به گزارش خبرگزاری مهر، يكي از مهمترين مساله در باب ماهيت علم در مقام ثبوت، شناخت حقيقت علم است؛ يعني اينكه آيا ماهيت علم كشف واقع است يا خير. تا پيش از دوره جديد، فلاسفه همواره ماهيت علم را كشف واقع مي دانستند، اما انحصار درك واقعيت در روش تجربي از سويي، و ترديدهايي كه مخصوصا پس از كانت در باب امكان درك واقعيت پديد آمد از سوي ديگر، به تدريج منجر به شكل گيري ديدگاههاي ديگري در باب ماهيت علم شد كه از معروف ترين آنها مي توان به ديدگاههاي پراگماتيسي و ابزار انگارانه اشاره كرد كه همگي مبتني بر نسبي دانستن شناخت است و چون شناخت، نسبي و حقيقت، ناممكن قلمداد شد، نگاهي فرهنگي-تاريخي جايگزين نگاه معرفت شناسانه گرديد و "علم" همچون پديده اي اجتماعي و نه يك امر معرفتي مورد ملاحظه قرارگرفت.
در اينجا چند بحث قابل طرح است؛ اول اينكه آيا واقعا كشف واقعيت كه ماهيت اصلي علم است امري ممكن است و با توجه به خطاهاي فراواني كه در معرفت بشري مي توان يافت، آيا هنوز مي توان از نظريه كشف واقع درباره ماهيت علم دفاع كرد؟ آن روي سكه بحث از كشف واقع، بحث از نسبيت شناخت است و لذا در ادامه بحثي در باب نسبيت شناخت كه به چه معنا صحيح و به چه معنا نادرست است، ضرورت پيدا مي كند. اگر بتوان كشف واقع را توجيه كرد و نشان داد كه هرگونه ديدگاهي كه به نسبيت شناخت منجر شود نادرست و غير قابل پذيرش است، آنگاه اين مساله پيش مي آيد كه ساير ديدگاههايي كه در باب ماهيت علم مطرح شده اند، آيا كاملا ناصوابند يا حقايقي در آنها وجود دارد به نحوي كه آنها مي توانند به شناخت ما از ماهيت علم كمكي كنند؟ یعني ممكن است بتوان نشان داد كه ديدگاههاي مذكور علامت "علم" بودن چيزي مي باشند، اما معنا و حقيقت علم نيستند؛ وآخرين مطلب اينكه مبتني بر كشف واقع دانستن علم،متدولوژي كشف واقع چيست؟
امكان كشف واقع
براي اينكه "علم" را كشف واقع بدانيم، گام اول اين است كه نشان دهيم"كشف واقع" امري ممكن و محقق است. ممكن و محقق دانستن "كشف واقع" مبتني بر صحت چهار قضيه است؛ هرگاه يكي از اصول فوق مورد خدشه قرار گيرد، واقع نمايي علم زير سوال مي رود. زيرا اگر واقعيتي در كار نباشد، علم به واقعيت نمي تواند وجود داشته باشد؛ و يا اگر واقعيتي باشد ولي راهي براي علم به آن نباشد، و يا آنچه كه راه ناميده مي شود در حقيقت مانع از وصول به واقع باشد، علم واقع شناسي نيز وجود نخواهد داشت؛ و هم چنين اگرخطا در ذهن انسانها وجود نداشته باشد، پندار و ذهنيت كساني كه منكر علم به واقع هستند نيز صادق خواهد بود. اصول چهارگانه فوق،اصولي بالضروره درست و "بديهي اولي" مي باشند. قضيه بديهي اولي قضيه اي است كه تصور موضوع و محمول در تصديق آن كفايت مي كند و صدق قضيه به گونه اي است كه راهي براي ترديد در آن نيست و حتي ترديد در آن، با اعتماد و اتكا به همان قضيه انجام مي شود.
