به گزارش خبرگزاری مهر، دویست و هفتاد و ششمین جلسه درس اخلاق حضرت آیتالله قرهی با موضوع کفر برگزار شد.
در مرقومه ذیل مشروح بیانات نورانی معظّمٌ له، برای علاقمندان به رشته تحریر در آمده است:
راه های برونرفت از کفر
پروردگار عالم، در خلقت عقل و جهل، به قدری عالی، به قول امام صادق(ع)، سپاه و جندش را برای هر دو طرف تبیین کرد که اگر کسی راه شناخت را پیدا کند، به حقیقت متخلّق به اخلاق الهی میشود. در مقابل ایمان، کفر قرار گرفت که از سپاه جهل بود. حسب روایات شریفه، کفر، اقسامی دارد و امکان دارد خدای ناکرده ما هم به نوعی مبتلای به کفر باشیم. راه برونرفت از این کفر هم فقط و فقط متخلّق شدن به اخلاق الهی است که اگر انسان، بالجد متخلّق شد، اخلاق الهی در وجودش ریشه کرد و حالش، حال متخلّقین به اخلاق الهی شد؛ آنوقت است که از این گرفتاری عظیم اقسام کفر بیرون میرود.
بداخلاقی؛ ریشه اصلی کفر
لذا در آن روایت شریفهای که بیان کردیم، علّت اصلی مبتلا شدن به کفر، حتّی در مورد کافر حربی را، نفس دون دانستند و فرمودند: وقتی انسانها به نفس امّاره مبتلا میشوند، به واسطه همین نفس اماره، طوری میشود که کم کم جرأت پیدا میکنند - که این هم نوعی از جهل بشر است - در مقابل خالق بایستند و کفران نعمت کنند. عجیب است که ریشه همه این کفرها، در بد اخلاقیهاست.
حرص؛ اوّلین عامل کفر
وجود مقدّس حضرت صادق القول و الفعل، امام جعفر صادق(صلوات اللّه و سلامه عليه) در یک روایت بسیار عالی بیان میفرمایند: «اُصولُ الكُفرِ ثلاثةٌ»[1]. چه میشود که یک عدّهای به کفر، گرفتار میشوند؟ « الحِرصُ » اوّلین مورد، حرص و آزمندی است، یعنی حریص بودن به دنیا.در روایات داریم - که به فضل الهی روایاتش را بیان میکنیم - : اگر در وجود هر کسی، اوّلین مرحله حرص به وجود آمد و سریع توبه نکرد؛ به قدری حرص، وجود او را فرا میگیرد که وجودش، سیریناپذیر میشود. یعنی حال انسان حریص، حالی میشود که دیگر به هیچ چیز قانع نیست.
قرآن کریم و مجید الهی، در مورد آنها تعبیری را بیان میفرماید. میفرماید: حال این ها، حال کسانی است که دائم در تکاثر هستند «أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ، حَتّي زُرْتُمُ المَقابِرَ»[2] که منشأ این تکاثر، حرص و سیری ناپذیری است و اوّلین جلوه آن، جلوه شیطان است. خیلی جالب است، وجود مقدّس حضرت صادق القول و الفعل(صلوات اللّه و سلامه عليه) میفرمایند: «فأمّا الحِرصُ فإنّ آدمَ عليه السلام حينَ نُهِيَ عنِ الشَّجرَةِ حَمَلَهُ الحِرصُ على أن أكَلَ مِنها ».
نصیحت شیطان به حضرت موسی(ع)!
اتّفاقاً در یک روایت شریفهای که در احادیث القدسیه آمده، بیان شده که یک مرتبه، موسی بن عمران(ع) به خداوند عرضه داشت: خدایا! شیطان میگوید میخواهم تو را نصیحت کنم، بپذیرم؟ پروردگار عالم فرمود: بپذیر، شنیدن حرف خوب، ولو از زبان شیطان، عیبی ندارد. لذا شیطان، یکی از آن مواردی را که عامل شده بود، أبانا آدم را وسوسه کند، به آن نبیّ مکرّم، موسی کلیم(ع) تذکار داد. شیطان گفت: موسی(ع)! اگر بناست من انسانها را فریب بدهم، یکی از آن راهها، حرص است. لذا من به قدری انسانها را در حرص جلو میبرم که لذّت از داشتههایشان را از بین میبرم و لذّت کاذبی را برای آنها قرار میدهم که آن لذّت کاذب، حرص است.
یکی از خصایص حرص، این است که اجازه بهره وری به انسان نمی دهد. برای همین انسان حریص، دائم دوست دارد اضافه کند، تنوع به خرج دهد، مدام جمع کند و روی هم بگذارد «الَّذِي جَمَعَ مَالاً وَ عَدَّدَهُ»[3]. لذا شیطان لذّتش را در این قرار می دهد که فقط پول داشته باشد و بگوید: من پولدار هستم، امّا حتّی از استفاده کردن و بهره بردن از این پولها در دنیا هم لذّت نمیبرد. اصلاً آنقدر که از جمع مال لذّت میبرد، از بهره بردن از خود مال لذّت نمیبرد! بعد شیطان به حضرت موسی(علی نبیّنا و آله و علیه الصّلوة و السّلام) گفت: حرص و طمع، چیزی است که من بیشتر، مردها را به آن فریب میدهم.
