اولين پرسش در باب تحديد قلمرو «آيين كاتوليك رومى»، در ارتباط با خود اين عنوان است. بعضى از كاتوليكها با صفت رومى مخالفت مىورزند، زيرا جامعه متصف به «كاتوليك رومى» شامل افرادى است كه خود را رومى نمىدانند. اينها به كاتوليكهاى متحد با كليساى رُم معروفند. اين عنوان بر مسيحيان شرقى يا همان كليساهاى ارتدوكسِ سابق اطلاق مىشود كه تحت حوزه نفوذ كليساى رُم درآمدهاند و مناسك، اعمال و احكام شرعى خود را حفظ كردهاند. آنها عبارتند از : كاتوليكهاى ملكائىِ مصر و سوريه، مارونىها، روتنىها [در چك و اسلوونى]، قبطىها و مالابارها كه در ميان آنها شش گروه كليسايى وجود دارد: كلدانى، سُريانى، مارونى، قبطى، ارمنى و بيزانسى. از طرف ديگر، مسيحيانى وجود دارند كه خود را كاتوليك مىدانند، اما مرجعيت اعلاى اسقف رُم را نمىپذيرند. اين گروه اصرار دارند كه كليساهاى متحد با مَسند پاپى رُم بايد خود را كاتوليك رومى بنامند تا از كليساهاى كاتوليك (انگليكن، ارتدوكس، مشرقزمين و برخى از پروتستانها) كه با رُم متحد نيستند. به نظر برخى از پروتستانهاى عضو اين گروه، كليساى كاتوليك روم تا زمان نهضت اصلاح دينى به عنوان يك كليسا تشخص نيافت. در واقع از نظر آنها آيين كاتوليك رومى فرقهاى است كه از مثلاً، آيين پرسبيترى يا متديسم كوچك تر نيست. آيين پروتستان را معمولاً به نحو سلبى تعريف مىكنند، يعنى به منزله شكلى از مسيحيت غربى كه از مقام پاپى رُم اطاعت نمىكند. اما اين تعريف با همان مشكلِ پيش گفته مواجه است. مسيحيان غير رومىاى نيز وجود دارند كه مقام پاپى را نمىپذيرند، اما خودشان را كاتوليك مىدانند نه پروتستان. به همين جهت نمىتوان آيين كاتوليك را صرفاً با پيروى از مرجعيت پاپ تعريف كرد.
عنوان آيين كاتوليك رومى هم به يك كليسا (يا به عبارت دقيقتر، به مجموعهاى از كليساهايى كه كليساى جهانى كاتوليك را تشكيل مىدهد)، اشاره دارد، هم به يك سنت. اگر كسى بدن مسيح را تمام مجموعه كليساهاى مسيحى بداند، در اين صورت كليساى كاتوليك رُم، كليسايى در درون كليساى جهانى خواهد بود. و اگر كسى سنّت مسيحى را سنّتى تلقى كند كه مجموعه كامل و متكثر سنّتهاى اعتقادى، عبادى، الاهياتى، شرعى و معنوى را دربرمىگيرد، در آن صورت، سنّت كاتوليك رومى، سنّتى در درون سنّت واحد مسيحى خواهد بود؛ لكن از نظر آيين كاتوليك رومى، كليسا و سنّتِ كاتوليك، براى ديگر كليساها و سنّتهاى مسيحى، جنبه معيارى دارد .
آيين كاتوليك رومى به عنوان كليسا، هم در سطح محلى حضور دارد و هم در سطح جهانى. اصطلاح «كليساى محلى» (كه اغلب «كليساى خاص» خوانده مىشود) در قوانين شرعى كليساى كاتوليك رومى، اولاً بر ناحيه اسقف نشين و ثانياً بر ناحيه كشيش نشين اطلاق مىشود. اصطلاح «كليساى محلى» در الاهيات كاتوليكى معناى وسيعترى دارد تا در قوانين شرعى. اين اصطلاح ممكن است بر ايالات (گروههاى منطقهاى اسقف نشينىهاى يك كشور) و كليساهاى ملّى (تمام اسقف نشينهاى يك كشور) و بر كشيش نشينها و نيز اسقف نشينهاى مستقل اطلاق شود. اسقف نشين عبارت است از كليسايى محلى و متشكل از يك اتحاديه يا مجمعى از كليساهاى منطقهاى ديگرى كه به كشيش نشين معروف اند. هر اسقف نشين را يك اسقف، و هر كشيش نشين را يك كشيش اداره مىكند. از طرف ديگر، كليساى جهانى كاتوليك رومى متشكل از اتحاديه يا مجمعى از كليساهاى كاتوليك محلى سراسر جهان است. بيش از يك و نيم ميليارد كاتوليك در سراسر جهان وجود دارد كه قطعاً وسيع ترين جامعه مسيحى است. علاوه بر پيوندهاى مهم اعتقادى، عبادى، كلامى، شرعى و معنوى، آنچه اين كليساهاى متنوع و اعضاى مستقل را يكپارچه مىسازد، پيوندى است كه هر يك از آنها با اسقف نشين رُم و اسقف آن، يعنى پاپ دارد.
مشخصه آيين كاتوليك رومى، به عنوان يك سنّت، تأكيدهاى اعتقادى و الاهياتى متعدد و متفاوت آن است. اين تأكيدها، همان بينشِ اساساً ايجابىِ آيين كاتوليك درباره نظام خلقت است؛ زيرا هر چيزى از قدرت خداوند نشأت مىگيرد و متقوم به مشيت او است و دائماً با حضور فعال خداوند، متحول و متكامل مىگردد. توجه آيين كاتوليك به تاريخ از آنروست كه خدا در تاريخ عمل مىكند و دائماً از طريق تاريخ تجلى مىيابد و توجه آن به عقلانيت از آن رو است كه ايمان بايد با عقل سازگار باشد و خود عقل، اعم از عقلِ افسار گسيخته يا عقل آزاد، عطيه خداوند است و تأكيدش بر وساطت از آنروست كه خداوند، كه علتِ نخستين و در عين حال كاملاً روحانى است، تنها از طريق علل ثانويه و ابزارهاى مادى، مثل انسانيتِ عيسى مسيح، كليسا، آيينهاى مقدس، پديدههاى زمينى و انسانهاى ديگر، مىتواند بر ما تأثير نهد؛ و بالاخره، موضع موافق آيين كاتوليك نسبت به بُعد جمعىِ رستگارى ونسبت به هرگونه ارتباط دينى با خداوند از آنروست كه خداوند ما را اجتماعى آفريده، چرا كه همه به طور جمعى هبوط كردهايم و به مثابه جمع رستگارى يافتهايم و به صورت جمعى رهسپار جلال و عظمت ابدى خداوند هستيم.
