۲۱ شهریور ۱۳۸۴، ۱۱:۲۹

/ نقد وارده / تاملي بر كتاب " من قاتل پسرتان هستم " نوشته احمد دهقان

آناني كه اهليتش را دارند ...

آناني كه اهليتش را دارند ...

آنچه مي خوانيد نقدگونه اي است از قلم يك خواننده آثار ادبي بر يك كتاب ؛ پيشتر نيز نقدي بر همين اثر كه توجه بسياري از علاقمندان جدي ادبيات دفاع مقدس را به خود جلب كرده ، منتشر شد ، ذكر اين نكته لازم است كه انگيزه گروه فرهنگ و ادب مهر ، بيشتر انعكاس افكار و آراء مختلف و مشاركت در رونق بخشي به نقد ادبي است ، تا تائيد قطعي نظر منتقد . درباره كتابهاي ديگري نيز كه پيشتر به آنها پرداخته شده اين نكته صدق مي كند كما اين كه انتشار كمتر كتابي را نيز مي توان عصاره تفكر و مواضع صد در صد يك ناشر يا نويسنده تلقي كرد ...





كتاب را دردستش ديدم . نام جالبي داشت. " من قاتل پسرتان هستم " بالاي عنوان را نگاه كردم .  نويسنده نام آشنايي بود " احمد دهقان " بر حسب اتفاق همين روزها دو كتاب از او خوانده بودم . " پل جوبي "  و " ناگفته هاي ناب " كه هر دو در حوزه ايثار و شهادت بود .

در خواست كردم كتاب را دو روز امانت دهد. او هم قبول كرد. از محل كار تا منزل ،  بايد راهي بيش از يك ساعت را طي مي كردم. به محض اينكه در اولين تاكسي نشستم كتاب را باز كردم چون مي دانستم امكان داشتن فرصت در منزل تقريبا صفر است و بايد كتار را دو روزه برگردانم.

پشت جلد كتاب نوشته بود... آن كه هم داستان نويسي را بلد است و هم خاطره و درد جنگ را به غنيمت آورده است ، براي آفرينش ادبيات جنگ ، اهليت  بيشتري  دارد و احمد دهقان يكي از اين شمار است...  با خود  گفتم :  واقعا راست گفته . خدا پدرشان را بيامرزد كه اين قدر احساس مسئوليت  مي كنند  و خاطرات و ارزش هاي دفاع مقدس را كه در گنجينه دلشان نهفته ، مكتوب كرده  و به اين شكل نسل جوان  و نسلهاي آينده را از موهبت اين فرهنگ ارزشمند برخوردار مي كنند.

اولين داستان اين مجموعه را آغاز كردم. داستاني كه مانند همان دست اندازي كه راننده تاكسي ناوارد و بي اطلاع از تولد سرعت گيري بزرگ و غير استاندارد ،  به  سرعت از روي آن پرش كرد و سرم به سقف ماشين خورد، به شدت تكانم داد.

اصلا بويي از دو كتاب قبل نويسنده از آن استشمام نكردم. از خود سئوال كردم اين نويسنده ،  نويسنده  جنگ است  يا  نويسنده ضد جنگ ؟ ( شما بخوانيد ضد دفاع مقدس ) ، داستاني كه پيامي جز ياس و نااميدي از آن دستگيرم نشد . داستان مادري كه از دوري فرزند شهيدش مجنون شده  و حافظه اش را هم از  دست داده است.

فكر مي كردم نويسندگان دفاع مقدس اين رسالت را دارند كه الگوهاي حماسه دفاع مقدس و نيز مادران نام آوري را كه چون شير ، خود در صحنه هاي دفاع حاضر شده  و فرزندانشان را آگاهانه به مذبح فرستادند را معرفي كنند . اما ...؟!

به خودم نهيب زدم كه بابا ! زود قضاوت نكن ! شايد اين بنده خدا خواسته بگويد چقدر فراق فرزند سخت است تا آنهايي كه از ايثار بويي نبرده اند ، كمي انديشه كنند.