حرص و طمع؛ اوّلین دام شیطان برای انسان!
برای همین است اوّل چیزی که انسان به آن گرفتار شد، آن هم ابتدای خلقتش، همین حرص بود. حضرت هم در این روایت میفرمایند: « فأمّا الحِرصُ فإنّ آدمَ عليه السلام حينَ نُهِيَ عنِ الشَّجرَةِ حَمَلَهُ الحِرصُ على أن أكَلَ مِنها»، پروردگار عالم به واسطه اینکه انسان، آن هم أبانا آدم را امتحان کند که چقدر مطیعش هست؛ او را از آن درخت نهی کرد، امّا این حرص و آزمندی باعث شد که او به خوردن میوه آن درخت وادار شود. خیلی مواقع انسانها به واسطه همان اوّلین بار، به گناه میافتند. شاید در ابتدا بگویند: یک بار طوری نیست و امتحانش، مشکلی ایجاد نمیکند؛ ولی وقتی مبتلا میشوند، دیگر تمام است.
خیلیها که معالأسف گرفتار مواد مخدر یا مطالب دیگر شدند، همه برای آن اوّلین بار بود که گفتند: عیبی ندارد، با یک بار که بعید است انسان معتاد شود؛ امّا همین یکبار، یکبار، یک موقع میبیند به شدت گرفتار شده و دیگر راه مفرّی برایش نیست. یا یک نگاه زشت - که به قول مولیالموالی(ع)، زنای چشم، نگاه است - عامل میشود که انسان مدام جلو برود؛ طوری که دیگر نتواند نگاههایش را کنترل کند و همه اینها برای همان یک بار است، لذا خیلی جالب است که خود همین مطالب، عامل برای کفر میشود. این که بیان میشود: اگر کسی، کافر میشود، همه براساس نفس دون است و کافر شدن تمام کفّار عالم، در تمام اقسام کفر، همه از ناحیه نفس امّاره است؛ به همین خاطر است.
لذا حضرت صادق القول و الفعل(ع) چقدر زیبا و عالی بیان میفرمایند که اصول کفر، سه مورد است، «اُصولُ الكُفرِ ثلاثةٌ : الحِرصُ ، و الاستِكبارُ و الحَسَدُ ». آنچه که عامل برای فریب انسان، در اوّل خلقت او شد، حرص بود. «فأمّا الحِرصُ فإنّ آدمَ عليه السلام حينَ نُهِيَ عنِ الشَّجرَةِ حَمَلَهُ الحِرصُ على أن أكَلَ مِنها»، این تعبیر، تعبیر عجیبی است؛ یعنی حرص به او حمله کرد؛ ملذا علوم میشود از درون، مدام به او میگوید: برو، چه اشکال دارد؟! و ... . اینطور نیست که یکبار به او بگوید و او را رها کند. اینقدر میگوید تا او را مبتلای به حرص میکند و در دنیا، حریص میشود. پس «حَمَلَهُ الحِرصُ»، یعنی حرص، به او، حملهور میشود و رهایش نمیکند.
لذا اینکه اولیاء خدا میگویند: انسان، دائم باید به خدا پناه ببرد و این «أعوذباللّه»ها باید حقیقی باشد؛ برای همین است. چون اینطور نیست که اگر من بگویم: نه، بگوید: باشه، حالا چون تو گفتی: نه، دیگر من هم نمیخواهم. بلکه مدام میآید وسوه میکند تا انسان، مبتلا شود، «على أن أكَلَ مِنها». همانطور که دیدیم، أبانا آدم هم با همان اوّلین وسوسه شیطان، به سمت شجره ممنوعهای که خدا از باب امتحان قرار داده بود، نرفت. طوری شد که حتّی دیگر از طریق أمّنا حوا آمد و وقتی وسوسه و حمله، زیاد شد، دیگر پذیرفت.
تکبرورزی؛ دومین عامل کفر
«و الاستِكبارُ». حضرت، مورد دوم از اصول کفر را تکبرّ و خود بزرگبینی بیان کردند. کبریایی متعلّق به ذوالجلال و الاکرام است و انسان، نباید متکبّر شود - ابتدا این روایت شریفه را به طور کامل بیان میکنیم و بعد از آن، دو مرتبه به سراغ روایاتی که در زمینه حرص بیان شده، میرویم. حضرت در مورد این مطلب میفرمایند: «و أمّا الاستِكبارُ فإبليسُ حينَ اُمِرَ بالسُّجودِ لآدمَ استَكبَرَ». لذا دومین خصلت، متعلّق به شیطان است. در این تقسیمبندی عالی که حضرت برای کفر فرمودند، اوّلین خصلت (حرص)، متعلّق به نفس دون خودمان است. چون خداوند فرمود: «فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا»[4]، پس ما به فجور گرفتاریم و یکی از آن فجور، حرص است که از درون بود. امّا دومین مطلب برای کفر که تکبّرورزی است، گرچه آن هم از درون خود انسان است، امّا عامل اصلی آن، ابلیس است.
