به گزارش خبرنگار مهر، همراه شدن با جوانان جهادگر عرصه بسیج سازندگی در روستاهای محروم خراسان رضوی برای خبرنگاران فرصت ارزشمندی شد که با چشمان خود فقر و محرومیت مردمان بی شماری از این مرز و بوم را نظاره کنند و بر سر سفره دل مردمی بنشینند که خودشان را به دست تقدیر روزگار سپرده اند و دل به هیچ کس و هیچ چیز جز خدا ندارند، روستاییانی که دست خواسته هایشان را رو به خدا بلند کرده و تنها توقعشان از زندگی، زنده ماندن با حداقل امکانات است و بس.
روستای سنگ آتش- 45 کیلومتری مشهد
مسئولان اردوی جهادی، اولین مسیر سفر برای خبرنگاران را روستای سنگ آتش از توابع فریمان در 45 کیلومتری شهر مشهد قرار داده بودند، بنابراین صبح زود راهی این روستا شدیم تا از موقعیت روستا، محرومیتها و فعالیتهای عمرانی و فرهنگی بسیجیان جهادگر از نزدیک بازدید کنیم.
در مسیر اصلی جاده فریمان، اتوبوسهای حامل خبرنگاران به یکباره وارد جاده فرعی شد که تابلوی کهنه آن نشان از ورودمان به روستای سنگ آتش می داد، دهها کیلومتر جاده خاکی و ناهمواری که دل به کویر خشک خراسان می زد و راه به خانه هایی می برد که همگی از خشت و گل بودند.
مرگ در جاده ناهموار روستا
از اتوبوس که پیاده می شویم اولین سئوالی که در ذهنم خطور می کند این است که "مردم این منطقه چگونه هر روز خود را به جاده اصلی می رسانند و این مسیر ناهموار را طی می کنند؟"
مردم روستا گویی از حضور ما با خبر شده باشند روبروی ساختمان نیمه کاره سالن ورزشی که بسیجیان طلاب در حال ساخت آن هستند، جمع شده اند و ورودمان را خوش آمد می گویند، با آنها همکلام می شوم و اول از وضعیت بد جاده می پرسم که زنی می گوید: "تا به حال مریضهای زیادی داشتیم که به در این جاده و نرسیده به فریمان جانشان را از دست داده اند، همین چند وقت پیش یکی از زنان روستا را عقرب نیش زد که تا به فریمان برسد تلف شد و مُرد"!
بعد از چند دقیقه ای درد دل زنان و مردان روستایی آغاز می شود، دیگران هم از وضع بد جاده می نالند و از ما می خواهند که به گوش مسئولان برسانیم که جاده شان را آسفالت کنند."تا حالا بسیاری از زنان باردار روستا در مسیر همین جاده بچه هایشان را از دست داده اند یا خودشان کشته شده اند و هنوز هم هر از گاهی از این اتفاقات می افتد".
جاده منتهی به روستا و تمام کوچه ها خاکی و انباشته از زباله اند
تعداد روستاییانی که بیشترشان زنان جوان و کودک هستند، دقیقه به دقیقه بیشتر می شود، از یکی از ریش سفیدان محل تعداد اهالی را که می پرسم می گوید "150 خانوار که حداقل هر کدام 6 فرزند را دارند".
48 ساعت آب نداشتیم
از بالای روستا به اطراف که نگاه می کنیم هیچ درخت و سبزی نمی بینیم، تا چشم کار می کند کویر است و زمین هایی خشک شده که پوستشان از بی آبی ترک برداشته، "دو سال است که باران نیامده، در این روستا باغ و باغداری وجود ندارد اما زمینهای کشاورزی هم که داشتیم همه از بین رفته و امسال هیچ محصولی نداریم".
مردم روستای سنگ آتش از بی آبی رنج می برند، مشکلی که سالهاست گریبان گیر بسیاری از مردم کویر نشین به خصوص در مناطق محروم خراسان رضوی شده و به وضوح می توان بی تفاوتی مسئولان محلی نسبت به آن را دید" اگه دولت یه چاه عمیق اینجا بزنه مشکل کشاورزی و آب آشامیدنی مردم حل می شه، اینجا بعضی مواقع تا 48 ساعت آب نداریم و آب چاه و چشمه هم نداریم که از آن استفاده کنیم".
هیچ مسئول محلی و استانی ما را در این سفر راهی نکرده که پاسخگوی این سئوالات باشد و همین مسئله مردم روستا را رنجیده خاطر و بی اعتماد کرده است.
