۱۸ دی ۱۳۹۰، ۹:۱۲

گزارش خبری/

زیر پوست بازار/ باربران؛ خمیدگانی که فراموش شده اند

زیر پوست بازار/ باربران؛ خمیدگانی که فراموش شده اند

اصفهان - خبرگزاری مهر: در هیاهوی شهر و همهمه سهمگین آن، جای دنجی برای آسایش روان نمی توان یافت اما می توان در اوج این آزردگی، مردمانی را جست که زیر پوست بازار فراموش شده اند، جایی که کمی از دغدغه ماشینها دور است و گاریها امپراطوری می کنند.

به گزارش خبرنگار مهر، ساعت هفت صبح است، سرما هیاهوی شهر را خوابانده، جنبش درختان دور را می‌کند، هنوز بازار در خواب است اما باربران بازار اولین کسانی هستند که کرکره ها را بالا کشیده اند.

آستینهایی که بالا می روند تا زور بازو را به رخ غیرت بکشند، وقتی که زمین هست اما آب نیست باربری می شود شغل.برای موسی 20 ساله و پدرش که رنج سپیدی موی هم نتوانسته او را مچاله کند، پای از زانو خمیده بر چهار گوشه‌های سنگفرش می‌فشرد تا از پشت آن تیله‌های زیتونی چشم‌هایش تمام خاطرات پدر برایش تکرار شود و همیشه این آرزو بر دلش مانده باشد که او شبها ناله نکند، از همان هفت سالگی که وردست پدرش بوده تا حالا، هر روز صبح دست کم یک وعده مفصل دعوا و مرافعه را به تن می مالد تا دو کلمه بار بیشتر به چنگ آورد.

خیلی‌هاشان حاضر نیستند نام و نشانی از خود بدهند یا از ترس قانون یا از ترس تبعه خارجی بودن شاید این برای آن جوان 29 ساله با لهجه تبریزی مصداق خوبی داشته باشد، او تنها یکی از صدها باربری است که در محدوده بازار بزرگ اصفهان کار می کند، یا کسانی که حاشیه عتیق را هنوز از دست نداده اند حتی با وجود ساخته های زمختی که قرار است خیلی‌هایشان را بیکار کند اما وضعیت همه شان در اغلب موارد شبیه هم است.

مثل شکارچیان ماهر، اتومبیل های باری یا مسافری را به دقت زیرنظر می گیرد و در فرصتی مناسب وسط خیابان می پرد دستگیره در را محکم می چسبد و چند ضربه ای به شیشه می زند تا راننده کنار خیابان توقف کند، حالاست که یک نزاع خیابانی شکل می گیرد؛ میان آدم هایی از یک روستا، مبلغ بار تنها بین پنج تا هفت هزار تومان است، بستگی به اندازه و مسافتش دارد، قانون اینجا ساده است هر که قوی تر موفق تر.

محدوده مرکزی بازار اصفهان و خیابان سبزه میدان پاتوق باربران است. آنها در این محل جمع می شوند و منتظر می مانند تا بلکه سفارش بار از طرف بازاریان برسد.

در نمای لانگ شات چشم موسی، رد چرخ ها، کج و معوج جا مانده تا رفت و آمد معمول و روزانه اش آن سوی ذهن سوت دارش حاکم باشد. از شیب ورودی بازار بزرگ که وارد می شود، چرخ دستی با سرعت داخل کشیده می شود و اینجا فرصتی است تا در ترافیک آدمها لحظه ای بایستد و بعد باز دوباره با آواز خبر، خبر راهش را از بین مشتریان که گاه به قصدی یا بدون قصد، بازار را قرق کرده اند بیابد.

رگهای برجسته اش از زیر پوستش، بیرون زده و به مدد همین بازوهاست که اجازه نمی دهد پیش زن و بچه اش خجالت بکشد، دیپلمش را در روستای کوهپایه گرفته، مدتی چوپانی کرده و بعد مهاجرت کرده اند به شهر برای درس بچه ها و حالا او گونی های بزرگ را روی چرخ دستی باربری می گذارد،تا دخترش را عروس کند.

راضی است. بعضی وقتها که دست بازار خساست به خرج نمی دهد 15 تا 20 هزار تومان کار می‌کند اما خیلی وقتها هم برای چند هزار تومان دعوا می شود. "دست زیاد شده" این را موسی می گوید و دست می کشد روی پیشانی نم زده اش که مثل یک پوست نازک دباغی شده چین برداشته ."خیلی‌ها به امید زندگی بهتر خانه و کاشانه را رها کرده اند و از حاشیه و روستاهای اطراف به شهر آمده اند به امید لقمه نانی بیشتر.

