۱۷ فروردین ۱۳۸۴، ۱۵:۴۱

به بهانه درگذشت رهبر كاتوليكهاي جهان ؛ نگاهي به آيين كاتوليك روم

خبرگزاري "مهر" - گروه دين و انديشه : قسمت اول اين مقاله كه در سه قسمت منتشر مي شود به حيطه معنايى و شمولِ عنوان آيين كاتوليك روم مى‏پردازد و بر اين نكته تأكيد مى‏نهد كه عمده مشخصه كاتوليك رومى به‏مثابه يك سنت توجه به جنبه‏هاى الاهياتى و اعتقادى است . نويسنده در بخشهاي دوم و سوم اين مقاله به بحث درباره مفاهيم كليدي، بينش‏ها و ارزش‏ها، الهيات و آموزه هاي آيين كاتوليك مي پردازد .

 اولين پرسش در باب تحديد قلمرو «آيين كاتوليك رومى»، در ارتباط با خود اين عنوان است. بعضى از كاتوليك‏ها با صفت رومى مخالفت مى‏ورزند، زيرا جامعه متصف به «كاتوليك رومى» شامل افرادى است كه خود را رومى نمى‏دانند. اينها به كاتوليك‏هاى متحد با كليساى رُم معروفند. اين عنوان بر مسيحيان شرقى يا همان كليساهاى ارتدوكسِ سابق اطلاق مى‏شود كه تحت حوزه نفوذ كليساى رُم درآمده‏اند و مناسك، اعمال و احكام شرعى خود را حفظ كرده‏اند. آنها عبارتند از : كاتوليك‏هاى ملكائىِ مصر و سوريه، مارونى‏ها، روتنى‏ها [در چك و اسلوونى‏]، قبطى‏ها و مالابارها كه در ميان آنها شش گروه كليسايى وجود دارد: كلدانى، سُريانى، مارونى، قبطى، ارمنى و بيزانسى. از طرف ديگر، مسيحيانى وجود دارند كه خود را كاتوليك مى‏دانند، اما مرجعيت اعلاى اسقف رُم را نمى‏پذيرند. اين گروه اصرار دارند كه كليساهاى متحد با مَسند پاپى رُم بايد خود را كاتوليك رومى بنامند تا از كليساهاى كاتوليك (انگليكن، ارتدوكس، مشرق‏زمين و برخى از پروتستان‏ها) كه با رُم متحد نيستند. به نظر برخى از پروتستان‏هاى عضو اين گروه، كليساى كاتوليك روم تا  زمان نهضت اصلاح دينى به عنوان يك كليسا تشخص نيافت. در واقع از نظر آنها آيين كاتوليك رومى فرقه‏اى است كه از مثلاً، آيين پرسبيترى يا متديسم كوچك ‏تر نيست. آيين پروتستان را معمولاً به نحو سلبى تعريف مى‏كنند، يعنى به منزله شكلى از مسيحيت غربى كه از مقام پاپى رُم اطاعت نمى‏كند. اما اين تعريف با همان مشكلِ پيش گفته مواجه است. مسيحيان غير رومى‏اى نيز وجود دارند كه مقام پاپى را نمى‏پذيرند، اما خودشان را كاتوليك مى‏دانند نه پروتستان. به  همين جهت نمى‏توان آيين كاتوليك را صرفاً با پيروى از مرجعيت پاپ تعريف كرد.

 عنوان آيين كاتوليك رومى هم به يك كليسا (يا به عبارت دقيق‏تر، به مجموعه‏اى از كليساهايى كه كليساى جهانى كاتوليك را تشكيل مى‏دهد)، اشاره دارد، هم به يك سنت. اگر كسى بدن مسيح را تمام مجموعه كليساهاى مسيحى بداند، در اين صورت كليساى كاتوليك رُم، كليسايى در درون كليساى جهانى خواهد بود. و اگر كسى سنّت مسيحى را سنّتى تلقى كند كه مجموعه كامل و متكثر سنّت‏هاى اعتقادى، عبادى، الاهياتى، شرعى و معنوى را دربرمى‏گيرد، در آن صورت، سنّت كاتوليك رومى، سنّتى در درون سنّت واحد مسيحى خواهد بود؛ لكن از نظر آيين كاتوليك رومى، كليسا و سنّتِ كاتوليك، براى ديگر كليساها و سنّت‏هاى مسيحى، جنبه معيارى دارد .

 آيين كاتوليك رومى به عنوان كليسا، هم در سطح محلى حضور دارد و هم در سطح جهانى. اصطلاح «كليساى محلى» (كه اغلب «كليساى خاص» خوانده مى‏شود) در قوانين شرعى كليساى كاتوليك رومى، اولاً بر ناحيه اسقف ‏نشين و ثانياً بر ناحيه كشيش ‏نشين اطلاق مى‏شود. اصطلاح «كليساى محلى» در الاهيات كاتوليكى معناى وسيع‏ترى دارد تا در قوانين شرعى. اين اصطلاح ممكن است بر ايالات (گروه‏هاى منطقه‏اى اسقف ‏نشينى‏هاى يك كشور) و كليساهاى ملّى (تمام اسقف ‏نشين‏هاى يك كشور) و بر كشيش ‏نشين‏ها و نيز اسقف ‏نشين‏هاى مستقل اطلاق شود. اسقف‏ نشين عبارت است از كليسايى محلى و متشكل از يك اتحاديه يا مجمعى از كليساهاى منطقه‏اى ديگرى كه به كشيش‏ نشين معروف ‏اند. هر اسقف‏ نشين را يك اسقف، و هر كشيش ‏نشين را يك كشيش اداره مى‏كند. از طرف ديگر، كليساى جهانى كاتوليك رومى متشكل از اتحاديه يا مجمعى از كليساهاى كاتوليك محلى سراسر جهان است. بيش از يك و نيم ميليارد كاتوليك در سراسر جهان وجود دارد كه قطعاً وسيع ‏ترين جامعه مسيحى است. علاوه بر پيوندهاى مهم اعتقادى، عبادى، كلامى، شرعى و معنوى، آنچه اين كليساهاى متنوع و اعضاى مستقل را يكپارچه مى‏سازد، پيوندى است كه هر يك از آنها با اسقف ‏نشين رُم و اسقف آن، يعنى پاپ دارد.