با اين خيال ،  داستان بعدي را آغاز كردم . داستان " بلدرچين " . در اين داستان هم رزمنده اي كه راوي داستان است از باد كردن و روي دست ماندن جنازه ها سخن مي گويد آن چنان كه گوني هاي سيب زميني روي دست اصحاب  ميوه و تره بار مي ماند و از الله قلي مي گويد كه در جبهه عشقش كاشتن كدو و كلم است و نامزدش گلچهره كه در ميان علفزارها دزدكي به ديدنش مي رفته  و اين الله قلي هم آن گونه كه رواي مي گويد ،  صورتش از هم مي پاشد و جنازه اش را به پشت جبهه انتقال مي دهند ...

از تعجب دود از كله ام بلند شد . هر چه فكر مي كنم كه پيام اين داستان چه بود ،  چيزي نمي فهم . ترديد مي كنم . واقعا نويسنده اين كتاب احمد دهقان است ؟ روي جلد را نگاه مي كنم . آري هم اوست !

نه عشق وطن و نه عشق دين، داستان خالي خالي است از هر چه عشق است و در عوض بي هدفي تا دلت بخواهد! دوست داشتم نويسنده غافلگيرم كند و در داستان سوم در يك چرخش غافلگيرانه بدل جانانه اي بزند و عطر ايثار را درفضاي ذهنم بپراكند .

زهي خيال باطل ، زندگي سگي را هم خواندم . در اين داستان به حيثيت جانبازي چوب حراج زده اند.  تعبير نويسنده از جانباز " انسانهايي ناقص " است كه در تجارت حيثيت فروشي ، گوي سبقت را از هم ربوده اند !

اين يك تراژدي است . تراژدي مرگ حيثيت ، مرگ شرف و معاوضه آن با متاع دنيوي .

ضربان قلبم تندتر و تندتر مي زد. لبخند تلخي روي لبانم نشست . بيچاره راننده كه از آينه مات و متحير تغيير مكرر چهره  و ابروانم كه هي از تعجب به موهاي جلوي سرم مي چسبد و پايين مي آمد را نگاه مي كرد و نوچ نوچ گفتن هايم آزارش مي داد .

به ميدان آزادي رسيده بودم و بايد پياده مي شدم . هنوز تا شهريار بيشتر ازنيم ساعت راه مانده  . خودم  را در صندلي عقب ماشين خوب جابه جا مي كنم. هنوز اميدوارم غافلگير شوم . دوست دارم يكهو به مطلبي برخورد كنم كه مثلا گفته باشد اين كه گفته شد درباره وضعيت ارتش بعث عراق بود ... آن وقت بگويم بارك الله احمد دهقان ،  مي دانستم تو پسرخوبي هستي!

ولي اين طور نشد ! در داستان تمبر حرف از اينها هم بالا مي گيرد.

باورتان نمي شود. آيا تا به حال كساني را ديده ايد كه از گذشته شان پشيمان شوند؟ چه سئوالي است كه مي كنم . حتما ديده ايد.

اين طور سئوال كنم. آيا با كسي برخورد كرده ايد كه از فعاليت هايش در دفاع مقدس پشيمان شود ؟ اگرنديديد، در اين داستان خواهيد ديد . كساني كه تمبر يعني يادمان برجسته ترين ارزشهاي مربوط به دوران انقلاب  را كه البته اينجا انقلاب اكتبر ناميده شده ،  آتش مي زنند.

در اينجا جنازه زني از منافقين با بدني برهنه و در عمليات مرصاد مورد بي حرمتي افراد محلي قرار مي گيرد . اگر خدايي ناكرده اين داستان را بخوانيد از مظلوميت منافقين و سبعيت نيروهايمان گريه خواهيد كرد !

