خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ و هنر: سعدالله رحمتخواه مردی بود که روزگاری در یکی از کوچه پس کوچههای شهر تهران زندگی میکرد. در خیابان مردی بود ریز نقش با صدایی زنگدار که با همه اهل محل خوش و بش میکرد. اهل محل هر روز دیدن سعدالله رحمتخواه برایشان عادت شده بود و اگر روزی او را در حین سلام و علیک نمیدیدند نگرانش میشدند اما در همین شهر تهران و در محلات دیگر کمتر کسی سعدالله رحمتخواه را میشناخت. وقتی از میان مردم شهر تهران گذر میکرد کمتر کسی به این مرد ریزنقش توجه میکرد.
مردم نمیدانستند که این مرد ریزنقش همان سیاه صحنههای لالهزار است، همان سیاهی که وقتی از زندگی روزمره دلگیر و خسته بودند به سراغش میرفتند تا خنده را بر لبشان بنشاند. مردم نمیدانستند سعدالله رحمتخواه همان سعدی افشار است اما این دانستن یا ندانستن، این توجه کردن یا توجه نکردن برای سعدالله رحمتخواه یا سعدی افشار اهمیتی نداشت چون او کار خود را میکرد و هدفش نشاندن لبخند بر صورت دیگران بود. اما هیچ کدام از مردمی که او را میدیدند و میشناختند یا مردمی که او را میدیدند و نمیشناختند به لبخند و خنده او فکر نمیکردند.
سخت است 50 سال همه را بخندانی ولی کسی به فکر خنداندنت نباشد. سخت است 50 سال خود را در مقابل دیگران سیاه کنی ولی هیچ کس از روسفیدیت خوشحال نشود و تنها دلش برای سیاهیت تنگ شود. سخت است وقتی که بیمار میشوی و درد میکشی کسی تو را نشناسد و دردت را نبیند و از کنارت بگذرد. سخت است که پزشکان تا وقتی که از سیاهی رویت بر صحنههای تئاتر باخبر نشدند، بر روی تخت بیمارستان مداوایت نمیکردند.
یادم نمیرود شبی که محمود استادمحمد که خدا حفظش کند چون از تنها کسانی است که نام هنرمند برازندهاش است و از سیاهی و سفیدی تو خبر داشت، خبر داد که در بیمارستان بستری شدی. نیمه شب بود که به بیمارستان رسیدم و از هر که در اورژانس بیمارستان بود سراغت را گرفتم اما کسی سعدی افشار را نمیشناخت. وقتی سعدالله رحمتخواه را نام بردم تختی را نشانم دادند که در پتوپیجت کرده بودند و بیتفاوت به تو از کنارت میگذشتند.
سه روز بود در خانه به زمین افتاده بودی و استخوانت شکسته بود و همان هم محلهایها که هر روز عادت دیدن و شنیدت احوال پرسیهایت را داشتند دل نگرانت شده بودند و به سراغت آمدند. صباحکوهی که از فعالان نمایشهای آزاد است آن شب در بیمارستان بود و گویا او تو را تا آنجا رسانده بود. اصغر دشتی آن شب خود را به بیمارستان رساند و یادش بخیر حسین مسافرآستانه که تازه مدیرکل هنرهای نمایشی شده بود و قرار بود صبح همان روز اولین نشست رسانهای خود را برگزار کند سراسیمه خود را به بیمارستان رساند.
پرستارها و پزشکان وقتی فهمیدند سعدالله رحمتخواه کیست و سعدی افشار زمانی چگونه درد مردم را تخفیف میداد شروع به تکاپو کردند. از بیمارستانی به بیمارستانی دیگر منتقل شدی. دکترها در عجب بودند که با شکستگی استخوان آه و ناله نمیکردی و این سکوت برای ما هم عجیب بود. فردای آن روز بود که همه یاد سعدی افشار افتادند و روانه بیمارستان شدند. اما وقتی از بیمارستان مرخص شدی باز هم روزهای فراموشی آغاز شد.
روزهای تنهایی و مرور خاطرات؛ روزهایی که تنها کسی که در کنارت بود رضا رضامندی بود و جوانان محله که عمو صدایت میکردند. روزهایی که دیگر در میان مردم قدم نمیزدی چون درد تمام وجودت را فرا میگرفت. "10 درصد تراکم استخوان" در بیان ساده است اما وقتی تصورش را میکنیم لرزه بر انداممان میاندازد. دردهایی که استخوانهایت زایش میکردند تلنگری بود بر ذهنت که کجایند مردمی که خود را برایشان سیاه کردی تا همواره به سفیدی روی خود ببالند؟
روزی را به یاد میآورم که جشن تأسیس رادیو نمایش بود. روزی که دست اندرکاران این شبکه رادیویی از تلفن و رابطه و دوست و آشنا استفاده کرده بودند تا چهرههایی را برای پررنگ کردن مراسم خود در سالن با خود همراه کنند. همان روز وقتی در فضای باز مکان برگزاری مراسم بودم، دیدمت که در میان مردم با عصایی به دست و با قدمهایی لرزان جلو میآمدی و همه بدون توجه از کنارت گذر میکردند. با تعجب به سمتت آمدم و پرسیدم چرا تنها؟ گفتی دعوتم کردند بیایم اما به دنبالم نیامدند و من هم با آژانس آمدم. خوشا به انصافت که همان لحظه در ادامه حرفت گفتی تقصیری ندارند چون سرشان شلوغ است تا مراسم را به خوبی برگزار کنند.