 مشخصه آيين كاتوليك رومى، به عنوان يك سنّت، تأكيدهاى اعتقادى و الاهياتى متعدد و متفاوت آن است. اين تأكيدها، همان بينشِ اساساً ايجابىِ آيين كاتوليك درباره نظام خلقت است؛ زيرا هر چيزى از قدرت خداوند نشأت مى‏گيرد و متقوم به مشيت او است و دائماً با حضور فعال خداوند، متحول و متكامل مى‏گردد. توجه آيين كاتوليك به تاريخ از آن‏روست كه خدا در تاريخ عمل مى‏كند و دائماً از طريق تاريخ تجلى مى‏يابد و توجه آن به عقلانيت از آن رو است كه ايمان بايد با عقل سازگار باشد و خود عقل، اعم از عقلِ افسار گسيخته يا عقل آزاد، عطيه خداوند است و تأكيدش بر وساطت از آن‏روست كه خداوند، كه علتِ نخستين و در عين حال كاملاً روحانى است، تنها از طريق علل ثانويه و ابزارهاى مادى، مثل انسانيتِ عيسى مسيح، كليسا، آيين‏هاى مقدس، پديده‏هاى زمينى و انسان‏هاى ديگر، مى‏تواند بر ما تأثير نهد؛ و بالاخره، موضع موافق آيين كاتوليك نسبت به ‏بُعد جمعىِ رستگارى ونسبت به هرگونه ارتباط دينى با خداوند از آن‏روست كه خداوند ما را اجتماعى آفريده، چرا كه همه به طور جمعى هبوط كرده‏ايم و به مثابه جمع رستگارى يافته‏ايم و به صورت جمعى رهسپار جلال و عظمت ابدى خداوند هستيم.

 واژه كاتوليك دقيقاً به معناى «جامع» است. بنابراين، آنچه درست نقطه‏ مقابل آيين كاتوليك محسوب مى‏شود نه آيين پروتستان (كه عناصر كاتوليكى فراوانى را در خود دارد)، بلكه فرقه‏گرايى است. فرقه‏گرايى، نهضتى درون مسيحيت است كه معتقد است كليسا جامعه‏اى از مؤمنان راستين و قلمروى از پرهيزكارى در درون و در برابر جهان گرفتارِ گناه است كه درباره چنين جهانى داورى مى‏كند و آن را به استغفار فرامى‏خواند، اما هيچ‏گاه با آن وارد گفت ‏وگو نمى‏شود، چه رسد به اين‏كه در باره موضوعات اجتماعى و سياسىِ مشترك يا دغدغه‏هاى دينى همكارى كند؛ از نظر يك فرقه‏گرا گفت‏ وگو و همكارى به معناى دعوت به سازشكارى است.
 
 تاريخ‏

 خاستگاه‏هاى آيين كاتوليك چيست؟ چه رويدادها و شخصيت‏هايى آن را شكل داده‏اند؟ در حال حاضر چه تحولاتى در آن در حال وقوع است؟
 
 پطرس و رسالت پطرسى‏

 اگر كسى معتقد باشد كه آيين كاتوليك رومى، فرقه‏اى درون مسيحيت نيست، بلكه سيماى اصلىِ آن محسوب مى‏شود، در گام نخست با اين واقعيت مواجه مى‏شود كه نخستين گروه پيروانِ مسيح در اورشليم گرد هم آمدند، پس مسيحيان نخستين فلسطينى بودند نه‏رومى. درواقع، درآغاز نه‏چيزى به‏نام قلمرو اسقفى وجودداشت ونه‏تفوق رومى. از طرف ديگر، اگر كسى اعتقاد داشته باشد كه وصف رومى به جاى آن كه معرِّفِ واقعيت كاتوليك باشد، آن را مبهم مى‏سازد، در اين صورت آيينِ كاتوليك با جمع شدن پيروان عيسى به گرد او و متعاقب آن با مأموريتِ پطرس، احتمالاً پس از زنده شدنِ مسيح براى اين‏كه رهبر و مؤسس اصلى كليسا باشد، آغاز مى‏شود. از اين‏رو در جامعه مسيحى، اين تفوق پطرس است كه به آيين كاتوليك، هويتى متمايز مى‏بخشد، نه تفوق رومى.

 پطرس در صدر فهرست دوازده حوارى قرار دارد  و كراراً سخنگوى آنان است . او اولين حوارى شاهدِ ظهور عيسى است  و در جامعه اوليه اورشليم چهره‏اى برجسته و نيز براى بسيارى از كليساهاى ديگر شناخته شده است . چيزى ازفعاليت‏هاى پطرس پس ازشوراى اورشليم نمى‏دانيم، اماتوافق روزافزونى وجود دارد براين كه وى به رُم رفت و در آنجا به شهادت رسيد. پرسشى را كه بنا به تحقيقات اخير بايد در باره عهد جديد مطرح كرد، اين است كه آيا گسترش بعدى، يعنى ما بعد انجيلىِ مقام پطرس و جانشينانش با روح پيام عهد جديد سازگار است يا نه. پاسخ كليساى كاتوليك به اين پرسش «مثبت» است؛ اما برخى از ديگر كليساهاى مسيحى مى‏گويند «شايد».

 القاب انجيلى مربوط به پطرس در حيات كليساى اوليه ادامه يافت و با تشبيهات فزون‏ترى تكميل شد: واعظِ مبلّغ، حكيمِ بزرگ، نابودكننده بدعت‏ گذاران، دريافت‏كننده شريعت نو، كليددار خزائن ملكوت، سُكاندار كشتىِ كليسا و كسى كه در تعليم و شهادت با پولس همراه و همگام بود. كليسا در نيمه دوّم قرن دوّم، خود را با فرهنگ دنياى يونانى - رومى به ويژه طرح‏هاى سازمانى و اجرايى موجود در حوزه‏هاى فعاليت تبليغى آن تطبيق داد. بنابراين، كليسا شبكه سازمانى امپراطورى روم را اقتباس كرد: نواحى، اسقف ‏نشين‏ها و ايالت‏ها همچنان مركز خود را همان مركز امپراتورى روم، يعنى رُم قرار داد. علاوه بر اين، نقل شده است كه پطرس كليساى رم را بنا نهاد و او و پولس در آنجا به شهادت رسيد، و به خاك سپرده شدند.

