خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی هشتمین سفرش را در «جای پای جلال» تجربه کرد و این بار پس از یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و اورازان (زادگاه جلال آلاحمد) و خوزستان به بویین زهرا از توابع استان قزوین رفت که در خاطره ایرانیها شهری است فراموشنشدنی.
این نویسنده، سفرنامه هشتم خودش را در 12 قسمت آماده کرده که در ایام سال نو در صفحه فرهنگ و ادب مهر منتشر میشود. تا دیروز 9 بخش از این گزارش منتشر شد و امروز بخش دهم این سفرنامه را مطالعه میکنید:
از طریق حمیدرضا خونانی پسر حاج امیر، آدرس مادرش را پیدا کردم که در یکی از کوچههای خیابان شیخ هادی تهران بود. روز جمعه 20 بهمن رفتم خانهشان. علاوه بر اقدس دانایی که همسر حاج امیر بود و خواهرزاده جلال، پسر بزرگش حمیدرضا و دخترش طیبه هم بودند، همینطور جواد پسر خواهر دیگرش لعیا که داماد طیبه دانایی هم بود.
اقدس خانم که متولد 1314 بود هم روایت مدرسه رفتنش را مثل خواهرش طیبه تعریف کرد که با اصرار جلال در مقابل امتناع شیخ حسن که نگران وضعیت بیحجابی مدارس بود، به تهران برده شدند و خود آقدایی آنها را در مدرسهای زیر گذر قلی نامنویسی کرده بود. آن موقع گویا جلال در خانه پدرش زندگی نمیکرد و برای خودش خانه مجردی داشت. او معلم بود و شمس هم محصل.
اقدس خانم به خوبی رفت و آمدهای آقدایی جلالش را به خونان و ماشگین و سگزآباد و ابراهیم آباد یادش بود و اینکه جلال به باغها و قناتها سر میزد و پای صحبت ریش سفیدها و رعیتها و چوپانها یادداشت برمیداشت، به قبرستان میرفت و گاهی ساعتها با رعیت سر زمین چای میخورد و با چوپان در بیابان شیر داغ میکرد.
خاطره عروسی رفتن جلال را دقیقتر به یاد داشت: یک روز خانه ما نشسته بود که صدایی آمد. گفت: قدسی (اقدس) این صدای چیه؟ گفتم: صدای ساز و دهل عروسی. دارند از یک روستای دیگر عروس میآورند. گفت: من رفتم. بلند شد دفترچه و کاغذ و دوربینش را برداشت و رفت. آن روز وقتی برگشت خیلی خوشحال بود از دیدن مراسم و اطلاعاتی که به دست آورده بود. من را هم سوال پیچ کرد و کلی اطلاعات ازم گرفت. یادش به خیر خیلی سعی کرد از من ترکی یاد بگیرد. میدانید که من ترکی را از نامادریام که خیلی زن خوبی بود یاد گرفتم و در خانه حاج امیر هم دیگر ترکیام کامل شد. هر چند الان نسل جدید خونانیها ترکی بلد نیستند. آقدایی شبها هم اسد پسر دومم را میگرفت زیر پر و بال و با او درس کار میکرد و چقدر هم با حوصله و پرصبر. گاهی هم میرفت مدرسه روستا و در کوچه از بچهها درس میپرسید. آقدایی جلال یک لحظه بیکار نبود. هر وقت هم بیرون از خانه نمیرفت، دایم سرش توی کتاب بود. خانه پدرمان هم در سگزآباد یک درخت عناب داشتیم که در حیاط بیرونی بود. هر وقت آقدایی میآمد سگزآباد یک قالیچه میانداخت زیر این درخت و جایش همانجا بود و سرش با کتاب گرم میشد.
از رابطه خوب و گرم حاج امیر با جلال گفت و اینکه صبح بعد از صبحانه با هم بیرون میرفتند و جاهای مختلف سر میکشیدند. درباره سگزآباد و ابراهیم آباد پرسیدم. گفت: یک مثلی هست درباره اینجاها میگویند سگزآباد میری چوب بردار، بویین میری نان بردار، خونان میری پا بردار. قدیم سگزآبادیها اهل دعوا بودند!