همانجا نشستی و مردم از مقابلت عبور میکردند و گه گاه مرد میانسالی یا هنرمندی با دیدنت به سراغت میآمد و عرض ارادت او احترام خود را نشان میداد. با دیدن این صحنهها با خود گفتم آیا آن زمان که در فرانسه بودی یا آن زمان که حضورت روی صحنه همه را میخکوب صندلیهای سالن میکرد، رفتار دیگران با توجه چگونه بود.
اما آن روز هم گذشت و باز سهمات از زندگی شد خانهای چند متری و همان تنهایی. خدا خیرش بدهد رضا رضامندی را که همیشه پیشت بود و تنهایی تو را با خود تقسیم میکرد اما بار تنهایی تو سنگین بود. سعدالله رحمتخواه و سعدی افشار بودن و خنداندن و شور و شعف نشاندن به زندگی و اینگونه تنهایی؟ بار سنگینی را با خود روی تخت همیشگیات تحمل کردی، دستمریزاد.
جوانان محل به سراغت میآمدند و عمو صدایت میکردند و تو هم بر آنها نامی نهاده بودی. با همان قدمهای لرزانت در محل قدم میزدی و به علی آقا و دیگر اهالی و کاسبهای محل خسته نباشید میگفتی. همان ایام بود که وقتی گفتگویی با هم داشتیم به تلخی گفتی در انتظار عزراییل هستی و باز هم از مدیر و هنرمند تئاتر گله نداشتی و توجیهت این بود که همه سرشان شلوغ است و درگیر مشکلات زندگی خود هستند.
همان ایام بود که رضا رضامندی گفت در تنهایی، غروبها دلتان میگیرد و هر دو انگار که در سلول انفرادی اسیر هستید. کسی در خانه را نمیزند الا همان جوانان محل که عمو صدایت میکردند و همسایههایت. گه گاه مدیری یا مسئولی افتخار میداد و کمکی نقدی کرده و گمان میکرد وظیفهاش را تا انتهای خط رفته است اما باز هم هیچ انتظاری نداشتی و همین انتظار نداشتن تو و دیگرانی به مانند تو باعث شد تا چنین مدیر و مسئولانی وظیفه شناس و هنرمند دوست روز به روز پرورش پیدا کنند...
یادم نمیرود وقتی سال جدید را در بیمارستان آغاز کردی و از درد و رنج بر خود میپیچیدی دلت برای سقف خانه خودت میتپید و میگفتی سال نو در گوشه بیمارستان دلم میگیرد به همین خاطر دوست دارم به خانه بروم. رضا رضامندی و جوانان محل با تو بودند و همسایههایت؛ که سال نو را به سیزده رساندی. عدهای از مدیران و مسئولان وظیفهشناس هم که داعیه حمایت کردنت را داشتند و بس!
همان سیاه کردن رویت باعث مظلومیت و غربتت شد چون نمیخواستی باور داشته باشی که مردمان ما تو را سیاه میخواستند نه روسفید. همه از تو میخواستند که خودت نباشی و تنها سعدی افشار را آن هم بر روی صحنه تئاتر میخواستند. این ظلمی بود که زمانی باور نمیکردی همان مردمانی که لبخندت را به عاریت گرفتند، روزی بر تو روا دارند. وقتی رفتی رضا رضامندی گریست و جوانان محله که عمو صدایت میکردند و اهالی محل که دلتنگ احوال پرسیت بودند و اگر روزی نبودی نگرانت میشدند.
اما در آن روزهایی که بر صحنه نبودی و روسفید در بستر بیماری و تنهایی زیر سقف خانهات دست دوستی به سوی عزراییل دراز میکردی، کمتر مدیر و مسئول و هنرمندان تئاتری نگرانت نبودند و امروز هم که رفتی عدهای از آنها تنها خود را نگران نشان میدهند اما جوانان محله نگرانِ نبودنت هستند و همچنان عمو صدایت میکنند و اهالی محل دلتنگ احوال پرسیات میمانند و به نگرانی ندیدنت روزها را سپری میکنند.
روحت شاد که خندانی ولی کسی لبخندی بر لبانت ننشاند.
نظر شما