ابلیس خودش تکبّر ورزید، آن هم وقتی که پروردگار عالم امر به سجده به حضرت آدم(علی نبیّنا و آله و علیه الصّلوة و السّلام) کرد، «إِلاَّ إِبْليسَ أَبى وَ اسْتَكْبَر»[5]. شیطان گفت: «خَلَقْتَني مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طين»[6]، من از آتش هستم، آتش، گرما و نور دارد، ولی او، از خاک است، خاک، سرد است و نوری ندارد. لذا تکبّر ورزید و خودبزرگبینی داشت. اتّفاقاً حسب روایات شریفه، یکی از اقسام تکبّر که به فضل الهی در آینده، بیان خواهیم کرد؛ این است: کسی احساس حقارت در مقابل دیگران کند و بعد از آن، تکبّر بورزد. مثلاً در مقابل اهل علم، احساس حقارت میکند و بعد، متکبّر میشود و خودش را میگیرد، میگوید: چرا باید بگوییم درست میگویند؟! مگر ما خودمان اهل رأی نیستیم؟! و ... .
چه کنیم تا بزرگ باشیم؟!
در روایات آمده: یکی از مواردی که باعث نشأت گرفتن تکبّر میشود، ضعف درونی افراد است. یعنی چنین کسی میخواهد به گونهای خودش را نشان دهد و تکبّر و خودبینی به این خاطر است. نفس دون، او را گرفتار کرده و به جای این که عندالله تبارک و تعالی، عبد شود که همه مقام انسانیّت در عبد است؛ دچار تکبّر شده است! لذا اگر کسی هم میخواهد بزرگ شود، باید عندالله تبارک و تعالی و عند الملائکه، بزرگ شود. راه این بزرگ شدن هم فقط عبودیّت است.اتّفاقاً هر چه بنده شویم، بزرگتر هستیم و اینطور نیست که هر چه به ظاهر فکر کنیم بزرگ هستیم، بزرگتر میشویم.
این مطلب را بارها بیان کردم که اگر از خود پیامبر عظیمالشّأن، خاتم الأنبیاء، محمّد مصطفی(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) سؤال کنید: آقا جان! کدام مقام، بالاترین مقام شماست؟ حضرت نمیفرمایند: من اشرف مخلوقات، اشرف انبیاء، خاتم رسل و ... هستم، حتّی نمیفرمایند: من، آن کسی هستم که پروردگار عالم در شأن من بیان فرموده: «لو لاک لما خلقت الأفلاک» - که هم اهل جماعت، این را دارند و هم شیعیان - یا نمیفرمایند: من به جایی رفتم که هیچکس نتوانست بیاید، «قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى»[7]. بلکه میفرمایند: بالاترین مقام من، این است که من عبدم، لذا میگوییم: «و أشهد أنّ محمّداً عبده و رسوله» یعنی اوّل عبد است و رسالتش هم در بستر عبودیّت است. اتّفاقاً بالاترین عبد خود پیامبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) است. لذا اگر کسی به ظاهر هم میخواهد به مقام بالا برسد، باید بداند این مطلب در تکبّر و این که انسان به ظاهر خود را بزرگ ببیند، نیست. بلکه عبودیّت است که انسان را بالا میبرد.
پیغمبر اگر مقام لولاکیّه دارد، اگر مقام قاب قوسین دارد، اگر اشرف مخلوقات است، اگر خاتم الانبیاء است و ...، همه به خاطر همین مطلب است که عبد است. یکی از عوامل کفر که وقتی وارد آن شوی، دیگر خروجی ندارد! لذا وجود مقدّس حضرت صادق القول والفعل(عليه الصّلوة و السّلام) فرمودند: دوّمین عامل که باعث کفر میشود، تکبّر است که معالأسف شیطان گرفتار آن شد. این اعلان خطر را هم بکنم - که به فضل الهی بعدها در باب تکبّر، مباحثش را مفصّل بیان میکنیم - و آن، این که اگر خدای ناکرده انسان، گرفتار تکبّر شد؛ معلوم است دیگر خروجی ندارد. اگر انسان، گرفتار حرص شود و همان اوّل، توبه کند؛ خروج دارد. مثل أبانا آدم(علي نبيّنا و آله و عليه الصّلوة و السّلام) که توبه کرد. گرچه همان هم باعث شد که همه ما از جنّت پایین بیاییم «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَميعاً»[8]، ولی بعد توبه کرد. آن هم توبهای که توبه حقیقی بود، «تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحا»[9]. امّا در تکبّر، اینطور نیست و همانطور که ابلیس تا به حال توبه نکرده، اگر خدای ناکرده انسان، گرفتار تکبّر شود، توبه نمیکند، بلکه تازه عناد و گرفتاریاش هم بیشتر میشود و نعوذبالله همه را خوار میپندارد. حتّی میخواهد خواری خودش را هم یک طوری بزرگ جلوه دهد.