چشمان مردم اینجا از بی آبی خشک شده و با کینه و حسرت به دوردستها نگاه می کنند، به دور دستهایی که کیلومترها با آنها فاصله دارد و امکانات را به رخ آنها می کشد. " مگر ما چه می خواهیم غیر از یک چاه آب که خودمان و احشاممان از بی آبی نمیرند؟ اینجا بی آبی دست و بال همه مان را بسته و بیکاریم، به غیر از پنج یا 6 نفر از جوونهای روستا که در کارخونه های اطراف کار می کنن همه بیکارن".
زنان روستا لابه لای درخواست هایشان دائم از بیکاری جوانها می گویند و می خواهند که شغلی برای پسران بیکارشان که کیلومترها تا فریمان طی می کنند و بدون هیچ دسترنجی بر می گردند، ایجاد شود. " پسرهامان با موتور می روند به شهرهای اطراف و شب دست خالی بر می گردند، اگر حتی جایی باشه که بروند کارگری هم کنند خوب است".
پزشکی که بوی بد مریضان را به رخشان می کشد
از وضعیت بهداشت که می پرسیم همهمه بین زنان روستا برای جواب دادن می افتد و چهره ها از عصبانیت به سرخی می رود." خانه بهداشت داریم اما پزشک اینجا نمی یاد، قبل از عید که یک بار اومده دیگه نیومده تا امروز که شنیدیم قراره بیاد، اونم احتمالا به خاطر اینه که شما اومدید اینجا"!
درب خانه بهداشت باز شده، بسیاری از زنان روستایی روی چند صندلی پلاستیکی خانه بهداشت منتظر پزشک نشسته اند، خانم دکتری می آید و به اتاقش می رود؛ زن روستایی که جلویش می نشیند به او می گوید" تو بوی گوسفند می دی و....." زن رنگ و رویش از خجالت سرخ می شود و سرش را می اندازد پایین.
خانم دکتر فشار خون می گیرد و مراجعین را معاینه می کند و با صدای بلند و عصبانی برای مریضها نسخه می پیچد، گویی بابت حضور امروزش از مردم روستا طلب دارد و کسی نیست که آن را بپردازد.
دانش آموزانی که ترک تحصیل کرده اند
سراغ درس و مدرسه را می گیریم؛ روستا تا پایان دوره راهنمایی مدرسه دارد و دانش آموزان برای ادامه تحصیل باید به مدارس شبانه روزی فریمان بروند؛ یکی از اهالی روستا در این باره می گوید: " خیلی از بچه ها اینجا درس نمی خونن و ترک تحصیل می کنن، پول نداریم که بچه هایمان را بفرستیم شهر که درس بخونن به خاطر همین دوره راهنماییشان که تمام شد دیگه مدرسه نمی رن مگه بعضی از خونواده ها که بچه هاشون رو می فرستن فریمان که درس بخونن که خیلی کم هستن".
مردم روستا از امکانات اولیه مثل فرش محروم اند
از جوانهای روستا که می پرسی تا کلاس چند درس خواندی اغلب می گویند تا پنجم ابتدایی و بعد از آن یا شوهر کرده اند یا پی لقمه ای نان راهی شهرستانها و شهرهای اطراف شده اند.
خانه های موریانه زده مردم روستا
مردم روستا بعد از چند ساعت حضور در روستا با ما صمیمی شده اند؛ حالا هر کدام از آنها می خواهند که برویم به خانه هایشان و از وضعیت زندگی شان فیلم بگیریم؛ آب فاضلاب در خانه ها جمع شده و بوی تعفنش در فضا پیچیده، هر کجا که پا می گذاری لجن زاری است و گرد و غبار بر آسمان روستا غلبه کرده است.
راهی خانه پیرزنی می شویم که اهالی می گویند یکی از پسرانش آزاده دفاع مقدس و پسر کوچکش هم اکنون در مرز ایران و پاکستان سرباز است، ما را به خانه خشت و گلی اش که موریانه سقف چوبی اش را زده، دعوت می کند. با لهجه خراسانی می گوید که " خیلی وقته که موریانه به خونه ام افتاده و داره ویرونش می کنه، پولی هم ندارم که تعمیرش کنم، از کجا بیارم؟ شوهرم مرده و هیچ کس رو ندارم، 9 تا بچه داشتم که همه رو زن یا شوهر دادم و خودم تنهام، الان فقط یه پسر دارم که در مرز پاکستان سربازه ... ازکجا بیارم خونه ام رو تعمیر کنم؟"
موریانه اغلب خانه های روستا را تخریب کرده است
اهالی روستا که اغلب زنان سرپرست خانوارهستند با اصرار ما را به خانه های خشت و گلی می برند که همگی طویله سر بازی کنارش تعبیه شده و فاضلاب جلوی آن روان شده است، اینجا بهداشت معنایی ندارد.