واژه كاتوليك دقيقاً به معناى «جامع» است. بنابراين، آنچه درست نقطه مقابل آيين كاتوليك محسوب مىشود نه آيين پروتستان (كه عناصر كاتوليكى فراوانى را در خود دارد)، بلكه فرقهگرايى است. فرقهگرايى، نهضتى درون مسيحيت است كه معتقد است كليسا جامعهاى از مؤمنان راستين و قلمروى از پرهيزكارى در درون و در برابر جهان گرفتارِ گناه است كه درباره چنين جهانى داورى مىكند و آن را به استغفار فرامىخواند، اما هيچگاه با آن وارد گفت وگو نمىشود، چه رسد به اينكه در باره موضوعات اجتماعى و سياسىِ مشترك يا دغدغههاى دينى همكارى كند؛ از نظر يك فرقهگرا گفت وگو و همكارى به معناى دعوت به سازشكارى است.
تاريخ
خاستگاههاى آيين كاتوليك چيست؟ چه رويدادها و شخصيتهايى آن را شكل دادهاند؟ در حال حاضر چه تحولاتى در آن در حال وقوع است؟
پطرس و رسالت پطرسى
اگر كسى معتقد باشد كه آيين كاتوليك رومى، فرقهاى درون مسيحيت نيست، بلكه سيماى اصلىِ آن محسوب مىشود، در گام نخست با اين واقعيت مواجه مىشود كه نخستين گروه پيروانِ مسيح در اورشليم گرد هم آمدند، پس مسيحيان نخستين فلسطينى بودند نهرومى. درواقع، درآغاز نهچيزى بهنام قلمرو اسقفى وجودداشت ونهتفوق رومى. از طرف ديگر، اگر كسى اعتقاد داشته باشد كه وصف رومى به جاى آن كه معرِّفِ واقعيت كاتوليك باشد، آن را مبهم مىسازد، در اين صورت آيينِ كاتوليك با جمع شدن پيروان عيسى به گرد او و متعاقب آن با مأموريتِ پطرس، احتمالاً پس از زنده شدنِ مسيح براى اينكه رهبر و مؤسس اصلى كليسا باشد، آغاز مىشود. از اينرو در جامعه مسيحى، اين تفوق پطرس است كه به آيين كاتوليك، هويتى متمايز مىبخشد، نه تفوق رومى.
پطرس در صدر فهرست دوازده حوارى قرار دارد و كراراً سخنگوى آنان است . او اولين حوارى شاهدِ ظهور عيسى است و در جامعه اوليه اورشليم چهرهاى برجسته و نيز براى بسيارى از كليساهاى ديگر شناخته شده است . چيزى ازفعاليتهاى پطرس پس ازشوراى اورشليم نمىدانيم، اماتوافق روزافزونى وجود دارد براين كه وى به رُم رفت و در آنجا به شهادت رسيد. پرسشى را كه بنا به تحقيقات اخير بايد در باره عهد جديد مطرح كرد، اين است كه آيا گسترش بعدى، يعنى ما بعد انجيلىِ مقام پطرس و جانشينانش با روح پيام عهد جديد سازگار است يا نه. پاسخ كليساى كاتوليك به اين پرسش «مثبت» است؛ اما برخى از ديگر كليساهاى مسيحى مىگويند «شايد».
القاب انجيلى مربوط به پطرس در حيات كليساى اوليه ادامه يافت و با تشبيهات فزونترى تكميل شد: واعظِ مبلّغ، حكيمِ بزرگ، نابودكننده بدعت گذاران، دريافتكننده شريعت نو، كليددار خزائن ملكوت، سُكاندار كشتىِ كليسا و كسى كه در تعليم و شهادت با پولس همراه و همگام بود. كليسا در نيمه دوّم قرن دوّم، خود را با فرهنگ دنياى يونانى - رومى به ويژه طرحهاى سازمانى و اجرايى موجود در حوزههاى فعاليت تبليغى آن تطبيق داد. بنابراين، كليسا شبكه سازمانى امپراطورى روم را اقتباس كرد: نواحى، اسقف نشينها و ايالتها همچنان مركز خود را همان مركز امپراتورى روم، يعنى رُم قرار داد. علاوه بر اين، نقل شده است كه پطرس كليساى رم را بنا نهاد و او و پولس در آنجا به شهادت رسيد، و به خاك سپرده شدند.
مدافعان بهكيشى، در تقابل با مذهب گنوسى، به ايمان اسقف نشينها يا كليساهاى محلىاى كه رسولان بنا نهادند و بهويژه به ايمان كليساى رُم كه آشكارا به پطرس و پولس پيوند خورده بود، تمسك مىجستند. كليساى رُم در طول پنج قرن اول، تدريجاً درميان همه كليساها شأنى برتريافت. اين كه ماجرا درحيات كليساهاى دوردست نيز رخ داد، به موضعى مشخص در مناقشات الاهياتى تبديل شد، ديگر اسقفها در مسائل اعتقادى و اخلاقى اين موضع و موقعيت را در نظر مىگرفتند، و نمايندگانى به شوراهاى دوردست مىفرستادند. سرانجام، اسقفنشين رُم به عنوان نوعى دادگاه نهايىِ فرجامخواهى و نيز كانون وحدت جامعه جهانى كليساها شناخته شد. در دوره پاپىِ لئوى اول (440- 461) كه مدعى تداوم سخن گفتن پطرس با كل كليسا از طريق اسقف رم بود، همبستگى ميان پطرس و اسقف رُم كاملاً آشكار شد.