 مدافعان بهكيشى، در تقابل با مذهب گنوسى، به ايمان اسقف‏ نشين‏ها يا كليساهاى محلى‏اى كه رسولان بنا نهادند و به‏ويژه به ايمان كليساى رُم كه آشكارا به پطرس و پولس پيوند خورده بود، تمسك مى‏جستند. كليساى رُم در طول پنج‏ قرن اول، تدريجاً درميان همه كليساها شأنى برتريافت. اين‏ كه ماجرا درحيات كليساهاى دوردست نيز رخ داد، به موضعى مشخص در مناقشات الاهياتى تبديل شد، ديگر اسقف‏ها در مسائل اعتقادى و اخلاقى اين موضع و موقعيت را در نظر مى‏گرفتند، و نمايندگانى به شوراهاى دوردست مى‏فرستادند. سرانجام، اسقف‏نشين رُم به عنوان نوعى دادگاه نهايىِ فرجام‏خواهى و نيز كانون وحدت جامعه جهانى كليساها شناخته شد. در دوره پاپىِ لئوى اول (440- 461) كه مدعى تداوم سخن گفتن پطرس با كل كليسا از طريق اسقف رم بود، همبستگى ميان پطرس و اسقف رُم كاملاً آشكار شد.
 
 كنستانتين و دوره كنستانتينىِ آيين كاتوليك

 يكى از رويدادهاى بزرگ دوره اول، تغييرِ كيش كنستانتين اول، امپراتور روم (306 - 337م) در سال 312 ميلادى بود. كنستانتين از آن پس، مبارزه سختى برضد آداب و رسوم مشركان به راه انداخت و پول و آثار گران‏بهايى را به كليسا پيشكش كرد. قانون رومى با هدف انعكاس وفادارانه‏ترِ ارزش‏هاى مسيحى، جرح و تعديل شد و روحانيت به جايگاه ممتازى دست يافت. برخى معتقدند كه تغيير كيش كنستانتين، فرصت‏هايى استثنايى مناسبى در اختيار كليسا قرار داد تا انجيل را به همه ملت‏ها عرضه كند و به حيات اعتقادى و عبادى كليسا نظم لازم را ببخشد، همچنين اين امكان را براى كليسا فراهم ساخت تا نسبت به فرهنگ مشركان، كمتر حالت پرهيز داشته باشد و از آن چيزهايى بياموزد و خود را با آن غنى سازد. اما برخى ديگر بر اين باورند كه اين جريان، نقطه عطف خطرناكى در تاريخ كليسا بوده است. براى اولين بار، كليسا از جايگاه مناسبى در جامعه برخوردار شد و از آن پس ديگر، تعهد مسيحى به محك شكنجه، چه رسد به محك مرگ، آزموده نمى‏شد و جامعه مسيحيان در آستانه محوشدن در ارزش‏هاى سكولار و ضد مسيحىِ دولت و جامعه، كه اينك كليسا را پذيرفته بود، قرار گرفت. در واقع، واژه‏اى اهانت آميزتر از «كنستانتينى»، كه مسيحيان فرقه‏گرا، مسيحيان كاتوليك را به آن مى‏خوانند، وجود ندارد.
 
 رَهبانيّت

 اما اولين اعتراض به مكتب كنستانتين را نه فرقه‏گراها، بلكه راهبان كاتوليك مطرح ساختند. نهضت رهبانىِ جديد تقريباً تأثير مستقيمى بر كليسا داشت؛ اسقف‏ها از ميان كسانى كه تا حدى تعليمِ رهبانيت ديده بودند انتخاب مى‏شدند. براى مثال، عموماً آتاناسيوس (متوفاى 373م) را، كه يكى از شاگردان آنتونى مصرى (متوفاى 355م) بود، بنيانگذار رهبانيت مى‏دانند. يكى از مورخان با دليل ثابت كرده است كه انگيره تبليغى قوى، گسترش قابل توجه نظارت كشيشى، تلاش براى مسيحى‏كردن دولت روم، و بالاتر از همه، كار الاهياتى شوراهاى بزرگ قرن چهارم و پنجم بدون رهبانيت تحقق نمى‏پذيرفت. از طرف ديگر، وقتى راهبان به مقام اسقفى منصوب مى‏شدند، بدين سمت گرايش داشتند كه از آداب و رسوم رهبانى خود، به ويژه تجرّد و اندوخته‏اى مشخص از تجارب عادى انسانى را همراه خود بياوردند. در نتيجه، تمايزى بين رهبران مذهبى و عموم مؤمنان به وجود آمد. اين تمايز نه تنها بر اِعمال قدرت و صلاحيت قضايى، بلكه بر نوعى تنوع در جنبه‏هاى معنوى استوار بود.

رهبانيت كه از شرق به غرب وارد شد، در ميانه قرن ششم با تأسيس صومعه مونته كسينو توسط بنديكت اهل نورسيا (متوفاى 547م) به اوج خود رسيد. راهبان در بين قرون پنجم و هفتم، مستقيماً دست‏اندركار زياد كردن مبلّغان كليسا در ايرلند، اسكاتلند، گال و انگلستان شدند. اين اقدامِ تبليغى چنان موفقيت‏ آميز بود كه مبلّغان انگليسى در قرن هشتم، نقش بارزى در مسيحى‏كردن بيشتر بخش‏هاى غير مسيحى اروپا داشتند.

رهبانيتِ غربى، به رغم اهداف مورد نظر خود در باب كار و عبادت، در طى قرون وسطا به عنوان حامل اصلى تمدن غرب عمل كرد. هيچ نهضت يا نهاد ديگرى واجد چنين تأثير اجتماعى يا فكرى‏اى نبود. راهبان با بازگشتِ نوعى ثبات سياسى به اروپا در اواسط قرن يازدهم، بر آن شدند تا امور دنيوى و كليسايى را كنار نهاده، به صومعه‏هاى خود بازگردند، و در نتيجه رهبانيت حياتى مجدد يافت. تأسيس فرقه‏هاى فرانسيسكن‏ها،دومنيكن‏ها، سيستريكن‏ها و يسوعى‏ها و نيز نوشته‏هاى غنىِ كلامى و معنوى ‏اى كه از اين فرقه‏ها به وسيله توماس آكويناس (متوفاى 1347م) و بوناونتورا (متوفاى 1274م) پديد آمد، از جمله پيامدهاى مهم اين تجديد حيات بود.
 
 مناقشات عقيدتى‏

 در كانون ايمانِ كاتوليك، و نيز در كانون هر تعبيرى بهكيشانه از ايمان مسيحى، عيسى مسيح قرار دارد. در قرون چهارم و پنجم، مناقشات عقيدتىِ راجع به ارتباط بين خداى واحد، يعنى خالق اشياء، و عيسى مسيح به عنوان پسر خدا و منجى نوع بشر، و در مرحله بعد، رابطه روح‏القدس با آن دو، مشغله ذهنىِ همگان بود. شوراى نيقيه (325م) با مشرب آريوسى (به مسيح را صرفاً مخلوقى فراتر از انسان و پايين‏تر از خداوند مى‏دانست)، شوراى اول قسطنطنيه (381م) با مشرب آپوليناريوسى (كه معتقد بود عيسى، نفس انسانى نداشت)، شوراى اِفِسُس (431 م) با آيين نسطورى (كه عيسى را بشرى جداى از كلمه الاهى يا لوگوس مى‏دانست و اين‏ كه اين دو در يك شخص متحد نشدند) و شوراى كالسدون (451 م) با تك‏ ذات‏ انگارى ( اين نظر كه طبيعت انسانى مسيح تماماً به وسيله جنبه الوهيت دگرگون شده است مخالفت كردند). مسيح در آنِ واحد، خدا و انسان است. بنا به تعريف شوراى كالسدون جنبه الوهيت و جنبه بشريت در يك شخص «بدون امتزاج يا تغيير و بدون تقسيم يا تجزيه»، متحدند. اين تأكيد بر توازنِ الاهياتى و عقيدتى مشخصه هميشگىِ سنت كاتوليك بوده است.

 ساختار و قانون‏

 در آغاز قرن پنجم، قبايل ژرمن مهاجرتشان را از طريق اروپا بدون هيچ‏گونه نظارت مؤثرى آغاز كردند. اين حركت را تا حدى به غلط، تهاجم بربرها ناميده‏اند. اين جريان حدود ششصد سال طول كشيد و خصلت نهادىِ آيين كاتوليك را از يك دين عمدتاً يونانى - رومى به يك دين دامنه‏دارترِ اروپايى تغيير داد. ويژگىِ شديداً نظامى‏گرايانه و ارباب‏ رعيتىِ فرهنگ ژرمنى بر ساختار دينى، روحانى و سازمانىِ كاتوليك تأثير نهاد. مسيح‏را به‏عنوان قدرتمندترين پادشاه تصويركردند وعبادتگاه ‏را دژ خداوند معرفى ‏كردند وكشيشان را سربازان مسيح محسوب مى‏كردند و ابراز ايمان را سوگند وفادارى نسبت به نوعى اربابِ فئودال تلقى كردند و مقام كليسا بيشتر سياسى بود تا مذهبى. سرانجام مشاجره ‏اى درباب انتصاب اين‏گونه مقامات وصاحب ‏منصبان به وجود آمد؛ آيا آنها بايد منصوب كليسا باشند يا منصوب دولت؟ اين مسئله به نزاعِ به موسوم به مراسم انتصاب منجر شد كه با رهبرى گريگورى هفتم (متوفاى 1085م) به نفع كليسا پايان يافت.

 زمانى كه امپراتور ناحيه شرقى، در آغاز قرن هشتم، نتوانست دستگاه پاپ را در مبارزه برضد لُمباردها در شمال ايتاليا يارى كند، پاپ براى دريافت كمك به فرانك‏ها روى آورد. اين اتحاد جديد سرانجام به تأسيس امپراتور مقدس روم منجر شد، كه در سال 800م با تاجگذارى شارلمانى (متوفاى 814م) به اوج خود رسيد. مرز بين كليسا و دولت، كه حدود پانصد سال قبل با فرمان ميلان از سوى كنستانتين، رنگ باخته بود، اكنون عملاً از بين رفت. اما وقتى امپراتور كارولينجى سقوط كرد، مقام پاپى به قدرتِ از بن فاسدِ اشرافيت رومى واگذار شد. قرن دهم و بخشى از قرن يازدهم از دوره‏هاى تاريك مقام پاپى است. فقط از طريق اصلاحات گريگورى هفتم بود كه شكوه مقام پاپى حياتى مجدد يافت. گريگورى در مقابل سه رفتار نادرست قيام كرد: خريد و فروش منصب‏هاى كليسايى (فروش مقام‏هاى روحانى)، واگذارى املاك كليسا (مجازشمردن انتقال املاك كليسا از حوزه دين به قلمرو خصوصى) و اعطاى مقام توسط غيرروحانيون (دادن قدرت انتصاب كليسا به‏مقاماتِ عرفى). اعتبارمنصب پاپى دردوره اينوسنت سوم (1198-1216م) بازهم به ‏طور روزافزون افزايش يافت. اينوسنت از اين آموزه گريگورى كه پاپ داراى اقتدار ونظارت عالى و حتى مطلق بر كل كليسا است، كاملاً بهره گرفت.

 سنت قانونى و رسمى براى تقويت شبكه جديد اقتدار و مرجعيت پاپ تدوين شد. كليسا در الاهيات، زندگى اخلاقى و اجراى شعائر و آيين‏هاى مقدس خود، خصوصاً ازدواج، كه پيشتر يك قرارداد محسوب مى‏شد تا پيمانى مبتنى بر عشق متقابل، به نحو فزاينده ‏اى شريعت ‏مدار شد. در اواسط قرن سيزدهم، مفهوم كلاسيكِ پاپى - سلسله‏مراتبىِ كليسا به خوبى نهادينه شده بود. پاپ‏هاى برگزيده جديد، شبيه امپراتورها تاجگذارى مى‏كردند. اين مراسم تا قرن‏ها انجام مى‏گرفت تا اين‏كه به صورت غيرمنتظره‏اى ژان پل اول (متوفاى 1978) آن را پايان داد. تأكيد بر جنبه‏هاى حقوقى كليسا تا زمان شوراى دوم واتيكان (1962-1965) همچنان رونق داشت. اين شورا اعلام كرد كه كليسا قبل از آن‏ كه نهادى سلسله ‏مراتبى باشد، در وهله نخست و به طور شاخص، قوم خداوند و يك راز (يعنى واقعيتى آكنده از حضور مستور خداوند) است. 

 انشعاب در كليسا

 پيوند تاريخى بين كليساى رُم و كليساى قسطنطنيه به وسيله رشته‏اى از شگردهاى سياسى و ديپلماتيك ناگوار و پيچيده از هم گسيخت. نمايندگان پاپ در سال 1054م سراسقف قسطنطنيه، مايكل كرولاريوس (متوفاى 1058م) را تكفير كردند؛ اما اين جنگِ صليبى چهارم (1202 - 1204م) و غارت قسطنطنيه به دست شواليه‏هاى غربى بود كه ضربه مهلك را بر وحدت شرق و غرب وارد ساخت.

