به گزارش خبرنگار گروه دين و انديشه "مهر" ، ابوالحسني در ابتداي مقدمه مي نويسد: زنده ياد دكتر سيد احمد فرديد (متوفي: مرداد 1373) را نخستين بار، صبح جمعه در منزل مرحوم آيت الله حاج شيخ حسين لنكراني ديدم. مرحوم لنكراني، معروف به «مرد دين و سياست»، از همراهان شهيد مدرس و امام خميني(ره)، و از روحانيان سالخورده و مبارز تهران بود كه اطلاعاتي وسيع و جامع، تجربياتي بسيار، رويي گشاده و صحبتي شيرين داشت و درب خانهاش پيوسته به روي مراجعان باز بود. در طول هفته، وقت و بيوقت، افراد گوناگوني از طبقات مختلف (روحاني، سياسي، بازاري، كشاورز، نويسنده، شاعر و...) به خانهاش ميآمدند و به ويژه صبحهاي جمعه، منزل وي مركز تجمع و گفتگوي اشخاص متنوع بود. در آنجا، به اقتضاي حال و تناسب موقع و مقام، از هر دري سخن ميرفت و در باب موضوع مورد بحث، هركس سخني ميگفت. اما مدار و محور جمع، خود لنكراني بود كه استوار و توانمند، زمام بحث را در دست ميگرفت و با استدلالات عقلي و نقلي و ذكر خاطرات و تجربيات، و احياناً چاشنيكردن برخي طنزها و مطايبات، جمع را به دنبال خود ميكشيد و كلامش در غالب اوقات، فصلالخطاب بود.
دكتر فرديد نيز از كساني بود كه گاه همراه با برخي از دوستانش، صبح جمعه به خانة لنكراني ميآمد و در آنجا، بر خلاف سيرة معمول خويش، بيشتر مستمع و شنونده بود تا گوينده. اين قلم، سالها پيش از آن تاريخ، در دهة 1350 ، اشارتي از فرديد را در باب تاثيرپذيري نيما (بنيادگذار شعر نو) از ادبيات فرانسه در برخي مجلات جديد حوزه (ظاهراً نسل نو) خوانده بودم. ولي در خانة لنكراني بود كه از نزديك با فرديد آشنا شدم و اين ديدار، به چند ملاقات حضوري و خصوصي انجاميد. يادم هست كه يكبار به لنكراني زنگ زد و توجه ايشان را به خواندن مقالة يكي از دوستانش در روزنامة كيهان جلب كرد كه در نقد اظهارات يكي از وهابيمآبان تهران نوشته و در آن، از باب تعريض به ارتباط و سرسپردگي معمول وهابيان به آل سعود، اشارتي به مْفتيانِ «نفت آلود» حجاز كرده بود ــ تعبير جالبي كه هيچگاه از حافظة من پاك نمي شود.
وي در ادامه مي نويسد : حقير، در طول زندگي، نسبت به سه تن همواره با ديدة اعجاب و شگفتي نگريستهام : امام خميني، لنكراني، و فرديد. نسل ما با امام(ره) و ويژگيهاي وي كما بيش آشنا است. آن دو تن ديگر، اما، براي وي چندان «شناخته» نيستند، بلكه بعضا « بد شناخته» اند. لنكراني و فرديد، در عين تفاوتهايي كه با هم داشتند، از مشتركات مهمي برخوردار بودند: هر دو انديشه و تجاربي بديع و فراتر از سطح معمول داشتند، هر دو تأثيري شگرف در تاريخ معاصر برجاي گذاردند و هر دو بر سر باورها و عقايد خويش ميايستادند و در دفاع از آن، هر آسيبي را به جان ميخريدند. فرديد به لنكراني احترامي شايان مينهاد و يادم هست كه هرگاه از سياست گريزي يا كمبود بينش يا كم تحركي يا عافيت طلبي و تجملخواهي برخي روحانيان انتقاد ميكرد، لنكراني را استثنا ميكرد و تصريح ميكرد كه او چنين نيست. استاد فرديد، آگاهيهاي وسيع و عميقي به تاريخ غرب و تطورات فكري و نحلههاي فلسفي و سياسي و حتي هنري آن ( از يونان باستان تا دوران جديد پس از رونسانس) داشت و در اين عرصه، بي اغراق بايد گفت در نوع خود بي نظير بود.
