به گزارش مهر، کمان دو چوبه از درخت ازگیل، یک موشه، دسته های نخ چلوار، سوزن و دوچرخه ای خورجین دار که کوچه پس کوچه های قدیمی پایتخت هیچوقت آن را با صدای زنگش فراموش نمی کنند؛ صدای زنگ آشنایی که وقتی وارد محله ای می شود، مردم می فهمیدند که عباس آقای لحاف دوز آمده است.
او این روزها همچون گذشته روبه روی خانه های پایتخت نشینان می گردد و داد می زند تا پنبه رختخواب خانه ای را نرم و تازه کند اما انگار دیگر مثل قدیم ها کسی لحاف و تشکی نمی دوزد؛ بالاخره بعد از چند ساعت پرسه زدن در این شهر بزرگ یک مشتری پیدا می کند ودست به کار می شود.
موشه را که به زه کمان می زند پنبه ها آرام آرام در هوا به پرواز در می آیند و مانند تل سفیدی خودنمایی می کنند؛ عرقش را از روی پیشانی می زداید و دسته های پنبه را دوباره به جان کمان می کشد.
کمانی 54 سال است که پیرمرد 70 ساله را همراهی می کند، حتی اگر عباس آقا هم نگوید این را می توان از چوب خشکیده و صدای ناله زه اش فهمید درست وقتی که موشه بر کمر کمان فرود می آید.
"عباس زارعی" یکی از معدود لحاف دوزهایی است که روزگاری تعدادشان شاید صدها نفر در تهران شمارش می شد اما این روزها دیگر حرفه او همچون چندین شغل دیگر مثل دلاکی حمام، قند شکنی و...در حال نابودی است.
" شاید بتوانید چند نفر لحاف دوز در تهران پیدا کنید که پیشه شان مثل من ادامه داده باشند، بقیه یا فوت کرده اند یا کارشان را کنار گذاشته اند، مثلا یک لحاف دوز در همین محله است که به دلیل درآمد کم کارش را رها کرد و همین الان روبروی مسجد نشسته و گدایی می کند."
وقتی درباره شغلش با او همصحبت می شوی، با ناامیدی خاصی پاسخت را می دهد، او خیلی وقت است که دیگر به آینده این حرفه امیدوار نیست؛ می گوید از سرناچاری هرروز با نام و یاد خدا، دوچرخه اش را برمی دارد و راهی کوچه پس کوچه های محله های قدیمی تهران می شود.
از 16 سالگی لحاف دوزی را یاد گرفته، تمام دارایی اش نیز همین کمان و موشه با دوچرخه ای است که بیش از 20 سال او را همراهی کرده؛ عباس آقا باصدایی کشیده " لحاف دوزیه.......، پنبه زنیه" همراه با صدای زنگ دوچرخه محله را از آمدن خود خبر می کند.
می خواهد پنبه های یک تشک را بزند، کمان و موشه را از خورجین دوچرخه بیرون می کشد، دو زانو کنار پنبه های به هم تنیده شده می نشیند و با دستهای پینه بسته اش آنها را از هم باز می کند.
حساسیت خاصی در کارش دارد، با آنکه مشتری هایش بسیار اندک هستند اما کارش را خوب و دقیق انجام می دهد؛ با یک چوب دستی که از درخت ازگیل درست شده بر دل پنبه ها می زند و آنقدر می کوبد که دوباره عرق بر پیشانی اش می نشیند.
زیر نور آفتاب صورتش قرمز شده، نگاهش خسته به نظر می رسد اما همچنان با جدیت پنبه ها را با چوب می زند؛ صدای سیلی محکم چوب وقتی بر تن نازک پنبه ها می نشیند، شنیدنی است چون عباس آقا این کار را با یک ضرباهنگ و هارمونی خاصی انجام می دهد.
یک استکان چای داغ کافیست تا اندکی از خستگی او بکاهد؛ دوباره کنار پنبه های زده شده می نشیند، این بار موشه اش را به زه می کشد، رشته های سفید بین زمین و هوا معلق می شوند و در آخر کف حیاط فرود می آیند.