حالا روزانه صدها تن کالا جابه جا می شود تا کسانی مثل او عروسی دخترشان را ببینند. گاه بارها به 400 کیلو هم می رسد .آنجاست که سخت می شود نمی دانی خودت کشیده می شوی یا بار را می گوید و بدون اینکه خم به ابرو بیاورد گاری را می کشد.

به نظر او با این کار، جدا شده از همه چیز و همه کس، از آن زمین کوچک کشاورزی از آن صفا و سادگی روستا که قریب به چندین قرن پشت کوه‌ها گم شده بود و از خانه ای که امروز فقط تلی از خاک از آن مانده و انگار نه انگار که اصلا از اولش خاطره ای وجود داشت.

تقریبا همه آنها می گویند: باربری مثل یک بن بست است. اغلب آنها آرزو دارند با درآمد این شغل صاحب دکه ای،سرمایه ای شوند در زادگاه خود، جایی در چند کیلومتری اصفهان، کمی دورتر یا نزدیک تر. روستایی جمع و جور، جایی برای لبخندهای کودکانه، جایی برای انتظار و جایی برای قدم از زمین کندن بدون وزنی طاقت فرسا.

خیلی‌هاشان اما پیه رفتن را به دلشان مالیده اند، مردان بسیاری که هر روز به امید بدست آوردن لقمه نانی تلاش می کنند،آنها فرسنگ‌ها دورتر از دیارشان بی چشمداشتی به آینده ، تنها هر روزشان را از پس روزی دیگر می گذرانند.

حسن هم به همین شغل دل داده، زیر آفتاب نیمه جان زمستان روی گاری نشسته و چشم انتظار چرخ‌هاست، تا چرخ دستی از دهنه بازار بیرون بیاید، سه سالی است که باربری می کند از میزان درآمدش ناراضی نیست و روزی حدود 15 هزار تومان در می آورد، اما می گوید گاهی کمر درد دارم و نمی توانم به درستی بار را به مقصد برسانم.

اما رضا از شغلش راضی نیست می گوید : دیپلم نگرفتم که باربری کنم، به قول خودش درسش خوب بوده دلش می خواسته مهندس شود اما پدرش که تنهایشان گذاشته، شده سرپرست خانواده، از همان موقع کتاب و درس را بوسیده گذاشته روی طاقچه آرزوهایش.

او می گوید:نمی گذارم بچه ام مثل خودم شود می خواهم مهندس بشود، توی گودی سیاه چشمان رضا بارقه امیدی هست که با هیچ باری له نمی شود اما آصف زیر بار زندگی له شده، کمی درآمد از یک طرف و مخارج بالای زندگی از طرف دیگر باعث شده که او همچنان مستاجر بماند و همیشه هشت اش گرو نه اش باشد.

رضا لهیده در خود، دیگر نه رؤیای شیرین دارد و نه آرزویی که بخواهد به آن دل خوش کند.

در میان کارگران روزمزد، باربرها بیچاره ترین کارگرها هستند و کسی به درد دل و مشکلات آنها رسیدگی نمی کند.

بسیاری از باربران بیکارند و گاهی بدون اینکه درآمدی کسب نمایند دست خالی به خانه بر می گردند.

روزها می آیند و می گذرند اما برای باربران روز بدون حمل بار معنی ندارد.آنها فقط نگران روزهایی هستند که دیگر قادر به کار کردن نباشند زیرابیش از حد از بدن خود کار کشیده اند و کمرشان ناتوان شده است.

قامت ها با شلاق باربری خمیده می شود و آرام آرام گرد پیری بر سیمایشان نقش می بندد اما همچنان گویی شغل باربری بر پیشانی شان حک شده.

بوی کهنگی. بوی خستگی قدیمی از بردن و نبردن بار. از انتظار دستی که به طرفشان نشانه رود و بدانند امروز دشت اول را گرفته اند اگر دستش خوب باشد وتا غروب چند راه دیگر هم بروند، بر شانه های سوخته و پینه بسته شان جای پا گذاشته،1۲۰ کیلو، حداقل وزنی است که روی شانه هایشان زخم می زند اما محکم می شود تا لنگر نیندازد.

علی با ۶4 کیلو پوست و استخوان، پا را از مرز 45 سالگی فراتر گذاشته می گوید: دولت برای همه مردم لایحه می دهد، ولی هیچ فکری برای کارگرهای باربر نمی کند، بعضی ها 400 کیلوبار بلند می‌کنند.

خستگی از سر و کولش می بارد، خال بزرگی روی پیشانی اش دارد و هر بار که خیره می شود به حجره ها کج و معوج می شود.

پاهای لاغرش مثل چوب خشک شده ولی مثل دو ستون محکم است و زانوهایش نمی لرزد.شاید به امید روزی که دیگر باربر نباشد.

......................................

گزارش: دریا قدرتی پور

کد خبر 1503790

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha