به گزارش خبرنگار مهر، هر روز که از کنار خیابانها، میادین و بازار شهر می گذری، شیطنت های پسربچه هایی را می بینی که در عمق نگاهشان حسرتی است به اندازه همه تابستانهایی که صرف جار زدن بساط خالی شان شد.
از کودکی کردن و اشتیاقش همین بساط کنار خیابان را می شناسند و اگر در پاسخ به فریادش که جار می زند "امتحان وزن"؛ علاوه بر خودت، یک نفر دیگر را هم "وزن" کنی گل از گلشان می شکفد و انگار امروز سود کرده اند، آنقدر که در برق چشمانشان می شود حرارت سود کردن را لمس کرد.
وقتی از کنارشان رد می شوی مردان کوچکی را می بینی که در هیبت نان آوران خانواده هر روزشان در کنار بساطی که به قول نیما "بساطی نیست" می گذرانند تا مبادا شب دست خالی شرمنده نگاه خواهر کوچکشان نباشند.
از همین حالا یاد می گیرند که چگونه بایستند و چشم در چشم روزگار عرض اندام کنند و بگویند ما هم هستیم و اینجا و همین بساط کنار خیابانی با سودهای اندکش همه دنیای ماست.
روایت اوقات فراغت دانش آموزان در شهرستانهای محروم لرستان را باید از کار و زحمت زیر گرمای طاقت فرسای تابستان جویا شد؛ با دست های کوچکی که باید نان آور خانواده هایشان باشند.
از آمارهای اوقات فراغتی که می دهند که بگذریم به کودکانی می رسیم که اوقاتشان زیر آسمان تابستان، در کنار خیابانهای شهر و در کنار بساطی کوچک فراغت می شود و گویا از زیر دست آمارنویسان در رفته اند که نمی توان از آنها و فراغتشان نشانی یافت.
آنها از خانواده های کم بضاعتی هستند که زیر گرمای تابستان مجبورند کوچه ها و خیابان های شهر را زیر پاهای کوچک و پایدارشان کالای ارزان خود را برای درآمدی ناچیز جار بزنند.
گاه آنها را در کسوت "ذرت فروشانی" می بینید که کودکتان می خواهد با خرید کوچکی از او در فراغتش سهیم شود، گاه در لباس میوه فروشی که برای فروختن میوه هایش این روزها "جار کش" قهاری شده است و گاه در حاشیه خیابانی "متن" می شود و کفشهایمان را برانداز می کند و با زیرکی نمکین می گوید: آقا کفشهایتان واکس نیاز دارد!
همه آنها شبیه هم هستند و شبیه هم نیستند، روایتشان در نقطه ای به نام دغدغه معیشت گره می خورد ولی آرزوهایشان تفاوتی بلند با هم دارد، هنوز مشتاق روزهای درس و مدرسه اند و از آینده دکتر و مهندس و خلبان شدنشان برایمان داستان هایی جذاب می سرایند.
کودکانی که از کنارشان می گذریم و گاه از سر دلسوزی در تامین معیشت شان سهمی می گیریم، هر کدام روایتی بلند هستند از کودکان این سرزمین، کودکانی با همت بلند و نگاهی به آسمان، آنها همه آینده این دیار بلند آوازه هستند، آنهایی که از هم اکنون می آموزند چگونه چشم در چشم دنیا بدوزند و بگویند با همه محرومیتی که اینجاست ما هستیم.
سامان نوجوان ذرت فروش سر کوچه در جواب سوالاتمان کمی فکر می کند، کمی خجالت می کشد، کمی جملاتش را در ذهنش مرور می کند تا بگوید که همه تابستان و اوغات فراغتش را در این بساط خلاصه کرده است.
از فرآیند خریداری ذرت و تخفیفی که از فروشنده می گیرد و پختن آنها و اول صبح بیدار شدنش برایمان داستان سرایی می کند، انگار که سخت ترین کار دنیا در ید اختیار اوست. در حین صحبت ذرتی می خریم تا اشتیاقش را برای پاسخ گویی به سوالات دوچندان کنیم، آخر به قول کاسب ها: "توقف بیجا مانع کسب است!" و ماهم تلاش می کنم توقفمان زیادی "بی جا" نشود.
از شیرینی های کار می گذرد و به تلخی هایش می رسد، از پدری که دیگر نیست و بارش را بر دوش نحیف او گذاشته است، از سه خواهری که برایشان جانش در می رود و برادر کوچکی که کوچکتر از آن است که در بساطش او را شریک کند.
به او می گویم بگذریم و او هم با سرش حرفم را تایید می کند، می گویم که اگر الان من سر بساطت بمانم کجا می روی؟ اول می گوید که نمی شود و بعد با کلی اصرار می گوید که اگر فراغتی داشته باشم برای لحظه ای غلت خوردن در آب به استخر می روم؛ با خودم فکر می کنم آرزوهای این کودکان چقدر کوچک و خواستنی است.
حرفهایم با سامان و ذرت نیمه گاز زده ام تمام می شود و راهم را می گیریم تا مزاحمتم مانع کسب و کار کوچکش نشود، دور نیست سوژه بعدی که باید کفش هایم را به او بسپارم تا او نیز از دغدغه هایش با من بگوید؛ و چه معامله سودآوری است برای من که برقش را می توان در چشم پسربچه واکسی دید!
علی کلاس پنجم را تمام کرده است و می گوید با اینکه امتحانات سخت بوده ولی از پس آنها برآمده است. ابروهایش را بالا می دهد و می گوید که مبادا خیال کنم که چون کفش دیگران را واکس می زند از درس خواندن بیزار است و یا بچه درس نخوانی است و من هم قول می دهم که از این خیالها نکنم!
رگه های سیاهی واکس روی دستهایش برایم قاب تصویری جذاب ساخته است ولی نمی دانم چرا نمی خواهد این دستها را در قاب دوربینم بچینم، من هم آرام در عمق چشمانش می گویم: اصراری نیست مرد جوان، اصراری نیست!
کم حرف می زند و جواب سوالاتم را با کله و چشم و ابرو می دهد، انگار نمی خواهد تمرکزش را در حین انجام کار به هم بزنم، می گوید: فقط تابستانها کار می کند و بقیه سال به درسهایش می رسد تا مبادا درسی را کم بگیرد.
با هم که کمی رفیق می شویم، پول واکس را تعارف می زند و من اصرار دارم که بگیرد، می گوید که با من نسبت به همه ارزان تر حساب کرده است و من می مانم که سود کرده ام یا نه!
حساب سود و ضررش در پستوهای ذهنم گم می شود و راهم را کج می کنم تا بی خیال سوژه "کودکان کار" شوم، آنها برای کارکردن هزاران دلیل می آورند، هزاران دلیلی که برایشان پاسخی ندارم، آنها کودکانی هستند که از امروز مرد بودن را تمرین می کنند.
برای نوشتن از این کودکان باید از هزاران دلیل گفته و نگفته شان هم نوشت و من تنها از آرزوهای کوچک و نگاه مردانه شان در دفترچه ام حرفها دارم، از اینکه چگونه ذرت را می پزند و چگونه می شود از پسرک واکسی تخفیف گرفت، همین!
..................................
گزارش: صدیقه حسینی
عکس: حشمت الله آزادبخت
نظر شما