فرديد با زبانهاي گوناگون شرقي و غربي (فارسي، عربي، يوناني، سانسكريت، پهلوي، لاتين، آلماني و...) آشنايي ژرف و كارشناسانه داشت و با كاوش و بررسي دقيقِ تعاطي، تقابل، ترادف و اشتراك لفظي و معنايي آنها با يكديگر، قواعد اين امر را كشف و استخراج كرده و ازاينطريق، به پژوهش و تحقيق پيرامون تضاد و تعامل فرهنگها و تمدنهاي گوناگون دست زده بود |
افزوده براين، فرديد، مطالعات گسترده اي در متون فرهنگي و عرفاني ايران اسلامي (اعم از نثر و نظم) داشت و در خاطر دارم كه روزي آثار و دواوين برخي از شاعران و عارفان و فيلسوفان نامدار اين سرزمين (همچون مثنوي و...) را در كتابخانة بزرگ خويش به من نشان داد كه بر بسياري از صفحات آنها، حاشيه زده بود و نشان از اهتمام گستردة وي در مطالعة دقيق و مكرر اين آثار داشت، و به نظر ميرسد اگر روزي اين حواشي چاپ و منتشر گردد براي پژوهندگان مفيد و مغتنم خواهد بود.
وي مي افزايد : هنر فرديد آن بود كه به مدد زبانشناسي تطبيقي و فقهاللغة، و نيز تحقيقات گستردهاش در حوزة فرهنگ كهن شرق و غرب، ميتوانست فرهنگ، ادب و هنر مغرب زمين (از ديرباز تا كنون: از يونان و رم باستان تا اروپاي قرون وسطي و جديد) را در كنار فرهنگ، ادب و هنر ايران پيش و پس از اسلام و بلكه فرهنگ، ادب و هنر كهن شرق بگذارد و تعاملها و تقابلهاي اساسي ميان آن دو را ــ در صورت و معنا ــ بررسي و كشف كند و از اين راه به نقد جدي و اصولي غرب جديد پردازد. معادلها و مرادفهايي كه فرديد براي واژهها و مصطلحات فلسفي، سياسي و... هنري غرب جديد و قديم برگزيده است، به دليل زبانشناسي عميق و نيز شناخت تطبيقي و مقايسهاي او بين فرهنگ شرق و غرب، داراي اهميت فراوان بوده و گفته ميشود مورد توجه خاص انديشمندان غربي قرار دارد؛ همچون: ترجمه يا تعبير اومانيسم به بشرانگاري و فرعونيت نوعي جديد، ناسيوناليسم به نسب انگاري، نيهيليسم به نيست انگاري، دموكراسي به سلطنة الدُّهماء، اُكلوكراسي به سلطنة العكرة، ليبراليسم به اباحيت، آنديويدواليسم و كُلّكتويسيم به اَنانيت و نَحنانيت، راسيوناليسم به مذهب اصالت رأي و عقل خودبنياد و نيست انگار جديد.
فرديد را ميتوان نقد كرد و حتي دشنام گفت، ولي انكار وي هرگز امكان ندارد |
در ادامه اين بحث متن كامل مقاله دكتر فرديد پيش روي خوانندگان قرار مي گيرد .
مشروطيت، دفع فاسد به افسد
در اين نوبتكده صورت پرستي / زند هركس بهنوبت كوس هستي / حقيقت را به هر دَوْري ظهوري است / ز اسمي بر جهان افتاده نوري است / اگر عالم به يك منوال [يا به يك دستور] ماندي / بسا انوار كان مستور ماندي .
