به گزارش خبرنگار مهر، گروه نمایشی "موتا ایماگو" (Muta Imago) با دو نمایش معروف خود به نامهای "لو" (Lev) وa+b)³) در بخش بینالمللی جشنواره تئاتر فجر شرکت کرد. این دو نمایش که از سال 2007 تاکنون در بسیاری از شهرهای ایتالیا اجرا شده اند حاصل کار گروهی جوان است که با نگاهی دیگر، زبانی نو از تئاتر معاصر را به تصویر کشیده و توانسته است در ایتالیا با استقبال خوبی مواجه شود و اکنون به نظر میرسد که پس از چهار اجرا برای هر نمایش در مدت سه شب در جشنواره تئاتر فجر، موفق شده است توجه تماشگر ایرانی را نیز جلب کند.
کارگردان هر دو نمایش کلائودیا سوراچه و نمایشنامهنویس ریکاردو فاتزی است. "موتا ایماگو" در سال 2004 در شهر رم شکل گرفت و در سال 2007 توانست به خاطر نمایش "لو" جایزه تئاتریTuttoteatro.com Dante Cappellettiایتالیا را به دست آورد. این گروه رُمی درحال حاضر یکی از فعالترین گروههای تئاتر معاصر ایتالیا است.
لو (Lev)
این نمایش، بخشی از زندگی لو زاستسکی، سرباز روس و بیمار "الکساندر لوریا"، عصب- روانشناس معروف شوروی سابق است. این سرباز در زمان جنگ مورد اصابت گلوله در ناحیه سر قرار گرفت که هرچند بعدها توسط این پزشک گلوله از سرش خارج شد، باوجود این، بخش وسیعی از خاطرات وی از بین رفت.
الکساندر لوریا (1977-1902) عصب روانشناس معروف روس و یکی از بنیانگذاران روانشناسی فرهنگی- تاریخی و ارائه دهنده نظریه "فعالیت روانشناسانه" است.
نمایش "لو" در واقع سفری خیالی به درون مغز و یا بهتر، به درون ذهن قهرمان داستان است و خاطرات مغشوش، صداهایی که از بیرون شنیده می شوند، اخبار رادیو، صداهای بیمارستان و تلاشهای ناموفق برای ارتباط برقرار کردن با گذشتههای دور را در مغز بیمار به تصویر میکشد.
هر چند به نظر میرسد به تصویر کشیدن و روایت درون ذهن "لو" در صحنه تئاتر کمی غیرممکن باشد اما "موتا ایماگو" با استفاده از پروژکتور و نورپردازی انتزاعی، حرکات بدن بازیگر (گلن بلاک هال)، تابلوهای متحرک و چند کیلو آرد در فضایی به وسعت 18 متر مربع که تمام صحنه نمایش را در بر میگیرد و بازیگر در این فضا حرکت میکند موفق شده است به خوبی دنیای درون ذهن "لو" را به تصویر بکشد و به بررسی شرایط انسان معاصری بپردازد که در جستجوی مداوم چیزی است که از دست داده است.
هرچند درک این فضا برای تماشگری که هیچ پیشزمینه ذهنی از نمایش ندارد بسیار دشوار است. نمایش "لو" برپایه نوشتههای دفترچه خاطرات این سرباز روس است. دفترچه خاطرات "لو" در سال 1943 با این جملات که در ابتدای نمایش توسط یک صدای خارج از صحنه (صدای ذهن بیمار) خوانده میشود آغاز شده است:
"مردم افکار بزرگی دارند، فکر به پرواز در می آید، بالاتر از سرهای ما، ساختمانها را بلندتر از همیشه، هواپیماها را سریعتر از همیشه و ارتباطات را فوری تر از همیشه تصور میکند. مردم از کیهان و از فضاهای کیهانی حرف میزنند. و زمین ما ذرهای بسیار کوچک از این کیهان بیانتهاست. اما مردم به زمین فکر نمیکنند و فقط رویای پرواز به روی سیارات دیگر را دارند. مردم پرواز گلوله ها و بمبهایی را که منفجر می شوند و روی سر یک انسان فرود میآیند و مغزش را میسوزاند و حافظهاش ، بیناییاش، شنواییاش و وجدانش را معیوب میکنند، به صورت یک مسئله عادی میبینند."
این دفترچه خاطرات در سال 1958 با این جملات به پایان میرسد:
"بله، جنگ، جنگ، چند تا فاجعه به بشریت وارد کرده است، چند تا کشته بر جای گذاشته است، چند تا از مردم را معیوب کرده است، چند تای دیگر از مردم را روی تخت اسیر کرده است، از چند تا از مردم امکان خوب بودن را گرفته است. اما در آینده ای نزدیک پروازهای به فضا آغاز خواهند شد و پرواز به روی ماه و روی سیارات نزدیک، اولین مکانها خواهند بود. پروازهایی که به ما بیشترین امکان را برای کشف کردن می دهند ما را از مواد و عناصری غنی می کنند که شاید در روی زمین کمیابند اما بر روی سیارات دیگر یافت می شوند."
تماشاگر پس از شنیدن این خاطرات صداهایی از اخبار رادیو را می شنود که درباره سفر اولین موجود زنده به فضا است و مربوط به پرتاب موفقیت آمیز اسپاتنیک 2، دومین قمر مصنوعی ساخت اتحاد جماهیر شوروی سابق است.