زنان روستا از زنی می گویند که شوهر افغانی اش با دو بچه او را ترک کرده و چند سالی است که خبری از او نیست؛ راهی خانه شان می شویم؛ در چهره اش سرمایی رخنه کرده که با سلام و احوال پرسی گرم ما هم باز نمی شود؛ می گوید که از اهالی همین روستاست و چهار سال پیش به عقد یک مرد افغانی در آمده که از او دو بچه دارد و دو سالی می شود که او و بچه هایش را ترک کرده، کودکانی که هیچ یک شناسنامه ندارند و به همین دلیل از خدمات کمیته امداد و هدفمندی یارانه ها محروم شده اند.
جانباز شیمیایی روستای سنگ آتش هیچ درآمدی ندارد
از آنجا به خانه جانبازی به نام " غلامحسین خالقی" می رویم که در عملیات والفجر 8 شیمیایی شده است و 6 بچه دارد و بدون هیچ کار و شغلی زندگی می کنند؛ خودش حاضر به صحبت کردن نیست و زنش این چند جمله را می گوید و عنوان می کند که "شوهرم بدلیل تنگی نفس حتی قادر به بلند کردن یک گونی نیست، از بنیاد شهید هم هیچ کمکی به آنها نمی شود و آنقدر به این بنیاد مراجعه کرده اند که خسته شده ایم".
غلامحسین خالقی-جانباز شیمیایی روستای سنگ آتش
راهی خانه پیرزنی می شویم که تنها در روستا زندگی می کند و دخترهایش ساکن مشهد هستند، یادش نمی آید که شوهرش را چه زمانی از دست داده و هنوز هم داغ مرگ پسر جوانش در صورتش آشکار است، " پسرم سنگ کلیه داشت، پول نداشتیم که ببریمش دوا خانه و مریضی اش آنقدر زیاد شد که مُرد" این را می گوید اشک در چشمانش حلقه می زند، صدای آه سردش به آسمان بلند می شود و رو به آسمان خدا را شکر می کند.
از دردهای مردم روستا می گوید از جوانان بیکاری که هر روز تا فریمان می روند تا شاید کسی آنها را به کارگری ببرد، از زنانی که هیچ هنری بلد نیستند و مردانی که در سایه بیکاری روز تا شب خفته اند، از بلای بی آبی که سالهاست گریبان گیرشان شده و گوسفندان لاغری که سرانجامشان مرض و مرگ است.
حالا مردم روستا تک تک می خواهند که ما به خانه هایشان برویم و عکس بگیریم و نشان مسئولان بدهیم، وقت تنگ است، مجالی برای حضور در خانه هایی که حتی امکانات اولیه مثل فرش و یخچال هم ندارند، نیست؛ خانه هایی که بوی نم و خاک وجه مشترک همه آنهاست و سوسوی چراغی بی نور روشنای دیوارهای سیاه و خاکیشان است.
از کوچه پس کوچه ها رد می شویم، بچه ها در تنها پارک خاکی روستا بازی می کنند، صدای تاب بلند زنگ زده با هر تکان بلند می شود، با سردی رفتن ما را می بینند و گویی پشت سرمان پوزخند ناامیدی می زنند.
بچه های جهادگر هر کدام در گوشه ای مشغول به کار هستند و با حداقل امکانات در و دیوار روستا را رنگ می کنند، یا تک سالن ورزشی روستا را می سازند، عده ای هم در مسجد روستا جمع شده و برای مردم کلاسهای آموزشی گذاشته اند؛ جوانانی که بدون هیچ چشم داشت و با حداقل امکانات صدها کیلومتر از خانه و کاشانه خود دور شده و مرهم جان مردمانی شده اند که خالی از امید و زندگی اند.
روستا را ترک می کنیم تا راهی یکی دیگر از نقاط محروم خراسان رضوی شویم، در مسیر برگشت یاد مردمان روستا می افتم که در انتهای هر درخواستشان خدا را یاد می کردند و چشمشان به کرم خدا بود نه مسئولانی که سالهاست آنها را فراموش کرده اند.
ادامه دارد.....
----------------------------------------------
گزارش از فهیمه سادات طباطبایی
نظر شما