در حالات ابوجهل دارد، وقتی در جنگ فردی آمد روی سینه ابوجهل نشست و میخواست سرش را ببرد، گفت: سر من را از پایینترین قسمت که به سینه وصل است، ببر. آن شخص تعجّب کرد، گفت: برای چه؟ ابوجهل گفت: میخواهم وقتی سرم روی نی میرود، از سرهای دیگر بلندتر باشد! ببین تکبّر، انسان را تا کجا میبرد؟! آن شخص هم اتّفاقاً برعکس کرد و از انتهای انتها برید، طوری که سرش پایینتر از همه قرار گرفت!
گاهی تکبّر طوری میشود که میآید تا مقبرهها را هم میگیرد و این، آیه قرآن است که میفرماید: «أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ، حَتّي زُرْتُمُ المَقابِرَ». گاهی معالأسف - البته باید هزاران هزار بار معالأسف گفت - در قبرستانهایمان هم اینطور میشود و از روی چشم روی هم چشمی قبرها را مدام بالاتر میبریم و بزرگترش میکنیم. در حالی که داریم: فقط قبر سه گروه (علمای ربّانی، زهّاد و شهدا)، آن هم به واسطه این که مردم برای آنها تشویق شوند، یک مقدار بالا بیاید - که آن هم حدّ و اندازهای دارد - و إلّا قبر همه افراد باید سطح پایین باشد، طوری که لگدمال شود و آرام آرام از بین برود و قبرستان، قبرستان شود.
ولی گاهی معالأسف، به واسطه این تکبّر - که این تکبّرها به خاطر بعضی از ضعفهای درونی است که حالا میخواهد طور دیگری جلوه دهد و خودنمایی کند - قبرها را طوری میسازند و بالا میآورند که تعجّبآمیز است. گاهی هم عکسهای نامحرم را حتّی متأسفانه با وضعیّت بدحجابی بر روی قبرهایشان میاندازند که برای آن بیچاره درون قبر، بیشتر عذاب درست میکنند.
ظاهرش چون قبر کافر پر حلل باطـــنش قهر خـــدا عزّوجل
قبر بیسنگ استاد اخلاق رهبر عظیمالشّأن!
آیتالله آمیرزا جواد آقای تهرانی(اعلي اللّه مقامه الشّريف)، آن عالم ربّانی و استاد اخلاق رهبر عظیمالشأنمانمان، امامالمسلمین(مدّ ظلّه العالي) در مشهد فرمودند: برای قبر من، سنگ قبر نگذارید - البته باید برای چنین کسانی سنگ گذاشت که مردم ترغیب به آنها شوند - با این که در حرم ثامنالحجج برای ایشان، قبری دیده بودند، ولی فرمودند: اگر اجازه دادند، مرا مابین شهدا دفن کنید، ولی سنگ قبر نگذارید. الآن در بهشت رضا وقتی سر قبر شریفشان بروید، میبینید سنگ ندارد، فقط آنجا تابلویی زدند و حالاتشان را نوشتند که معلوم شود و بدانند ایشان چه کسی بودند. لذا مردان خدا از این حرفها فرار می کنند، امّا گاهی ما متأسفانه کاری میکنیم که حتّی آن کسی را که درون قبر هست، به لرزه میاندازیم و سبب عذاب او میشویم که آن هم از روی تکبّر، بزرگبینی و خودنمایی است. پس تکبّر، از حالات ابلیس ملعون است که خود را در مقابل انسان، بزرگ میدید.
حسادت؛ سومین عامل کفر
«و الحَسَدُ» امّا سومین عامل کفر که جزء اصول ثلاثه کفر است، حسادت است که این هم جای بحث بسیار دارد. یکی از گرفتاریهایی که انسان را بیچاره میکند، همین حسد است که طبق فرمایش حضرت، در باب حسد، کار تا جایی جلو میرود که یکی، دیگری را میکشد « و أمّا الحَسَدُ فابنا آدَمَ حيثُ قَتَلَ أحدُهُما صاحِبَهُ».
حسود و اعتراض به پروردگار عالم!
اتّفاقاً من این مطلب را قبلاً به نوع دیگری بیان کرده ام و آن این که: اوّل اعتراض حسود به پروردگار عالم است؛ چون حسود نعوذبالله میخواهد به پروردگارعالم بگوید: خدا! تو اشتباه کردی و او لیاقت این مسئله را نداشت، چرا به او دادی؟! باید به من میدادی و ... . لذا حسود، در علم، مال و ... حسادت میکند و می گوید: خدا! چرا این که لیاقتش را ندارد، علم و مال و ... دارد و من ندارم؟! - البته بحث حسادت با غبطه، فرق میکند -
پس در حقیقت اوّل اعتراض حسود - هر چند خودش متوجّه نیست - به پروردگار عالم است و برای همین حسادت، کفر است؛ چون معترض به پروردگار عالم میشود که مثلاً خدا چرا فلانی ثروت دارد و من ندارم؟! چرا به فلانی علم دادی؟ اصلاً به قواره او میخورد که علم داشته باشد؟! یا اصلاً این آقا به قیافهاش میخورد پولدار باشد؟ به تعبیر عامیانه این هرّ را از برّ تشخیص نمیدهد، امّا میلیاردها ثروت دارد. لذا این، بدبختی است که از روی حسادت، شروع به اینطور صحبت کردن میکند. اتّفاقاً یکی از عواملی که عامل شد، فتنه 88 هم به وجود بیاید، همین حسادتها بود. لذا حسادت عامل خیلی از مطالب شده و یکی از مواردی است که کفر میآورد.