 در آغاز قرن چهاردهم رويدادهاى ديگرى گسست بيشترى را موجب شده اين گسست در نهضت اصلاح دينى پروتستان در قرن شانزدهم به اوج خود رسيد. نخستين حادثه رويارويىِ بُنيفيس هشتم (متوفاى 1303م) و فيليپ زيبا (متوفاى 1314م) بر سر توانايى فيليپ در پرداخت ماليات به كليسا بود. پاپ در دفاع از مرجعيت نهايى‏اش دو فتواى كليسايى صادر كرد: تعميم مقام روحانيت (1296م) و تقدس معنوى (1302م) كه مورد اخير، دين ‏سالارترين آموزه‏اى است كه تا كنون تدوين شده است. لكن بنيفيس به دست فيليپ دستگير شد و در زندان درگذشت.

 دومين حادثه سوء استفاده‏هاى مالى فراوانى بود كه در هنگام «اسارت بابلىِ» مقام پاپى در آوينيون فرانسه (1306 - 1378م) صورت گرفت. به دنبال آن، ناسيوناليزم و ضديت با روحانيت در واكنش به ماليات‏هاى پاپ، فزونى گرفت. چالش‏هاى الاهياتى در مقابل توجيهات شرعىِ قدرت پاپ بالا گرفت، به ويژه آن كه مارسيليوس اهل پادوا (متوفاى 1343م) به جاى تلقى سلطنتى از كليسا، از برداشت شورايى آن حمايت مى‏كرد. شكاف در كليساى غربى در سال‏هاى 1378 تا 1417 (كه نبايد آن را با جدا شدن كليساى شرق و غرب يا همان كليساى رُم و قسطنطنيه اشتباه گرفت) هم‏زمان سه مدعى را براى مسندِ پاپى پديد آورد. در نهايت، شوراى كنستانتس (1414م) به اصل شوراگرايى (اين‏كه شوراى عمومى كليسا، نه پاپ بالاترين مرجع كليسايى است) بازگشت، و تفرقه را پايان داد. اين سه مدعى، كنار نهاده شدند (يكى عزل شد، يكى كناره‏گيرى كرد، و سومى سرانجام در گذشت) و مارتين پنجم (متوفاى 1431م) در روز «سَنت مارتين»، در يازدهم نوامبر 1417 انتخاب گرديد.

 البته نهضت اصلاح دينى، علل قريبه‏اى داشت كه عبارتند از: فسادِ منصب پاپى در دوره رنسانس در قرن پانزدهم؛ جدايىِ ديندارى از الاهيات و جدايى الاهيات از ريشه‏هاى انجيلى و مكتوبات آبايى؛ تأثيرات تضعيف‏كننده شكاف در كليساى غربى؛ پيدايش دولت ملى؛ ارتباط بسيار نزديك بين آيين كاتوليك غربى و تمدن غربى؛ بينش، تجارب و شخصيت‏هايى مثل لوتر (متوفاى 1546) تسوينگلى (متوفاى 1531) و كالون (متوفاى 1564).

خود نهضت اصلاح دينى اَشكال مختلفى به خود گرفت : طيف راست اين نهضت (آيين لوترى و آيين انگليكان) آموزه‏هاى اساسى كاتوليك را حفظ كرد، اما برخى از اَشكال شرعى و ساختارى را تغيير داد. طيف چپ نهضت اصلاح دينى (آيين تسوينگلى و جنبش آناباپتيست) بخش زيادى از آموزه‏هاى كاتوليك و زندگىِ مبتنى بر شعاير دينى را رد كرد. امّا بخش ميانه‏رو آموزه‏ها و تكاليف كاتوليك را جرح و تعديل كرد، امّا هرچند بخش اعظم آيين كاتوليك را حفظ نمود.
 
 شوراى ترنت و آيين كاتوليك پس از ترنت‏

 واكنش كليساى كاتوليك با تأخير، اما شديد و قاطع بود. اين واكنش كه به ضد نهضت اصلاح دينى معروف است، در شوراى ترنت (1545-1563) آغاز شد و مخصوصاً تحت رهبرى ژان پل دوم (1534-1546) به پيش رفت. اين شورا كه شايد مهمترين عامل شكل‏گيرى آيين كاتوليك از زمان جنبش اصلاح دينى تا شوراى دوم واتيكان، يعنى دوره‏اى در حدود چهار قرن بود، آموزه‏هاى كاتوليك را كه مربوط به طبيعت و فيض بيان كرد و در خصوص آموزه رستگارى بين آيين پلاگيوسى، كه بر كوشش انسان تأكيد مى‏ورزيد و آيين پروتستان كه بر ابتكار عملِ خداوند تأكيد داشت، راهى بينابين را برگزيد. شورا شعاير هفت‏گانه را نيز تعريف كرد و فهرست كتاب‏هاى ضاله را تهيه نمود و حوزه‏هاى علوم دينى را براى آموزش و شكل‏گيرى كشيشان آينده تأسيس كرد. انجمن عيسى مسيح (يسوعيان) در قلب جريان ضد اصلاح دينى كاتوليك بود. اين انجمن، تنها و قوى‏ترين نيرويى بود كه به كليسا كمك كرد تا دوباره ابتكار از دست‏رفته خود را در زمينه‏هاى تبليغى، تعليمى و كشيشى به دست آورد.
 كليساى كاتوليك پس از ترنت در حد وسيعى بر آموزه‏ها، عبادت‏ها و نهادهايى كه به شدت مورد حمله پروتستان‏ها بود، تأكيد كرد كه از جمله آنها تكريم قديسان، پارسايى مريم، نيايش عشاى ربانى، حجيت سلسله مراتبى، و نقش اساسى كشيشان درزندگى آيينى كليسا بود. مؤلفه‏هاى مهم ديگر كمتر مورد تأكيد بودند؛ شايد به اين دليل كه آنها را بخشى ازبرنامه شاخه پروتستان تلقى‏مى‏كردند: محوربودن مسيح درالاهيات و معنويت، سرشت جمعى عشاى ربانى، و مسئوليت مردم عادى در حيات و رسالت كليسا.