اين ابيات از جامي است كه با توجه به مندرجات فصوصالحكم محيالدينبن عربي گفته آمده. در اينجا سخن از «به نوبت كوس هستي زدن هركس»، و از «صورت پرستي» است. سخن از «حقيقت» است، و از «ظهور»، و از «اسم»، و از «دَوْر». «صورت پرستي» به معني صورتي كه آدمي بر آن خلق شده است و همچنين: «صورتِ صورت» يعني «مظهر». «زند هركس به نوبت كوس هستي»، مراد اين است كه در هر دوره از ادوار تاريخي، نبي و پيامبر و رسولي مبعوث ميشود و مردم را دعوت ميكند به پرستش آن اسم كه آن شخص، مظهر آن قرار گرفته است.
در اصطلاح حكماي اسلام، «حقيقت» دو معنا دارد: يكي به معني «هستي» كه در عربي به «ثبات» و «ثبوت» تعبير شده است و معني ديگري هم دارد كه عرفا از آن مراد كردهاند و آن كشف حجاب از رخسار اسمي است كه انسان مظهر آن است، و ظهور و تجليِ بيواسطه اين اسم |
در هر دوره از ادوار تاريخي، آدميان مظهر اسمي از اسماء قرار ميگيرند و اسماء ديگر، مستور و مخفي ميشود و اسمي ديگر، تجلي خاص پيدا ميكند. درباب ادوار و اكوار و عهود تاريخي، از هنديهاي قديم (هنديها ادوار تاريخي را به چهار عهد منقسم گرفته و عهد چهارم را به نامهايي خواندهاند، از جمله به نام عهد قارعه) گرفته تا زمان حاضر، سخنهاي گوناگون گفته شده و در اسلام هم دراينباره بحثهايي شده است و از آن جمله در حوزه محيالدينابنعربي. قبل از اسلام، مردمي بودند و مظهر اسمائي. حضرت ختمي مرتبت مبعوث شد و مظهر ظهور حقيقت و اسمي ديگر قرار گرفت و خصوص اين حقيقت است كه از آن، در عْرفِ «حكماي اُنسي» بهعنوان «حقيقت محمدي»(ص) ياد شده است. پيدا است آن اسم كه حضرت ختميمرتبت مظهر آن بود، اسم «الله» است.
در تاريخ اسلام با غيبت امام عصر، اسماء ديگري غير از اسم حقيقي الله نيز، گاه بالذّات و غالبا به نحوعارضي، اسم الله را كمابيش در حْجْب خود فرو ميكشد |
تا آنجا كه ميتوان گفت : تاريخ اسلام تاريخ غيبت امام زمان است؛ غيبتي كه نميتواند مقرون با مهجوري از الله، و راندگي و ماندگي از درگاه الله نباشد. زمان امروز، زمان مهجوري است و همچنين زمان احساسِ قلبيِ دردِ مهجوري و فراق؛ و اين خود براي عباد صالحيني كه حيات آنها، منفك از جهاد اكبر و اصغر در راه نجات از اين مهجوري نميتوانسته است باشد؛ چنانكه اين حالت همواره در تاريخ اسلام ــ و به عقيده ما شيعيان، بالأخص در تاريخ شيعه ــ به نحو آشكار و نهان، متحقق بوده است.