حسادت بین دو فرزند آدم ابوالبشر، هابیل و قابیل، طوری پیش رفت که دیدیم هابیل، قابیل را به شهادت رساند. قابیل گفت: چرا پروردگار عالم از من نپذیرفت و از او پذیرفت؟! لذا حسادت سبب شد اصلاً عواملی را که عملش مورد پذیرش قرار نگرفته، نبیند. لذا این نکته بسیار مهمّی است که حسود، عوامل این را که چرا خودش رشد نمیکند، نمیبیند؛ بلکه اعتراض دارد که چرا فلانی رشد کرده است؟! اگر عوامل را ببیند و مثلاً بداند که مبنای رشد مطالب علمی در تقوا است، میفهمد که اگر تقوا داشته باشد، او هم میتواند عالم شود؛ امّا چون این مبانی در دست او نیست، حسادت میورزد، لذا اگر بخواهیم گرفتار این نوع کفر نشویم، جدّاً باید رویکرد اخلاقی داشته باشیم.
حرص، فراموشی دادههای الهی و کفر!
حال، مجدّداً به اوّلین عامل کفر که حرص بود، برمیگردیم و چند روایت راجع به این موضوع بیان میکنیم که ببینیم انسان با حرص، چقدر بیچاره و گرفتار میشود. پروردگار عالم در سوره معارج، وقتی خصایص انسان را بیان میکند، میفرماید: «إِنَّ الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعا»[10] - انسان، مخلوقی طبعاً سخت حریص و بیصبر است - و جالب است اگر به همین انسان، به ظاهر شرّ و بدی برسد، به خاطر همین حرص و آزمندی بودنش؛ جزع میزند، فغان میکند، بیتاب میشود و حلمش هم از دست میرود «إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعا». همه اینها خصایص حرص است. حرص و طمع انسان را گرفتار میکند. یکی از خصایص حرص هم این است که آرامش را از انسان میگیرد.
یکی از مطالبی که امروزه روانکاوها - که اینها تازه باید بیایند و زانوی ادب در محضر روایات شریفه بزنند، تا بفهمند روایات و حضرات معصومین(ع) چه بیان کردند - به نوعی بیان میکنند، این است که میگویند: اگر میخواهی در زندگی آرامش داشته باشی، به همان چیزی که داری، قانع باش، امّا اگر حرص زدی، نه تنها به آن چیزی که داری قانع نمیشوی، بلکه همان چیزی را هم که داری، احساس میکنی نداری!
جدا هم همین است و روایات شریفه هم همین را بیان میکنند که گاهی حریص، حتّی داشتههای خودش را هم یادش میرود - که این، خصوصیّت حسود هم هست - یعنی خدا به او چیزهایی را مرحمت کرده، لطف کرده، عنایت کرده و به او داده؛ امّا از بس حرص میزند و از بس در آزمندی گرفتار است، آن دادههای الهی به خودش را هم فراموش میکند. لذا به جای آن که از این دادههای الهی که پروردگار عالم به او مرحمت کرده، استفاده کند؛ برعکس است و از اینها استفاده نمیکند. نهایت هم کارش به اینجا میکشد که پروردگار عالم را متّهم میکند که تو چیزی به من ندادی. تازه کسی باید بیاید او را متنبّه کند، به تعبیری شانههایش را بگیرد و مدام تکان دهد و بگوید: ببین، این را به تو داده، این را داده، این را داده و ... . یعنی تازه او را به دادههای الهی متنبّه کند. چرا اینطور است؟ چون حرص میزند.
وقتی دادههای الهی را هم در حرص فراموش کرد، معلوم است کافر میشود، کفر، وجودش را فرا میگیرد، از پروردگار عالم ناراضی است و همیشه از او، طلبکار است. لذا تعابیری بسیار عامیانه به کار میبرد و میگوید: خدا هم خدای پولدارها و ...، برای این که دادههای الهی را نمیبیند و در مادیّات، دائم چشمش به بالاتر از خودش است. با این که امیرالمؤمنین میفرمایند: در مال زیردست خودت را نگاه کن، او هیچ موقع به پایینتر از خودش نگاه نمیکند.
لذا طوری میشود که گاهی انسان از بعضی افراد که حتّی به صورت ظاهر مؤمن و اهل نماز هم هستند، میشنود که وقتی به آنها گفته میشود: چرا اینقدر کم به مسجد و ... میآیی؛ میگوید: قبلاً که بازنشسته نبودم، اینقدر میگرفتم، حالا که بازنشسته شدم، سه میلیون از حقوقم کم شده، حالا باید در چند جا مشغول شوم که جبران شود. یعنی همان حریص بودن است، در حالی که زیردست خودش و آنان را که با حقوق هفتصد و هشتصد تومانی زندگی میکنند، نمیبیند. لذا اینها دائم هم به بالادست خودشان نگاه میکنند و دائم هم احساس میکنند خودشان چیزی ندارند.