كنستانتين و دوره كنستانتينىِ آيين كاتوليك
يكى از رويدادهاى بزرگ دوره اول، تغييرِ كيش كنستانتين اول، امپراتور روم (306 - 337م) در سال 312 ميلادى بود. كنستانتين از آن پس، مبارزه سختى برضد آداب و رسوم مشركان به راه انداخت و پول و آثار گرانبهايى را به كليسا پيشكش كرد. قانون رومى با هدف انعكاس وفادارانهترِ ارزشهاى مسيحى، جرح و تعديل شد و روحانيت به جايگاه ممتازى دست يافت. برخى معتقدند كه تغيير كيش كنستانتين، فرصتهايى استثنايى مناسبى در اختيار كليسا قرار داد تا انجيل را به همه ملتها عرضه كند و به حيات اعتقادى و عبادى كليسا نظم لازم را ببخشد، همچنين اين امكان را براى كليسا فراهم ساخت تا نسبت به فرهنگ مشركان، كمتر حالت پرهيز داشته باشد و از آن چيزهايى بياموزد و خود را با آن غنى سازد. اما برخى ديگر بر اين باورند كه اين جريان، نقطه عطف خطرناكى در تاريخ كليسا بوده است. براى اولين بار، كليسا از جايگاه مناسبى در جامعه برخوردار شد و از آن پس ديگر، تعهد مسيحى به محك شكنجه، چه رسد به محك مرگ، آزموده نمىشد و جامعه مسيحيان در آستانه محوشدن در ارزشهاى سكولار و ضد مسيحىِ دولت و جامعه، كه اينك كليسا را پذيرفته بود، قرار گرفت. در واقع، واژهاى اهانت آميزتر از «كنستانتينى»، كه مسيحيان فرقهگرا، مسيحيان كاتوليك را به آن مىخوانند، وجود ندارد.
رَهبانيّت
اما اولين اعتراض به مكتب كنستانتين را نه فرقهگراها، بلكه راهبان كاتوليك مطرح ساختند. نهضت رهبانىِ جديد تقريباً تأثير مستقيمى بر كليسا داشت؛ اسقفها از ميان كسانى كه تا حدى تعليمِ رهبانيت ديده بودند انتخاب مىشدند. براى مثال، عموماً آتاناسيوس (متوفاى 373م) را، كه يكى از شاگردان آنتونى مصرى (متوفاى 355م) بود، بنيانگذار رهبانيت مىدانند. يكى از مورخان با دليل ثابت كرده است كه انگيره تبليغى قوى، گسترش قابل توجه نظارت كشيشى، تلاش براى مسيحىكردن دولت روم، و بالاتر از همه، كار الاهياتى شوراهاى بزرگ قرن چهارم و پنجم بدون رهبانيت تحقق نمىپذيرفت. از طرف ديگر، وقتى راهبان به مقام اسقفى منصوب مىشدند، بدين سمت گرايش داشتند كه از آداب و رسوم رهبانى خود، به ويژه تجرّد و اندوختهاى مشخص از تجارب عادى انسانى را همراه خود بياوردند. در نتيجه، تمايزى بين رهبران مذهبى و عموم مؤمنان به وجود آمد. اين تمايز نه تنها بر اِعمال قدرت و صلاحيت قضايى، بلكه بر نوعى تنوع در جنبههاى معنوى استوار بود.
رهبانيت كه از شرق به غرب وارد شد، در ميانه قرن ششم با تأسيس صومعه مونته كسينو توسط بنديكت اهل نورسيا (متوفاى 547م) به اوج خود رسيد. راهبان در بين قرون پنجم و هفتم، مستقيماً دستاندركار زياد كردن مبلّغان كليسا در ايرلند، اسكاتلند، گال و انگلستان شدند. اين اقدامِ تبليغى چنان موفقيت آميز بود كه مبلّغان انگليسى در قرن هشتم، نقش بارزى در مسيحىكردن بيشتر بخشهاى غير مسيحى اروپا داشتند.
رهبانيتِ غربى، به رغم اهداف مورد نظر خود در باب كار و عبادت، در طى قرون وسطا به عنوان حامل اصلى تمدن غرب عمل كرد. هيچ نهضت يا نهاد ديگرى واجد چنين تأثير اجتماعى يا فكرىاى نبود. راهبان با بازگشتِ نوعى ثبات سياسى به اروپا در اواسط قرن يازدهم، بر آن شدند تا امور دنيوى و كليسايى را كنار نهاده، به صومعههاى خود بازگردند، و در نتيجه رهبانيت حياتى مجدد يافت. تأسيس فرقههاى فرانسيسكنها،دومنيكنها، سيستريكنها و يسوعىها و نيز نوشتههاى غنىِ كلامى و معنوى اى كه از اين فرقهها به وسيله توماس آكويناس (متوفاى 1347م) و بوناونتورا (متوفاى 1274م) پديد آمد، از جمله پيامدهاى مهم اين تجديد حيات بود.
مناقشات عقيدتى
در كانون ايمانِ كاتوليك، و نيز در كانون هر تعبيرى بهكيشانه از ايمان مسيحى، عيسى مسيح قرار دارد. در قرون چهارم و پنجم، مناقشات عقيدتىِ راجع به ارتباط بين خداى واحد، يعنى خالق اشياء، و عيسى مسيح به عنوان پسر خدا و منجى نوع بشر، و در مرحله بعد، رابطه روحالقدس با آن دو، مشغله ذهنىِ همگان بود. شوراى نيقيه (325م) با مشرب آريوسى (به مسيح را صرفاً مخلوقى فراتر از انسان و پايينتر از خداوند مىدانست)، شوراى اول قسطنطنيه (381م) با مشرب آپوليناريوسى (كه معتقد بود عيسى، نفس انسانى نداشت)، شوراى اِفِسُس (431 م) با آيين نسطورى (كه عيسى را بشرى جداى از كلمه الاهى يا لوگوس مىدانست و اين كه اين دو در يك شخص متحد نشدند) و شوراى كالسدون (451 م) با تك ذات انگارى ( اين نظر كه طبيعت انسانى مسيح تماماً به وسيله جنبه الوهيت دگرگون شده است مخالفت كردند). مسيح در آنِ واحد، خدا و انسان است. بنا به تعريف شوراى كالسدون جنبه الوهيت و جنبه بشريت در يك شخص «بدون امتزاج يا تغيير و بدون تقسيم يا تجزيه»، متحدند. اين تأكيد بر توازنِ الاهياتى و عقيدتى مشخصه هميشگىِ سنت كاتوليك بوده است.
