس به نوع خود و همه می­دانند کوچکترین لغزشی در عشق همه چیز را بر هوسی هولناک سوق خواهد داد و این نقطه آغاز خطای درونی یا هامارتیای تراژیک است که انسان را در سقوط تراژیک مبتلا و گرفتار خواهد ساخت. همانا بریدن از عشق هم تنها مبنایش خودخواهی و خودپسندی است، و این ما را به انحراف در مسیری دیگر تحت عنوان هوس دلبسته خواهد ساخت. مرز بین این دو هم باریک­تر از یک مو است. این عشق و هوس به مویی وابسته است و انسان باید مدام در دلهره باشد که با عشق از ثری به ثریا بال درآورد و با هوس به گور و زمهریر روانه گردد.
 
فاوست هم نمونه فیلسوفی است که ذهن و قلب خود دلبسته مسائل رمانتیک ساخته است. با آن همه سواد و دانستگی هنوز از درک و دریافت درونی عاجز است. راه دریافت حقیقی مطمئنا عقل و احساس صرف نخواهد بود. چیزی فرای اینهاست که انسان را به اوج دانستگی فرا خواهد خواند. درک شهودی والاترین نکات را از هستی و انسان به هر آدمی القا خواهد کرد. این خود می­تواند از حس و عقل نیز بهره برده باشد. برای همین فاوست نیز مدام بر ندانستگی خود تاکید می­کند اما در آخرین مرحله که عشق می­تواند اسباب درک والای او را فراهم کد باز دچار هوس و انحراف خواهد شد. این ویرانی او و معشوقه نجیب، پاک، معصوم و بی گناهش را تا غایت گناه و گمراهی پیش خواهد برد.
 
اینجاست که تراژدی در آمیختگی با احساسات سرشار و رمانتیک بر صحنه تداعی خواهد شد. این مورد هم بی­نصیب از جریان ادبی موسوم به رمانتیک در اروپای قرن 18 و 19 نبوده است و گوته هم یکی از برجستگان این مکتب تلقی می­شود. شاید همرنگی او با جماعت روشنفکران و شاعران برای پرهیز از رسوایی است که در فاوست نیز چنین رنگ و لعابی را به همراه دارد. از سوی دیگر عشق نیز سرشار از هیجان و احساس است و آدمی در این وادی با دل و وانمودهای دلی خود سروکار دارد. فاوست و مارگارت هر دو به درک درستی از عشق نمی­رسند وگرنه این پیوند با این همه قتل و ویرانگری مواجه نمی­شد.
 
مارگرت با خوراندن دوای بیهوش کننده مادرش را به دیار باقی می فرستد. فاوست نیز با برادر مارگارت دوئل می کند و او را به قتل می رساند. حالا مارگارت از فاوست بچه دار شده است، این فرزند مشترک را غرق می کند. فاوست اسیر وسوسه های شیطانی است که از سوی مفیستفلس(mophistofeles) بر او نسخه پیچانده می­شود. مطمئنا اگر فاوست پیش از هر چیزی بر دل­گفته­های خود گوش می­داد این درک لازم را برای فنا در عشق می­یافت. در نتیجه این همه قتل و بیچارگی و اسارت تن و روح نیز برای این دو دلداده رقم نمی­خورد.
 
پیتر اشتاین به ژست­ها و حس­هایش بها می­دهد تا بتواند همه چیز را معطوف به درک یک قصه کند. آلمانی­ها بسیار بر بودن قصه و روایت آن تاکید دارند. چراکه می­دانند یک قصه قوی پیچیدگی و ژرفای خاص خود را به همراه دارد. ابتدا باید مخاطب جذب یک قصه شود و بعد این قصه در تفهیم مفاهیم راهگشا خواهد بود. این قصه اتفاقا فلسفی-عاشقانه است. حتا می­تواند دغدغه همه ما باشد. شاید خیلی­ها هم از طریق همین فاوست هست که از مسیر بیراهه و شرطلبانه پرهیز ­کنند و با مراقبت کامل روح را در تکامل و بازیابی خود کمک خواهند کرد. عشق همانا واسطه­ای با وجود برای ایجاد یک اتفاق بایسته است تا انسان را از زمین بکند و او را تا معراج حقیقی راهنما شود. همان هبوطی که در اینجا نیز با سیب­های مرعوب و دلنشین در باغ جادوگران بر آن تاکید می­شود که خود مسبب گناهان بی­شمار آدمیان خواهد بود. گناه نخستین هم در توجه این میوه ممنوعه رقم خورده و همچنان در گسترش گناهان بی­شمار نقش عمده­ای را عهده­دار است.
 
****************
رضا آشفته
 
 
کد خبر 1254934

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha