۱۷ خرداد ۱۳۸۲، ۱۴:۳۹

براي پير جبهه ها

حاجي مهياري اهل اصفهان

حاجي مهياري اهل اصفهان

حاج‌ آقا مهياري‌، اصليتش‌ اصفهاني‌ ولي‌ ساكن‌ باقر آباد تهران‌ بود. با وجودسن‌ و سالي‌ حدود پنجاه‌، در طول‌ هشت‌ سال‌ دفاع‌مقدس‌ به‌ دفعات مجروح‌ شده‌ و سه‌ بار هم‌ نامش‌ در ليست‌ مفقودالاثرهاثبت‌ شده‌ بود .

حاج‌ آقا مهياري‌، اصليتش‌ اصفهاني‌ ولي‌ ساكن‌ باقر آباد تهران‌ بود. با وجودسن‌ و سالي‌ حدود پنجاه‌، روحيه‌ زنده‌اي‌ داشت‌. در طول‌ هشت‌ سال‌ دفاع‌مقدس‌ به‌ دفعات مجروح‌ شده‌ و سه‌ بار هم‌ نامش‌ در ليست‌ مفقودالاثرهاثبت‌ شده‌ بود. بعد از عمليات‌ والفجر ـ 4 تعريف‌ مي‌كرد:

ـ بدنم‌ از تركشهايي‌ كه‌ در تنم‌ جا خوش‌ كرده‌ بودند مي‌سوخت‌. ناي‌ تكان‌خوردن‌ نداشتم‌ ، حتي‌ چشمانم‌ را هم‌ نمي‌توانستم‌ باز كنم‌. بعد از مجروحيت‌ ، خود را به‌ چاله‌ خمپاره‌اي در دامنه‌ كوه‌ انداختم‌ تا از اصابت‌ تير و تركشهاي‌سرگردان‌ در امان‌ باشم‌. با همه‌ اين‌ وجود ، اميدم‌ از زنده‌ ماندن‌ بكلي‌ قطع‌ شده ‌بود. ناراحتي‌ام‌ در آن‌ غربت‌ و آن‌ حال‌ وخيم‌ ، تنها اين‌ بود كه‌ جنازه‌ام‌ به‌ دست‌عراقيها مي‌افتد.

در حالت‌ گيجي‌ و خواب‌ و بيداري‌ بودم‌. گوشهايم‌ مي‌شنيد اما مقابل‌ چشمانم‌تاريك‌ بود. حس‌ كردم‌ دو تا از نيروهاي‌ خودي‌ بالاي‌ سرم‌ پچ‌ پچ‌ مي‌كنند. ازحرفهايشان‌ متوجه‌ شدم‌ فرمان‌ عقب‌ نشيني‌ داده‌اند. يكي‌ از آنها ديگري‌ را به‌اسم‌ صدا زد و گفت‌: «اين‌ جنازه‌ حاجي‌ مهياريه‌، بيا كمك‌ كن‌ ببريمش‌عقب‌.» ولي‌ آن‌ يكي‌ گفت‌: «ولش‌ كن‌ بابا، اون‌ كه‌ شهيد شده‌. تازه‌، الانه‌ كه‌عراقيها برسند و معلوم‌ نيست‌ كه‌ خودمون‌ هم‌ بتونيم‌ بريم‌ عقب‌.» نا نداشتم‌ تا حداقل‌ سرم‌ را به‌ علامت‌ زنده‌ بودن‌ تكان‌ بدهم‌. با رفتن‌آنها ، اميدم‌ كاملاً به‌ يأس‌ مبدل‌ شد. دلهره‌ و هراس‌ عجيبي در دلم‌ افتاده‌ بود. از شدت‌ اضطراب‌ و سردي‌ هوا ، دندانهايم‌ به‌ هم‌ مي‌خوردند. هر كاري‌ مي‌كردم‌نمي‌توانستم‌ خودم‌ را آرام‌ نگهدارم‌.

هر لحظه‌ منتظر بودم‌ لوله‌ اسلحه‌اي‌ ظاهر شود و در پي‌ آن‌ گلوله‌اي‌ داغ‌ كله‌ام‌ را متلاشي‌سازد و اسمم‌ را از صفحه‌ روزگار محو كند. در همان‌ حال‌ و هوا مسائل‌ دنيا درذهنم‌ مي‌گذشت‌. فكر زن‌ و بچه‌ هايم‌ و اينكه‌ اگر جنازه‌ام‌ به‌ دست‌ خانواده‌ام‌ نرسد چه‌ مي‌شود و...