" زینگ زینگ زینگ........" چند دقیقه ای می گذرد؛ حالا دو تل پنبه زده شده و زده نشده درکنار هم قرار می گیرند و هر لحظه به تل پنبه های زده افزوده می شود، آنقدر که بعد از چند دقیقه ای یک تپه کوچک پنبه ای در حیاط خانه خودنمایی می کند.
از او می خواهم همزمان با پنبه زدن به پرسش هایم هم پاسخ دهد؛ بلند می خندد و می گوید " مگر پرسیدن دارد، هر چه هست همین است دیگر."
" قدیم ها وقتی یک کوچه را دور می زدم تا شب لحاف و تشک چند خانه را زده بودم، با سرد شدن هوا مردم لحاف کرسی می دوختند و کار ما حسابی سکه بود، از طرفی شاید در یک خانه 10 تشک را پنبه می زدم اما حالا دیگر کسی لحاف کرسی و تشک نمی دوزد."
انگار از تغییر فرهنگ استفاده از تشکهای جدید هم خیلی شاکی نیست برای عباس آقا جا افتاده که بهره گیری از ابزار روز و جدید راحت تر است، می گوید که " مردم تشکهای آماده می خرند و لحاف جای خود را به پتوهای خارجی داده، نمی شود هم ایرادی گرفت هم خریدش راحت تر است هم نگهداری اش آسان تر".
" این کارخانه ها تشکهایی می زنند که خیلی هم گران است اما مردم ترجیح می دهند همانها را بخرند، گرچه تشک پنبه ای چیز دیگری است و به نسبت آنها برای بدن خیلی بهتر است".
موشه که به کمان می خورد صدای زنگ از دل کمان بر می خیزد و بعد از چند دقیقه وقتی یک ملودی ثابت به خود می گیرد به اوج می رسد، پیرمرد همراه با این صدا آواز می خواند و چشمهایش را به سفیدی پنبه ها می دوزد.
" یک خانه 30 متری در محله اتابک خیابان خاوران دارم و دو پسر از چهار فرزندم ازدواج کرده اند، هر کدامشان هم تا نهم بیشتر درس نخواندند و به دنبال کار و کاسبی رفتند".
پیرمرد هیچگاه به فرزندانش توصیه نکرده که حرفه پدر را ادامه دهند، می گوید:" خودم هم هیچ وقت به شغل دیگری فکر نکردم، تا بوده همین بوده، در کوچه ها داد می زدم و از مردم می خواستم رختخوابشان را بدهند تا برایشان نرم و راحت کنم در حالیکه نه یک ماه بیمه دارم و نه حقوقم درست و حسابی است و نه مالی برای فرزندانم اندوخته ام".
پنبه ها همه رشته شده اند، پنبه خور را پر می کند بعد سر آن را با نخ چلوار می دوزد؛ حالا وقت آن رسیده که با چوب کلفت ازگیل به جان تشک پف کرده بیافتد.
نزدیک ظهر است و هوا گرم، از پیرمرد می خواهیم در سایه بنشیند و کارش را ادامه دهد، می گوید: " دیگر عادت کرده ام، یاد گرفته ام خودم را به گرما و سرما عادت دهم، محل اصلی کار ما حیاط خانه مردم است و گرما و سرما نمی شناسد."
تشک آماده شده است، نخ، سوزن و قیچی اش را در خورجین می گذارد، چوبهای ازگیل را در تنه کمان می بندد و محکم پشت زین دوچرخه می بندد و راهی می شود.
بابت یک تشک 15هزار تومان پرداخت می کنیم، دستمزد واقعی او کمتر است، حدود 10 هزار تومان؛ تشکر می کند و به آسمان چشم می دوزد " حتی اگر هیچکس تشک پنبه ای نداشته باشد و لحاف ندوزد باز هم خدا روزی رسان است."
روی دوچرخه می پرد و رکاب می زند، هنوز از ما دور نشده که صدایش بلند می شود: "لحاف دوزیه....." همانطور که دورتر می رود با نگاهمان بدرقه اش می کنیم و به این فکر می کنم که با ازکارافتادگی عباس آقا دیگر صدای لحاف دوز جدیدی را در کوچه های شهرمان نخواهم شنید.
----------------
گزارش از فهیمه سادات طباطبایی
نظر شما