نمي دانم چه طور مي شد اين همه مظلوميت از منافقين را به تصوير كشيد . تصاويري كه در آن  تابلويي زشت و كثيف از دوران دفاع مقدس  نقاشي شده  و خرمني از آتش كه زيباييها را با خشم و نفرت دود مي كند و به هوا مي فرستد.

با خود گفتم : حتما اگر اين داستان به گوش منافقين برسد اين كتاب را سند مظلوميت خود معرفي كرده  و به آن جايزه  بهترين كتاب پس از انقلاب را اعطا مي كنند .

آنقدر فكرهاي جورواجورذهنم را مشغول كرد كه دقايق زيادي را از دست دادم . احساس بدي داشتم ،  ناخودآگاه  ياد فيلم هايي افتادم كه در آن مردان جنگجو در پي حوادثي در نهايت  با سلاح خويش قلب خود را نشانه مي گيرند و اين قلم است كه مي تواند نقش همان اسلحه را ايفا كند . ديگرحس ادامه دادن را نداشتم . كتاب را بستم . باز هم نگاهم به توضيح پشت جلد افتاد كه ... آن كه هم داستان نويسي را بلد است و هم خاطره و درد جنگ را به غنيمت آورده است براي آفرينش ادبيات جنگ اهليت بيشتري دارد....

سه شنبه 7/5/84

وقتي سوار ماشين شدم. همين كه در جاي خود راحت گرفتم. كتاب را باز كردم . با اين كه شب قبل درخانه سر سفره شام غصه هايم را مطرح كرده و قدري سبك شده بودم. با باز كردن كتاب باز هم احساس كردم نفسهايم سنگين شده . اگر مي شد داستان را ادامه نمي دادم. اما حس كنجكاوي اجازه توقف و بي خيالي را نمي داد. دوست داشتم ببينم ، اين كتاب تا كجا پيش خواهد رفت ، آيا كورسوي اميدي هم درميان اين همه تاريكي ،  پلشتي ،  ياس و نااميدي خواهد درخشيد .

داستان بليت ، حكايت رزمنده اي است بنام بياباني .  مانند خيلي از نوشته ها و فيلم هاي ضد دفاع مقدس كه سعي مي كنند رزمندگان و اصلا حزب اللهي ها را انسانهايي بي سواد و شلخته نشان دهند ،  اينجا هم بياباني به  قول  نويسنده  كارمند  ساده اي است كه كمي به خل وضعي مي زند و با چهره اي ابلهانه و با دهان باز راوي را نگاه مي كند.

او كسي است كه به خاطر سوء استفاده خواهرش و كلاهبرداري او از همكارانش به زندان مي افتد و از كار اخراج مي شود.

او همان كسي است كه راوي كه خود نيز رزمنده است به شوخي - و با قساوت قلب تمام - انگشت بزرگ دستش را آنقدر مي پيچاند تا ترقي مي شكند.

هر چه فكر كردم به ياد نياوردم كه در جهبه به يك مورد ازآدمهايي بربخوريم كه شوخي اش شكستن انگشت دوستش باشد آن هم به عمد و با قصد .

نمي دانم اين سوژه هاي عجيب و غريب چه طور در ذهن نگارنده خلق شده است.

از خود مي پرسم  واقعا اين ماجراها مربوط به جبهه خودي است ؟ اما در داستان پري دريايي كمي از عشق گفته است.

چند مجروح آش و لاش كه با شنيدن صداي لطيف و دخترانه اي كه هر چند دقيقه يك بار از بلندگو پخش شده و دكتري را به بخش اورژانس مي خواند دل و طاقت از كف مي دهند و هر كدام چهره معصوم او را به گونه اي درذهن ترسيم مي كنند.

يكي ريزاندام ، ديگري با خالي كنار لب و آن يكي ... در اين داستان رقابت بر سر ديدن آن فرشته ساخته ذهن ادامه دارد اما وقتي يكي از مجروحان با سختي و مشقت خود  را به نزديكي اش مي رساند از نگاه كردن به او احساس گناه مي كند زيرا آن فرشته را متعلق به خيال هر سه مجروح مي داند و مي پندارد كه از اخلاق سربازي دور است كه او را تنها ببيند.