هر راهي براي اثبات قضيه بديهي اولي طي شود،در حقيقت برهان بر اثبات آن نيست، بلكه "تنبه" آگاهي دادن بر مفاد آن قضيه است و اگر هم برهان باشد، برهان بر خود آن قضيه نيست، بلكه برهان بر وصفي از اوصاف آن است. پس قضيه بديهي اولي، اولا به نفس خود آشكار است و آن را با قضيه ديگري نمي توان اثبات كرد و ثانيا انكار آن جز با استناد به همان قضيه ممكن نيست و اين بدان معني است كه انكارآن ممكن نيست. اكنون توضيح و تبيين "بديهي اولی" چهار اصل فوق مي پردازيم؛
اصل اول: واقعيتي هست؛ اين قضيه بديهي اولي است زيرا داراي اوصاف دوگانه زير است؛ اولا به نفس خود آشكار است و اگر كسي بخواهد آن را با استدلالي اثبات كند، بايد لااقل واقعي بودن قضايايي كه به عنوان مقدمه براي اثبات آن به كار مي روند، قبول كند و اين يعني بدون توسل به خودش،نمي توان آن را اثبات كرد. ثانيا انكارش هم با جز با استفاده از خودش ممكن نيست زيرا كسي كه واقعيت را انكار مي كند،"واقعا" آن را انكار مي كند و اين انكارش را انكار واقعي مي داند.
اصل دوم: راه براي شناخت واقع هست. اين قضيه نيز بديهي اولي است زيرا اولا به نفس خود آشكار است و اگر كسي بخواهد از هر استدلالي براي اثبات آن استفاده كند، بايد دلالت آن استدلال بر واقع را قبول كند و ثانيا انكارش هم ممكن نيست،زيرا انكار آن نيز خود راهي در شناخت واقع است و حكايت از امرواقعي مي كند و آن اين است كه راهي براي شناخت اين مطلب كه "راهي براي شناخت واقع نيست" وجود دارد.
اصل سوم: راه در راه بودن خود و حكايت از واقع،خطاناپذير است. اين اصل در حقيقت، بيان ديگري از اصل دوم و فقط جهت تنبه بخشيدن به كساني است كه بين "شناخت" و "مصونيت شناخت از خطا" تفكيك مي كنند و گمان مي برند به "اصل شناخت" قائل هستند، اما در راه بودن شناخت و ايصال آن به واقع ترديد دارند.
اصل چهارم:در ذهن انسان نسبت به واقعيت خطا وجود دارد. همان گونه كه اصل واقعيت بالضروره راست است،گفتار كساني كه به انكار آن مي پردازند، طبيعي است كه وجود خطا در ذهن آدمي را پذيرفته است.علت تاكيد بر اين اصل اين است كه گاه گمان مي شود كه وقتي از خطاناپذيري راه شناخت سخن گفتيم، اين سخن مستلزم آن است كه هرآنچه در ذهن آدمي هست، خطاناپذير است وهمگان معصومند. مي گويند اگركاشفيت علم از خارج يك صفت واقعي بود،نه يك پندار. آنگاه هيچگاه تخلف نمي كرد و ما با اين همه افكار پر از تناقض ومعلومات پر از خطا گرفتار نمي شديم. پس كاشيفت علم ازخارج پنداري بيش نيست. درحالي كه اولا كساني كه علم را كشف واقع مي دانند منكر وجود خطا در ذهن نيستند و ثانيا خود همين پي بردن به خطا دليل براين است كه يك سلسله حقايق قطعي درك كرده ايم كه آنها را مقياس قرار داده ايم واز روي آنها به خطا پي برده ايم.
البته اين اشكال نمي تواند كاشفيت علم را زير سوال ببرد، تنها كاري كه مي تواند بكند اين است كه اين پرسش را پيش آورد كه اگر علم ذاتا كشف از واقع مي كند، ورود خطا در ذهن ناشي از چيست واين مطلبي است كه فلاسفه مفصلا به تبيين آن پرداخته اند.
حاصل اين چهار گزينه اين است كه علم امري واقع نماست ومنظور حكمايي كه مي گويند"كاشفيت،خاصيت ذاتي است"همين است. يقيني كه در چهارگزاره فوق مطرح شد،صرفا يقين روانشناختي نيست،بلكه يقين معرفت شناختي و واقع نماست ولذا رسيدن به يقين معرفتي امري ممكن ومحقق است.
نظر شما