ساختار و قانون
در آغاز قرن پنجم، قبايل ژرمن مهاجرتشان را از طريق اروپا بدون هيچگونه نظارت مؤثرى آغاز كردند. اين حركت را تا حدى به غلط، تهاجم بربرها ناميدهاند. اين جريان حدود ششصد سال طول كشيد و خصلت نهادىِ آيين كاتوليك را از يك دين عمدتاً يونانى - رومى به يك دين دامنهدارترِ اروپايى تغيير داد. ويژگىِ شديداً نظامىگرايانه و ارباب رعيتىِ فرهنگ ژرمنى بر ساختار دينى، روحانى و سازمانىِ كاتوليك تأثير نهاد. مسيحرا بهعنوان قدرتمندترين پادشاه تصويركردند وعبادتگاه را دژ خداوند معرفى كردند وكشيشان را سربازان مسيح محسوب مىكردند و ابراز ايمان را سوگند وفادارى نسبت به نوعى اربابِ فئودال تلقى كردند و مقام كليسا بيشتر سياسى بود تا مذهبى. سرانجام مشاجره اى درباب انتصاب اينگونه مقامات وصاحب منصبان به وجود آمد؛ آيا آنها بايد منصوب كليسا باشند يا منصوب دولت؟ اين مسئله به نزاعِ به موسوم به مراسم انتصاب منجر شد كه با رهبرى گريگورى هفتم (متوفاى 1085م) به نفع كليسا پايان يافت.
زمانى كه امپراتور ناحيه شرقى، در آغاز قرن هشتم، نتوانست دستگاه پاپ را در مبارزه برضد لُمباردها در شمال ايتاليا يارى كند، پاپ براى دريافت كمك به فرانكها روى آورد. اين اتحاد جديد سرانجام به تأسيس امپراتور مقدس روم منجر شد، كه در سال 800م با تاجگذارى شارلمانى (متوفاى 814م) به اوج خود رسيد. مرز بين كليسا و دولت، كه حدود پانصد سال قبل با فرمان ميلان از سوى كنستانتين، رنگ باخته بود، اكنون عملاً از بين رفت. اما وقتى امپراتور كارولينجى سقوط كرد، مقام پاپى به قدرتِ از بن فاسدِ اشرافيت رومى واگذار شد. قرن دهم و بخشى از قرن يازدهم از دورههاى تاريك مقام پاپى است. فقط از طريق اصلاحات گريگورى هفتم بود كه شكوه مقام پاپى حياتى مجدد يافت. گريگورى در مقابل سه رفتار نادرست قيام كرد: خريد و فروش منصبهاى كليسايى (فروش مقامهاى روحانى)، واگذارى املاك كليسا (مجازشمردن انتقال املاك كليسا از حوزه دين به قلمرو خصوصى) و اعطاى مقام توسط غيرروحانيون (دادن قدرت انتصاب كليسا بهمقاماتِ عرفى). اعتبارمنصب پاپى دردوره اينوسنت سوم (1198-1216م) بازهم به طور روزافزون افزايش يافت. اينوسنت از اين آموزه گريگورى كه پاپ داراى اقتدار ونظارت عالى و حتى مطلق بر كل كليسا است، كاملاً بهره گرفت.
سنت قانونى و رسمى براى تقويت شبكه جديد اقتدار و مرجعيت پاپ تدوين شد. كليسا در الاهيات، زندگى اخلاقى و اجراى شعائر و آيينهاى مقدس خود، خصوصاً ازدواج، كه پيشتر يك قرارداد محسوب مىشد تا پيمانى مبتنى بر عشق متقابل، به نحو فزاينده اى شريعت مدار شد. در اواسط قرن سيزدهم، مفهوم كلاسيكِ پاپى - سلسلهمراتبىِ كليسا به خوبى نهادينه شده بود. پاپهاى برگزيده جديد، شبيه امپراتورها تاجگذارى مىكردند. اين مراسم تا قرنها انجام مىگرفت تا اينكه به صورت غيرمنتظرهاى ژان پل اول (متوفاى 1978) آن را پايان داد. تأكيد بر جنبههاى حقوقى كليسا تا زمان شوراى دوم واتيكان (1962-1965) همچنان رونق داشت. اين شورا اعلام كرد كه كليسا قبل از آن كه نهادى سلسله مراتبى باشد، در وهله نخست و به طور شاخص، قوم خداوند و يك راز (يعنى واقعيتى آكنده از حضور مستور خداوند) است.
انشعاب در كليسا
پيوند تاريخى بين كليساى رُم و كليساى قسطنطنيه به وسيله رشتهاى از شگردهاى سياسى و ديپلماتيك ناگوار و پيچيده از هم گسيخت. نمايندگان پاپ در سال 1054م سراسقف قسطنطنيه، مايكل كرولاريوس (متوفاى 1058م) را تكفير كردند؛ اما اين جنگِ صليبى چهارم (1202 - 1204م) و غارت قسطنطنيه به دست شواليههاى غربى بود كه ضربه مهلك را بر وحدت شرق و غرب وارد ساخت.