در قسمتي از داستان مي گويد : هر سه از يك جهنم برگشته بوديم و مردن و زنده ماندن را با هم تجربه كرده بوديم...

دوست داشتم از كنار دستي ام بپرسم. آقا شما جبهه بوده ايد؟ تا به حال نشنيده بودم جبهه ها را به جهنم تشبيه كنند. لااقل از بچه هاي دفاع مقدس نشنيده بودم.

و اگر تاييد كرد ،  سوال كنم كه آيا آن وقت ها اين همه سطحي نگري ، عشق هاي كاذب و حسرت هاي دردمندانه در سوگ از دست دادن عضوي از بدن وجود داشت؟

شايد من كور بودم و اينها را نديدم. ولي واقعا باهمين چشمهاي خودم شاهد بودم كه عده اي از مجروحان عمليات والفجر مقدماتي چگونه در بيمارستان نقشه فراركشيدند تا به جبهه برگردند و دوستان خود را در جهاد ياري كنند.

حالا اين فرهنگ عجيب و غريب در اين كتاب از كجا آمده ،  نمي دانم . به خودم نهيب مي زنم خب ! شايد اينها هم وصف جبهه بعثي ها باشد خدا عالم است.

داستان بعدي را آغاز كردم " من قاتل پسرتان هستم " ، براي رسيدن به اين داستان عجله داشتم . احتمالا بايد گل كتاب همين باشد و خود نويسنده  هم به آن عشق بيشتري داشته باشد كه براي نام كتابش آن را انتخاب كرده است .

سه  صفحه اول اظهار ندامت و پشيماني كسي است كه در مورد قاتل بودن و مستوجب كيفر بودن خودش به شدت اصرار دارد و تاكيد مي كند كه من پسرتان را كشته ام . من قاتل پسرتان هستم  و بعد روشن مي شود كه محسن (مقتول ) در تاريكي شب و در تيراندازي بي هدف دشمن مورد اصابت گلوله قرار گرفته و چون خرخر كردن ، فواره زدن خون از حلق و دست و پا زدنش در آب ، بيم لو رفتن عمليات را به همراه داشته ، به دستور فرمانده  و با كمك او مجبور مي شود محسن را به زيرآب بكشد و باعث كشته  شدن ( زودتر )  وي گردد و چنان نحوه غرق كردن وي را هولناك و وحشيانه ترسيم مي كند كه گويي او با گلويي تير خورده براي ادامه احتمالي حيات و به قيمت كشته  شدن صدها تن اصرار زيادي به ماندن دردنيا دارد .


در اين حال به ياد مي آورم عاشوراي سال 1363 را كه در ميان وحشت ، ترور و شلوغي كردستان براي اولين بار حدود 300 بسيجي با پاي برهنه از پادگان خارج شده و سينه زنان در خيابانهاي اصلي شهر به عزاداري و پياده روي پرداختند . همه  از پيش تصميم گرفته بودند اگر نارنجكي به سوي عزاداران پرتاب شد نزديك ترين نفر خود را روي آن بياندازد آن روز همه آماده بودند تا در روز عزاي حسين تكه تكه شده  و حسيني شوند... حال ... !

رزمنده در پايان نامه مي نويسد : حال نيز ، براي هر گونه مجازاتي كه  شما و خانواده تان در نظر بگيريد آماده ام . من قاتل محسن هستم و بايد مجازات آن را تحمل كنم.  هر چه تصميم بگيريد ،  به آن گردن خواهم نهاد.