حاصل آن كه تاريخ انسان و ادوار و اكوار و مواقف و مواقيت تاريخي انسان، جز حاصل حقيقتي و اسمي و ظهور اسمي، و وقوع نور اين مراتب بر صفحات اعيان عدميِ تاريخ، نميتواند بود. بنابراين، هر دوره از ادوار تاريخي را، حقيقتي و واقعيتي است و اما در اينكه اين واقعيت، چه نحوه از وجود است، ميدانم كه دراينباره ميان حكماء از ديرباز تاكنون اختلاف بوده است. قائلان به اصالت ماهيت، از افلاطون گرفته تا شيخ اشراق در اسلام، و همچنين جمع كثيري از متاخرين حكماي اسلام، وجودِ واقعيات را جز در صٍرًفِ انتسابِ اعيانِ عدميِ آنها به وجود واحد ندانسته و واقعيت اين عالمِ شهادتِ دنيوي را بدين معني است كه تفسير كردهاند؛ در مقابلِ اصالت وجود عالمِ غيبِ اخروي؛ برخلافِ قائلان به اصالتٍ وجود كه وجود را ذات مراتب تشكيكي دانسته و عالَمِ شهادت دنيوي يعني واقعيت را نيز متصف به صفتٍ وجود گرفته و بهعنوان مرتبه نازل حقيقت واحد تلقي كردهاند.
حاصل آنكه وجود عالم شهادت دنيوي، در نظر قائلان به اصالت ماهيت، امري است اعتباري و مجازي و اين دنيا، دنياي اَعراض است و جوهريت ندارد. آخرت است كه دارِ بقا است و جوهريت دارد و جوهريتٍ آنهم، ثابت و باقي است: «انما هذه الحيوة الدنيا متاع و الآخرة هي دار القرار». «متاع» كه مشترك لفظي و معنوي با Metexis به يوناني در اصطلاح افلاطون است كه در زبانهاي امروزي غربي به Participation يعني بهره مندي و بهره گيري ترجمه شده است و در اصطلاح قائلان به اصالت ماهيت (قائلان به وحدت وجود و كثرت موجود، در عرفِ متاخران حكماي اسلام) وجوداتِ موجوداتِ اين عالَمِ شهادت به حصصِ وجود به معني همين بهرهمندي و بهرهگيري انتسابي آنها به وجودِ اخروي تعبير شده است، در مقابلِ قائلان به اصالت وجود كه قائل به افراد وجودند نه حٍصَصِ وجود.
حقيقتٍ هر دوره و هر عهد تاريخي، بازگشت آن به نسبت بيواسطة به اسمي است كه آن دوره مظهر آن است. همچنين است تاريخ دوره جديد كه آن را نيز حقيقتي و واقعيتي است |
همچنين، هريك از ادوار تاريخي را سه مرحله است : حقيقت، طريقت و شريعت. شريعت، مربوط به ظواهر امور است و تابع حقيقتي كه انسان، مظهر آن است. طريقت، عبارت از اين است كه كساني ميخواهند از شريعت، سير كنند تا اهل حقيقت شوند. دوره جديد هم به يك معني، حقيقت و طريقت و شريعتي دارد. اما شريعت دوره جديد، ديني نيست، همان قوانين و احكام خبري ــ علمي و انشائي ــ حقوقي و اخلاقي است كه ظاهر امور است. بحث هم در اين مرتبه، از ظواهر امور و پديدارها (پديدهها) است. در اين مرحله، ديگر از ماهيات پرسش نميشود. كساني هم هستند كه پرسش از ماهيات ميكنند و به پاسخ از اين پرسش ميپردازند و حتي تا به مرحلهاي ميرسند كه دم از حقيقت ميزنند، مانند هنرمندان جديد. متد و روش در دوره جديد، همان راه و رسم پژوهش حصولي علمي است كه غير از سير و سلوك است كه آن به معني خاص خود ميشود: طريقت. و باز، هريك از ادوار و عهود تاريخي را سه ساحت آگاهي و خودآگاهي (آگاهي ذاتي ماهوي) و دلآگاهي است و به تعبيراتي ديگر سه ساحت علماليقين (يقين و شناسايي علمي) و عيناليقين (يقين و شناسايي عيني، عيني به معني ماهوي) و حقاليقين (يقين و شناسايي حقيقي به معني شناسايي سٍر ماهيات) كه ورود در توضيح حتي اجمالي آنها را با همه اهميتي كه توجه به اين سه ساحت از لحاظ حكمت تاريخ و علمالاسماء تاريخي دارد، در اينجا مورد و مقام نيست.
حال ببينيم حقيقت تاريخ جديد در چيست؟ حقيقت تاريخ يونان و رم در همان اسمي بود كه حكما و متفكران آنها مردم را به آن دعوت ميكردند تا مظهر آن قرار گيرند: دئوس به لاتيني و تئوس به يوناني كه با طاغوت همريشه و هممعني است. اين تئوس يوناني كه زئوس هم به معني ديگري به آن گفته شده است، با دِوَه / deva به هندي و ديو به فارسي، مشترك لفظي است. اگر از نظر اسمي كه اسلام مظهر آن قرار گرفته، وارد مطلب شويم بايد بگوييم كه رم و يونان قديم مظهر اسم طاغوت بودهاند و طاغوت هم نسبت به ديانت مقدس اسلام همان ديو است.
با اينهمه ، در يونان هنوز دعوي فرعونيت نميشد و انسان در حكم مظهر طاغوت تلقي ميگرديد. طاغوت، «ظاهر» بود و انسان «مظهرِ» اين ظاهر. انسان، خليفةالطاغوت بود و نه ـــ برخلاف دوره جديد ــ طاغوت و خدا، خليفةالانسان. و كساني هم مانند افلاطون ميخواستند خود و ديگران را از ظاهر، سير و سلوك بدهند به باطن، كه اين طريقت است، تا وقتيكه نسبت بيواسطه به خداي خودشان كه طاغوت بود پيدا كنند. حاصلآنكه هنوز حلول و اتحاد به سر وقت و سراغ يونانيان نيامده بود، برخلاف رم كه ميبينيم مسئله فرعونيت و امپرياليسم كم وبيش رسميت پيدا ميكند و اولياء آنها خود را بهعنوان «ظاهر» تلقي ميكنند و خداي آنها دانسته و ندانسته ميشود «مظهر». با اينهمه، در آن دوره، يونان و رم از اين جهت كه طاغوت را اِله ميدانستند، ميشود نام همه آنها را گذاشت غرب زده به غربزدگي غيرمضاعف، نه مضاعف برخلاف غربزدگي مضاعف جديد. غربزدگي مضاعف، در تمام ادوار تاريخي، امري است مختص به تاريخ جديد. در اين دوره تاريخي است كه انسان ميشود طاغوت. انسان، اِله است و خدايي هم كه ثابت ميكند، ظاهرا خدا است اما باطنا همان «انسان» و «خويشتن خويش انسان» و همين است معني اومانيسم (بشرانگاري) جديد.
در اومانيسم جديد، انسان، با وهم و پندار و غرور شيطاني خود، حتي جاي طاغوت يونان را ميگيرد و چنانكه بعضيها گفتهاند، از همه بيشتر به امپراتوري رم بازميگردد. ولي بايد دانست كه هنوز حالت تاريخي آنطور نبود كه امپراتوري رم رسما دم از اناالحقِ خودبنيادِ فرعوني بزند. دوره جديد، غرب زده مضاعف و طاغوت زده مضاعف و مكر ليل و نهارزده مضاعف و قارعهزده مضاعف و نيست انگار مضاعف است |
آزادي جديد، محكوم به اسمي است كه مظهر آن اسم، همان نفس اماره فردي و جمعي است، آزاديِ كفورانه، نه شاكرانه . آزادي، به معني ديني و اسلامي لفظ، مستلزم بندگي الله است و آزادي و آزاديخواهي جديد، متلازم با بندگي نفس امارة فردي و جمعي |
اومانيسم جديد مخصوصا با قول به اصالت جمع است كه تماميت پيدا ميكند و مراجعه و بازگشت به قول به اصالت فرد جز پنداري بيش نيست. با همه دفاعي كه از طرف كساني، در مقابل مخصوصا ماركسيسم، از آن به عمل ميآيد.
منبع : ماهنامه زمانه ، شماره 35
نظر شما