 با ظهور جنبش اصلاح دينى، فعاليت تبليغىِ كليساى كاتوليك رم در كشورهايى كه كليساهاى پروتستان در آن گسترش يافته بود، رو به كاهش نهاد؛ با اين حال، آيين كاتوليك توسط اسپانيا و پرتغال كه بر درياها سلطه داشتند، به همه جا انتقال داده شد و درآمدهاى جديدى براى جبران خسارت‏ها در اروپا منظور گرديد. دومينيكن‏ها، فرانسيسكن‏ها و يسوعيانِ نوبنياد، آيين كليساى كاتوليك رم را به هند، چين، ژاپن، آفريقا، و آمريكا به ارمغان بردند. شوراى تبليغ دين در سال 1622 داير شد تا بر اين اقدامات جديد تبليغى نظارت كند.

 با آغاز قرن هفدهم، كليساى كاتوليك رم باز با مشكل ديگرى از درون روبه‏رو شد و آن يانسنيزم بود؛ جنبشى در فرانسه كه تا حد زيادى از آگوستين الهام مى‏گرفت. آگوستين پيوسته بر تقدم فيض بر سرشت بشر تأكيد داشت، اما ظاهراً فرقه يانسن گام‏هايى فراتر از اين تأكيد برداشت، و سرشت انسان را كاملاً فاسد تلقى كرده، نظريه‏اى را در باب سرنوشت مطرح كرد. از اين اصول، شكلى از زندگى كاتوليك پديدار شد كه فوق‏العاده سخت و حتى خشك‏مقدسانه بود. وقتى رم در برابر فرقه يانسن قيام كرد، بسيارى از كليساهاى فرانسه اقدام رم را تهديدى نسبت به استقلال آيين كاتوليك فرانسه تلقى كردند. بدينسان، گاليكانيزم [جنبش طرفدار استقلال كليساى فرانسه‏] به عنوان جنبشى اساساً ملى‏گرايانه (و نه الاهياتى) ظهور كرد؛ نهضتى كه تأكيد مى‏كرد كه يك شوراى عمومى (و نه پاپ) داراى مرجعيت عالى در كليسا است. در نتيجه، همچنان كه در بحث شوراى عمومى بيان شد، همه فتاواى پاپ منوط به موافقت كل كليسا است. شوراى اول واتيكان (1869-1870) آيين گاليكانيزم را محكوم كرد. اين شورا اعلام كرد كه تعاليم خطاناپذير پاپ غيرقابل تغيير هستند، يعنى منوط به رضايت و توافق هيچ هيئت يا مقام كليسايى بالاترى نيست.
 
 نهضت روشنگرى‏

 نمى‏توان به آسانى تأثير نهضت روشنگرى را بر آيين كاتوليك جديد دست كم گرفت، گرچه تأثير اين نهضت بر آيين پروتستان سريع‏تر و عميق‏تر بود. نهضتِ روشنگرى كه خصوصيت بارز آن اعتماد بيش از حدّ بر قدرت عقل، نگرش خوش‏بينانه به سرشت انسان و تكريمِ تقريباً بيش از حدِ آزادى و اختيار بود، به همان اندازه در برابر امور فوق طبيعى، مفهوم وحى و هر نوع حجيت، به استثناى حجيت خود عقل، موضعى خصمانه در پيش گرفت. نهضت روشنگرى عمدتاً در ايالت‏هاى كاتوليك آلمان، آيين كاتوليك را تحت تأثير قرار داد؛ كشورى كه اين نهضت در آن موجب پدپدآمدن پيشرفت‏هايى در شيوه‏هاى تاريخى و تفسيرى، اصلاحاتى در آموزشِ روحانيون، مبارزه برضد خرافه‏پرستى، اصلاح تعاليم دينى و مراسم نيايش كليسايى، و تشويق آموزش عمومى شد. با اين حال، بخش اعظم الاهيات كاتوليك، پيش از شوراى دوم واتيكان دور از دسترس نهضت روشنگرى باقى ماند.
 
 انقلاب فرانسه‏

 اگر نهضت روشنگرى نشانه پايان الاهياتِ غير تاريخى و كلاسيكِ كاتوليك است، انقلاب فرانسه (1789) نيز نشانه پايان قطعىِ آيين كاتوليكِ قرون وسطا است. جامعه طبقاتى و ارباب‏رعيتى كه بخشى از آيين كاتوليكِ قرون وسطا بوده است، از بين رفت. اما انقلاب فرانسه تأثيرات ديگرى نيز داشت. اين تأثيرات آنقدر شديد بود كه در ميان برخى روشنفكران اروپايى، كه با شور و حرارت تازه‏اى به اصول بنيادين آيين كاتوليك روى آورده بودند، واكنش متقابلى را برانگيخت (نگاه كنيد به «مكتب رومانتيسم» كه ذيلاً مى‏آيد). اين انقلاب، جنبش گاليكانيزم را نيز با از ميان برداشتن نظام روحانيت كه گاليكانيزم بر آن مبتنى بود، نابود كرد و روحانيون مجبور شدند چشم اميد به حمايت و هدايت رُم و پاپ بدوزند. بالاخره انقلاب فرانسه به كليساى كاتوليك «فيض فقر» اعطا كرد. كليساى كاتوليك چندان چيزى براى از دست دادن نداشت و بنابراين يك‏بار ديگر آزادانه بر آن شد تا رسالتى را پى‏گيرى كند كه اساساً بر آن بنيان شده بود.
 
 مكتب رُمانتيسيزم‏

 انقلاب فرانسه در فرانسه و آلمان، پديده متضادى را به نام رمانتيسيزم به‏وجود آورد كه از آيين كاتوليك به عنوان سرچشمه هنر و حافظ ميهن‏دوستى تمجيد مى‏كرد. درنتيجه، هزاران نفرى كه از كليساى كاتوليك بيزار شده بودند، مجدداً بازگشتند. در اين زمان، الاهيات به دست شخصيت برجسته كاردينال جان هنرى نيومن(49) (متوفاى 1890)، احيا شده بود، نه پيش برود. لكن آنچه احيا شد، بينش و حكمت كتاب مقدس و نويسندگان مسيحىِ باستان نبود، بلكه مضمون حقيقى وغيرنمادين فلسفه و الاهيات مدرسىِ تجديديافته بود. درفرانسه نوعى سنت‏گرايىِ انعطاف‏ناپذير ظهوريافت كه خصيصه آن يكپارچه‏انگارى و ايمان‏گرايى بود. اين سنت‏گرايى، به هر نوع نظر ورزىِ عقلانى و تفكر انتقادى در الاهيات بى‏اعتماد بود. كسانى كه با اين الاهيات سر و كار داشتند، از «وراى كوه‏هاى» آلپ به هدايت پاپ در رم چشم مى‏دوختند (از  اين جهت، اين جنبش را اولترامونتنيسم [در معناى اصطلاحىِ پاپ سالارى‏] نام نهادند). پاپ‏هاى اين دوره، يعنى گريگورى شانزدهم (م 1846) و پيوس نهم (متوفاى 1878) سرسختانه در مقابل امواج تغيير عقيده و مدرنيته ايستادند. موضع معترضانه آنها در هيچ جا شديدتر از فهرست خطاها اثر پيوس (1864) نبوده است. وى در آنجا اعلام مى‏كند كه پاپ را «نمى‏توان و نبايد با امورى نظير پيشرفت، ليبراليسم و تمدّن جديد دمساز و سازگار كرد».

