به گزارش خبرنگار مهر، ایرج زبردست در این یادداشت که در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده نوشته است:
1 -فکر که ارتفاع در سقوط می ریزد ، نه من نه تو نه فاصله دیگر جایی حضور وقت را نفس نمی کشد. بهت در فکر جاری می شود و ثانیه ها یکی یکی ترک می خورند. بهت آنقدر در فکر سرعت می گیرد که زمان از جاده ی سراسیمه عمر نفس زنان جا می ماند.
2 - این روزها فکر دارد یکریز سر بر شانه من می گذارد و مثل ابرهای عریان دی گریه می کند . این روزها فکر و بهت هر دو دچار لکنت شده اند و دره ها همه دقیقه ها را در آغوش کشیده اند . این روزها سکوتِ بهت ، آن دور همیشه را برای فکر مسئله کرده است. هنوز در کشف حل نشده ام : چرا بهت مثل یک علامت سوال سر بر شانه فکر گذاشته است و دارد از دلشوره ای تیره در ذهن لحظه ها حرف می زند.
3 - این روزها فکر و بهت هر دو روح مرا به دیوار مسخ شده التهاب میخکوب کرده اند. راستش هر اتفاقی که بیفتد حق با فکر است، فکر دارد به ناگهان های کبود ، به ریختن ارتفاع فکر می کند . فکر دارد به فکرهایی که دیگر نفس نمی کشند فکر می کند . فکر سردرگم است ، فکر همه همفکرهایش را از دست داده است.
4 - فکر غایت درد و زخمی وسعتی پنهان در فهم است . فکر مبحث هستی است ، فکر انتشار انسان است و انسان بی فکر یعنی برهوت غفلت . بی فکر همه جا بیابانی می شود پر از بی هویتی و اشغال هراس و تاریکی . فکر از زلزله از این بارش بی اختیار جبر هراس دارد ( آه چه صحنه ی ترک خورده ی تلخی : فکر دارد یکی یکی اشک های بهت را پاک می کند ) بهت نمی تواند فهم این همه التهاب و فاصله را لمس کند . نه . . . نه . . . باورم نمی شود فکر هم دارد با بهت گریه می کند .
5 - گاهی اوقات زمین یکباره عجیب می شود ، یکباره عجیب به سرش می زند و دست های سرد اتفاق را می گیرد. زمین که می لرزد آوار از همه سو می بارد و جان های روشن بسیاری از منظر تماشا تبدیل به دور می شوند . زمین که می لرزد فکر پراز ضمیرهای سیاه پوش سوگ می گردد و دهان های مستطیلی خاک باز می شوند ، دهان هایی نمور و بی وقفه ، که جسم را در اعماق تاریک نیستی محو می کند . آه چقدر تاوان آن روز ابتدا باید بر گرده ی آدم تازیانه بپاشد ؟ تا کی باید در چشم های سرخ آن کلاغ پیر خیره شد ؟ تا کی سایه ی حادثه در تقدیر وسیع باشد ؟ تا کی دهان بی استراحت عدم رو به جان ما باز باشد ؟
6 - بهت و فکر دست درگردن هم به یک نقطه درست در انتهای دور ، نرسیده به مرز ، خیره شده اند: آه کنار رود ارس صمد بهرنگی دارد گریه می کند .
7 -تنها آن زمزمه پاک ازلی می داند ، از این سطرهای ملتهب فقط به خاطر این بالا رفتم که فریاد شوم: سرمای پیر ، سرمای طاقت کش بی رحم ، تازیانه در دست دارد از راه می رسد ، باید با شکل گرم محبت رسم انسان را جاری کنیم ، که بامداد خسته گفت : انسان دشواری وظیفه است . نگذاریم سرما جان های دیگری را منها کند.
نظر شما