آقا جواد که پسر لعیا دیگر خواهرزاده جلال و داماد طیبه خانم (شوهر معصومه) بود خواست خاطرهای بگوید. گفت: من و برادرم مهدی در بچگی پدرمان را از دست دادیم برادرم تازه 20 روز بود به دنیا آمده بود که پدرم مرد. آقدایی ما را برد خانهاش تا کمی حال روحی مادرم بهتر شود. یک روز آنجا سیمین خانم بعد از کلی مقدمه چینی به مادرم گفته بود بچه را بدهند به آنها که مادرم از ترس خودش را در یکی از اتاقها حبس کرده بود تا دایی جلال آمده بود و با سیمین راستکی یا مصلحتی دعوا کرده بود و مادرم هم همان روز از آنجا رفته بود. حتی بعد از ازدواج مادرم با ناپدریام هم دایی جلال از مادرم خواسته بود من را بدهد به آنها که قبول نکرده بود. با این همه هیچ وقت یادم نمیرود که مهرماه و وقت مدارس که میشد با فولوکس قورباغهایاش پیدا میشد و برای ما دفترچه و خودکار میآورد، آن هم از بهترین نوعش. یعنی حواسش به درس خواندن همه بچههای فامیل بود مخصوصاً ما که یتیم بودیم. من هنوز که هنوز است توجه و نوازشهای دایی جلال را فراموش نکردهام. گاهی هم یواشکی به مادرم پول میداد. حمیدرضا هم تائید کرد و گفتند مصداق بارزش هم انتشارات رواق بود که درآمدش قرار بود صرف درس خواندن بچههای فامیل بشود و از همین محل هم دو تا از بچهها رفتند در خارج درس خواندند.
اقدس خانم هم یادش آمد جلال پیشنهاد گرفتن بچه را به او هم داده بود. گفت: وقتی طیبه و طاهره که دوقلو بودند به دنیا آمدند، جلال آمد بیمارستان دیدنم. آن موقع یکی از بچهها (طاهره) کمی ضعیفتر بود و گذاشته بودندش داخل دستگاه. گفت: قدسی تو که بچه داری این یکی را که هنوز ندیدهای و مهرش به دلت نیفتاده بده به ما. گفتم: بگذار به باباش بگم. حاج امیر موافق بود.
میگفت جلال آدم حسابی است بچه زیر دست او خوب بزرگ میشود. پرسیدم: چرا ندادید پس؟ گفت: امان از دل مادر. من راضی نشدم! پرسیدم: دایی جلال را بیشتر دوست داشتید یا دایی شمس؟ بیدرنگ گفت آقدایی جلال. همه خواهرزادهها و بچههایشان همین نظر را داشتند. همه با حسرت درباره دایی جلالشان حرف میزدند.
اقدس خانم گفت: تا زمان انقلاب خونان بوده و بعد از انقلاب با شهادت پسرش سعید میآیند تهران. تازه آنجا متوجه شدم پسرش سعید که محصل بوده درست بیستم بهمن 1357 در حمله و درگیری مردم با گاردیها در پادگان جی شهید شده و آن روز که رفته بودم خانهشان سالگرد شهادت او بود.
ماجرای آمدن امام خمینی سراغ سیداحمد طالقانی را که طیبه خانم گفته بود، پرسیدم و او یادش نیامد ولی گفت پدرم شیخ حسن در قم جلسه روضه ماهانه داشت، آقای خمینی را من آنجا در خانه خودمان دیدم.
دیگر پیرزن را خسته کرده بودم. برای آخرین سوال پرسیدم که در این سالها کسی آمده سراغشان درباره جلال سوال کند و او جواب منفی داد. خواهرش طیبه هم همینطور. اصولاً چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن این دسته آثار جلال که ماهیتی اجتماعی داشت، کمتر مورد توجه قرار گرفته و خوب به همین واسطه آدمهای موثر یا مطلع و مرتبط با این نوشتهها هم همین طور. شاید اگر کسی 30 سال پیش سراغ خواهرزادههای جلال میآمد، خاطرات بیشتری از آنها کسب میکرد.
ادامه دارد ...
نظر شما