 گرچه پيوس نهم به نحو موفقيت ‏آميزى شوراى اول واتيكان را تشويق كرد تا برترى و معصوميت پاپ را بيان ‏كند، با اين‏حال، وى ايالت‏هاى پاپى (سپتامبر1870) وهمگام با آنها بقيه قدرت سياسى خود را از دست داد. تا زمان پيمان لاتران در سال 1929 (كه در سال 1983 دوباره مورد بحث قرار گرفت)، حقوق عرفىِ پاپ نسبت به قلمرو واتيكان به رسميت شناخته نشد.
 
 مدرنيسم‏

 كليساى كاتوليك همان‏گونه كه نمى‏توانست تحولات اجتماعى، اقتصادى و سياسى متنوع را در آغاز قرن نوزدهم ناديده بگيرد، نمى‏توانست از تحولات فكرى مشابه نيز چشم‏پوشى كند. همچنان‏كه اين تحولات به تدريج بر دانشوران كاتوليك تأثير گذاشتند، پديده كليسايى جديدى موسوم به مدرنيسم، ظهور كرد. مدرنيسم نه يك جنبش واحد، بلكه مجموعه‏اى از جنبش‏ها بود. اين پديده شكل‏هاى متعدد و متفاوتى به خود گرفت؛ برخى بهكيشانه، برخى ديگر غيربهكيشانه بودند، اما به ندرت بين آنها فرق و تمايز قايل مى‏شدند و اصطلاح مدرنيست  معمولاً در مباحثات اوايل قرن بيستم به صورت واژه‏اى تحقيرآميز به كار گرفته مى‏شد.
 مدرنيست‏ها كسانى بودند كه از پذيرش ديدگاه‏هاى احتياط آميز و محافظه كارانه در باب همه موضوعاتِ قابل بحث در عرصه عقيده و الاهيات اجتناب مى‏كردند.  اما برخى از اين ديدگاه‏ها، كه زمانى به عنوان ديدگاه‏هاى مدرن تقبيح مى‏شد، بعدها در آموزه‏هاى شوراى دوم واتيكان، حتى در برخى از فتاواى دستگاه پاپ، به عنوان مثال، احكام مربوط به صدق تاريخى متون مقدس و بسط اصول اعتقادى انعكاس يافت. تجدّدگراها اظهار داشته بودند كه امور اعتقادى و نيز حقايق مندرج در كتاب ‏مقدس امورى مطلق و تغييرناپذير نيستند، بلكه متأثر از شرايط و اوضاع و احوال تاريخى‏اند. تعليمات رسمى كاتوليك در ابتدا اين ديدگاه را محكوم كرد، اما رفته رفته خود را با آن هماهنگ ساخت؛ به ويژه در مجمع آموزه راز كليسايى ايما (1973) اعلام كرد كه «حتى اگر حقايقى كه كليسا مى‏خواهد با قواعد جزمى خود تعليم دهد، از مفاهيم متغير دوره‏اى خاص متمايز باشند و بتوان آنها را بدون چنين مفاهيمى بيان كرد، با اين حال چه بسا بتوان اين حقايق را به وسيله حكم مقدس و در قالب عبارات و  الفاظى كه حاكى از چنين مفاهيمى‏اند، بيان كرد».
 
 ميان دو جنگ جهانى (1918- 1939)

 دوره پيش از شوراى دوم واتيكان، خالى از جنبش‏هاى پيش‏ رو نبود (در غير اين صورت خود شوراى واتيكان غير قابل توجيه مى‏بود). نهضت نيايش كليسايى با تأكيد بر ماهيت عبادت و با تأكيد بر اين اصل تومايى كه شعاير، نشانه‏هاى فيض و علل فيض اند، بين محراب و جماعت كليسا ارتباط برقرار كرد. شعاير همچون نشانه‏ها بايد از حيث زبان و آداب قابل فهم باشند. نهضت كتاب مقدس كار تفسير انتقادى خود را بدون اين‏كه محكوميت‏هاى بيشترى را از سوى پاپ برانگيزد، پيش برد، اما كتاب مقدس‏شناسان كاتوليك همچنان مظنون بودند تا اين‏كه پيوس دوازدهم منشور عام قرائت انجيلىِ كاتوليك موسوم به‏Divino afflante Spiritu را صادر كرد. اين نهضتِ عمل اجتماعى تعاليم منشورهاى اجتماعى را به‏ ويژه درحمايت ازنهضت اتحاديه كارگرى به‏كاربست. نهضتى كه ناظر به رسالت غير روحانيون بود، در سايه حمايت پيوس يازدهم و پيوس دوازدهم در پى آن بود تا شمار بيشترى از مكلاّها را در كليسا به خدمت گيرد (نهضتى كه به عمل كاتوليكى معروف است). نهضت جهانىِ كليساها با وجود لحن منفى منشورِ پيوس يازدهم (1977) موسوم به Mortalium animos، راه دشوارترى در پيش داشت، اما پيشگامانى مانند يوس كونگار راه را براى واتيكان دوم هموار كردند. در اين ميان نهضت تبليغ كه نوعى تجديد حيات اساسى را در قرن نوزدهم تجربه كرده بود، با نوكيشانى بالغ بر هشت ميليون نفر، به طور فزاينده‏اى از سيطره نارواى اروپا و استعمار آزاد شد. پيوس يازدهم و دوازدهم هر دو بر اهميت شكل‏گيرى روحانيون بومى و نظام بومىِ روحانيت در محلّ تبليغ تأكيد مى‏كردند.
 
 پاپ ژان بيست و سوم و شوراى دوم واتيكان‏

 هيچ شخص يا حادثه‏اى همچون ژان بيست و سوم و شوراى دوم واتيكان، كه او تشكيل داد، بر آيين كاتوليك امروزى تأثير عميق نداشته است. ژان در سال 1958 به مقام پاپى انتخاب شد و همان زمان تأكيد كرد كه وظيفه او «همان وظيفه معمولى شبان» است و بر آن است تا در خدمت مذهبى خود از الگوى يوسف در داستان عهد عتيق پيروى كند؛ يوسفى كه برادرانش او را به بردگى فروخته بودند، اما او با اين سخن مهربانانه و حاكى از بخشش: «من يوسف هستم، برادر شما»، با آنان برخورد كرد. وقتى پاپ جديد با تشريفاتى، اموال كليساى جامع لاتران در رم را در اختيار گرفت، به شوراى كليسا، شامل كاردينال‏ها، اسقف‏هاى اعظم، اسقف‏ها و مقاماتِ مختلف كليسايى، يادآورى كرد كه او شاهزاده‏اى نيست كه نشان‏هاى ظاهرىِ قدرت، او را در ميان گرفته باشد، بلكه «يك كشيش، يك پدر و يك شبان» است. او از بيمارانِ بيمارستان‏هاى رُم و سالخوردگان خانه‏هاى سالمندان و محكومان در زندان عيادت مى‏كرد.

 ژان بيست و سوم در ابتدا در 25 ژوئن 1959 خبر از تشكيل شورا داد و به طور رسمى آن را در 25 دسامبر 1961 تشكيل داد. وى در سخنرانى خود در مراسم افتتاح رسمى شورا، در 11 اكتبر 1962، مجدداً آرزوى بنيادين خويش را آشكار كرد. او به صراحت از برخى از نزديك‏ترين مشاورانش شكوه كرد؛ كسانى كه «گرچه واجد شور و شوق‏اند، از حس تشخيص و ارزيابى چندانى برخوردار نيستند. آنان در اين روزگارِ نو نمى‏توانند چيزى جز كلى‏بافى و بيچارگى را ببينند». وى آنها را «پيامبران غم ناميد كه پيوسته بدبختى را پيش بينى مى‏كنند، گويى كه پايان جهان نزديك است.» او برعكس معتقد بود كه «مشيت الاهى ما را به نظم نوينى از روابط انسانى هدايت مى‏كند.» او از شورا نخواست كه آموزه‏ها را حفظ كنند. «گوهر تعاليم قديم ... يك چيز است و شيوه ارائه تعاليم قديم چيز ديگرى» ديگر زمان منفى‏گرايى به سر رسيده است. مؤثرترين راه مبارزه كليسا با خطا، «اثباتِ اعتبار آموزه‏هاى خود و نه محكوم‏سازى‏ها» است. بنابراين هدف شورا ارتقاى «تفاهم، صلح عادلانه و وحدتِ برادرانه همگان» خواهد بود.

 ژان بيست و سوم در ميانه دونشست اول از دنيا رفت، اما جانشين او پل ششم برنامه‏هاى او را تا تحقق كامل دنبال كرد :

 1. واتيكان‏ دوم تعليم داد كه كليسا، قوم‏ خدا يعنى جامعه پيروان مؤمن است. روحانيت بخشى از قوم خداوند است نه منفك از آن. مرجعيت براى خدمت كردن است نه استيلا. كشيشان صرفاً نمايندگان پاپ،ومردم‏عادى نيزصرفاً ابزارى ‏براى‏ كشيشان خود نيستند.

 2. كليسا بايد نشانه‏هاى زمان را دريابد و آنها را در پرتو نور انجيل تفسير كند. كليسا، بخشى از جهان است و وظيفه‏اش خدمت كردن به كل خانواده بشرى براى انسانى‏تر شدن تاريخ نسل بشر است.

 3. وحدت مسيحيان نيازمند نوسازى و اصلاح است. هر دو طرف در خصوص دسته‏بندى‏هاى مربوط به نهضت اصلاح دينى مقصرند؛ و لذا هر دو طرف بايد آماده تغيير و اصلاح باشند. دامنه شمول پيكره فراتر مسيح [كليسا] از كاتوليك‏ها است (چه رومى و چه غير رومى).

 4. كلام الاهى از طريق كتب مقدس، سنت مقدس و مرجعيت تعليمى كليسا بيان مى‏شود كه همه اينها را روح‏القدس به هم پيوند داده و هدايت كرده است. بابِ حقايق مقدس اصولاً هميشه به روى رشد فهم و استنباط باز است.

 5. كليسا انجيل را نه تنها در كلام، بلكه در قالب آيين‏هاى مقدس بيان مى‏كند. از آنجا كه كل قوم خدا بايد در اين عبادت فعالانه شركت كنند، نشانه‏ها، يعنى زبان و شعائر، بايد عقل‏پذير باشند.

 6. به هيچ وجه نبايد كسى را به پذيرش آيين مسيحى يا كاتوليك مجبور كرد. اين اصل ريشه در منزلت والاى انسان و آزادى عمل دينى دارد.

 7. خداوند همچنين از طريق اديان ديگر سخن مى‏گويد. كليسا بايد به گفت ‏وگو و همكارى با ديگر اديان بپردازد. يهوديان ارتباط ويژه ‏اى با كليسا دارند. آنها را نمى‏توان مسئول مرگ مسيح دانست و ملامت كرد.

 شوراى دوم واتيكان بعد از برگزارى چهار نشست، در دسامبر 1965 پايان يافت. سرگذشت آيين كاتوليك از زمان اين شورا - در دوره‏هاى پاپىِ پُل ششم (1963- 1978)، ژان پل اول (1978)، و ژان پل دوم (1978) - عمدتاً يا كاملاً به واسطه كوشش‏هاى كليسا براى كنارآمدن با چالش‏ها و موقعيت‏هاى مختلفى كه آن شورا پديد آورد رقم خورده است : به‏طور، چگونه كليسا مى‏تواند درست در زمانى كه مى‏خواهد ارزش‏هاى جديدى نظير جهان‏شمولىِ كليسا، كثرت‏گرايى و عرف‏ گرايى را تأييد و تصديق كند، به ميراث متمايز كاتوليكى خود وفادار بماند؟

منبع : فصلنامه هفت آسمان، شماره بيست دوم ، ريچارد پى. مك ‏براين‏/ مترجم الله‏ كرم كرمى‏پور

کد خبر 169552

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha