به گزارش خبرنگار مهر، در کنار باغچه نشسته ام، گهگاهی تبسم ماه و نوازش نسیم را احساس می کنم، بوی خوش عطر محمدی مشامم را می نوازد. نمی دانم بو از کجاست؟ شیفته اش شده ام. کسی مرا دعوت می کند. نمی دانم کجا، اما اصرار می کند که به میهمانی بروم. کدام میهمانی؟
اطراف را می نگرم، کسی دور و برم نیست. احساس مي كنم خیالاتی شده ام. به داخل اتاقم بر می گردم و دراز می کشم. آن دعوت کننده را کنارم احساس می کنم. اتاق را می پایم. کسی نیست. اتاق ساکت است، صدای بال زدن مگس یا وزوز پشه ای هم به گوش نمی رسد. ندایی می آید: "به مهمانی دعوت شده ای، به هوش باش که زندگی در پیچ و خمش گرفتارت نکند. از یادت نرود که دعوتی".
خواب به چشمانم نمی آید خدایا کیست که مرا به این مهمانی می خواند...
در این فکر و خیال، پلک هایم را روی هم می گذارم تا بخوابم. گویا امشب قرار نیست خواب به چشمانم بیاید. ايام، ايام فاطميه است. شاید حضرت زهرا (س) است که مرا به مراسم سوگواری اش می خواند اما زهرایی که من می شناسم چنین نیست. او اول همسایه را دعا می کند بعد اهل خانه را.
خوابم نمی آید، کلافه هم نیستم، احساس خوبی دارم. نمی دانم کی خوابم برد. با صدای اذن صبح از خواب بیدار شدم بدون هیچ کراهت و خستگی. گویا این میهمانی برکاتی دارد که از اول صبح خود را نمایان کرده است. نماز خواندم. ساعتی گذشت. به حياط آمدم. صدایی شنيدم. دیگر دلم تاب نيآورد. آماده شدم و به سرعت از کوچه ها گذشتم. از دور ازدحام جمعيتی را ديدم كه همچون پروانه دور سه تابوت مزین شده با پرچم و گل های رنگارنگ گلایول و لاله را حلقه زده اند.
ندايي از درونم گفت: "این همان میهمانیست که دعوت شده ای". قلبم به تپش افتاد. خدایا! این همان میهمانیست پس تابوت ها از آن کی اند؟
يك لحظه بُريدم، با پاهاي لرزان خود را به جمعیت رساندم. جای سوزن انداختن نیست. همه آمده اند، پیر و جوان، زن و مرد و بچه. حضور جوانان چشمگير است. حاضران در تلاشند خود را به تابوت هاي متبرك رسانده زیارت شان کنند. همه اشک می ریزند. هرکس زمزمه ای می کند.
پدر پیری می گوید: "محمود تویی که بالاخره برگشتی. سال هاست انتظار آمدنت می کشم. بویت را از ساک و چند تکه لباست مي گيرم و دل غمگینم را تسلی می دهم". مادر سالخورده ای در پاسخ زنی که او را به رها کردن گوشه تابوت فرا می خواند، می گوید: "حالم خوب است پسرم دوباره چون کبوتر خونین بال از سفر برگشته".
خواهري روي تابوت ها مشت مشت نقل و شكلات مي ريزد و مدام مي گويد: "علي! عروسيت مبارك". با هر پلک زدنی اشک از چشمانش سرازیر می شود. از بلندگو بانگ الله اکبر سر داده می شود، همه با صدای بلند تکرار می کنند.
کناری ایستاده این شکوه و عظمت را مي نگرم. دلم مي خواهد خود را به تابوت ها برسانم اما ازدحام جمعیت مرا از نزدیک شدن به مهمانان دور می کند. از خدا می خواهم توفیق زیارت اين پرستوهاي از سفر برگشته را نصيبم كند. قلبم به شدت می تپد. در موجي از اشتياق به اين طرف و آن طرف كشيده مي شوم.
كنار ماشين كه ايستادم دلم آرام گرفت. دستم را روي تابوت گذاشتم. اشك از چشمانم جاري شد. با خود گفتم: "این همه ایثار و فداکاری را چگونه می توان ستود؟ زبان را ياراي توصيف اين همه گذشت نيست. نمي دانم با كدامين جمله وصف ايثارش را كنم كه حق آن چشم هاي از حدقه درآمده، آن سر، دست و پاهاي از تن جدا شده، ادا شده باشد. این گذشت دل می خواهد نه دلیل و شهیدان چه زیبا دل را به دریا زدند و خود به قتلگاه عشق رساندند و جز چند تكه استخوان و تابوتی چوبی که مزین به پرچم سه رنگ ایران عایدشان نشد".
به يقين زبان و عمل انسانی در برابر قدردانی از این همه گذشت قاصر است و بدون شک بهترین اجر اين همه از جان گذشتگي، اجری است که خداوند متعال برای آنان در نظر گرفته است. باشد که شفاعت گر ماهم در دنیای اخروی باشند.
ماشين شهدا آرام آرام مي رفت و من مواظب بودم دستم از گوشه ماشين جدا نشود. در خيالم سر را به خاك پاي ميهمانان گذاشتم و بوسيدم. پايشان بوي ميخك مي داد، بوي غريبي چون مادرشان زهرا(س). ماشين در ازدحام سيل جمعيت توقف كرد.
نگاه كه كردم كوچه معراج بود و بايد خداحافظي مي كردم...
..............................
صغری جوادی
نظر شما