با خود فكر مي كنم آيا شهادت يك رزمنده ، ولو توسط نيروي خودي كه منجر به نجات صدها تن و جلوگيري از لو رفتن علميات مي شود اين همه احساس گناه و ندامت دارد؟!  در جبهه اي كه حتما جناب نويسنده هم نمونه هايش را يا ديده  و يا كرارا شنيده ، عده زيادي در مواقع خطر فداكاري كرده  و براي حفظ جان عده اي و يا نجات عملياتي خود را سپر گلوله دشمن قرارداده يا روي ميدان مين مي غلتيدند، انجام اين كار توسط آن رزمنده كاري طبيعي و حتما مورد رضايت  آن شهيد هم بوده و برعكس اگرآن رزمنده اين كار را نمي كرد بايد به خاطر كشته شدن ده ها نفر احساس گناه مي كرد.

نه به آنكه بعضي ها آنقدر دفاع مقدس و رزمندگان را آسماني مي كنند كه براي نسل حاضردست نيافتني جلوه مي كند ، نه به اين كه دفاع مقدس و رزمندگان را سراسر بي هدفي ، ياس ، احساس گناه و ... مي نماياند...

نگاه نويسنده در سراسر كتاب  و به ويژه در اين داستان نگاهي كاملا شخصي به حماسه دفاع مقدس است. نگاهي كه به هيچ وجه با غالب ارزشها و فرهنگ دفاع مقدس تطبيق ندارد  و اهالي دفاع مقدس مي دانند فرهنگ غالب بايد مد نظر قرار گيرد ،   زيرا فرهنگ مخالف آن كه بايد پذيرفت درگوشه و كنار دنياي دفاع مقدس وجود داشته ، درحاشيه بوده و البته مي توان به عنوان بخشي از واقعيات در بستر مثبت و حقيقي دفاع مقدس مورد اشاره قرار گيرد . نه  اين كه فضاي تمامي داستانها را به طور كلي به تصرف خود در آورد.

با اينكه اين داستان واضح تر نگاه منفعلانه و مايوسانه نويسنده را نشان مي دهد اما با آمادگي بيشتري كه از خواندن داستانهاي قبل پيدا كرده ام . كمتر عصباني مي شوم. چون ديگر انتظار غافلگير شدن يا رويدادي مثل معجزه نيستم  در حالي كه براي رسيدن به داستان بعد كتاب را ورق مي زنم ، مي گويم كاش نويسنده مي دانست كه فقه ما حتي گاه اجازه تيراندازي به گروهي از مسلمانان را كه به عنوان سپر انساني دشمنان اسلام مورد استفاده قرار گرفته اند از پيش صادر كرده است . آن وقت اين قدر از اين اتفاق ... 

داستان " بازگشت " نمونه ديگري از يك تحريف و يا شايد بازگويي يك حقيقت است كه در گوشه اي از تاريخ دفاع مقدس اتفاق افتاده و با خيال پردازي خاصي كه لازمه داستان نويسي است برجسته شده است و به دليل همين برجستگي تصويري تعميم يافته به كل دفاع مقدس را درذهن خواننده مي تواند ايجاد نمايد.

اين داستان از ساعات اتمام جنگ و پذيرش قطعنامه 598 سخن مي گويد . از درماندگي ، خستگي و غير قابل تحمل بودن ماندن در جبهه توسط رزمندگان و رزمندگاني كه فرمانده اشان از خود آنها خسته تر است سخن مي گويد  و از فرمانده اي كه داد مي زند " از پارسال تا بحال از گروهان من فقط پانزده نفر باقي مانده . من ديگرتحمل ندارم." وقتي اين جمله را خواندم ، از ته دل حرصم در آمد . خواستم ناسزا بگويم. اما خودم را كنترل كردم و فقط  گفتم، اين كاهش بتواني در قيامت اين ظلمي را كه به دفاع مقدس كردي جواب دهد. يادش بخير ! شهيد عليرضا آملي او هم مثل بيشتر فرمانده ها از لحظه ، لحظه جنگ پلكاني درست كرده بود براي رسيدن به خدا ، شهيد شرع پسند ، شهيد كلهر ، شهيد اصغري ، شهيد... اصلا چرا شهدا را با اين فرمانده بي لياقت خيالي يا حتي واقعي كه امثال او كمترين درصد فرماندهان را درجبهه تشكيل داده بودند و حال توانسته اند همه فضاي داستان را اشغال كنند، مقايسه كنم خيلي از آن فرماندهان اكنون زنده اند، تعدادي از آنها الان روي ويلچر نشسته اند . كاهش نويسنده برود يك سري به حاج حسن كوليوند در محمد شهر كرج بزند، او هزار نمونه بهتر از خود را معرفي خواهد كرد.