در آغاز قرن چهاردهم رويدادهاى ديگرى گسست بيشترى را موجب شده اين گسست در نهضت اصلاح دينى پروتستان در قرن شانزدهم به اوج خود رسيد. نخستين حادثه رويارويىِ بُنيفيس هشتم (متوفاى 1303م) و فيليپ زيبا (متوفاى 1314م) بر سر توانايى فيليپ در پرداخت ماليات به كليسا بود. پاپ در دفاع از مرجعيت نهايىاش دو فتواى كليسايى صادر كرد: تعميم مقام روحانيت (1296م) و تقدس معنوى (1302م) كه مورد اخير، دين سالارترين آموزهاى است كه تا كنون تدوين شده است. لكن بنيفيس به دست فيليپ دستگير شد و در زندان درگذشت.
دومين حادثه سوء استفادههاى مالى فراوانى بود كه در هنگام «اسارت بابلىِ» مقام پاپى در آوينيون فرانسه (1306 - 1378م) صورت گرفت. به دنبال آن، ناسيوناليزم و ضديت با روحانيت در واكنش به مالياتهاى پاپ، فزونى گرفت. چالشهاى الاهياتى در مقابل توجيهات شرعىِ قدرت پاپ بالا گرفت، به ويژه آن كه مارسيليوس اهل پادوا (متوفاى 1343م) به جاى تلقى سلطنتى از كليسا، از برداشت شورايى آن حمايت مىكرد. شكاف در كليساى غربى در سالهاى 1378 تا 1417 (كه نبايد آن را با جدا شدن كليساى شرق و غرب يا همان كليساى رُم و قسطنطنيه اشتباه گرفت) همزمان سه مدعى را براى مسندِ پاپى پديد آورد. در نهايت، شوراى كنستانتس (1414م) به اصل شوراگرايى (اينكه شوراى عمومى كليسا، نه پاپ بالاترين مرجع كليسايى است) بازگشت، و تفرقه را پايان داد. اين سه مدعى، كنار نهاده شدند (يكى عزل شد، يكى كنارهگيرى كرد، و سومى سرانجام در گذشت) و مارتين پنجم (متوفاى 1431م) در روز «سَنت مارتين»، در يازدهم نوامبر 1417 انتخاب گرديد.
البته نهضت اصلاح دينى، علل قريبهاى داشت كه عبارتند از: فسادِ منصب پاپى در دوره رنسانس در قرن پانزدهم؛ جدايىِ ديندارى از الاهيات و جدايى الاهيات از ريشههاى انجيلى و مكتوبات آبايى؛ تأثيرات تضعيفكننده شكاف در كليساى غربى؛ پيدايش دولت ملى؛ ارتباط بسيار نزديك بين آيين كاتوليك غربى و تمدن غربى؛ بينش، تجارب و شخصيتهايى مثل لوتر (متوفاى 1546) تسوينگلى (متوفاى 1531) و كالون (متوفاى 1564).
خود نهضت اصلاح دينى اَشكال مختلفى به خود گرفت : طيف راست اين نهضت (آيين لوترى و آيين انگليكان) آموزههاى اساسى كاتوليك را حفظ كرد، اما برخى از اَشكال شرعى و ساختارى را تغيير داد. طيف چپ نهضت اصلاح دينى (آيين تسوينگلى و جنبش آناباپتيست) بخش زيادى از آموزههاى كاتوليك و زندگىِ مبتنى بر شعاير دينى را رد كرد. امّا بخش ميانهرو آموزهها و تكاليف كاتوليك را جرح و تعديل كرد، امّا هرچند بخش اعظم آيين كاتوليك را حفظ نمود.
شوراى ترنت و آيين كاتوليك پس از ترنت
واكنش كليساى كاتوليك با تأخير، اما شديد و قاطع بود. اين واكنش كه به ضد نهضت اصلاح دينى معروف است، در شوراى ترنت (1545-1563) آغاز شد و مخصوصاً تحت رهبرى ژان پل دوم (1534-1546) به پيش رفت. اين شورا كه شايد مهمترين عامل شكلگيرى آيين كاتوليك از زمان جنبش اصلاح دينى تا شوراى دوم واتيكان، يعنى دورهاى در حدود چهار قرن بود، آموزههاى كاتوليك را كه مربوط به طبيعت و فيض بيان كرد و در خصوص آموزه رستگارى بين آيين پلاگيوسى، كه بر كوشش انسان تأكيد مىورزيد و آيين پروتستان كه بر ابتكار عملِ خداوند تأكيد داشت، راهى بينابين را برگزيد. شورا شعاير هفتگانه را نيز تعريف كرد و فهرست كتابهاى ضاله را تهيه نمود و حوزههاى علوم دينى را براى آموزش و شكلگيرى كشيشان آينده تأسيس كرد. انجمن عيسى مسيح (يسوعيان) در قلب جريان ضد اصلاح دينى كاتوليك بود. اين انجمن، تنها و قوىترين نيرويى بود كه به كليسا كمك كرد تا دوباره ابتكار از دسترفته خود را در زمينههاى تبليغى، تعليمى و كشيشى به دست آورد.
كليساى كاتوليك پس از ترنت در حد وسيعى بر آموزهها، عبادتها و نهادهايى كه به شدت مورد حمله پروتستانها بود، تأكيد كرد كه از جمله آنها تكريم قديسان، پارسايى مريم، نيايش عشاى ربانى، حجيت سلسله مراتبى، و نقش اساسى كشيشان درزندگى آيينى كليسا بود. مؤلفههاى مهم ديگر كمتر مورد تأكيد بودند؛ شايد به اين دليل كه آنها را بخشى ازبرنامه شاخه پروتستان تلقىمىكردند: محوربودن مسيح درالاهيات و معنويت، سرشت جمعى عشاى ربانى، و مسئوليت مردم عادى در حيات و رسالت كليسا.
با ظهور جنبش اصلاح دينى، فعاليت تبليغىِ كليساى كاتوليك رم در كشورهايى كه كليساهاى پروتستان در آن گسترش يافته بود، رو به كاهش نهاد؛ با اين حال، آيين كاتوليك توسط اسپانيا و پرتغال كه بر درياها سلطه داشتند، به همه جا انتقال داده شد و درآمدهاى جديدى براى جبران خسارتها در اروپا منظور گرديد. دومينيكنها، فرانسيسكنها و يسوعيانِ نوبنياد، آيين كليساى كاتوليك رم را به هند، چين، ژاپن، آفريقا، و آمريكا به ارمغان بردند. شوراى تبليغ دين در سال 1622 داير شد تا بر اين اقدامات جديد تبليغى نظارت كند.
