به گزارش خبرنگار مهر، پنج شنبه است و به خاطر شلوغی کسی بالا نیست و همگی داخل رودخانه کنار اتوبوسهای مسافران میروند.
رودخانه پر از ماشین است چندین چادر هم بر پا کرده اند پایین مانند یک بازار شده. اتوبوسها هم مسافران را که از شهرها و کشورهای مختلف آمده اند پیاده میکند دست فروشان هم فروش خوبی دارند و هر کس به خصوص مسافران، یک عروسک یا روسری و... در دست دارد. بعد از طی کردن مسیر رودخانه و میدان مطهری به پاساژ الغدیر می رسیم. جمعیت زیادی هم آن جاست. یک پیر زن خمیده که در اثر کهولت سن خیلی کوچک شده است، لیف میبافد و میفروشد و یک پیرمرد که پنج، 6 نان گرد جلویش برای فروش میگذارد، بیشتر اوقات آن جا هستند.
جوانی حدود 35 ساله مشخص است که تا حدی بیماری ذهنی دارد و جلوی خود یک ترازو گذاشته و روی زمین بدون زیرانداز نشسته و پیرمردی همیشه جوان بیست و چند ساله اش را که فلج است روی دوش دارد و راه میرود.
دیدن این صحنهها دل آدمی را به درد میآورد و فقر و بدبختی را جلوی چشمان هر رهگذر به تصویر میکشد. از یک طرف چهره شهر با گدایی و دست فروشی یا همان تکدی گری بدتر میشود اما از سوی دیگر باید تدبیری برای سامان دادن به زندگی آناناندیشید که هر روز هم تعدادشان زیادتر میشود.
به ضلع شرقی حرم حضرت معصومه(س) یعنی به طرف خیابان ارم می روم در آن مکان کودکان فال فروش زیاد هستند دنبال آنها میگردم چهار نفرشان مرغ عشقها را روی دوش گذاشته و فالها را به دست گرفتند و دور یک پسر بادکنک فروش حلقه زدهاند.
آرام بالای سرشان می ایستم. دورشان شلوغ است و متوجه حضور من نمی شوند. به دستها، لباسها و طرز صحبت کردنشان دقت میکنم. پاک و معصوم به نظر میرسند آنها هم فرزندان این مملکتند.
خانمیگفت: این بادکنک را برای بچه من باد کنید.پسر بچهای که به عنوان دستیار بادکنک فروش بود و روی بادکنک باد شدهای نشسته بود تا نشان دهد که اینها نمیترکد سریع این کار را برای او انجام می دهد و با دو دستش محکم به دو طرف بادکنک می زند که جنس کالایش را مرغوب نشان دهد. این کار صدای بلندی را هم ایجاد میکرد.
پسر بچه فال فروش هم که نشسته متوجه حضور من می شود و سریع بلند می شود و می گوید: خانم یک فال میخری؟ گفتم: به شرطی که به سئوالهای من جواب بدهی. سرش را تکان داد و با حالت تردید گفت: باشه.
شروع کردم. چند وقته که فال میفروشی؟ سه سال.
پرسیدم: درس هم میخوانی؟ می گوید: بله، روزی دو ساعت میآیم، پنجشنبهها و جمعهها بعد از ظهر. می پرسم: روزی چقدر درآمد داری؟. به طرز خاصی می گوید: روزی رو خدا میده هر چی خودش بخواد. می پرسم: مثلا روزی که فروشت خیلی خیلی خوب باشه چقدر در میآوری؟ و او می گوید: اگه خیلی شلوغ باشه و خوب بخرند تا 10 هزار تومن فال میفروشم و روزهای خلوت شش، هفت هزار تومن میشه.
ادامه می دهم: امسال معدلت چند شد؟ خجالت میکشد و می گوید 15 شدم. می گویم خوب است با این که کار می کنی.
خیالش تا حدی راحت می شود و لبخند میزند و می گوید: آره قبول هم شدم با این که کار هم میکنم.
از باقی سئوالها متوجه می شوم که امیر 12 سال دارد و کلاس دوم راهنمایی است. دو تا برادر و یک خواهر دارد که برادرهایش از او بزرگترند و خواهرش خیلی کوچک است.
می گوید: من و برادرم کار میکنیم گاهی اوقات هم پدرم و آهسته میگوید: اگه دوست داشته باشه.
با تعجب می پرسم اگه دوست داشته باشه.....!؟ و او می گوید: آره ماشین عموم رو میگیره میره کار میکنه. می پرسم:
چرا برخی وقتها؟ می گوید: چون بازار مسافرکشی خرابه.
می گوید: برادرم هم دستفروشی می کند و ما خرج خانواده را می دهیم. به او می گویم: آفرین مرد شده ای و آهی از ته دل می کشم که چرا کودکی در اوج سرخوشی و شادابی باید مرد شده باشد و خرجی آور یک زندگی. خنده ای میکند و سری تکان میدهد.
می پرسم: این پول براتون کافیه؟ و او می گوید: بله هر چی خدا بده، روزی دست خداست. می پرسم چه کم داری؟ با اندکی مکث میگوید ما همه چی داریم. به دستهایش که زخمهای عمیقی دارد اشاره می کنم و می گویم چرا زخم شده و او سری کج میکند و پاسخ نمی دهد....نمی خواهم مانع فروشش شوم. فالی می خرم.
می پرسم این فالها چند است؟، می گوید: فال امام زمان 300، فال امام رضا 200 و یک فال در میآورد. می گویم خوب این فال امام رضا است یا امام زمان؟ می گوید: بخوان و ببین برای کیه.
می پرسم: خودت هم به این فالها اعتقاد داری؟ لبخند میزند و میگوید: هر شب مادرم یکی از من برمیدارد و می گوید درست است، واقعیت هست و تاکید می کنه من نمیدونم اون میگه.
با من حرف میزنه ولی چشمش به من نیست دور دستها را نگاه میکند انگار نمی خواهد غم را از درون چشمانش بخوانم؛ دوباره ادامه میدهم: چند نفر اینجا کار میکنید؟ رو به دوستانش میکند و می گوید: خیلی، شاید 20 نفر باشیم.
می پرسم: کوچکترین فال فروش چند ساله است؟ دستش را تا زیر گردنش پایین میبرد و می گوید: این قدر.
می پرسم فالها را از کجا میخرید؟ جواب می دهد از پاساژ قدس. بسته ای پنج هزار تومان و تقریبا هرکدام 40ـ50 تومن می شود. یک لحظه میترسه که رقم واقعی را گفته و سریع میگوید به ما میگویند چقدر باید بفروشیم.
لباسهایش کهنه اما تمیز و مرتب است. او گدا نیست. نمی خواد با درگیر کردن حس ترحم مردم با بد پوشیدن و چهره خراشیدن پول در بیاورد او کودک کار است. کودک 13 ساله ای که سه سال سابقه کار دارد.
سه سال گرداندن خانواده، سه سال نان آور بودن و مسئولیت پذیری، مردانگی و استقلال را با هم دارد. خجالت می کشم از اینکه برای خریدن یک فال او را مجبور به جواب دادن به این همه سئوال می کنم و یا بهتر است بگویم غمی عجیب مرا در بر می گیرد وقتی تصور می کنم کسی مجبور باشد به خاطر فروش یک فال به سئوالهای دیگری جواب دهد.
در همین لحظه کوچکترین بچه فال فروش را می بینم. کودکی هفت ساله به نظر میرسد با چشمهای آبی و گونههای قرمز. لباس یقه مردانه گلبهی رنگش دو سه سانتی با زانوانش فاصله دارد. زرنگ و بشاش به نظر میرسد. می پرسم: چند سال داری؟ بعد از گفتگوی پنهانی با دوستانش با خنده میگوید: دو سال! و بعد می گوید باید 9 سال داشته باشم نمی دانم.. سواد ندارم.
آرام و قرار ندارد مدام میدود دنبال مردم تا از او فال بخرند.
برمی گردم و از دور بادکنک فروش را که 14 ساله میماند و از همه بچهها بزرگتر است را میبینم بچهها تا خسته میشوند کنار او میروند و به نظر می رسد از او حرف شنوی دارند.
یک کودک دو - سه ساله گریه میکند و پای به زمین میکوبد و بادکنک میخواهد و مادرش از خرید بادکنک امتناع می کند. می گوید پولش را ندارم اما بادکنک فروش همان طور که سرش پایین است میگوید: بیا بگیر. مادر بچه میگه: من پول ندارم. میگوید: این را به عنوان هدیه قبول کنید.
جلو می روم و می گویم: چرا بادکنک را همین طوری به او دادی؟ می گوید: هر روز یکی دو تا بادکنک را همین طور می دهم. روزی ما هم دست خداست.
کنار آنها یک پسر بچه فال فروش هم بود که از خستگی زیاد روی زمین ولو شده بود. می پرسم چرا نمیری فالهاتو بفروشی؟ معصومانه می گوید: به کی بفروشم.
می گویم به این همه آدم برو بفروش ولی انگار حال بلند شدن ندارد همانجا می نشیند و حرفی نمی زند.
کودکان مهربان، پاک، ساده، بی آلایش و راستگو را به حال خودشان رها می کنم و آرام آرام با غوغایی که در سرم به پا شده از آنها دور می شوم. صداهایشان همچنان در سرم می پیچد.
هوا به تاریکی میرود. نورافکنهای پایین گنبد که به سمت آن، نور میتاباندند روشن شده اند و حرم از بین شاخ و برگهای درختان دیده میشود.
...................................
گزارش از فاطمه محمدی
نظر شما