حاج حسن كه دنياي عاطفه بود اما در صحنه هاي نبرد وقتي مغز فرو پاشيده حسن بورقي ، نوجوان 15 - 14 ساله هم محلي اش را كه توسط مادرش به وي سپرده شده بود از روي خاكهاي شهر فاو جمع مي كرد، چنان با سرعت عمل مي كرد كه مبادا رزمنده اي اثر شكست را در چهره اش ببيند و روحيه اش ضعيف شود و در همان حال لبخد از روي لبانس محو نمي شد. چون مي دانست سعيد و امثال او شهادت را فوز عظيم مي دانستند و حالا به هدفشان رسيده اند.

اين داستان از رزمندگاني مي گويد كه قطار را سنگباران مي كنند تا بايستد و آنها را با خود به شهر ببرد . از كساني سخن مي گويد كه از شهادت دوستانشان در واپسين روزهاي پايان جنگ با تاسف ياد مي كنند.

اين داستان هم رنگي از تعلق به فرهنگ ايثار و شهادت ندارد و بر عكس پر است از تعلق به دنيا گرايي و فرار از آنچه كه آناني كه اهليتش را دارند مي دانند !

اي كاش اي كتاب زودتر تمام شود. خسته شدم كتاب را ورق مي زنم . هنوز دو داستان ديگر مانده " بن بست " و " پيشكشي " ادامه مي دهم . از اين كه بود بدتر كه نمي شود. مثلا چه اتفاقي مي خواهد بيافتد. جنون يك مادر ، بي هدفي رزمندگان ، غلبه و چيرگي عشق هاي مجازي فروش حيثيت جانبازي ، پشيمان شدن از گذشته انقلابي ، ملوث شدن چهره دفاع مقدس ، آب به آسياب منافقين ريختن ، به تصوير كشيدن پستانهاي كبود آن منافق به هلاكت رسيده، شوخي هايي كه در دفاع مقدس  جايگاهي نداشته ، احساس ندامت و قاتل خطاب كردن خويش و تمام شدن طاقت و تحمل ماندن حتي يك روز ديگر در جبهه ، همه اينها اتفاق افتاد مگر پرده ديگري از اين نمايش كه خرق عادتي بود درداستانهاي دوران پس از دفاع مقدس ، وجود دارد؟

اشتباه مي كردم . هنوز حرفهاي ناگفته بسيار بوده، داستان بن بست حكايت غريبي است . اگر تا به حال در داستانهاي قبل رفتارهايي مغاير با واقعيت هاي غلب دفاع مقدس ديدم . اما اين بار علاوه بر آن، نفرت و  تمسخر فرهنگ و ارزشهاي انقلاب و دفاع مقدس را به وضوح شاهد هستيم.

در اين داستان " سام" رزمنده اي است كه اسير شده اما به خاطر اشتباهي كه پيش آمده ،  جزء آمار شهدا محسوب شده است . وقتي بر مي گردد مي بيند برادرش نريمان با همسرش ازدواج كرده و صاحب فرزندي هم شده است در دم كاردي برداشته و بردارش را به قتل مي راسند و با خونسردي تمام سرش را از تن جدا مي كند. همسر سام - كه حال ، زن نريمان شده - خودش را مي كشد و مي ماند فرزند خود سام كه بيست ساله و فرزند نريمان كه 17 ساله است . آنهاهم با استفاده از گاز شهري چند سال بعد خود را مسموم و به قتل مي رسانند. حال پدر سام است كه نزد بازپرس از گذشته فرزند انقلابي اش باتمسخر ياد مي كند و نريمان را كه براي فرار از سربازي از ترفندهايي استفاده مي كند را برتر از سام مي داند و با  افتخار به نريمان و با حس نفرت نسبت به سام مي گويد: " نريمان مثل سام نبود ".

سرم از حوادث و جملات تمسخر آميز داستان به شدت درد گرفت. ياد شايعات فراواني كه در اولين روزهاي بازگشت آزادگان شنيده بودم افتادم . شايعاتي كه از كشتن ، سكته كردن و يا فرار همسران آزادگاني كه به گمان شهادت همسرازدواج مجدد كرده يا برادراني كه به نيت نگهداري درست از فرزندان برادر شهيد ( كه حالا اسير از آب در آمده) با همسر آنان ازدواج كرده و حالا با بازگشت برادر بلايي سر خود آورده اند.

برادري مي گفت: براي رسيدن به نمونه هايي اين چنين كاري مطالعاتي را در سطح كشور انجام دادم ، اما نمونه اي از خودكشي يا همسر و برادر كشي را نيافتم.

باز هم گنگ و منگ مانده ام كه چه كسي اهليت دارد از دفاع مقدس بنويسد و آيا آنكه اهليت دارد چرا بايد  اينقدر تلخ و آزار دهنده بنويسد. چرا بايد نوشته اش پر باشد از سياهي ، آيا نويسندگي يعني اين كه فرهنگ غالب دفاع مقدس را رها كنيم وبا تحريف واقعيات و يا سياهنمايي و بزرگنمايي برخي كج رفتاريها قلمفرسايي كنيم؟!

آنها كه از فرهنگ غالب مي نويسند به دنبال ترويج و انتقال فرهنگ ايثار و  و شهادت هستند. آنهايي كه خلاف آن مي نويسند به دنبال چه هستند؟ آنهايي كه خلاف آن مي نويسند به دنبال چه هستند؟ آيا اگر ننويسند به فرهنگ دفاع مقدس خيانت كرده اند؟ با نوشتن اين مطالب چه خدمتي به فرهنگ دفاع مقدس و نسل امروز و فردا مي كنند؟

نمي دانم . پاسخي براي اين سوالات پيدا نمي كنم اي كاش يك نفر پاسخ سوالاتم را بدهد!

داستان آخر

خدا را شكر به انتهاي كتاب رسيدم. هر چه باداباد  اين را هم مي خوانم. گرچه دلم خيلي گرفته و چركين شده . نزديك مقصد شده ام . راه زيادي نمانده . آنقدر گرم خواندن و فكرهاي جورواجور بودم كه نفهميدم كي به ميدان آزادي رسيدم و چطور در ماشين بعدي نشستم. قول داده ام كتاب را دو روزه تحويل بدهم . پس تمامش مي كنم و همين امروز آن را به صاحبش بر ميگردانم.

" پيشكشي " را هم خواندم اين قصه ادامه همان داستان اول است . داستان مسافر را مي گويم . داستان همان مادري كه در هجر ديدار فرزند شهيدش مجنون شده.  اينجا او را با ريسماني به درخت بسته اند و او مثل يك ماده گرگ زخمي زوزه مي كشد.

كوسه اي را شكار كرده اند  كه هفت نفر را بلعيده اين را صيادان از يافتن هفت پلاك از شكمش فهميده اند . يكي از آنها پلاكها متعلق است به فرزند شهيد همان مادر مجنون .

قرعه كشي مي كنند كه چه كسي خبر شهادت " عبدو" يعني همان رزمنده مفقود را بدهد ، قرعه بنام راوي مي افتد و او پلاك را داخل سيني و در مقابل ننه  عبدو قرار مي دهد. ننه عبدو قول  داده بود هركه خبري از عبدو  بياورد پيشكشي دريافت خواهد كرد.