با آغاز قرن هفدهم، كليساى كاتوليك رم باز با مشكل ديگرى از درون روبهرو شد و آن يانسنيزم بود؛ جنبشى در فرانسه كه تا حد زيادى از آگوستين الهام مىگرفت. آگوستين پيوسته بر تقدم فيض بر سرشت بشر تأكيد داشت، اما ظاهراً فرقه يانسن گامهايى فراتر از اين تأكيد برداشت، و سرشت انسان را كاملاً فاسد تلقى كرده، نظريهاى را در باب سرنوشت مطرح كرد. از اين اصول، شكلى از زندگى كاتوليك پديدار شد كه فوقالعاده سخت و حتى خشكمقدسانه بود. وقتى رم در برابر فرقه يانسن قيام كرد، بسيارى از كليساهاى فرانسه اقدام رم را تهديدى نسبت به استقلال آيين كاتوليك فرانسه تلقى كردند. بدينسان، گاليكانيزم [جنبش طرفدار استقلال كليساى فرانسه] به عنوان جنبشى اساساً ملىگرايانه (و نه الاهياتى) ظهور كرد؛ نهضتى كه تأكيد مىكرد كه يك شوراى عمومى (و نه پاپ) داراى مرجعيت عالى در كليسا است. در نتيجه، همچنان كه در بحث شوراى عمومى بيان شد، همه فتاواى پاپ منوط به موافقت كل كليسا است. شوراى اول واتيكان (1869-1870) آيين گاليكانيزم را محكوم كرد. اين شورا اعلام كرد كه تعاليم خطاناپذير پاپ غيرقابل تغيير هستند، يعنى منوط به رضايت و توافق هيچ هيئت يا مقام كليسايى بالاترى نيست.
نهضت روشنگرى
نمىتوان به آسانى تأثير نهضت روشنگرى را بر آيين كاتوليك جديد دست كم گرفت، گرچه تأثير اين نهضت بر آيين پروتستان سريعتر و عميقتر بود. نهضتِ روشنگرى كه خصوصيت بارز آن اعتماد بيش از حدّ بر قدرت عقل، نگرش خوشبينانه به سرشت انسان و تكريمِ تقريباً بيش از حدِ آزادى و اختيار بود، به همان اندازه در برابر امور فوق طبيعى، مفهوم وحى و هر نوع حجيت، به استثناى حجيت خود عقل، موضعى خصمانه در پيش گرفت. نهضت روشنگرى عمدتاً در ايالتهاى كاتوليك آلمان، آيين كاتوليك را تحت تأثير قرار داد؛ كشورى كه اين نهضت در آن موجب پدپدآمدن پيشرفتهايى در شيوههاى تاريخى و تفسيرى، اصلاحاتى در آموزشِ روحانيون، مبارزه برضد خرافهپرستى، اصلاح تعاليم دينى و مراسم نيايش كليسايى، و تشويق آموزش عمومى شد. با اين حال، بخش اعظم الاهيات كاتوليك، پيش از شوراى دوم واتيكان دور از دسترس نهضت روشنگرى باقى ماند.
انقلاب فرانسه
اگر نهضت روشنگرى نشانه پايان الاهياتِ غير تاريخى و كلاسيكِ كاتوليك است، انقلاب فرانسه (1789) نيز نشانه پايان قطعىِ آيين كاتوليكِ قرون وسطا است. جامعه طبقاتى و اربابرعيتى كه بخشى از آيين كاتوليكِ قرون وسطا بوده است، از بين رفت. اما انقلاب فرانسه تأثيرات ديگرى نيز داشت. اين تأثيرات آنقدر شديد بود كه در ميان برخى روشنفكران اروپايى، كه با شور و حرارت تازهاى به اصول بنيادين آيين كاتوليك روى آورده بودند، واكنش متقابلى را برانگيخت (نگاه كنيد به «مكتب رومانتيسم» كه ذيلاً مىآيد). اين انقلاب، جنبش گاليكانيزم را نيز با از ميان برداشتن نظام روحانيت كه گاليكانيزم بر آن مبتنى بود، نابود كرد و روحانيون مجبور شدند چشم اميد به حمايت و هدايت رُم و پاپ بدوزند. بالاخره انقلاب فرانسه به كليساى كاتوليك «فيض فقر» اعطا كرد. كليساى كاتوليك چندان چيزى براى از دست دادن نداشت و بنابراين يكبار ديگر آزادانه بر آن شد تا رسالتى را پىگيرى كند كه اساساً بر آن بنيان شده بود.
مكتب رُمانتيسيزم
انقلاب فرانسه در فرانسه و آلمان، پديده متضادى را به نام رمانتيسيزم بهوجود آورد كه از آيين كاتوليك به عنوان سرچشمه هنر و حافظ ميهندوستى تمجيد مىكرد. درنتيجه، هزاران نفرى كه از كليساى كاتوليك بيزار شده بودند، مجدداً بازگشتند. در اين زمان، الاهيات به دست شخصيت برجسته كاردينال جان هنرى نيومن(49) (متوفاى 1890)، احيا شده بود، نه پيش برود. لكن آنچه احيا شد، بينش و حكمت كتاب مقدس و نويسندگان مسيحىِ باستان نبود، بلكه مضمون حقيقى وغيرنمادين فلسفه و الاهيات مدرسىِ تجديديافته بود. درفرانسه نوعى سنتگرايىِ انعطافناپذير ظهوريافت كه خصيصه آن يكپارچهانگارى و ايمانگرايى بود. اين سنتگرايى، به هر نوع نظر ورزىِ عقلانى و تفكر انتقادى در الاهيات بىاعتماد بود. كسانى كه با اين الاهيات سر و كار داشتند، از «وراى كوههاى» آلپ به هدايت پاپ در رم چشم مىدوختند (از اين جهت، اين جنبش را اولترامونتنيسم [در معناى اصطلاحىِ پاپ سالارى] نام نهادند). پاپهاى اين دوره، يعنى گريگورى شانزدهم (م 1846) و پيوس نهم (متوفاى 1878) سرسختانه در مقابل امواج تغيير عقيده و مدرنيته ايستادند. موضع معترضانه آنها در هيچ جا شديدتر از فهرست خطاها اثر پيوس (1864) نبوده است. وى در آنجا اعلام مىكند كه پاپ را «نمىتوان و نبايد با امورى نظير پيشرفت، ليبراليسم و تمدّن جديد دمساز و سازگار كرد».
