به گزارش خبرنگار مهر، شب پنجشنبه بود که برق زندان قزل قلعه به یکباره قطع شد و زندان در تاریکی فرو رفت. چند تن شتابان وارد سلول آیتالله سعیدی شدند و ناگهان فریادی از درون سلول به گوش رسید و سپس سکوتی مرموز بر فضا حاکم شد.
زندانیانی که در کنار سلول آیتالله سعیدی بودند، نتوانستند بفهمند که چه اتفاقی روی داده است. دیری نپایید که برق زندان روشن شد، زندانیانی که حس کنجکاوی شان تحریک شده بود، به سلول آیتالله سعیدی سرک کشیدند و با منظره وحشتناک و فاجعه باری مواجه شدند.
آیتالله شهید سید محمدرضا سعیدی در سختترین شرایط و با تحمل زحمات فراوان، چراغ مبارزه با رژیم ستمشاهی را روشن نگه داشت و یکی از سربازان پرشور امام خمینی(ره) در خط مقدم جهاد و مبارزه قرار گرفت.
پسر ارشد آیتالله سعیدی که بنا بر سفارش پدر با تحصیل علوم دینی به جمع روحانیت پیوسته، اکنون علاوه بر کرسی تدریس در حوزه علمیه یکی از امامان جمعه قم و تولیت آستانه مقدسه حضرت معصومه(س) است. او از میان بستگان آیتالله سعیدی تنها کسی است که شاهد لحظات دردناک به خاکسپاری پدر بود و خاطرات خود از پدر را در گفتگو با خبرنگار مهر بازگو میکند.
خلوص نیت آیتالله سعیدی
حجتالاسلام والمسلمین سید محمد سعیدی اخلاص را یکی از ویژگیهای مهم آیتالله سعیدی عنوان کرد و گفت: ایشان در همه امور، به ویژه مبارزات سیاسی، خیلی خلوص نیت داشتند. زمانی خدمت حضرت آیتالله العظمی وحید خراسانی رسیده بودیم که ایشان گفتند: «من در میان مبارزان، کسی را با اخلاصتر از پدر تو ندیدم.»
وی ادامه داد: ایشان از نظر اخلاص برجستگی خاصی داشتند و در مبارزات سیاسی هم بحثهای ایشان درباره حیات و مرگ و انقلاب و ادامه نهضت امام خمینی(ره) بود.
آیتالله شهید سعیدی اعتقاد داشت که «همه فرزندان من اهل علم و تبلیغ برای خدا باشند.» گرچه هیچ کدام از فرزندان ایشان در زمان حیات پدر دروس طلبگی نخوانده بودند اما تمامی فرزندان پسر ایشان به این وصیت مهم پدر عمل کردند.
اهتمام جدی برای تبلیغ دین
یکی دیگر از ویژگیهای مهم شهید آیتالله سعیدی اهتمام جدی ایشان به تبلیغ دین در دوران خفقان رژیم شاهنشاهی بود. ایشان وقتی در تهران زندگی میکردند تبلیغ احکام و مسائل اسلامی و مبارزه با رژیم را تنها در مسجد متمرکز نکردند بلکه دامنه فعالیتهای خود را به نواحی خارج از تهران گسترش دادند.
حجتالاسلام سعیدی خاطره جالبی از تلاش آیتالله سعیدی برای تبلیغ دین نقل کرده است: پدرم برای تبلیغ دین، منطقه «پارچین» را که به قول ایشان «پای هیچ آخوندی به آنجا نرسیده است» انتخاب کرد. یکی از شبها که قرار بود ایشان به پارچین بروند، ماشینی برای رفتن به آنجا پیدا نکردند.
ایشان خیلی علاقه داشتند که حتما به محل تبلیغ بروند، بنابراین من یک موتور گازی داشتم و ایشان از من خواستند با موتور ایشان را تا میدان خراسان برسانم تا از آنجا اتومبیلی پیدا کنند و به پارچین بروند.
ایشان به من گفتند: «تو با موتور به میدان خراسان برو، از آنجا به بعد من پشت سر تو سوار موتور میشوم و از طریق جاده گرمسار به روستایی میرویم که قرار است در آنجا سخنرانی کنم». من قبول کردم و با موتور به اول جاده مسگرآباد، نزدیک گورستانی که مرحوم شهید نواب صفوی در آنجا مدفون بود، رفتم و منتظر ایستادم.
بعد از مدتی پدرم رسید و بر ترک موتورگازی سوار شد و حرکت کردیم. کمی که جلوتر رفتیم، به یک جاده فرعی رسیدیم. ناگهان شمع موتور دچار اشکال فنی شد و موتور به پت پت کردن افتاد و یک مرتبه خاموش شد. شمع اضافه هم برای عوض کردن نداشتیم.