هرچند، فضای نمایش در واقع درون مغز "لو" را نشان می دهد، اما زمانی که خبر رادیو توضیحاتی را درباره وضعیت و شرایط "لایکا"، ماده سگی که در سوم نوامبر 1957همراه با کپسول "اسپاتنیک 2" به فضا رفت ارائه می کند، "لو" بر روی تخته آغشته به آرد می نویسد: "منتظر دستورات هستم".
همین جمله کوتاه این فکر را در ذهن تماشاگر بر میانگیزد که "لو"خود را همانند "لایکا" می بیند. لایکا با این پرواز اجباری به اولین موجود زندهای تبدیل شد که قدم به فضا گذاشت. اما این ماده سگ در طول پرواز این کسپول کوچک و تنگ به شدت دچار استرس شد و در اثر سکته قلبی مرد و هرگز به زمین نرسید.
همچنین فضای نمایش به ویژه با تاکید بر روی عصری که در آن انسان اکتشافات فضایی را آغاز کرد، به گونه ای طراحی شده است که اگر تماشگر بدون هیچ ذهنیت قبلی درباره "سرباز لو زاستسکی" آن را ببیند تصور میکند که "لو" آخرین انسان بازمانده بر روی زمین است که توسط موجودات فضایی که با یوفو به سیاره ما آمده اند تحت آزمایش قرار گرفته است و بیگانگان فضایی با کاوش از صداها و تصاویر بازمانده از گذشته، به دنبال راهی میگردد که موجودی به نام "انسان" را کشف کند و بشناسد.
شاید این برداشت دوگانه از نمایش تنها یک هدف داشته باشد: انسان به همان اندازه که از فضاهای دور بی خبر است و در تلاش برای کشف دنیاها و موجودات ناشناخته در آنسوی مرزهای زمین است با کاوش در دنیای ذهن خود و با یاد آوری خاطرات گذشتههای دور در جستجوی خویشتن شناسی است. حتی اگر جنگها چه سرد (آغاز رقابتهای فضایی) و چه گرم (همانند جنگی که لو در آن ذهن خود را از دست داد) مانعی بزرگ بر سر این اکتشاف درونی باشند.
a+b)³)
فضای a+b)³) برخلاف "لو" کمتر انتزاعی و بنابراین باورپذیرتر است و تنها بر یک نکته تاکید میکند: جنگ. داستان مربوط به زوج جوانی است که غرق در دنیای عاشقانه خود هستند، رفتن به رستوران، تماشای فیلم و رد و بدل کردن جملات شاعرانه. اما آغاز جنگ جهانی دوم، پایان این زندگی شیرین است. مرد به جنگ میرود و کشته میشود و زن در اندوه از دست دادن مرد، همچنان یاد او را در دل زنده نگه میدارد.
هرچند این داستان ساده و بیشک تکراری بارها و بارها به شیوههای مختلف و پس از هر جنگی در دنیا روایت شده است، اما زبان "موتا ایماگو" در بیان این داستان قدیمی و تاثربرانگیز متفاوت از آن چیزی است که تماشگر تاکنون با آن روبه رو بوده است.
کل فضای نمایش یک چارچوب مکعبی است که چهار طرف آن با پردههای متحرک پوشیده شده است. استفاده از "سینه- تئاتر" و "ویدیو- آرت"، نورپردازیهای ساده اما ماهرانه و نمایش سایه توانسته است فضایی را ایجاد کند که در آن حتی به کلام نیازی نیست و همانند "لو"، در a+b)³) نیز تنها صداهایی از خارج شنیده می شود که در a+b)³) این صداها "سینه- ژورنال" های مربوط به جنگ جهانی دوم، موسیقی که از رادیو پخش می شود و صداهای ذهنی زن و مرد هستند.
اگر در نمایش "لو" صداهای ذهنی، خاطره های نوشته شده در دفترچه خاطرات اند، در a+b)³) این صداها نامههای عاشقانهای هستند که زن و مرد در زمان جنگ برای هم مینویسند.
صدای ذهنی مرد (نامه رسیده از جنگ) زمانی شنیده میشود که خبر کشته شدن وی طی نامهای رسمی که بر روی پرده نوشته میشود به دست زن میرسد:
"خانم عزیز، به استحضار میرساند که پدر/ همسر/ پسر شما مرده است."
زن صدای ذهنی مرد را میشنود و نامه رسمی ارتش را میخواند، اما بین واقعیت مرگ و صدای ذهنی، دومی را انتخاب میکند و بنابراین جواب نامه را میدهد: "ما گیاه هستیم، ما ریشه هستیم، ما شاخه هستیم، ما مثل طبیعت هستیم، ما خود طبیعت هستیم..."
همچنین زمانی که زن مشغول تماشای سینه- ژورنال مربوط به سربازانی است به جنگ رفتهاند تصویر ذهنی مرد را در پشت پرده سینما میبیند و با آن به گونهای ارتباط روحی برقرار میکند که به نظر میرسد مرد واقعاً حضور دارد.
در حقیقت، در تمام لحظات دوری این زوج، هرچند جنگ برای همیشه میان آنها فاصله انداخته است مرد در ذهن زن حضوری پایدار دارد و همین حضور مداوم موجب میشود که چارچوب مکعبی که کل فضای حرکت بازیگر را تشکیل میدهد در پایان نمایش از تعادل و ثبات خارج شود و روی یکی از گوشههای خود شبیه به یک لوزی قرار گیرد. در این لوزی ناپایدار که نشان دهنده ناپایداری ذهنی زن و ناتوانی او در قبول واقعیت است مرگ زن نیز رقم میخورد.
- - - - - - - - - - - - -
هدی عربشاهی
نظر شما