گرچه پيوس نهم به نحو موفقيت آميزى شوراى اول واتيكان را تشويق كرد تا برترى و معصوميت پاپ را بيان كند، با اينحال، وى ايالتهاى پاپى (سپتامبر1870) وهمگام با آنها بقيه قدرت سياسى خود را از دست داد. تا زمان پيمان لاتران در سال 1929 (كه در سال 1983 دوباره مورد بحث قرار گرفت)، حقوق عرفىِ پاپ نسبت به قلمرو واتيكان به رسميت شناخته نشد.
مدرنيسم
كليساى كاتوليك همانگونه كه نمىتوانست تحولات اجتماعى، اقتصادى و سياسى متنوع را در آغاز قرن نوزدهم ناديده بگيرد، نمىتوانست از تحولات فكرى مشابه نيز چشمپوشى كند. همچنانكه اين تحولات به تدريج بر دانشوران كاتوليك تأثير گذاشتند، پديده كليسايى جديدى موسوم به مدرنيسم، ظهور كرد. مدرنيسم نه يك جنبش واحد، بلكه مجموعهاى از جنبشها بود. اين پديده شكلهاى متعدد و متفاوتى به خود گرفت؛ برخى بهكيشانه، برخى ديگر غيربهكيشانه بودند، اما به ندرت بين آنها فرق و تمايز قايل مىشدند و اصطلاح مدرنيست معمولاً در مباحثات اوايل قرن بيستم به صورت واژهاى تحقيرآميز به كار گرفته مىشد.
مدرنيستها كسانى بودند كه از پذيرش ديدگاههاى احتياط آميز و محافظه كارانه در باب همه موضوعاتِ قابل بحث در عرصه عقيده و الاهيات اجتناب مىكردند. اما برخى از اين ديدگاهها، كه زمانى به عنوان ديدگاههاى مدرن تقبيح مىشد، بعدها در آموزههاى شوراى دوم واتيكان، حتى در برخى از فتاواى دستگاه پاپ، به عنوان مثال، احكام مربوط به صدق تاريخى متون مقدس و بسط اصول اعتقادى انعكاس يافت. تجدّدگراها اظهار داشته بودند كه امور اعتقادى و نيز حقايق مندرج در كتاب مقدس امورى مطلق و تغييرناپذير نيستند، بلكه متأثر از شرايط و اوضاع و احوال تاريخىاند. تعليمات رسمى كاتوليك در ابتدا اين ديدگاه را محكوم كرد، اما رفته رفته خود را با آن هماهنگ ساخت؛ به ويژه در مجمع آموزه راز كليسايى ايما (1973) اعلام كرد كه «حتى اگر حقايقى كه كليسا مىخواهد با قواعد جزمى خود تعليم دهد، از مفاهيم متغير دورهاى خاص متمايز باشند و بتوان آنها را بدون چنين مفاهيمى بيان كرد، با اين حال چه بسا بتوان اين حقايق را به وسيله حكم مقدس و در قالب عبارات و الفاظى كه حاكى از چنين مفاهيمىاند، بيان كرد».
ميان دو جنگ جهانى (1918- 1939)
دوره پيش از شوراى دوم واتيكان، خالى از جنبشهاى پيش رو نبود (در غير اين صورت خود شوراى واتيكان غير قابل توجيه مىبود). نهضت نيايش كليسايى با تأكيد بر ماهيت عبادت و با تأكيد بر اين اصل تومايى كه شعاير، نشانههاى فيض و علل فيض اند، بين محراب و جماعت كليسا ارتباط برقرار كرد. شعاير همچون نشانهها بايد از حيث زبان و آداب قابل فهم باشند. نهضت كتاب مقدس كار تفسير انتقادى خود را بدون اينكه محكوميتهاى بيشترى را از سوى پاپ برانگيزد، پيش برد، اما كتاب مقدسشناسان كاتوليك همچنان مظنون بودند تا اينكه پيوس دوازدهم منشور عام قرائت انجيلىِ كاتوليك موسوم بهDivino afflante Spiritu را صادر كرد. اين نهضتِ عمل اجتماعى تعاليم منشورهاى اجتماعى را به ويژه درحمايت ازنهضت اتحاديه كارگرى بهكاربست. نهضتى كه ناظر به رسالت غير روحانيون بود، در سايه حمايت پيوس يازدهم و پيوس دوازدهم در پى آن بود تا شمار بيشترى از مكلاّها را در كليسا به خدمت گيرد (نهضتى كه به عمل كاتوليكى معروف است). نهضت جهانىِ كليساها با وجود لحن منفى منشورِ پيوس يازدهم (1977) موسوم به Mortalium animos، راه دشوارترى در پيش داشت، اما پيشگامانى مانند يوس كونگار راه را براى واتيكان دوم هموار كردند. در اين ميان نهضت تبليغ كه نوعى تجديد حيات اساسى را در قرن نوزدهم تجربه كرده بود، با نوكيشانى بالغ بر هشت ميليون نفر، به طور فزايندهاى از سيطره نارواى اروپا و استعمار آزاد شد. پيوس يازدهم و دوازدهم هر دو بر اهميت شكلگيرى روحانيون بومى و نظام بومىِ روحانيت در محلّ تبليغ تأكيد مىكردند.
پاپ ژان بيست و سوم و شوراى دوم واتيكان
هيچ شخص يا حادثهاى همچون ژان بيست و سوم و شوراى دوم واتيكان، كه او تشكيل داد، بر آيين كاتوليك امروزى تأثير عميق نداشته است. ژان در سال 1958 به مقام پاپى انتخاب شد و همان زمان تأكيد كرد كه وظيفه او «همان وظيفه معمولى شبان» است و بر آن است تا در خدمت مذهبى خود از الگوى يوسف در داستان عهد عتيق پيروى كند؛ يوسفى كه برادرانش او را به بردگى فروخته بودند، اما او با اين سخن مهربانانه و حاكى از بخشش: «من يوسف هستم، برادر شما»، با آنان برخورد كرد. وقتى پاپ جديد با تشريفاتى، اموال كليساى جامع لاتران در رم را در اختيار گرفت، به شوراى كليسا، شامل كاردينالها، اسقفهاى اعظم، اسقفها و مقاماتِ مختلف كليسايى، يادآورى كرد كه او شاهزادهاى نيست كه نشانهاى ظاهرىِ قدرت، او را در ميان گرفته باشد، بلكه «يك كشيش، يك پدر و يك شبان» است. او از بيمارانِ بيمارستانهاى رُم و سالخوردگان خانههاى سالمندان و محكومان در زندان عيادت مىكرد.
ژان بيست و سوم در ابتدا در 25 ژوئن 1959 خبر از تشكيل شورا داد و به طور رسمى آن را در 25 دسامبر 1961 تشكيل داد. وى در سخنرانى خود در مراسم افتتاح رسمى شورا، در 11 اكتبر 1962، مجدداً آرزوى بنيادين خويش را آشكار كرد. او به صراحت از برخى از نزديكترين مشاورانش شكوه كرد؛ كسانى كه «گرچه واجد شور و شوقاند، از حس تشخيص و ارزيابى چندانى برخوردار نيستند. آنان در اين روزگارِ نو نمىتوانند چيزى جز كلىبافى و بيچارگى را ببينند». وى آنها را «پيامبران غم ناميد كه پيوسته بدبختى را پيش بينى مىكنند، گويى كه پايان جهان نزديك است.» او برعكس معتقد بود كه «مشيت الاهى ما را به نظم نوينى از روابط انسانى هدايت مىكند.» او از شورا نخواست كه آموزهها را حفظ كنند. «گوهر تعاليم قديم ... يك چيز است و شيوه ارائه تعاليم قديم چيز ديگرى» ديگر زمان منفىگرايى به سر رسيده است. مؤثرترين راه مبارزه كليسا با خطا، «اثباتِ اعتبار آموزههاى خود و نه محكومسازىها» است. بنابراين هدف شورا ارتقاى «تفاهم، صلح عادلانه و وحدتِ برادرانه همگان» خواهد بود.
ژان بيست و سوم در ميانه دونشست اول از دنيا رفت، اما جانشين او پل ششم برنامههاى او را تا تحقق كامل دنبال كرد :
1. واتيكان دوم تعليم داد كه كليسا، قوم خدا يعنى جامعه پيروان مؤمن است. روحانيت بخشى از قوم خداوند است نه منفك از آن. مرجعيت براى خدمت كردن است نه استيلا. كشيشان صرفاً نمايندگان پاپ،ومردمعادى نيزصرفاً ابزارى براى كشيشان خود نيستند.
2. كليسا بايد نشانههاى زمان را دريابد و آنها را در پرتو نور انجيل تفسير كند. كليسا، بخشى از جهان است و وظيفهاش خدمت كردن به كل خانواده بشرى براى انسانىتر شدن تاريخ نسل بشر است.
3. وحدت مسيحيان نيازمند نوسازى و اصلاح است. هر دو طرف در خصوص دستهبندىهاى مربوط به نهضت اصلاح دينى مقصرند؛ و لذا هر دو طرف بايد آماده تغيير و اصلاح باشند. دامنه شمول پيكره فراتر مسيح [كليسا] از كاتوليكها است (چه رومى و چه غير رومى).
4. كلام الاهى از طريق كتب مقدس، سنت مقدس و مرجعيت تعليمى كليسا بيان مىشود كه همه اينها را روحالقدس به هم پيوند داده و هدايت كرده است. بابِ حقايق مقدس اصولاً هميشه به روى رشد فهم و استنباط باز است.
5. كليسا انجيل را نه تنها در كلام، بلكه در قالب آيينهاى مقدس بيان مىكند. از آنجا كه كل قوم خدا بايد در اين عبادت فعالانه شركت كنند، نشانهها، يعنى زبان و شعائر، بايد عقلپذير باشند.
6. به هيچ وجه نبايد كسى را به پذيرش آيين مسيحى يا كاتوليك مجبور كرد. اين اصل ريشه در منزلت والاى انسان و آزادى عمل دينى دارد.
7. خداوند همچنين از طريق اديان ديگر سخن مىگويد. كليسا بايد به گفت وگو و همكارى با ديگر اديان بپردازد. يهوديان ارتباط ويژه اى با كليسا دارند. آنها را نمىتوان مسئول مرگ مسيح دانست و ملامت كرد.
شوراى دوم واتيكان بعد از برگزارى چهار نشست، در دسامبر 1965 پايان يافت. سرگذشت آيين كاتوليك از زمان اين شورا - در دورههاى پاپىِ پُل ششم (1963- 1978)، ژان پل اول (1978)، و ژان پل دوم (1978) - عمدتاً يا كاملاً به واسطه كوششهاى كليسا براى كنارآمدن با چالشها و موقعيتهاى مختلفى كه آن شورا پديد آورد رقم خورده است : بهطور، چگونه كليسا مىتواند درست در زمانى كه مىخواهد ارزشهاى جديدى نظير جهانشمولىِ كليسا، كثرتگرايى و عرف گرايى را تأييد و تصديق كند، به ميراث متمايز كاتوليكى خود وفادار بماند؟
منبع : فصلنامه هفت آسمان، شماره بيست دوم ، ريچارد پى. مك براين/ مترجم الله كرم كرمىپور
نظر شما