ننه عبدو كه حالا ريسمانش را باز كرده اند با سيني از اتاق خارج مي شود اما وقتي بر مي گردد :

" آرام سربلند مي كنم و او را مي بينم . سيني  در دست ، آرام زانو مي زند  و جلوي رويم مي نشيند. در صورتش جاي دو حفره خالي پيداست و  رد خون از دو طرف گونه اش سرازير شده تا زير چانه و شره مي كند روي پيراهنش . تو سيني پرخون ، يك پلاك فولادي است و دو چشم كه به طرفم دراز شده و ملتمسانه مرا  مي خواند. "

فقط همين را مي گويم. پيشكشي اش هم مانند همه چيز داستان عجيب و غريب بود  وفقط همين مانده بود كه مادر چشمانش را از حدقه خارج كرده و پيشكش كند.

خدا عاقبت همه ما را ختم به خير كند!

به اداره رسيدم. كتاب را به دوستم دادم و گفتم : چه كتاب تلخي بود او هم اين مطلب را تاييد كرد و گفت : نويسنده حق ندارد هر واقعيتي را داستان كند. در حالي كه بخش زيادي از داستانها مبناي حقيقي ندارد.

او هم با من هم نظر بود. از او تشكر كردم ولي افكار مختلف چهارشنبه ، پنج شنبه و جمعه مرا خراب كرد.

شنبه 11/5/84

نتوانستم خودم را قانع كنم و راه بي خيالي را طي كنم . تصميم گرفتم حداقل برداشتهاي خود را در مورد كتاب بنويسم.

اما براي نوشته لازم بود دوباره آن را مرور كنم . به  دوستم زنگ زدم شهرستان بود. نام و آدرس انتشارات كتاب را از او گرفتم.

به آنجا مراجعه كرده و آن كتاب را در طبق اول اولين فقسه پيدا كردم وقتي پول كتاب را مي پرداختم از متصدي پرسيدم : آيا خودتان اين كتار را خوانده ايد؟

نگاهي به من كرد و مودبانه و كمي با  تامل جواب داد : نه ! نه ! من نخوانده ام و لي انشاالله قصد دارم اين هفته آن را بخوانم.

گفتم " دوستانتان چطور ؟ آنها خوانده اند؟"
گفت:" بله بعضي از آنها خوانده اند."
خب ! نظرشان را هم  گفته اند؟
كمي به فكر رفت : فكر مي كنم با خود مي انديشيد ، اين بابا چه مقصودي دارد؟ طرفدار اين كتاب است يا مخالفتي با آن دارد."

باكمي مكث پاسخ داد: " بعضي ها موافقند. بعضي ها..."

- بعضي ها چه ؟ آيا مخالفند؟
- مخالف كه نه ولي ... خب نظراتي دارند ما جلساتي داريم كه كتابهايمان را بررسي مي كنيم .
- من هم مي توانم درجلسه شما بيايم و نظر بدهم؟
- ما استقبال مي كنيم نظر خوانندگانمان را بدانيم . شما اگر نظري داريد تشريف ببرند پيش خانم ... ،  و نظرانتان را به او بدهيد.

فقط نگاهي به او كردم و گفتم : " شما مي توانيد تمام حرف هايم را كه در يك جمله خلاصه كرده ام به  نويسنده منتقل كنيد؟ " استقبال كرد.

گفتم: به او بگوييد يكي ازخوانندگانتان گفت؛ تمام دفاع مقدس را با اين كتاب به لجن كشيديد."

خيلي تعجب كرد و گفت: اگر گفت چرا؟..."

گفتم : " پيش خانم ...  نمي روم (اين جمله را در دلم گفتم) دلايلم را خواهم نوشت شايد جايي چاپ شود . 


                                                                                

                                                                   * غلامرضا ياوند عباسي

کد خبر 226778

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha