فلسفه اخلاق غرب از قرن شانزدهم به بعد دچار آفت فرد گرايي شد. جوامع غربي ميراث خوار نظريه هاي مختلف اخلاقي مي باشند از قبيل ارسطو گرايي، سادگي مسيحيت ابتدايي، اخلاق خشك مقدس، اخلاق اشرافي مصرفي و سنت هاي دموكراسي و سوسياليسم. تمامي اين تلقي هاي مختلف، اصطلاحات اخلاقي را تحت تاثير قرار داده اند.
در هر يك از نظامهاي اخلاقي مزبور غايت يا غاياتي مورد نظر بوده و قواعد و فضايل مختلفي مطرح شده است. در مسيحيت ابتدايي، انسان موجودي روحاني است و يك كاتوليك، اطاعت در مقابل اقتدار الهي و مذهبي را فضيلتي برتر تلقي مي كند، اما در جمع گرايي ماركسيستي بندگي بدترين عيب و شرارت تلقي مي شود. براي خشك مقدس ها، صرفه جويي، فضيلتي برتر و تنبلي، شر و زشتي است، اما در سنت اشرافي صرفه جويي شر است.
البته در ميان اخلاق هاي رقيب هيچ مرجع قضاوت مبتني بر پژوهش و بررسي و هيچ ملاك بي طرفي وجود ندارد، زيرا سخن گفتن از هر اخلاق خاص و ارتباط ميان عمل و ارزش درآن مبتني بر بار ارزش فضاي كلماتي است كه در فضاي همان اخلاق به كاربرده مي شود. به عنوان مثال كانت بدون توجه به غايت، قاعده اخلاقي را مطرح مي كند و سپس سودگرايان خدا را به عنوان قدرتي كه فضيلت را با شادي جايزه خواهد داد معرفي كردند.
در قرن هجدهم اخلاقيون انگليسي و نيز سودگرايان قرن نوزدهم جامعه اي را ترسيم مي كنند كه فردگرايي درآن غلبه دارد و لذا نظام اجتماعي را نه به عنوان قالبي كه بيرون از حيات اخلاقي مي توان در آن زندگي كرد، بلكه به عنوان مجموعه اي از اراده ها و علايق افراد تلقي مي كنند. هگل براي مشخص كردن جامعه اي با اصطلاحات اخلاقي مشخص و متمايز كوشش مي كند.
ماركس با پيش فرض گرفتن يك چارچوب محلي شبيه به نظريه هگل و ايده آليستهاي انگليسي، اخلاقي بدون شباهت به آنها را ترسيم مي كند كه بر آن اساس، اخلاقي بودن در مدت طولاني نمي تواند نقش خوبي در استقرار اختلافات اجتماعي بازي كند. البته اين مسايل باعث استفاده نكردن از اصطلاحات اخلاق سنتي نمي شود، بلكه نمي توان انتظار داشت تا گروه واحدي از مفاهيم اخلاقي در تفسير اصطلاحات اخلاقي سهيم شود.
امروزه نزاع در مفاهيم اخلاقي به علت عمق تضاد در ميان نظام هاي مختلف اخلاقي شايع مي باشد. هنگامي كه يك فرد از اصطلاحات فلسفي خود سخن مي گويد خود را به ملاك هاي ترسيم شده درآن مقيد مي كند و اين امر زبان اخلاقي خاصي را مي سازد لذا اگربخواهد ارتباط اجتماعي داشته باشد بايد بعضي اصطلاحات اخلاقي را بپذيرد، زيرا بدون قواعد، بدون پرورش فضايل نمي توان در غايات با افراد جامعه سهيم شد و در غيرآن صورت، انسان محكوم به خود باوري اجتماعي خواهد بود. گذشته هر جامعه اي معين مي كند كه هر كدام از افراد آن جامعه چه اصطلاحاتي براي چارچوب زدن و انتخاب كردن دارد و نمي توان به طبيعت انسان به عنوان يك ملاك خنثي و بي طرف نگاه كرد. زيرا هر صورت از حيات تصوير خودش را از طبيعت انسان با خود حمل مي كند.
كاتوليكها و لنينيستها هر كدام ليست مشخص خودشان از فضايل را معتبر مي دانند. سارتر در دوره بلافاصله بعد از جنگ تاكيد بر مسئوليت مي كند و وجود انسان را بدون ايمان به خداوند درحالي كه فقط مبتني بر يك معرفت خودآگاه از آزادي مطلق انتخاب مي باشد اصل مي داند. اما كي يركگارد انتخاب را به زمينه خداشناسانه خود نسبت مي دهد و در حالي كه سارتر منبع ضرورت عمل انتخاب را بيش از كي يركگارد در جامعه غرب مستقر نكرد، اما منبع انتخاب را به طبيعت انسان به عنوان وجودي آگاه و متفاوت با ديگر موجودات در آزادي و آگاهيش نسبت به آزادي خويش منسوب مي سازد. به اين ترتيب سارتر پايه هاي نظري اخلاقيش را در متافيزيكي از سرشت انسان قرار مي دهد درست به همان اندازه كه كاتوليكها يا ماركسيستها چنين مي كنند.
نظر شما