اتّفاقاً از یک باب هم راست میگویند. کسی که حریص و آزمند شد، هیچ موقع چیزی ندارد. دائم بالاتری را نگاه میکند و میگوید: من که چیزی ندارم و گاهی آه میکشد، آن هم چه آهی، برای این که فلانی آنطور زندگی دارد و ما چیزی نداریم. یکی از آقایان بیان میکرد: در زمان طاغوت - که متّأسّفانه بعضی الان هم این حال را دارند - یکی از مدیران بود که ما با او بستگیای داشتیم و گاهی به منزلش میرفتیم، یک مرتبه به او گفتم: این هفت، هشت اتاق و ...، خیلی بیش از شأن شماست! گفت: من که چیزی ندارم! نمیدانی خانه تیمسار فلانی چطور است، من اصلاً در مقابل او هیچ ندارم. لذا هر کس خود را پایینتر از بقیّه ببیند، دائم میخواهد به آنجا برسد و از آن چیزی هم که دارد، لذّت و بهره نمیبرد، مدام میخواهد بالاتر برود و به آنجا برسد. این خصوصیّت حرص است که انسان را گرفتار میکند.
درسی که علامه دوانی از یک پیرزن بیسواد اصفهانی گرفت!
امّا آن کسانی که در تقوا و اخلاق رشد کردند، به آنچه که دارند، قانعند و لذّت میبرند. خدا مرحوم علّامه دوانی(اعلي اللّه مقامه الشّريف) را رحمت کند. ایشان میفرمودند: در سفر اوّلی که به نجف اشرف رفتم و میخواستم دیگر در آنجا مستقر شوم، یک پیرزن اصفهانی در کاروانمان بود. دیدم این پیرزن اصفهانی بقچهای دارد، ظهرها باز میکند و از آن بقچه، یک مقدار نان خشک روستایی را که داشت، خیلی با لذّت میخورد و شبها هم همینطور بود. مدام هم میپرسید: إنشاءالله چه زمانی میرسیم؟
علّامه دوانی(اعلي اللّه مقامه الشّريف) میگوید: من یک جوان بودم، رفتم، گفتم: مادر! شما خیلی شاداب هستید، چطور است؟ فرمود: چرا شاداب نباشم، وقتی میدانم که میخواهم محضر ابیعبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) بروم. عمری است عشق کربلا دارم - در زمان طاغوت، سالها قبل از این که راه کربلا را ببندند، یک ماهه به زیارت میرفتند. این قضیه مال بیش از شصت سال پیش است که علّامه دوانی بیان میفرمایند -
بعد به آن پیرزن گفتم: دیگران هم چیزهایی دارند، میخواهی یک مقداری از آنها بگیری؟ گفت: من یاد گرفتم آنچه را که در سفرهام هست، ببینم و به سفره دیگران نگاه نکنم. برای همین از آنچه که در سفرهام هست، میخورم و لذّت میبرم و این برای من گوشت میشود، امّا اگر بخواهم به سفره دیگران نگاه کنم، آن موقع از خوردنم لذّت نمیبرم. وقتی هم لذّت نبرم، گوشت به بدنم نمیشود و قوّت ندارم حرم آقایم ابیعبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) بروم.
علّامه دوانی(اعلي اللّه مقامه الشّريف) میگوید: این پیرزن اصفهانی مثل یک عالم دانشمند صحبت کرد و اوج معرفت را داشت. لذا من اوّلین درسم را قبل از رسیدن به نجف اشرف از این پیرزن یاد گرفتم. آن هم یک پیرزن به ظاهر بیسواد که میگفت: من این پولهایی هم که به دست آوردم، از نخریسی خودم به دست آوردم و برای زیارت ابیعبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) کنار گذاشتم. لذا اگر در وجود کسی، ریشه طمع خشکیده شد، آنوقت اینطور جلو میرود. ببینید آن پیرزن یک جوابی به علامه دوانی(اعلي اللّه مقامه الشّريف) میدهدکه ایشان میفرماید: من اوّلین درسم را قبل از ورود به نجف اشرف، از این پیرزن بیسواد اصفهانی گرفتم. بعد هم میگوید که به او گفتم: مادر! اینها را که میگویید درست کردید و در میان چارقد خود گذاشتید، دزد نمی زند؟ گفت: به چیزی که برای امام حسین باشد، دزد نمیزند.