كمي كه‌ حالم‌ بهتر شد متوجه‌ شدم‌ كه‌ روز با گرماي‌ سوزان‌ خود جايش‌ را به‌شب‌ داده‌ است‌. با زحمت‌ و مشقت‌ فراوان‌ خودم‌ را از چاله‌ بيرون‌ كشيدم‌. با بي‌حالي‌ و زمين‌ خوردنهاي‌ پشت‌ سر هم‌ توانستم‌ خودم‌ را به‌ نيروهاي‌ خودي‌برسانم‌. بچه‌ها با ديدن‌ من‌ تعجب‌ كردند و فوري‌ يك‌ برانكارد آوردند و مراروي‌ آن‌ گذاشتند. ديگر چيزي‌ نفهميدم‌. چشم‌ كه‌ باز كردم‌ خود را در اورژانس‌خط‌ ديدم‌.

پس‌ از اينكه‌ بهبود پيدا كردم‌ مجدداً به‌ منطقه‌ برگشتم‌ و يكراست‌ رفتم‌ به‌گردان‌ خودمان‌، سراغ‌ آن‌ دو نفري‌ كه‌ مرا جا گذاشته‌ بودند. بچه‌ها با ديدن‌ من‌چشمانشان‌ به‌ طرفم‌ خيره‌ شد و مات‌ و مبهوت‌ با هم‌ پچ‌ پچ‌ مي‌كردند. فكر مي‌كردند شهيد شدم‌ و جنازه‌ام‌ جا مانده‌ است‌. اتفاقاً همين‌ مسئله‌ هم‌ درخانه‌ شايع‌ شده‌ بود؛ ولي‌ آنها آنقدر از اين شايعه‌ها شنيده‌ بودند « حاجي‌ مفقود يامجروح‌ شده‌» كه‌ بي‌ خيال‌ منتظر بازگشتم‌ بودند. سرتان‌ را درد نياورم‌ ، آن‌ دو راپيدا كردم‌ و يقه‌ آن‌ يكي‌ را كه‌ گفته‌ بود: «ولش‌ كن‌ بابا بريم‌ عقب‌ اون‌ شهيدشده‌»  گرفتم‌ و گفتم‌: «حالا ديگه‌ جنازه‌ منو جا ميذاري‌!»

درآخرين‌ مرحله‌ عمليات‌ رمضان‌، پس‌ از اعلام‌ فرمان‌ عقب‌ نشيني‌ ازمواضع‌ به‌ دست‌ آمده شب‌ گذشته‌، و بازگشت‌ به‌ مواضع‌ قبلي ، حاجي‌ مانند ديگر بچه‌ها رو به‌ عقب‌ راه‌ افتاد . مي‌گفت‌:

- خسته‌ و كوفته‌ بودم‌. گرما بدجوري‌اذيت‌ مي‌كرد. تصميم‌ گرفتم‌ ساعتي‌ را در سايه‌ تانكي‌ كه‌ ميان‌ دشت‌ مانده ‌بود استراحت كنم ، متوجه‌ شدم‌‌ از داخل‌ تانك‌ سرو صدا مي آيد. با احتياط‌ به‌ بالاي‌ آن‌رفتم‌، گوشهايم‌ را تيز كردم‌ ، فهميدم‌ چند نفر با هم‌ عربي‌ صحبت‌ مي‌كنند. نارنجك‌‌ را از كمر باز كردم‌ و ضامن‌ آن‌ را كشيدم‌. از دريچه‌ بالاي‌ تانك‌نگاهي‌ به‌ داخل‌ آن‌ انداختم‌ ، ديدم‌ سه‌ سرباز عراقي‌ با لباسهاي‌ پلنگي‌ دارند باهم‌ صحبت‌ مي‌كنند. قصدم‌ اين‌ بود كه‌ نارنجك‌ را به داخل‌ بيندازم‌ اما كمي‌ فكركردم‌ ديدم‌ قدرت‌ آن‌ را ندارم‌ از بالاي‌ تانك‌ به‌ پايين‌ بپرم‌. حلقه‌ نارنجك‌ دردست‌ چپ‌ و خود نارنجك‌ در دست‌ راستم‌ بود كه‌ ناگهان‌ عراقيها متوجه‌ شدند كسي‌ مواظب‌ آنها است‌. چشمشان‌ كه‌ به‌ من‌ افتاد وحشت‌ زده‌ شدند . نارنجك‌را كه‌ در دست‌ من‌ ديدند فرياد زدند « الدخيل‌ الخميني » و دستهايشان‌ را روي‌سرشان‌ گذاشتند. با اشاره‌‌ و حركت‌  دست توانستم‌ به‌ آنها بفهمانم‌ مسيرشان‌را به‌ طرف‌ خطوط‌ نيروهاي‌ ما تغيير دهند. نارنجك‌ در دستم‌ عرق‌ كرده‌ بود وهر لحظه‌ ممكن‌ بود از كفم‌ رها و منفجر شود.

نيروهايي كه‌ در حال‌ حركت‌ به‌سمت‌ خطوط‌ خودي‌ بودند با تعجب‌ متوجه‌ يك‌ دستگاه‌ تانك‌ « تي‌ 72» شدندكه‌ حاجي‌ مهياري‌ بر روي‌ آن‌ نشسته‌ و نارنجكي هم‌ در دست‌ دارد . تانك‌ درگوشه‌اي‌ از خاكريز متوقف‌ شد. حاجي‌، ضامن‌ نارنجك‌ را در جايش‌ قرار داد و آن را همراه با سرنشينانش تحويل‌ داد.

ساعتي‌ بعد حاجي‌ مهياري‌ براي‌ در امان‌ ماندن‌ از تابش‌ سوزان‌ خورشيد و تن‌دادن‌ به‌ ساعتي‌ استراحت‌، در زير سايه‌ وانتي‌ در كنار خاكريز دراز كشيده‌ بود. شدت‌ آتش‌ دشمن‌ بالا گرفت‌ و راننده‌ وانت‌ ، هراسان‌ از اينكه‌ تركشي‌ به‌ماشين‌ پر از مهماتش‌ اصابت‌ كند، بي‌ خبر از اينكه‌ كسي‌ در زير ماشين‌ درازكشيده‌ است‌، ماشين‌ را روشن‌ كرد و بدون‌ اينكه‌ توجهي‌ داشته باشد ،  پا بر پدال‌ گازگذاشت‌ تا ماشين‌ را به‌ خاكريز عقب‌ منتقل‌ كند.

ناگهان‌ صداي‌ فرياد و در پي‌ آن‌ ناله‌ حاجي‌ كه‌ از شدت‌ درد لحظه‌اي‌ بعد بيهوش‌ نقش‌ بر زمين‌ ماند، راننده‌ و به‌ دنبال‌ آن‌ نيروهايي‌ را كه‌ در خاكريز درحال‌ استراحت‌ بودند به‌ آن‌ سمت‌ كشيد. راننده‌ وانت‌ هراسان‌ و لرزان‌ به‌ طرف‌حاجي رفت‌. چرخ‌ عقب‌ وانت‌ پر از مهمات‌ ، به‌ طور افقي‌ از پايين‌ و پا و سينه‌ وكتف‌ حاجي‌ رد شده‌ بود. از شانس‌ خوب‌ حاجي ،‌ به‌ خاطر نرم‌ بودن‌ خاك‌، بدنش‌آسيب‌ شديدي‌ نديده‌ بود. از همانجا او را به‌ عقب‌ و سپس‌ به‌ تهران‌ منتقل‌كردند.

حاجي‌ علاقه‌ شديدي‌ به‌ چاي‌ داشت‌. به‌ همين‌ خاطر هميشه‌ كساني‌كه‌ با حاجي‌ در يك‌ سنگر بودند ، بايد براي‌ درست‌ كردن‌ چاي‌ كمك‌ مي‌كردند . حاجي‌ بچه‌ها را مي‌فرستاد تا از سنگرهايي‌ كه‌ عراقيها قبلاً در آنها مستقربودند، الكل‌ جامد تهيه‌ كنند و حتي‌ ساعتها طول‌ مي‌كشيد تا تكه‌اي‌ از آن‌ را بيابند،  و بايد حتماً با دست‌ پُر به‌ نزد حاجي‌ برمي‌ گشتند. و اگر دست‌ خالي‌ وبدون‌ الكل‌ مي‌آمدند حاجي خيلي ناراحت‌ مي‌شد.

حاجي الكلهاي‌ جامد را در زير كتري‌ بزرگ‌ پر از آبي‌ كه‌ براي‌ خود دست‌ و پاكرده‌ بود ، روشن‌ كرده و بساط‌ چايي‌ را در خط‌ مقدم‌ برپا مي‌ ساخت .

يكي‌ از روزها ، پس‌ از اينكه‌ چاي‌ بين‌ بچه‌ها پخش‌ شد ، فرمانده‌ گروهان‌ ، ناراحت‌ و عصباني‌ به‌ سنگر آمد و گفت‌:

- مگه‌ من‌ نگفتم‌ كسي‌ حق‌ نداره‌ توي‌خط‌ آتيش‌ روشن‌ كنه‌... براي‌ چي‌ در روز روشن‌ چايي‌ درست‌ كردين‌ ... هيچ‌ فكرنمي‌كنين‌ دشمن‌ متوجه‌ دود آتيش‌ ميشه‌؟

 وقتي‌ متوجه‌ شد حاجي‌ با الكل‌جامد چايي‌ درست‌ مي‌كند، خنده‌اش‌ گرفت‌ و حاجي‌ هم‌ با يك‌ ليوان‌ چاي‌ داغ‌از او پذيرايي‌ كرد.

 

کد خبر 2286

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha