به گزارش خبرنگار مهر، زوج سالخورده مقابل قاضی نشسته بودند . قاضی پس از مطالعه پرونده آنها روبه زوج میانسال گفت: علت جدایتان آن هم پس از 38 سال زندگی مشترک چیست؟
زن در پاسخ به قاضی گفت: آقای قاضی 38 سال پیش درست زمانی که دختر بچه ای 16 ساله بودم به همه چیز فکر می کردم به جز تشکیل زندگی مشترک اما پدر عباس که با پدرم همکار بود به شدت اصرار داشت که من رابه عقد پسرش که 15 سال از من بزرگتر بود در آورد.
پدرم که بدهی سنگینی به پدر عباس داشت از او وعده گرفت که تا در صورت انجام شدن این وصلت از بدهی اش چشم پوشی کند. به همین دلیل پدرم به شدت اصرار داشت که من به عقد عباس درآیم. آن زمان هیچ دختری جرات مخالفت با حرف پدرش را نداشت بنابراین مجبور بودم که بدون چون و چرا حرف پدرم را بپذیرم به همین دلیل خیلی زود مراسم خواستگاری برگزار شد و من با 100 هزار تومان پول نقد به عقد دائم عباس در آمدم بدون آنکه حتی کوچکترین شناختی در مورد او داشته باشم.
عباس 15 سال از من بزرگتر بود زندگی با او برای من بسیار سخت بود زیرا او مردی کامل و من دختر بچه ای بازیگوش بودم او به دنبال یک زن زندگی بود و من هنوز در فکر درس و مدرسه و بازی با دوستانم بودم. از خانه داری چیزی نمی دانستم. هر وقت هم که از مادرم سوال می کردم می گفت عجله نکن زندگی پخته ات می کند اما چه فایده.
زن آهی کشید و گفت: تا آمدم از زندگی مشترک سر در بیاورم و کنترلش را به دست بگیرم متوجه شدم فرزندی در راه دارم. تمام دوران بارداری با استرس گذشت، مدام با خود فکر می کردم چطور می توانم بچه ای را به دنیا بیاورم و تربیتش کنم، اما خدا رو شکر فرزندم سالم به دنیا آمد هنوز درگیر بزرگ کردن دخترم بودم که متوجه شدم فرزند دیگری درراه دارم با دنیا آمدن فرزند دومم دیگر احساس می کردم که کم کم می کردم با کودکانم رشد کردم و همزمان با بزرگ شدن آنها بزرگ شدم. اما در این میان همسرم هیچ نفشی در زندگی ام نداشت. نه در تربیت بچه ها نقشی داشت و نه در زندگی من به عنوان یک همسر. او از پدر بودن و شوهر بودن فقط خرجی دادن را می دانست در این مدت یاد ندارم که حتی یک بار با من و یا بچه ها به میهمانی یا خرید آمده باشد. او حتی در زمان مدرسه رفتن بچه ها نمی دانست که هر کدام در چه مقطعی درس می خوانند. همین مسئله باعث شد که من و عباس روز به روز از هم دور تر شویم.
در این مدت چندین بار تصمیم گرفته بودم تا از او جدا شوم زیرا بر این معتقد بودم که همسر من تنها نامی در شناسنامه ام است و هیچ یک از مسئولیت هایی که یک مرد نسبت به همسرش دارد را به جا نیاورده است. اما هر بار به خاطر فرزندان سعی کردم تا شرایط را تحمل کنم تا آنها را به سرو سامان برسانم. زیرا خود را در مقابل زندگی آنها مسئول می دانستم. اما حالا که هر دو فرزندم را راهی خانه بخت کردم احساس می کنم دیگر در زندگی همسرم جایگاهی ندارم و می خواهم از این به بعد در کنار فرزندانم و بدون نام همسرم به زندگی ام ادامه بدهم.
مرد سالخورده که تا آن لحظه سکوت کرده بود به قاضی گفت : در آن زمان اصلا برایم فرقی نداشت که با چه کسی ازدواج می کنم. نکته مهم این بود که با توجه به بالارفتن سنم باید زودتر ازدواج می کردم. وقتی پدرم ملیحه را معرفی کرد، بدون مخالفت پذیرفتم اما هرگز به همسرم احساسی نداشتم و تنها نیازمند کسی بودم که در کنارم باشد که به حق ملیحه همیشه کنارم بود اما حالا که فرزندانمان به سروسامان رسیدند و او نیز احساس می کند که بدون من بهتر زندگی می کند من هم مخالفتی ندارم و حتی حاضرم که خانه ای را که در آن زندگی می کنیم به او بدهم تا سقفی بالای سرش باشد.
قاضی پس از شنیدن اظهارات زوج میانسال و بنا به توافق آنها حکم طلاق را صادر کرد.
نظر شما