بعد از او پرسیدم: مادر، برای چه مدّت، پول دارید؟ گفت: من به اندازه یک ماه و نیم دارم. گفتم: بعدش چه؟ باید برگردید؟ گفت: نه، اوّل به زیارت ابی عبدالله(ع) می روم ، بعد ده روز میروم همه جا را زیارت می کنم و بعد دوباره محضر ابیعبدالله(ع) می آیم و همانجا می میرم. به بچّه هایم هم گفتم. ایشان می گوید: خیلی برایم جالب بود، دنبال و به تعبیر امروزیها رصد کردم و بعد از یک ماه و نیم از کاروانیان خودمان سؤال کردم و گفتند: بله، فلان خانم، شب جمعه، در نیمه شب کنار مرقد ابیعبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) در حال نماز شب خواندن، جان داد. ببیند کسی که حرّ می شود، از دنیا آزاد میشود و حرص نمیزند، ولو به ظاهر بی سواد است، امّا دنیای معرفت می شود. حتّی میداند که دیگر برنمیگردد و محضر ابیعبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) دفن میشود. همه هم به خاطر این است که حرص ندارد.
وقتی ایشان تعریف می کرد، گریه می کرد و اشک می ریخت. فرمودند: من محضر آیتالله العظمی خویی رفتم و جریان را به ایشان گفتم. ایشان فرمودند: به یقین خود ابیعبدالله(ع) او را دعوت کرده و به یقین الآن هم در محضر خود ابی عبدالله(ع) هست؛ چون به دنیا دلبسته نبود، حرص نمیزد و به قدر اینکه زندگیاش بگذرد، کفایت کرده و قناعت داشت. آن وقت مگر می شود که چنین کسی، کافر شود؟ در وجود چنین کسی، فقط ایمان است، آن هم چه ایمانی؟ ایمانی که میداند دیگر برنمی گردد! کدامیک از من و شما می توانیم به جرأت بگوییم که من به فلانجا میروم و دیگر برنمیگردم؟! حال ایمان او را ببینید که تا کجا رشد کرده که میفهمد و همه چیز را درک می کند!
خوارترین خوارها کیست؟
از مولیالموالی، امیرالمؤمنین، اسدالله الغالب، علی بن ابیطالب(ع) سؤال کردند: «أَيُ ذُلٍ أَذَلُ»[11] کدام خواری، بدترین خواری است؟ حضرت فرمودند: « الْحِرْصُ عَلَى الدُّنْيَا»، آن خواری که بدترین خواری است، حرص بر دنیاست. اگر انسان، حریص شد؛ خوارترین خوارهاست. ولو به صورت ظاهر میخواهد خودش را با حرص، عزیز کند، امّا در واقع کسی که به دنیا حرص دارد، خوارترین خوارها و ذلیلترین ذلیلهاست؛ چون حرص، او را ذلیل می کند. پس مواظب باشیم که همه منشأ کفر در بداخلاقیها و نفس دون است. لذا اگر بخواهیم از کافر شدن و شقوق کفر - که بعداً آنها را بیان میکنیم - دور شویم تا خدای نکرده کافر حربی و ... نشویم؛ باید دنیاطلب نباشیم.
آنهایی که کافر میشوند یا میروند که به ظاهر ترک دین کنند، دلیلش، دنیاطلبی است. جوانی که میرود به ظاهر مسیحی شود، اصلاً چه میداند که مسیحیت چیست؟ مگر اطلاع دارد یا مطالعاتی کرده؟! خیر، او متأسّفانه نسبت به دین خودش هم مطالعه ندارد، چه برسد به دین آنها. امّا وقتی به ظاهر تصوّر می کند که نعوذبالله بساط گناه برایش فراهم است و می تواند با دخترها هر طوری که دلش خواست باشد و بعد هم محضر کشیش برود و استغفار و توبه کند؛ میگوید مسیحیت، بهتر است. در حالی که در دین ما بیان شده: «اقرار الذّنب ذنب»، اقرار به گناه، گناه است. شما نمی توانید پیش مرجع تقلید بروید و به گناه خود اقرار کنید. خدا آنقدر بنده هایش را دوست دارد که می گوید: اگر گناه هم کردی، بین من و خودت باشد و توبه کن - انشاءالله، به فضل الهی، در باب توبه هم بعدها صحبت میکنیم که یک باب توبه چند سال طول میکشد و غوغا و محشر است - پروردگار عالم می خواهد من با خودش باشم و می گوید: بنده من! بد کردی، گناه کردی، من برایت گناه مینویسم، ولی دوست ندارم که جایی اقرار کنی و نباید بگویی. لذا این مطالب برای این است که خودشان را فریب بدهند و بروند اقرار کنند. امّا در واقع ریشه همه، حرص به دنیا و دنیاطلبی است.
چه کنیم که آقاجان، خودش، وعده شبانگاهیمان را یادآوری کند؟!
آن که ایمانش قوی شد، رشد پیدا می کند و آزاد می شود. حالش، حال خوبی میشود و وضعش متغیّر می شود. یکی از راههایش هم این است که مدام متوسّل می شود. یقیناً همه آنها که حالشان متغیّر می شود و متوّسل می شوند؛ در آن لحظات آخر هم به شیرینی میروند و ورد زبانشان کلمات الهی است، اهل نماز شب میشوند و السلام علیک یا اباعبدالله میگویند. اینها دائم با آقاجان حرف میزنند. امّا چرا ما نمی توانیم دائم با آقا جان حرف بزنیم؟ بارها بیان کردم: اگر کسی هر شب، بدون انقطاع، دقایقی قبل از خواب با آقا جان حرف بزند، به یک سال نکشیده یک چیزهایی را متوجّه می شود. امّا چرا برای ما منقطع میشود؟ چون به دنیا وابسته ایم. بعضی میگویند: من گاهی میبینم که یک ماه است دارم با آقا حرف میزنم، امّا بعد میبینم که دو هفته است با آقا جان حرف نزدم. چرا؟ چون عشق به دنیا داریم.
آن که حرّ شد و حرص نزد، آن که قلبش را در اختیار حضرت حجّت(عجّل اللّه تعالي فرجه الشّريف) قرار داد، معلوم است که وقتی قلبش متعلّق به آقا جان شد، دیگر نمی شود که او را فراموش کند. اگر او هم فراموش کند، دیگر آقاجان فراموش نمی کند. اگر بخواهد یک لحظه فراموش شود، خود آقا یادش میاندازد که فلانی! وعدهمان چه شد؟!
«السّلام علیک یا مولای یا بقیه اللّه» آقا جان! ما گرفتاریم، آقای خوبیها! ای خوب خوبان عالم! میشود حال ما هم حال آن پیرزن اصفهانی بشود که بفهمیم و معرفت او را پیدا کنیم؟! آقاجان! دستم را بگیر. من گرفتارم، گرفتار نفسم، ای عزیز زهرا! دست ما را بگیر. آقا جان! یک مدّتی عزادار مادرتان بودیم و شما هم عزادار بودید. الآن ولادت مادرتان نزدیک است. آقا جان! چاره ندارم، وقتی مستأصل میشوم، مجبورم طوری قسمت دهم که نگاهی به ما بکنی، امّا از طرفی هم نمیخواهم در این ایّام، شما را ناراحت کنم، ولی، جان مادرت نرجس خاتون به ما نگاه کن. به حقّ ایشان به ما نگاه کن، آدم شویم. آقا جان! چطور بگویم، ولی مجبورم. آقا جان! به پهلوی شکسته مادرت به ما نگاه کن. آقا جان! به آن لحظهای که مادر بین در و دیوار قرار گرفت و محسنش سقط شد، به ما نگاه کن. آقا جان! به جدّتان قسم، آن هم جدّ بزرگوارتان که در کوچه دید به صورت مادرش سیلی زدند و نقش بر زمین شد، دستم را بگیر.
[1]. بحار الأنوار : ٧٢/١٠٤/١.
[2]. التكاثر : ١ و ٢ .
[3]. همزه/ 2
[4]. الشمس/ 8.
[5]. البقره/ 34.
[6]. الاعراف/ 12 - ص/ 76.
[7]. النجم/ 9 - البته این آیه شریفه، هنوز که هنوز است، ترجمه و تفسیر حقیقی نشده است و همه در آن ماندهاند. نعوذبالله پروردگار عالم، جسم نیست که مثلاً بگوییم: در عرش خود، تختی دارد، مافوق أرض نشسته و پیامبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) آنقدر بالا و بالا رفته که نزدیک تخت پروردگار عالم شده است!
پروردگارعالم، نستجیربالله، جسم نیست، بلکه «هو الاوّل والآخر و الظّاهر و الباطن»، امّا این چیست که قرآن کریم و مجید الهی میفرماید: معراج نبیّ مکرّم(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) اینطور بود و ایشان آنقدر بالا رفت که دیگر ملائکه عظیمالشّأن پروردگار عالم، از جمله روحالأمین، نتوانست بالا برود و ایشان تا جایی رفت که دو قوس یا کمتر از آن، به پروردگار عالم نزدیک شد. جدّاً یکی از آیات مشکله، همین آیه است، چون واقعاً در ترجمه و تفسیر آن ماندهاند و بیان هم کردم که دلیلش این است: ما، فعل فاعل، مفعول و مخلوقیم؛ امّا حضرت حقّ، فاعل است و خالق. لذا ما محدودیم و نمیفهمیم این مطالب یعنی چه. اصلاً خیلی از موارد است که بشر نمیفهمد یعنی چه و این، اهانت به انسان نیست؛ چون انسان، مخلوق و محدود است و هر چقدر هم جلو برود و بفهمد، بار هم مطالبی را واقعاً نمی فهمد.
حال، در مورد این «قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى»، اولیاء خدا حسب روایات شریفه مطالبی را بیان کردهاند، امّا میگویند: اسّ واساسش، در زمان وجود آقاجانمان، حضرت حجّت بن الحسن المهدی (عج) معلوم می شود، آن هم در مقدار فهم انسانی. البته همانطور که میدانید عقول انسان در آن زمان، به واسطه همین متخلّق شدن به اخلاق الهی، کامل میشود، ولی با همه این حرفها، به طور کامل نمیفهمند یعنی چه.
[8]. بقره/ 38.
[9]. تحریم/ 8.
[10]. بقره/ 38.
[11]. بحار الأنوار، ج: 70، ص: 161
نظر شما