گذشته براي اكثر نويسندگان از جايگاه و اهميت قابلي برخوردار است ، نمي دانم اين ذات آدامي است كه قدر لحظه را نداند و اهميت زمان حال را درك نكند يا واقعا وقتي به قبل تر نگاه مي كنيم تازه بسياري از روزها و هفته ها و اعمال ما مفهوم ديگري پيدا مي كنند. واقعيت اين است كه آدمي قدر زمان را نمي داند و لذتي را كه بايد و شايد از روزگارش نمي برد اما گذشت ايام و تغيير روزگار و آدمها مساله ايست انكار ناشدني، هرچه به جلو مي رويم گذشته تصويري تر مي شود، تصويري دوست داشتني و جذاب كه حتي تلخ ترين خاطراتش هم ارزش مرور كردن و تفكر را دارد ، از اينها گذشته مگر آدمي بدون گذشته اش مفهومي دارد ؟
فضاهاي داستان نوستالژيك در ادبيات ما كم نيستند، بسيارند نويسندگاني كه كودكي و نوجواني و جواني را باهمه حسرت ها و كاميابي ها و ناكامي ها ، با همه عشق ها و خاطرات كوچه پس كوچه هاي دستمايه قرارداده اند و داستان ها خلق كرده اند كه گاهي برخي از آنها در ادبيات ماندگار شده اند.
در فضاي اول با شخصيت هاي ايراني مقيم اروپا روبرو هستيم ، آدم هايي كه عموما درس مي خوانند و ادعاي روشنفكري دارند |
هفت داستان قيصريه در دو فضاي متضاد مي گذرد ، چهار داستان در فضايي كاملا اروپايي با آدمهاي ايراني كه در آن فضا عمر طي مي كنند و گاه به عمر پايان مي دهند و سه داستان ديگر در فضايي كاملا ايراني و شرقي روزگار پيشين .
در فضاي اول با شخصيت هاي ايراني مقيم اروپا روبرو هستيم ، آدم هايي كه عموما درس مي خوانند و ادعاي روشنفكري دارند ، ادم هايي كه بيشتر عمرتان را در كافي شاپ ها و نوشيدن و گپ زدن و مخ زدن سپري مي كنند.
در اكثر اين داستان ها اتفاق از آن جنسي كه در ذهن وجود دارد و نمي افتد به همين دليل داستان بيشتر به يك نوع وقايع نگاري شبيه مي شوند بخصوص درداستان لاتاري كه عده اي دور يز نشسته اند و با هم گل گل مي كنند و سر به سر هم مي گذارند و مي خورند و دست آخر به جان هم مي افتند در هر چهار داستان با آنكه بر ايراني بودن آدم ها تاكيد مي شود اما هيچگاه حتي در داستاني مثل ايستگاه زوريخ كه شخصيت اصلي به آخر خطا رسيده ، حرف يا تصويري صورت بر انگيز و سوزدار از ايران و خاطرات ايران نشان نمي دهد. گويي آدم ها واقعا با خود كنار آمده اند كه كجا زندگي مي كنند و اگر انتخاب كرده اند.
ديگر دليلي براي ناله وفغان وجود ندارد و در داستان ايستگاه زوريخ شخصيت اصلي پس از كلي گشت و گذر و برخورد با آدمهاي متنوع سر آخر به جايي مي رسد كه به خاطرش به زور يخ آمده است يعني ديدن كسي كه مي تواند او را بكشد از اين منظر داستان همان سيري را طي مي كند كه فيلم طعم گيلان كيا رستمي به آن مي رسد . در آنجا شخصيت بدنبال كسي مي گردد تا خاكش كند و در اينجا به دنبال كسي مي گردد تا كارش را تمام كند .
ديالوگ نويسي ازخصوصيات بارز داستان هاست. قيصريه به سبب آشنايي اش با تئاتر و ترجمه نمايشنامه در ديالوگ نويسي موفق نشان مي دهد در بعضي لحظات آنقدر خوب است كه شخصيت گويي روي صحنه حرف مي زند : مامور وظيفه شناسي است . سالهاست مي شناسمش . چند شب پيش جشن تولدم بود وآن هم اينجا بود . پنجاه و هفت سال از زندگيم گذشت به من گفت : كلامر ! تا سي سال را مي شود جشن گرفت و شمع روشن كرد ولي پنجاه و هفت سال رو ...
نظر شما