از طرفی دیگر تا روستای محل تبلیغ پدر راه زیادی مانده بود. اتفاقاً در آن شب، مهتاب در آسمان دیده نمیشد و هوا کاملاً تاریک بود. پدرم عبایش را جمع کرد و روی دوشش انداخت.
من هم موتور گازی خاموش را به دستانم گرفته بودم و همین طور میرفتیم. مقداری که راه رفتیم، پدرم گفت: «محمد، من یک صلوات میفرستم، تو هم موتور را بگذار و یکی دو تا پا بزن، ان شاء الله روشن میشود.».
پدرم صلواتی فرستاد، من پا زدم و موتور ناگهان روشن شد. بار دیگر پدر بر ترک موتور سوار شد و خود را به روستا رساندیم. ایشان آن شب به منبر رفت و سخنرانی کرد و فردایش هم با همان موتور به تهران بازگشتیم.
حجتالاسلام سعیدی درباره نحوه دستگیری پدرش اظهار کرد: یکی از کارهایی که آیتالله سعیدی انجام دادند و این کار دلیلی برای دستگیری ایشان شد، تکثیر نوارهای ولایت فقیه حضرت امام بود که از نجف به دستشان رسیده بود. بعد از آن هم اعلامیه تند پدرم که علیه سرمایهگذاران آمریکایی توزیع شد، ساواک را به شدت عصبانی کرد. به این دلیل ماموران ساواک روز دهم خرداد ماه 49 به خانهمان ریختند و آنچه کتاب و اسناد و مدارک بود غارت کردند و پدرم را دستگیر کردند و به زندان قزل قلعه بردند.
وی تاکید کرد: تا روزی که ایشان را به شهادت رسانده بودند، اجازه هیچ گونه ملاقاتی به اعضای خانوادهشان ندادند و ما هر وقت مراجعه میکردیم میگفتند امروز روز ملاقات نیست. یک روز که برای ملاقات رفته بودیم، نزدیک ظهر بود. یک وقت دیدیم یک آمبولانس سفید رنگ از داخل زندان بیرون آمد. خانواده زندانیان سیاسی که در خارج از زندان هر روز اجتماع میکردند، زاری و شیون کردند و توی سرشان زدند. هر کس تصور میکرد که یکی از بستگانش را در زندان کشتهاند، غافل از آن که در داخل آن آمبولانس، جنازه پدرم بود.
وداع غمانگیز با پدر
حجتالاسلام سعیدی ادامه داد: من و دیگر اعضای خانواده تا بعدازظهر روز 21 خرداد 49 در خارج از زندان ماندیم و چون از دیدن پدر مایوس شدیم، به منزل بازگشتیم. چند دقیقه پس از اینکه به منزل رسیده بودیم، اتومبیلی که متعلق به ساواک بود به منزل ما آمد و یکی از ماموران گفت شناسنامه پدرتان را بدهید و به من که پسر بزرگتر بودم، گفت همراه من برای ملاقات پدرتان بیایید. من سوار اتومبیل شدم، اما جایی را که رفتیم نمیشناختم و نمیدانستم اینجا پزشکی قانونی است. آنها هم به من نگفتند که این جا کجاست.
وقتی به آن جا رسیدیم یکی از آنها که بعدا فهمیدم دکتر جوانی است (همان کسی که بعد از انقلاب اعدام شد)، به من گفت به شما تسلیت میگویم. من اصلا باور نمیکردم که اتفاقی افتاده باشد. مات و مبهوت ایستادم. خلاصه اینکه به اتفاق آنان، جنازه پدر را به وادی السلام قم بردیم. جنازه را بیرون آوردند. بدنش مجروح بود. با اینکه جنازه پدرم را میدیدم، باورم نمیشد که او را کشته باشند.
وی گفت: شخصی به نام محمدی یا محمدزاده که رئیس ساواک قم بود و عده دیگری که در آنجا بودند منتظر عکس العمل من بودند. من در این موقع به جنازه پدرم چشم دوختم و پنداری که خدا، این جملات را بر زبانم جاری کرد: پدر! شما پیش رسول الله رو سفیدید. پدر! خودت بهتر از ما میدانستی که الدنیا سجن المومن و جنه الکافر. پدر! تو به آرزوی خود رسیدی. پدر! بخند. من هم به سعادتی که تو به آن رسیدی میخندم.
آیتالله شهید سعیدی در بخشی از وصیتنامه خودشان آوردهاند: هر کس که میخواهد زحمت فاتحه خواندن برایم بکشد، بگویید در عوض یک مسئله یاد بگیرد و عمل کند.
نظر شما